💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_وهشتم
ڪف هر دو دستم را رویزمین گذاشته و باگریه گواهیمیدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است ڪه یڪی آهسته گفت :
_ببرش سمت ماشین.
و شایدفهمیدند منظورم ڪدامحیدراست که دیگر با اسلحه تهدیدم نڪردند، رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش ڪرد :
_بلند شو خواهرم!
با اشاره دستش پیڪرم را از روی زمین جمع ڪردم و دنبالش جنازهام را میڪشیدم. چند خودروی تویوتای سفید ڪنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حڪمی ڪردهاند ڪه درِخودروی جلویی را باز ڪرد تا سوار شوم.
در میان اینهمه مرد نظامی ڪه جمع شده و جشن شڪست محاصره آمرلی را هلهله میڪردند، ازشرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میڪنند ڪه حتی جرأت نمیڪردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند ڪه باران اشڪم جاری شد و صدایی در سڪوتم نشست :
_نرجس!
سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم ڪه از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید ڪه نگران حالم نفسش به تپش افتاد :
_نرجس! تو اینجا چیڪار میڪنی؟
باورم نمیشد این نگاه حیدر است
ڪه آغوش گرمش را برای گریههایم باز ڪرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میڪنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود ڪه سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته
بود.چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این معجزه جانم به لب رسیده ڪه با هر دو دستش به صورتم دست ڪشید و عاشقانه به فدایم رفت :
_بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟
و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم ڪه بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمهمرد صدایم را بشنوند ڪه درگلویم ضجه میزدم و او زیرلب حضرت زهرا﴿س﴾ را صدا میزد. هرڪس به ڪاری مشغول بود و حضور من در این معرڪه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود ڪه دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز ڪرد و بین درمقابل پایم روی زمین نشست. هردو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی ڪه سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد ڪه با اشڪ چشمانم التماسش میڪردم و او از بلایی ڪه میترسید سرم آمده باشد، صورتش هرلحظه
برافروختهتر میشد. میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیڪند چیزی بپرسد ڪه تمامتوانم را جمعڪردم و تنها یڪ جمله گفتم :
_دیشب با گوشی تو پیام داد ڪه بیام ڪمڪت!
ومیدانست موبایلش دستعدنان مانده ڪه خون غیرت درنگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبرنداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام ڪه باصدایی شڪسته خیالش را راحت ڪردم :
_قبل از اینڪه دستش به من برسه، مُرد!
ناباورانه نگاهم ڪرد....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_ونهم
ناباورانه نگاهم ڪرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین﴿؏﴾ داشتم ڪه میان گریه زمزمه ڪردم :
_مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ امانت سپردی؟ به خدا فقط یه قدم مونده بود...
از تصور تعرضعدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود ڪه مستقیم نگاهم میڪرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم ڪه باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :
_زخمی بود، داعشیها داشتن فرار میڪردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن ڪه سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!
و هنوز وحشت بریدن سرعدنان به دلم مانده بود ڪه مثل کودکی ازترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محڪمتر گرفت تا ڪمتر بلرزد و زمزمه ڪرد :
_دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین﴿؏﴾ بودی و میدونستم آقا خودش #مراقبته تا من
بیام!
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود ڪه سریتڪان داد و تأیید ڪرد :
_حمله سریع ما غافلگیرشون ڪرد! تو عقبنشینی هرچی زخمی و ڪشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!
و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم ڪه عاشقانه نجوا ڪردم :
_عباس برامون یه نارنجڪ اورده بود واسه روزی ڪه پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجڪ همرام بود، نمیذاشتم
دستش بهم برسه...
ڪه از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :
_هیچی نگو نرجس!
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا ڪه آتش غیرتش فروڪش ڪرده بود،لالههایدلتنگی را درنگاهش میدیدم
و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود ڪه یڪی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاهمیڪرد و حیدر او را ڪناری ڪشید تا ماجرا را شرح دهد ڪه دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از فرماندههان بودند ڪه همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
باپشتدستم اشڪهایم را پاڪ میڪردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم ڪه نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یڪی از فرماندهها را در آغوش ڪشید. مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود ڪه دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد ڪه نقش غم از قلبم رفت. پیراهنوشلواری خاڪی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را درآغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت ڪرد و باعجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من ڪه حال حیدر را هم بهتر ڪرده بود.پشت فرماننشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :
_معبر اصلی به سمت شهر باز شده!
ماشین را به حرڪت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود ڪه حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق #سربازی اینچنین #فرماندهای سینه سپر ڪرد :
_حاج قاسم بود!
با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا #پناهمردمآمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد. حیدر چشمش به جاده وجمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش حاجقاسم جا مانده بود ڪه مؤمنانه زمزمه ڪرد :
_عاشق سیدعلی خامنهای و حاج
قاسمم!
سپس گوشه نگاهی به صورتم ڪرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :
_نرجس! به خدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میڪرد!
و دررڪاب حاجقاسم طعم#قدرتشیعه را چشیده بود ڪه فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان ڪشید :
_مگه #شیعه مرده باشه ڪه حرف #سیدعلی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به #ڪربلا و #نجف برسه!
تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه ڪرده بود ڪه مرگ را به بازی گرفته
و برای چشیدن شهادت....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #پنجاه﴿آخــࢪ﴾
برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی میڪرد و حیدر هنوز از همه غم هایم خبر نداشت ڪه در ترافیڪ ورودی شهر ماشین را متوقف ڪرد،رو به صورتم چرخید و بااشتیاقی ڪه ازآغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال ڪرد :
_عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟
و عباس روزهای آخر #آیینهحاجقاسم شده بود ڪه سرم را بهنشانهتأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود ڪه اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میڪرد و همین گریه دل حیدر را خالی ڪرد.
ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میڪرد تا حرفیبزنم و دردی جز داغ عباسوعمو نبود ڪه حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم :
_چطوری آزاد شدی؟
حسم را باور نمیڪرد ڪه به چشمانم خیره شد و پرسید :
_برا این گریه میڪنی؟
و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر مظلومش ڪم دردی نبود ڪه زیر لب زمزمه ڪردم :
_حیدر این مدت فڪر نبودنت منو ڪشت!
و همین جسارت عدنان برایش دردناڪتر از اسارت بود ڪه صورتش سرخ شد و با غیظی ڪه گلویش را پُر ڪرده بود، پاسخ داد :
_اون شب ڪه اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت میڪرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به خدا حاضر بودم هزار بار زجرڪشم ڪنه، ولی باتو حرف نزنه!
و از نزدیڪ شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :
_امروز وقتی فهمیدم ڪشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!
و فقط امداد امیرالمؤمنین﴿؏﴾ مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم غیرت میلرزد ڪه دوباره بحث را عوض ڪردم :
_حیدر چجوری اسیر شدی؟
دیگر به ورودی شهر رسیده و حرڪت
ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود ڪه ترمز دستی را ڪشید و گفت :
_برای شروع عملیات، من و یڪی دیگه از بچهها ڪه اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو ڪمین داعش افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار ڪنم، اسیرم ڪردن و بردن سلیمان بیڪ.
از تصور دردوغربتی ڪه عزیزدلم ڪشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی ڪه عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :
_یڪی از شیخهای سلیمان بیڪ ڪه قبلا با بابا معامله میڪرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمڪ ما رو خورده بود و میخواست جبران ڪنه ڪه دو شب بعد فراریم داد.
از اعجازی ڪه عشقم را نجات دادهبود دلم لرزید و ایمانداشتم از ڪرم #ڪریماهلبیت﴿؏﴾ حیدرم سالم برگشته ڪه لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :
_حیدر نذر ڪردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!
و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود ڪه عاشقانه نگاهم ڪرد و نازم را خرید :
_نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده ڪه وقتیحرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!
دستانم هنوز درگرمای دستش ماندهو دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیڪردم ڪه از جام چشمان مستش سیرابم ڪرده بود.
مردم همه با پرچمهای یاحسین﴿؏﴾ و یا قمربنیهاشم﴿؏﴾ برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد. بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان ڪرده بود ڪه حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باورڪنم #پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
"پایان"
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خب دخترا که صبر و تحمل ندارن...😭
⭕️ بیاد همه شهدای مدافع حرم و مدافع امنیت شهرها و مرزهامون
قدری اشک وآه وعبرت😭😭
ـــــــــــــــــــــــ
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت🌷
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
#درددلاعضا
تازه ازدواج کرده بودم. فرهنگهامون اصلا بهم نمیخورد. ولی چون زور شوهرم زیاد بود من مجبور بودم خودم رو شبیه اونا کنم.
تفاوت سنی من و شوهرم ۹ ساله.
خیلی دلم میخواست برمپارک تاب بازی کنم. موقع ازدواج من ۱۴ سالمبود شوهرم ۲۳.
هیچ وقت نذاشت من کارهایی که دوست دارمو بکنم.
منم پنهانی ازش هر وقت میرفت سر کار میرفتم پارک ولی جرات نمیکردمسوار تاب بشم. فقط از دور نگاه میکردم.
تا یه روز فهمید😔 رفتار خوبی باهام نداشت. کاری از دستم برنمیاومد. نشستم تو خونم و به خانوادمم نگفتم چی شده.
یکهفته بعد تو محل کارش با یکی از همکارهاش دعواشون میشه. شوهرم همکارش رو هل میده اونم سرش میخوره به دیوار و میشکنه.
تا شش ماه درگیر شکایت و دیه بودن. یه روز اومد خونه گفت من اون روز روی تو دست بلند کردم خدا به این روز نشوندم من رو حلال کن.
گفتم باشه ولی دیگه قول بده اذیتم نکنی. بعدش حلالش کردم. چند روز بعد همکارش رضایت داد و تموم شد.
اونروز حضور خدا رو توی زندگیم حس کردم😢
گفتم خدایا ازت ممنونم که منم دیدی
#بهخدااعتمادکن
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
مردي وارد داروخانه شد وبالهجه اي ساده گفت:
کرم ضد سيمان دارين؟
متصدي داروخانه با لحني تمسخر آميز گفت:
بله که داريم کرم ضد تيرآهن و آجرم داريم حالا خارجي ميخواي يا ايراني؟
خارجيش گرونه ها گفته باشم!
مرد نگاهي به دستانش کرد و روبه روي فروشنده گرفت و گفت:
ازوقتي کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده نميتونم دخترمو نوازش کنم...
اگه خارجيش بهتره، خارجيشو بده !
لبخند روي لبان متصدي يخ زد!
واقعا چه حقير و کوچک است آن که به خود مغرور است
چراکه نمي داند بعد از بازي شطرنج
شاه وسرباز را دريک جعبه مي گذارند...
انسانيت و تقواست که سرنوشت ساز است ...
جايگاه شاه و گدا و دارا و ندار همه " قبر "است...
مواظب باشيم که «تقوا»بايک «تق» «وا» نرود!
براي رسيدن به کبريا بايد نه "کبر"داشت نه"ريا
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
شخص خسيسي در رودخانه اي افتاد و عده اي جمع شدند تا او را نجات دهند. دوستش گفت: دستت را بده، تا تو را از آب بالا بکشم. مرد در حالي که دست و پا مي زد دستش را نداد. شخص ديگري همين پيشنهاد را داد، ولي نتيجه اي نداشت. ملا نصرالدين که به محل حادثه رسيده بود، به مرد گفت: دست مرا بگير تا تو را نجات دهم. مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بيرون آمد. مردم شگفت زده گفتند: ملا معجزه کردي؟ ملا گفت: شما اين مرد را خوب نمي شناسيد. او دستِ بده ندارد، دستِ بگير دارد. اگر بگويي دستم را بگير، مي گيرد، اما اگر بگويي دستت را بده، نمي دهد. تهيدست از برخي نعمت هاي دنيا بي بهره است، اما خسيس از همه نعمات دنيا.
«دو کس رنج بيهوده بردند و سعي بي فايده کردند يکي آن که اندوخت و نخورد
و ديگر آن که آموخت و نکرد.».
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
💞 ببخشيد، یک سكه دوزاری داريد؟
میخواهم به گذشته ها زنگ بزنم!
به آن روزهای دور...
به دل های بزرگ،
به محل كار پدرم،
به جوانی مادرم،
به کوچه هاى كودكى،
به همبازی هاى بچگى...
میخواهم زنگ بزنم به دوچرخۀ خسته ام،
به مسیر مدرسه ام که خنده های مرا فراموش کرده،
به نیمکت های پر از یادگاری،
به زنگ هاى تفريح مدرسه،
به زمستانی که با زمین قهر نبود،
به بخارى نفتى که همۀ ما را با عشق دور هم جمع میکرد،
میدانم آن خاطره ها کوچ کرده اند...
میدانم ...
آری ميدانم كه تو هم، دنبال سكه ميگردى !!
افسوس... هیچ سکه ای در هیچ گوشی تلفنی،
دیگر ما را به آن روزها وصل نخواهد کرد...
حيف...
صد افسوس که دوزاری مان بموقع نیفتاد !
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمان شماره:23
نام رمان:علمدار عشق
ژانر: مذهبی عاشقانه
نام نویسنده: پریسا ش
تعداد قسمت: 30
با ما همراه باشید
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗علمــدارعشــق💗
قسمت1
از بس این دنده به اون دنده شدم استخوانهام درد گرفت
به خودم میگفتم
_نرگس بخواب دیگه
از استرس دارم سکته میکنم
وای خدایا حالا تازه سه نصف شبه کو تا هشت صبح که نتایج کنکور کارشناسی اعلام بشه
یک سال از خونه بیرون نرفتم
از ۲۴ ساعت حدود ۱۷-۱۸ ساعت درس میخوندم
فقط برای اینکه
•• فیزیک هسته ای •• قبول بشم
خیلی میترسم
تو این یک سال تنها مسیر رفت و آمد من
خونه و سرویس بهداشتی و کلاس کنکور بود
چرا ساعت هشت صبح نمیشه
ساعت ۴:۱۵ صبح شد ...
صدای الله اکبر اذان صبح تو فضا خانه پیچید
از جا پاشدم و به سمت خواهر دوقلوم
* نرجس* رفتم
- آجی پاشو نمازه
+ باصدای خواب آلود گفت
_ باشه
نرجس خواهرم طلبه است
چندماهی هم هست با یه آقا طلبه ازدواج کرده
همزمان برای منم چندتا خواستگار اومد اما من خیلی راحت به پدرم گفتم
- آقاجون من میخام چادر و شهدا و همسرم عاشقانه بدست بیارم
آقاجون: باشه دخترم پس فعلا به درست برس
- ممنونم آقاجون از درکتون
آقاجون : خواهش باباجان
- خیلی ممنونم و خیلی هم دوستون دارم
آقاجون : منم دوست دارم بابا ولی لوس نشو دخترم
یهو نرجس زد رو شونم :
_نرگس یه ساعت داری وضو میگری ؟
- نه داشتم فکر میکردم
نرجس: معلومه خیلی استرس داریا
- آره خیلی .زحمت یک سالم امروز میبینم
نرجس: ان شاالله رتبه ات عالی میشه
نگران نباش خواهری
_نرگس وضو بگیر دیر شد
- باشه
وضو گرفتیم آقاجون و مامان داشتن نماز میخوندن
تا مارا دیدن
مامان: سلام دخترای گلم
منو نرگس همزمان : سلام مادر
مامان: دخترا سریع نمازتون بخونید
- چشم
مامان: نرگس جان امروز رتبه ات میاد
- بله مادرجون
مامان : ان شاالله خیره
- ان شاالله
🍁نویسنده؛ خانم پریسا ش🍁
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗علمــدارعشــق💗
قسمت2
بانرجس نماز صبحمون خوندیم
و رفتید اتاقمون ساعت حدود ۵ بود
بدون اینکه متوجه بشم چشمام گرم شد و خوابم برد یهو چشمام بازکردم دیدم ساعت ۷:۳۰ صبحه با سرعت از جا پاشدم و دویدم سمت پذیرایی آقاجون در حال پوشیدن کتش رو به من کرد
آقاجون: بابا چقدر پریشانی تو
- آقاجون میترسم
آقاجون : همش یه ربع مونده من میرم حجره... اگه برادرت محمد بود تو حجره که میگم خودش بزنه منم رتبه ات بدونم اگه نبود زنگ میزنم خونه
- باشه آقاجون
وای این یه ربع چرا نمیگذره
شروع کردم به روشن کردن لب تاپم
کد رهگیری و اسمم نرگس سادات موسوی تایپ کردم
بالاخره ساعت ۸ شد
سایت سنجش باز شد
رتبه ها تا ۵۰ رفت بالا ولی از خبری از اسم و رتبه من نبود
یهو چشمم خورد به اسمم
نرگس سادات موسوی
وای خدایااااا
رتبه ام ۹۸
جا و مکان فراموش کردم
و ازهیجان زیاد همراه با گریه جیـــــــــغ بنفش و آبی و سرمه ای همزمان زدم
نرجس باوحشت دوید تو پذیرایی
مادرم هم همون طور
باهم گفتن
_چی شده نرگس
- مامان رتبه ام
مامان :اشکال نداره عزیزم سال بعد ان شاالله نرجس بدو یه جرعه آب بیار برای خواهرت
نرجس : چشم
آبو که خوردم آرومترشدم مامان هم پشتمو میمالید کم کم تونستم حرف بزنم اما از هیجان بریده بریده
- مامان ... رتبه ام ... ٩٨ ... شد
هنوز حرفم تموم نشده بود که
نرجس گفت :
_مسخره لوس زهه مون ترکید این چه وضع خالی کردن هیجانه گفتم صدهزار شده رتبه ات مثل آدم بلد نیستی هیجانت خالی کنی الان امیرحسین بیدارکردی بااین جیغت
منم متحیر خوب چیکار کنم چرا دعوام میکنی
نرجس :
مامان : نرجس دخترمو دعوا نکن بچه ام
نرجس : مامان خانم این همش ۵ دقیقه ازمن کوچکترها
مامان: باشه عزیزم تو دیگه متاهلی نباید لوس بشی بعد هم تو لوس بشی همسرت نازت میکشه اما تا نرگس مجرده من باید نازشو بخرم
منم باحالت لوس دویدم سمت مامان از گردنش آویزان شدم و لپهاشو دوتا بوس گنده کردم
همزمان بااین بحثا صدای دراومد
من رفتم در باز کردم
زن داداشم رقیه سادات بود
رقیه سادات دخترعموم هست و زن داداش کوچکم سیدمجتبی است و حدود دوسال و نیمه ازدواج کردن یه دوقلوی خیلی خوشگلم دارن
سیدامیرحسن - سیدامیرحسین
منو نرجس دویدیم سمتش
_سلام زن داداش
رقیه سادات: سلام دخترا
من امیرحسن بغل کردم نرجس امیرحسین رو
من: جیگر عمه.. نفس عمه..
آقاسید کوچلوی خودم
رقیه سادات :
_نرگس صبح چرا جیغ زدی دختر؟
نرجس:
من: چرا باز شبیه فلفل قرمزشدی
رومو کردم سمت رقیه سادات باهیجان
_زنداداش زنداداش
رقیه سادات : جانم عزیزم
- رتبه ام اومد
رقیه سادات : ای جانم چند عزیزم ؟
_نود و هشت
رقیه سادات رو به مامانم :
مامان شام لازم شدا
مامان : حتما عزیزم
صدای زنگ تلفن خونه بلندشد
نرجس: نرگس تو بردار حتما آقاجون هست داداش محمد حجره نبوده زنگ زده خونه رتبه ات بپرسه
من : الو بفرمایید
آقاجون : سلام بابا خوبی دخترم ؟
من: سلام آقاجون ممنونم
آقاجون : باباسیدمحمد هنوز نیومده حجره رتبه ات چندشده دخترم؟
من: آقاجون خیلی خوب شده ۹۸
آقاجون : الحمدالله خداشکر نرگس جان به مادرت بگو زنگ بزنه برای شب همه بچه ها شام بیان خونمون فقط برنج بذاره خورشت میگم بچه ها برن کباب سفارش بدن
من : چشمآقاجون دیگه کاری ندارید
آقاجون : نه بابا برو به مادرتم سلام برسون
من : چشم خداحافظ
آقاجون : خداحافظ بابا
🍁نویسنده؛ خانم پریسا ش🍁
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗علمــدارعشــق💗
قسمت 3
گوشی تلفن گذاشتم سرجاش
و روبه مادرم گفتم :
_مامان آقاجون گفتن برای شب همه بچه هارا دعوت کنید خونه بعد فقط برنج بذارید خودش تو حجره به یکی از بچه ها میگن برن کباب سفارش بدن
مامان : باشه حتما
بعد روش کرد سمت نرجس گفت
_مادرجان توام بگو سیدمحسن بیاد مادرشوهرت اینا بگو مهمانی بزرگ گرفتیم... همه فامیل دعوت کردیم اونا دعوت میکنیم
نرجس : چشم مامان
مامان : چشمت بی بلا.... بچه ها بیاید صبحانه... رقیه سادات دخترم توام صددرصد صبحانه نخوردی مادر بیا بخور ضعف نکنی
رقیه سادات : چشم مادرجون نرجس میگم بعداز صبحانه میایی بریم امامزاده حسین ؟
نرجس: امامزاده برای چی؟
- برای ادای نذرم
نرجس : باشه صبحونه مون بخوریم.. من هم زنگ بزنم از سیدمحسن اجازه بگیرم هم مهمونی شب بهش بگم
- باشه
نرجس موبایل برداشت رو به من گفت
_تا من با آقاسید حرف بزنم توام حاضرشو بریم
- باشه
راهی اتاقمون شد همینطورم به خانواده پرجمعیت اما صمیمی خودم فکر میکردم
پدرم «حاج سیدحسن موسوی» از بازاری های به نام و دست به خیر قزوینی بود
مادرم «زینب السادات طباطبایی» دختر یکی از علمای شهرمون بود
ماهم ۸ تا بچه بودیم
مادر و پدرم زود ازدواج و بچه دار شده بودند
چهارتا دختر چهارتا پسر
برادر بزرگم «سیدعلی» مسئول حوزه امام صادق قزوین بود
بعدش «سید مجتبی» که پاسدار بود
بعد «سیدمصطفی» که رئیس یکی از بانکهای قزوین بود
«سیدمحمد» هم داداش کوچکم تو یکی از حجره های فرش آقاجون کار میکرد
«مهدیه و محدثه السادات» هم خواهرام بودند
جز داداش محمدم بقیه سنشون از ما خیلی بزرگتره
حتی چندتاشون داماد و عروس دارند
غرق در فکر بودم
که یهو صدای جیغ نرجس بلندشود
نرجس: تو هنوز آماده نشدی؟
- چته دیونه ترسیدم... داشتم حاضر میشدم
نرجس : با سرعت مورچه مگه حاضر میشی آخه خواهرمن؟
- نخیر داشتم فکر میکردم
_حالا بدو
هردمون حاضرشدیم از خونه زدیم بیرون
بانرجس از خونه دراومدیم
الان هرکس منو با نرجس ببینه فکر میکنه منم یه دخترخانم محجبه ام
اما اینطور نیست من یه دختر باحجاب بدون حجاب برتر چادرم
چادر دوست دارم هروقتم یه جایی مذهبی مثل امامزاده حسین و مزارشهدا و....میرم سرش میکنم
نرجس:_نرگس مامان گفت به دوستت افسانه هم زنگ بزنی برای شام بیان
- باشه
تلفن همراه از داخل کیفم درآوردم
و شماره افسانه گرفتم
افسانه: الو
- سلام افسانه خانم
افسانه: وای نرگس خودتی؟
- ن پس روحمه
افسانه : نرگس نتیجه کنکور اومد چی شد
- اووم.... برای همون زنگ زدم دیگه
امشب آقاجون برام مهمونی گرفته
افسانه : ای جانم.. رتبه ات چند شده ؟
- ۹۸
افسانه : وای خیلی خوشحالم
- پس منتظرتونم
افسانه دوست مشترک من و نرجس هست
سال دوم دبیرستان بودیم که افسانه ازدواج کرد اما یه عالمه مشکل داشتن که الحمدالله حل شد
بالاخره رسیدیم امامزاده حسین
یه دسته پول از تو کیفم درآوردم و انداختم تو ضریح
نرجس :_ آجی بیا یه سرم بریم مزارشهدا
- باشه آجی
🍁نویسنده؛ خانم پریسا ش🍁
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج