✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجاه_ویک
توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید،..
اجازه نداد حرف بزنم، با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم.
- "آرام باشید خانم...حال ایشان....."
چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم.
+"به من دروغ نگو، #هجده_سال است دارم می بینم هر روز ایوب #آب می شود. هر روز #درد می کشد. می بینم که هر روز #می میرد و زنده می شود. می دانم که ایوب #رفته است....."
گردنم را کج کردم و آرام پرسیدم:
_"رفته؟"😒
دکتر سرش را پایین انداخت و سرد خانه را نشان داد.😔👈
توی بغل زهرا وا رفتم.
چقدر راحت پرسیدم:
_ "ایوب رفته؟"
امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود...
و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم که برگردد.
از فکر #زندگی_بدون_ایوب مو به تنم سیخ می شد. ایوب چه فکری درباره من می کرد؟
فکر می کرد از آهنم؟...
فکر می کرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟...
چی فکر می کرد که آن روز وسط شوخی هایمان درباره مرگ گفت:
💭"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی، سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود، #حجاب #هدی، حجاب #خواهر هایم، کسی #صدای آن ها را #نشنود.
مواظب باش #به_اندازه #مراسم بگیرید، به اندازه #گریه کنید."
زهرا آخرین قطره های آب قند را هم داد بخوردم.
صدای داد و بیداد محمد حسین را می شنیدم.🗣
با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود.
خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد.
محمد حسین آمد جلو...
صورت خیس من و زهرا را که دید،
اخم کرد.
_"مامان....بابا کجاست؟" 😥😒
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجاه_ودو
زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود... 😣😭
محمد حسین داد کشید:😲🗣
_"می گویم بابا ایوب کجاست؟"
رو کرد به پرستار ها ...آقا نعمت دست #محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت آقا:
_"بابا ایوب رفت؟ آره؟"
رگ گردنش بیرون زده بود.
با عصبانیت به پرستارها گفت:
_"کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم، کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من مرده...شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟"
دست آقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون
سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی
آقا نعمت دنبال محمد حسین دوید.
وسط خیابان محمد حسین را گفت توی بغلش
محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی آقا نعمت زد.😠👊
آقا نعمت تکان نخورد:
_"بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...."😒
محمد داد می کشید و آقا نعمت را می زد.
مردم ایستاده بودند و نگاه می کردند. محمد نشست روی زمین و زبان گرفت.
_"شماها که نمی دانید...نمی دانید بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی می لرزید شماها که نبودید. همه جا تاریک و سرد بود، همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم و آتش زدم تا گرم شود، سرش را گرفتم توی بغلم....."😣😞
بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد:
_"سر بابام توی بغلم بود که مرد....... با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....."😭😫
ایوب را دیدم...
به سرش ضربه خورده بود، رگ زیر چشمش ورم کرده بود.
محمد حسین ایوب را توی #قزوین درمانگاه می برد تا آمپولش را بزند.
بعد از آمپول، ایوب به محمد می گوید حالش خوب است و از محمد می خواهد که راحت بخوابد.
هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ می شود.
ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون...
دکتر گفت:
_"#پشت_فرمان تمام شده بوده"
از موبایل آقا نعمت زنگ زدم به خانه
بعد از اولین بوق هدی، گوشی را برداشت:
_"سلام مامان"
گلویم گرفت:
_"سلام هدی جان مگر مدرسه نبودی؟"
- ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادندبیایم خانه پیش دایی رضاوخاله
مکث کرد:
_ "باباایوب حالش خوب است؟"
بینیم سوخت واشک دوید به چشمانم:
_"آره خوب است دخترم خیلی خوب است..."😢
اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام...
صدای هدی لرزید:
_"پس چرا این ها همه اش گریه می کنند؟"
صدای گریه ی شهیده از آن طرف گوشی می آمد.
لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم.
هدی با گریه حرف می زد:
_"بابا ایوب رفته؟"
آه کشیدم:
_"آره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت خیلی خسته شده بود حالا حالش خوب خوب است"
هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد.
هق هق می کرد:
_"مامان تو را به خدا بیاورش خانه تهران، پیش خودمان"
+ نمی شود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید بیایید #تبریز😭
- ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان😫😭
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجاه_وسه
#وصیت_ایوب بود، میخواست نزدیک 🌷برادرش، حسن، 🌷در وادی رحمت دفن شود.
هدی به #قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت.
این #اخرین_خواسته ایوب از من بود و می خواستم #هرطورهست انجامش دهم.
سومِ ایوب، #روزپدر بود.
دلم می خواست برایش #هدیه بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود.
نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی
سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند.
صدای نوار قران را بلند تر کردم.
به خواب فامیل آمده بود و گفته بود:
_"به شهلا بگویید بیشتر برایم #قرآن بگذارد."
قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم.
آه کشیدم:😖
"آخر کی اسم تو را #ایوب گذاشت؟"
قاب را می گیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم:
_"می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر #سختی کشیدی، اگر هم اسم یک آدم #بی_درد و #پولدار بودی، من هم نمی شدم #زن یک آدم صبور سختی کش"
اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید.
مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش
روی صورتش دست می کشم:
_"یک عمر من به حرف هایت #گوش دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم.
از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها.....
#محمدحسین داغان شده،😞 ده روز از مدرسه اش #مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال
هر شب از خواب می پرد، صدایت می کند.خودش را می زند و لباسش را پاره می کند.
#محمدحسن خیلی کوچک است، اما خیلی خوب #می_فهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند.
#هدی هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می نویسد...
مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند."
اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم:
_"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟"
ولی خواندمشان نوشتی:
"تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم #نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه #عظمت، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک #حقیقت می چرخد و آن این که همیشه #همسفر_من باشی خدا نگهدارت.....#همسفر تو ....ایوب"
قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه
😭😣😭
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجاه_وچهار
از ایوب #هرکاری بر می آید....
#هروقت از او #کمک می خواهم هست. #حضورش فضای خانه را پر می کند.
🌟مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود....
برای برگشتنش پول نداشت.
توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم:
_" #آبرویم را حفظ کن، هیچ پولی در خانه ندارم."😢🙏
دوستم آمد جلوی در اتاق:
_"شهلا بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم."
آمده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم.شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم.
#زیرفرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود. ایوب آبرویم را حفظ کرد.
🌟توی امتحان های #محمدحسین کمکش کرد.
🌟برای #خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم می آمد و راهنمایی می کرد.
🌟حتی حواسش به محمد حسن هم بود.
یک سینی #حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد، یادش رفت.
صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند.
وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود.
یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من
_ مامان می گذاری همه اش را خودم بخورم؟
+ نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند.
شانه اش را بالا انداخت:
_ "خب مگر من چه ام است؟ خودم می خورم، خودم هم فاتحه اش را می خوانم."
چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد.
سینی خالی را آورد توی آشپزخانه:
"مامان #فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا #نماز بخوانم.
شب ایوب توی خواب
سیب آبداری را گاز می زد و می خندید.🍎😁
✨✨فاتحه و نمازهای محمد حسن به او رسیده بود✨✨
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجاه_وپنج (آخر)
از تهران تا تبریز خیلی راه است....
برای این که دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش..
سالی چند بار می رویم تبریز و همه روز را توی #وادی_رحمت می مانیم.
بچه ها جلوتر از من می روند...،
ولی من هر بار دست و پایم می لرزد.
🌷اول سر مزار حسن😢 می نشینم تا کمی آرام شوم.
اما باز دلم شور می زند...
انگار باز ایوب آمده باشد #خواستگاریم و بخواهیم #احتیاط کنیم که نکند چشم توی چشم هم شویم.
✨فکر می کنم چه جوری نگاهش کنم ؟
✨چه بگویم؟
✨از کجا شروع کنم؟
✨✨ایوبم.......😭✨✨
#آقا_منو_ببر😭
#آقا_منو_بخر
#یاایتهاالنفس_المصمئنه... 😭😭
"پایان"
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🏖داستان زندگی ما مثل یک کتاب رمان است.
ما رمان را تند ورق میزنیم تا به پایان قصه و پایان ماجرای کاراکترهای داستان برسیم اما دریغ از اینکه داستان و قصه در پایانِ آن نیست بلکه در تک تک ورق های این کتاب است
روزهای زندگی را هم تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن سوی روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم.
یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️
رمان خوب بود؟
حرفی داشتید با گوش جان میشنویم.
@hosyn405
منتظر رمان زیبای بعدی باشید
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🔺در لحظه از اخبار و تحولات منطقه و محورمقاومت مطلع شوید.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@mostagansahadat
----------------------------------------------------
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال اخبار شبانه مشتاقان شهادت درایتا
https://eitaa.com/joinchat/3111781407C215fe76782
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت در روبیکا
https://rubika.ir/joinc/CHCAGHBA0PRRWPOISWWHWHEXTUNVMUBB
گروه چت مشتاقان شهادت در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81
گروه چت مشتاقان شهادت در سروش👇
https://splus.ir/joingroup/ACgIy4AlYlSxolFoEC-hgQ
تبلیغات فوری ۲۴ساعته👈
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
❤️رمان شماره : 43❤️
💜نام رمان:عقیق فیروزه ای💜
💚نام نویسنده : بانو فاطمہ شکیبا💚
🖤ژانر : مذهبۍ _ عاشقانھ_شهدایی_امنیتی🖤
💙تعداد قسمت: 60 💙
🧡با ما همراه باشید🧡
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
🇮🇷قسمت #اول
رکاب (خانم)
آن قدر دانههای تسبیح را شمردهام که حتی نقش هریک را حفظ شدهام.
میدانم دانه سی و یکمی ترک برداشته و روی سه تا مانده به آخری، یک خال کوچک قهوهای هست که روی هیچ کدامشان نیست.
خانه ساکت است و صدای بهم خوردن دانههای تسبیح، بلندترین صدایی است که میشنوم. حتی ساعت هم آرام گرد است و صدا ندارد.
کلیدش داخل در میچرخد، مثل همیشه.
یاالله آرامی میگوید، مثل همیشه. طوری در را میبندد که صدایش بلند نشود، مثل همیشه. نمیبینمش اما میدانم دقیقا چه کار میکند.
تسبیح را کناری میگذارم و میروم پشت دیوار راهرو، جایی که بر او مشرف باشم. به انتهای راهرو که میرسد،
مچش را میگیرم و میپیچانم پشت سرش؛ اگرچه به سختی بین انگشتانم جا میشود. چون غافلگیر شده، هنوز مقاومتی نشان نداده. هلش میدهم تا بچسبد به دیوار جلویی و از پشت سر درگوشش میگویم:
-هیس! مسلحی؟🤫☺️
صدای نفس کشیدنش در چند لحظه سکوت، تنها صدایی است که به گوش میرسد.
ناگاه به جای جواب، لگدی به ساق پایم میزند و وقتی تعادلم برهم میخورد، مچم را میگیرد. دستانش کل ساعدم را گرفته و مقابل خودش میکشدم.
حالا من به دیوار چسبیدهام و شدهایم چشم در چشم هم. لرزش خفیفی برای چند لحظه قلبم را دربر میگیرد. ق
بل از این که نقشه فرار در ذهنم بسازم، انگشت اشارهاش را روی لبانم میگذارد:
- هیس! با اسلحه که نمیان مرخصی!😉
صدایش آرام است؛
انگار نمیخواهد کسی بشنود. چند لحظه سکوت میکند تا چشمانش سخن بگویند. نمیدانم چند وقت است که ندیدمش؟ یک ماه؟ دو ماه؟ شاید کمی بیشتر و کمتر.
فقط میدانم آن موقع که دیدمش، لب پایینش زخم نبود.
نور تنها چراغ روشن خانه روی صورتش سایه روشن ساخته. دستم را رها میکند:
- چرا نخوابیدی؟
-میخواستم شام بخورم تو رسیدی!
نیشخند میزند:
-ساعت دوازده شب که وقت شام نیست! مگه اینکه تو...
هلش میدهم عقب. دو دستم را در هوا میگیرد و جملهاش را کامل میکند:
-منتظرم مونده باشی!😌
دستانم را میرهانم:
- خب که چی؟🙄
پیروزمندانه شانه بالا میاندازد:
-لو رفتی خانوم!😎
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷🍀رمان امنیتی عقیق فیروزه ای🍀🌷
🇮🇷قسمت #دوم
عقیق ۱
دست امیر را محکم در دستش فشرد؛
الهام اما محکم به پایش چسبیده بود. الهام کوچکتر از آن بود که بداند چه اتفاقی افتاده. حتی کوچکتر از آن که دردش را حس کند. بیشتر از هیاهو ترسیده بود.
امیر اما بیشتر از الهام میفهمید.
بغضش را نگه داشته و به ابوالفضل نگاه میکرد تا رخصت بگیرد برای گریه کردن. اما ابوالفضل به رو به رو خیره بود؛ به هیاهو، به گریههای آرام پدربزرگ و نالههای مادربزرگ، به کسی که در جمعیت خرما میگرداند.
دست خواهر و برادرش- الهام و امیر- را گرفت و به اتاق برد. میدانست کسی در این شلوغی به فکرشان نیست.
الهام کلافه بود و بهانه میگرفت:
-گشنمه! کیک میخوام!
الهام را با شکلاتی ساکت کرد و حالا نوبت امیر بود:
- خسته شدم! چرا مهمونامون نمیرن؟
جوابی نداشت.
اگر قرار به غر زدن بود، ابوالفضل بهتر از همه بلد بود غر بزند، اما نمیتوانست.
شاید به خاطر خواهر و برادرش، یا غرور نوجوانیاش، یا بهتی که داشت، بغضش را خفه میکرد؛ به احترام جمله همیشگی پدر که میگفت:
- مرد گریه میکنه، اما نه جلوی کس و کارش!
دلش لک زده بود برای دیدن دوباره پدر و مادر. هنوز نمیتوانست باور کند دیگر نمیبیندشان. حتی نتوانست بار آخر با پیکرشان وداع کند.🇮🇷🇮🇷🕊🕊
عمو گفت باید کنار امیر و الهام بماند.
اما میدانست بهانه است. خودش دزدکی از عمو شنیده بود که گفته بود:
-جسداشون سوخته، سخت شناساییشون کردم.
هربار یادش میآمد دیگر پدر و مادر را نمیبیند، هزار و یک ای کاش و اگر به مغزش هجوم میآورد:
- کاش نمیرفتند. کاش حداقل با کاروان میرفتند نه ماشین شخصی. کاش...
صدای گریه مادربزرگ از سالن بیرون میآمد، راهرو را طی میکرد، از در بسته اتاق رد میشد و میرسید به قلب ابوالفضل. قلب را سوراخ میکرد و ابوالفضل بی صدا آب میشد.
الهام خوابش برد و امیر که گوشهای کز کرده بود، کودکانه پرسید:
- چرا مامان بابا نمیان؟ چه خبره این جا؟
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
🍀🌷رمان امنیتی عقیق فیروزه ای 🍀🌷
🇮🇷قسمت #سوم
/ فیروزه ۱
دست خودش نبود که حرفی برای گفتن نداشت. دیگر مطمئن بود نه فقط عارفه، که تمام مدرسه میدانند این دو هفته اخیر یک مرگش هست که شبیه برج زهرمار شده!
سوار اتوبوس شد،
برعکس همیشه که میایستاد تا بقیه بنشینند، نشست کنار پنجره و سرش را به شیشه تکیه داد.
خیابان پر از آدم بود و آدمها پر از آرزو، غصه، دغدغه، مشکل و امید. اگرچه آرزو و غم هریک با دیگری فرق میکرد، اما «بشری» یقین داشت همه معتقدند مرکز دنیا هستند.
خودش هم یکی از آن آدمها بود که میخواست گردن بکشد و اطرافش را بشناسد.
حالا برعکس خیلی از مردم اطرافش، میدانست مرکز دنیا بودن تصور اشتباهی است.
دلش میخواست این را به همه بگوید، اما با خودش توجیه میکرد که زمین گرد است و بی نهایت مرکز دارد! از این فکرها که خسته میشد، به گرههای تو در توی کلاف ذهنش میخندید.
دلش میخواست گریه کند. خسته بود؛ چیزی از درون آزارش میداد.
صدای نزاع حسهای متضاد را از درونش میشنید. کسی سرزنش میکرد و دیگری توجیه میکرد. هر حسی، حق به جانب از خودش دفاع میکرد.
صدای همهمه دادگاه درونش، دیوانه کننده بود و بشری میان همه آنها سرگردان بود. حتی نمیدانست به حرف کدام گوش کند؟
دلش میخواست مثل مبصرهای کلاس اولی فریاد بزند:
-ساکت! اما نمیتوانست. صدایش از پشت بغض شنیده نمیشد.
خواست شماره مادر را بگیرد و بپرسد رسیدهاند یا نه؟ اما همراهش زنگ خورد.
عمه نوشین بود؛ مثل همیشه پر از شور و شوق و عاطفه:
- سلام خوشگلم کجایی؟
اگر برعکس نوشین سرد جواب نمیداد، قربان صدقههای نوشین ادامه پیدا میکرد:
- نیم ساعت دیگه میرسم.
از خودش بدش آمد.
نوشین هم سن مادرش بود؛ اما مثل یک خواهر، همدم همیشگی. از کودکی تا زمانی که معلوم نبود. نوشین باز هم ناامید نشد:
- پس زود بیا عزیز عمه! بوس بوس!
-باشه، خداحافظ.
شانزده سالش بود و فکر میکرد خیلی بزرگ شده؛ اما هنوز برای عمههایش بچه بود.
همان بچه دو سه ساله تپل و شیرین زبان که در خانه راه میرفت و قصه به هم میبافت. به قول نوشین:
-نود سالت هم که بشه، هنوز نانازی منی!
پوزخند زد. یادش رفت بپرسد پدر و مادر رسیدهاند یا نه؟
🍀ادامه دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
قسمت #چهارم
رکاب(آقا)
فکر میکردم به محض رسیدن بخوابم؛
برای همین هم روی تخت افتادهام، اما خوابم نمیبرد. چندبار هم پلکهایم روی هم رفته و نیمه هشیار شدم، اما خوابم نبرد.
از ساعت دوازده و نیم تا الان که نزدیک چهار صبح است، در تخت پهلو به پهلو شدهام. دائم چشمانم گرم میشوند و چرت میزنم اما خوابم نمیبرد.
انگار به بی خوابی عادت کردهام؛ یا شاید به نشسته خوابیدن!
سردم است. پتو را دور خودم میپیچم و برمیگردم که ببینم خواب است یا نه؟ نیست! حتما وقتی در چرت بودهام غیبش زده.😍🚶♂
به سختی خودم را از رخت خواب جدا میکنم. به پیدا کردنش میارزد.
چراغ کم نور سالن روشن است. پرده را باز کرده و زیر پنجره نشسته؛ غرق در کتاب است. یادداشت برمیدارد و خستگی ناپذیر میخواند. ولع دانستن را در چشمانش میبینم.
طرهای از موهای مشکیاش را که بر صورتش افتاده پس میزند
و بی آن که از کتاب چشم بگیرد میگوید:
-هنوز یه ساعت تا اذان مونده، برو بخواب.😍
باز هم تیرم به سنگ خورد.🤦♂
میخواستم غافلگیرش کنم، اما مثل همیشه غافلگیرم کرد.
نمونهاش همین دیشب!
چه زوری هم دارد این جنس ضعیف! بنده خدا خبر نداشت مچم در رفته، تلافی یک ماه و نیم نبودنم را سرش در آورد، حقم است!
شکست را به روی خودم نمیآورم:
-چی میخونی؟
-حکمت متعالیه ملاصدرا.
ابرو بالا میدهم:
-نفهمیدم چیه ولی لابد چیز خوبیه دیگه!
لبخند میزند و گونهاش چال میافتد. موهایش در نور ماه قهوهای است.
با کلافگی موهای روی صورت را عقب میزند:
-وای، فردا کوتاهشون میکنم! دیوونهام کردن!
حتما فهمیده در پیچ و تابشان غرق شدهام که این طور ضد حال میزند! اخم میکنم:
-خب گیر سر بزن! حیفشونه!
زیر چشمی نگاهم میکند:
-میخوام ببینم خودت میتونی یه ساعت با اینا زندگی کنی؟
-پس زن و دخترا توی طول تاریخ چطور زندگی کردن؟
خودم هم میدانم چرت گفتهام.
او با همه زنهای تاریخ فرق دارد. پلک برهم میخواباند:
-باشه، گیره میزنم!
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz