eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
468 دنبال‌کننده
171 عکس
211 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
(نردبان عاشقی) پارت پانزدهم: استاد داشتن نطق میکردن 😊 ولی حالا به دو از شوخی پیشنهاد خوبی داد ، حیف قبلاً بهش فک کرده بودم و میدوستم که زیاد نمیتونه عملی بشه ... پویا:داداش گلم شما اول باید با خونواده مطرح کنی ببینم اصلا قبول میکنن.یا نه؛ بعدشم شما با خودت یه دو تا چهار تا کن ببین میشه یعنی این علاقه دو طرفه هست یا نه ، من:خب آخه اون که اصلا خبری نداره از این موضوع. پویا :خب کاری نداره میتونی مطمعن بشی 😊 من:چطوری ........ پویا :خب یه سر برو قم .در خونشون ،بهشربگو والا من از شما خوشم اومده .اگه اجازه بدید غلام شما بشم.😂😁 من:نه بابا ،آفرین پروفسور ،وه نظر پخته ایی اون وقت زرنگ ،دیگه برگشتنم دست خودم نیست دیگه ،😅 پویا :خب منم همینو میگم ،از دستت راحت شیم😂 من :اذیت نکن دیگه ،ای خدا همه رفیق دارن ما هم رفیق داریم پویا :حالا بدور از شوخی جان امیر جدی میگم ؛برو با خانواده صحبت کن به امید خدا که حل میشه . من: والا چی بگم یه کم میترسم قبول نکنن. پویا :والا داداش من دیگه نظری ندارم تا همین جا میتونستم کمکت کنم . من: ممنون داداش خودم یه فکری میکنم براش فعلا ................ ادامه دارد..............
(نردبان عاشقی) پارت شانزدهم: هیچی دیگه من تمام افکارم این موضوع رو گرفته بود که چطور میتونم به هدفم برسم ؛ همین طوری مات و مبهوت داشتم به سقف اتاقم نگاه میکردم ، که با صدای مامانم ،از صخره افکارم پرت شدم پایین . مامان:امیر جان ،مامان جان نمیایی پایین . من:چرا مامان میام ،ولی اولش شما بیا داخل اتاق کارت دارم میخواستم دلمو بزنم به دریا و بهشون بگم شاید تونستم کاری انجام بدم ..... مامان:جانم پسرم،خب بیا پایین از وقتی که برگشتیم همش تو فکری ،چیزی شده با هیچکسی هم حرف نمی‌زنی ناسلامتی تو ،تو فامیل به پرحفی و شیطونی معروف بودی 😁😊 من:دست شما درد نکنه یعنی دیگه هیچی این تعریف بود 😅 مامان :نه پسرم ناراحت نشو شوخی کردم ، جدی اگر مشکلی پیش اومده بهم بگو تا شاید بتونم کمکت کنم من:با یه کم منو من آخرش گفتم که چه قضیه ایی پیش اومده ،..ولی عکس الهام مامانم جالب بود برام . اصلا مخالفت نکرد یا اینکه مثل پدر مادرای دیگه بهانه بیارن که فعلا درستو بخون و از خودت چی داری و ........ بجاش برام آرزوی خوشبختی کرد و گفتش که حتما با بابات صحبت میکنم ببینم مزه دهنش چطوره ولی خودمونیم باور کنید انگار تمام دنیا رو بهم دادن خیلی احساس خوبی داشتم .. منتظر بودم ببینم بابام چی میگه که به امید خدا اگه جوابش خوب بود کلا مطرحش کنیم چند روزی گذشت از اینکه به مامانم گفتم یه روز که مامانم و خواهرم رفته بودن خونه پدربزرگم اینا ...بابام تنها خونه بود و منم مثل همیشه داخل اتاقم بودم . یه دفعه بابام صدام زد و گفت بیا پایین کارت دارم با خودم گفتم یا خدا الان دیگه پوستمو،میکنه اصلا چرا گفتم همچین چیزی رو .... ولی ................ ادامه دارد ..........
(نردبان عاشقی) پارت هفدهم : با هر چی ترس و لرز داشتم رفتم پایین ،منتظر همه چی بودم از بابام ..از حرفای بد تا حرکات فیزیکی😁😂. میدونید که چی میگم ........ تا پایین رفتم دیدم بابام داخل اتاق پذیرایی و بود و نشسته بود روی مبل . رفتم روبه روش نشستم ،خیلی استرس داشتم دقیق نمیدوستم میخواد چی بگه . بابا:یه خبرایی شنیدم ..گفتن دنبال عشق و عاشقی رفتی من:کی ،منو میگی،نه اصلا ،اشتباهی گفتن به نظرت بابا من همچین آدمیم☺️😅 بابا :حالا بماند چند تا واژه میگم باهاش داخل ذهنت یه جمله بنویس☺️😏. آقا رضا صدیقی ...قم ....خونه آقای صدیقی .. خب بقیش رو بگم یا شروع می‌کنی .... من:خودمو زدم به اون راه و گفتم ،آها اینو میگی.خی هیچی نیست که خیلیم خوش گذشت قم رفتیم زیارت و با خونواده آقای صدیقی آشنا شدیم ،خیلی خوب بود بابا :پدر صلواتی خودتو نزن کوچه علی چپ باهام رو راست باش ، مادرت بهم گفت که داخلی چیکار می‌کنی پس بهتره از زبون خودت بشنوم . من؛والا پدرجان نمیدونم از کجا بگم که عصبانی نشی. بابا:چرا باید عصبانی بشم به سلامتی میخوای برا خودت آستین بالا بزنی خیلیم خوشحال میشم منم باور کرده بودم ،ترسم ریخت از اول ماجرا تعریف کردم تا تهش 😊😁 ولی جاتون خالی تا صبح مهمون گربه های 🐈 کوچه بودم .🤣 ولی به نفعم بود ،بابام قبول کرد که با خانواده صدیقی تماس بگیره و بریم برای جلسات ....... خودتون میدونید دیگه 😊😁 فعلا مرحله اولو از هفت خان رستم رد کردم . به امید خدا تا ببینم بقیش چی میشه☺️ ادامه دارد............
(نردبان عاشقی) پارت هجدهم: با هر دردسری که بود بابا رو راضی کردیم ،که با خونواده صدیقی تماس بگیره .البته قبلش خیلی دلیل اورد. که مثلا کار رو بارت چیه ،از خودت چی داری و از این حرفا ...... ولی خب خدا روزی رسونه می‌رسونه...... دقیق یادمه دوشنبه روزی بود که بابا تماس گرفت و قضیه رو برای آقا رضا توضیح داد و به قول خودمون اجازه گرفت ،که یه روزی رو اونا انتخاب کنن و بعدش بریم برای جلسه اول 😊 بعد از چند روز آقا رضا تماس گرفت و گفتش که جمعه شب در خدمتتون هستیم تشریف بیارید ، جمع، جمع خودمونه دیگه راحت حرف میزنم خیلی ذوق زده بودم ،داشتم از تعجب شاخ در میوردم ،که چطور شد ،مامان ،بابا راضی شدن اصلا چطور شد که خانواده آقای صدیقی راضی شدن ، خلاصه هر طوری بود رفتیم ،چ جلسه اول خوب بود ولی اولش خوب بود 😳 آقا رضا قضیه بیماری دخترش رو برای بابام تعریف کرد . مامانم تا همین داستان بیماری رو شنید ،بهم ریخت یه کم . متوجه شدم ولی هی اشاره میکردم ،که مامان تو رو خدا هیچی نگو . از اون به بعد دیگه مامانم هر چی باهاش صحبت میکردن هیچی نمی‌گفت. البته بابام هم جا خورد . ولی به نظرم این تعجب خب یه جورایی به قول معروف زیاد چیزی رو حل نمیکرد آخه . بیماریشون خوب شده بود و دلیلی نداشت که ناراحت بشن . مجلس که تموم شد . از دم در خونه که اومدیم بیرون شروع شد : مامان :پسرم خانواده خوبی بودن ولی من زیاد دلم راضی نیست ،اخه دخترشون قبلاً بیماری سرطان داشته. من:خب مادر من خوبه میگی قبلاً بوده ،شفا پیدا کرده اونم با دعای حضرت معصومه (س) چی از این بهتر بابام هم گفتش که منم هم نظر مامانتم ولی تو دیگه مردی شدی باید فکر همه جا رو بکنی .میدونی که پسرم یه لحظه اعصابم خورد شد ،ولی توی این عصاب خوردی یه فکری به سرم زد . گفتم برم حرم با حضرت معصومه (س) صحبت کنم چون توی اون مدت که اومده بودم قم خیلی چیزا رو شنیده بودم .... ادامه دارد............
(نردبان عاشقی) پارت نوزدهم: خیلی شلوغ بود، ولی صفاش یه طور دیگه ایی بود آویز نصب کرده بودن ،بعد از چند دقیقه از یکی از خدام پرسیدم که چخبره ،و گفتن که ولادت حضرت معصومه هستش ،خیلی خوشحال شدم بعد گرفتن وضو و دو رکعت نماز خوندن ،رفتم دقیقا روبه روی ضریح وایسادم و هر چی داخل دلم بود رو به حضرت گفتم خیلی سبک شدم .یه حس سبک بالی بهم دست داده بود همین طوری تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد ، مامانم بود ......بعد سلام و احوال پرسی و پرس و جو که کجام و چیکار میکنم و یه کمی هم چاشنیه عصبانیت ،که چرا این طوری سریع رفتی و قهر کردی😁😔 بهم گفت که یه قرار دیگه گذاشتیم ،دو شب دیگه خونه ی آقای صدیقی فک کنم دعات گرفت ،بی بی مرادتو داد. منم همین طوری از تعجب شاخ در اورده بودم ، گفتم شما از کجا میدونی که من رفتم حرم مامانم :دیگه دیگه من پسر خودمو میشناسم. خلاصه دو شب بعدش رفتیم خونه آقای صدیقی . با صحبت هایی که انجام شد قرار شد یه خطبه محرمیت بخونن . که بیشتر با هم آشنا بشیم و به امید خدا اگه که به توافق و تفاهم رسیدیم به صورت رسمی مراسم عقد رو انجام بدیم . ادامه دارد ...............
(نردبان عاشقی) پارت بیستم: ( آخر ) خب بالاخره خودتون میدونید برای آشنایی بیشتر باید یه خطبه محرمیت خونده میشد ، تا بیشتر با اخلاق و رفتار هم دیگه آشنا بشیم واین که اصلا تفاهم داریم یا نه ، زیاد. شلوغ هم نبود خانواده خودمون و خانواده آقای صدیقی یه جمع مختصر که رفتیم محضر و یه خطبه محرمیت خوندیم ، بعدش آقا رضا پیشنهاد داد که باعث آشنایی خونواده ها ،حضرت معصومه (س) خواهر امام رضا (ع) بودن یه زیارتی بریم انجام بدیم و تشکر کنیم از حضرت که باعث این مراسم و پیوند مبارک شدن .. باور کنید که خیلی خوبه حال و هوای متاهلی البته یه موقع احساسی نشم فقط یه خطبه محرمیت خونده شده 😁😅. نه حالا جدی خیلی خوبه حالو هوای متاهلی . خب سرتونو درد نیارم .بعد زیارت حرم حضرت معصومه (س) . مادرم پیشنهاد داد که بریم جمکران ،و یه دو رکعت نماز بخونیم و بعد از اون برگردیم و به امید خدا اگر که به توافق رسیدیم ،زمان عقد رو مشخص کنیم . وقتی که رسیدیم جمکران انگار یه مراسمی بود یه برنامه تلویزیونی که داشتم اجرا می‌کردن و بعضی هم داشتن روی کاغذ اسمی چیزی فک کنم می‌نوشتن . خوب که پرس و جو کردم گفتن که آخر برنامه می‌خوام قرعه کشی بکنن .و به پنج نفر زوج جوون دو تا بلیط ،سفر به مشهد مقدس هدیه کنن. منم خب گفتم که شانسمون رو امتحان کنیم اسم خودم و همسر آیندم 😅😁☺️رو نوشتم و رفتیم برگه رو انداختیم داخل یه صندوقی که بود . برنامه که تموم شد اومدن و قرعه کشی رو شروع کردن چهار تا زوج از قرعه کشی برنده شدن و نوبت به مورد آخر شد ، که اسم منو و همسرم رو خوند من اولش تعجب کردم ولی خوب که 👂 گوش دادم دیدم واقعا اسم ما هم در اومد . خیلی خوشحال شدیم ، و به قول بابام این اتفاق رو به فال نیک گرفتیم ... همین لحظه بود که بابام به آقای صدیقی گفت :«اگر که موافق باشند مراسم عقد رو داخل حرم علی ابن موسی الرضا (ع) جشن بگیریم و همون جا انجامش بدیم . آقا رضا هم خیلی استقبال کرد و همین جور هم شد . دقیق یادمه ساعت 8شب بود که خطبه عقد خونده شد اون موقع ما ازباب الجواد وارد حرم شده بودیم خیلی شلوغ بود به علاوه فامیلا که اومده بودن، زائر های حضرت هم بودن که شادی رو چند برابر میکرد . خلاصه خیلی خوب بود . ببخشید که این چند روز سرتون رو به درد اوردم . همیشه موفق و پایدار و سرزنده باشید 😊. "پایان" رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💝رمان شماره:37💝 ❤️نام رمان : اورا❤️ 💜نام نویسنده : محدثه افشاری💜 💛ژانر:مذهبی_عاشقانه💛 💙تعداد قسمت: 37💙 🖤با ما همراه باشید🖤 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او را 💗 قسمت اول ☀️ سنگینی نور خورشید، مجبورم کرد چشمام رو باز کنم. هنوز سرم درد میکرد. پتو رو تا بالای سرم کشیدم و دوباره به زیرش خزیدم. 💤چشمام دوباره گرم خواب میشدن که این بار صدای در و به دنبالش قربون صدقه های مامانه که خواب رو از سرم بیرون کشید. -ترنم...مامان جان بهتری؟ دیشب اومدم بالاسرت تب داشتی، باز الان تبت یکم پایین اومده. چندبار آخه بهت بگم شب موقع خواب،پنجره ی اتاقتو باز نذار!! اونم تو این هوا❄️ خوابتم که سنگین😴 طوفانم بیاد بیدار نمیشی!! میبینی که وقت مریض داری ندارم، هزار تا کار ریخته رو سرم... -مامان جونم، بهترم .شماهم یکم کمتر غر غر کنی ،سر دردم هم خوب میشه! مامان اخمی کرد و با دلخوری به سمت در رفت،منو نگا که الکی واسه تو دل میسوزونم... پاشو بیا صبحونتو بخور،یکم به درسات برس. من دارم میرم مطب، ناهارتم سر ظهر گرم کن بخور. اگه بهتر نشدی عصر حتماً برو دکتر، مثل بچه ها میمونی،همش من باید بگم این کارو بکن،اون کارو نکن. خداحافظ با مردمک چشم، مامان رو بدرقه کردم و وقتی خیالم از رفتنش راحت شد، دوباره به تخت خواب گرم و نرمم پناه بردم . 🔹بار سوم که چشم باز کردم، دیگه ظهر رو هم گذشته بود. دلم میخواست باز بخوابم اما ضعف و گرسنگی امونم نمیداد. از اتاق بیرون رفتم و به آشپزخونه پناه بردم .. یخچال رو که باز کردم، میوه بود و آبمیوه و شیر و... هرچیز جز غذا🍝 پس منظور مامان غذاهای فریزری بود که هر وعده داغ میکنم و میخورم... چه دل خوشی داشتم که فکر کردم برای دختر مریضش سوپ پخته😒 اگر منم یکی از بیمارای مطبش بودم، احتمالاً بیشتر مورد لطف و محبتش واقع میشدم... بعد از خوردن غذا به اتاقم برگشتم، هنوز نیاز به استراحت داشتم... 📱چشمم به گوشیم که خورد، تازه یادم افتاد از صبح سراغش نرفتم...! 42 تماس و 5 پیامک از سعید... واااای...من چرا یادم رفته بود یه خبر از خودم به سعید بدم😣 از پیامک هاش معلوم بود نگرانم شده، سریع دستمو روی اسمش نگه داشتم و گزینه ی تماس رو زدم... -الو ترنم؟؟ معلومه کجایی؟؟ چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟؟ 😠 -سلام عزیزدلم، خوبی؟ ببخشید خواب بودم! -خواب؟؟ تا الان؟؟ -باور کن راست میگم سعید... دیشب که با اون وضع برگشتم خونه و خسته رو تخت خوابم برد، پنجره اتاق باز مونده بود، سرما خوردم 😢 اصلا حال ندارم ... -جدی میگی؟؟ فدات بشم من. الان میام پیشت... -سعییییید نه 😰 بابا بفهمه عصبانی میشه. -از کجا میخواد بفهمه خانومی؟ مگه اینهمه اومدم، کسی فهمید؟😉 -خب نه ولی... -ولی نداره که عسلم. یه ربع دیگه پیشتم خوشگلم بابای اعصابم از دست این اخلاق سعید خورد میشد. هیچ جوره نمیشد از سر بازش کرد... هرچند دوستش داشتم اما فقط اجازه داشتیم مواقعی که خود مامان یا بابا بودن، تو خونه باهم باشیم،اما سعید به این راضی نبود و هروقت که دلش میخواست پیداش میشد. شاید توی دنیا هیچ کس مثل من و سعید اینقدر عاشق نبود... طاقت حتی یه لحظه ناراحتی همدیگرو نداشتیم...هیچکس حق نداشت به نازدونه ی سعید کوچکترین بی احترامی کنه... حتی پسرای دانشگاه هم میدونستن که حق نزدیک شدن به منو ندارن🚫 دیدن صورت بی روح و رنگ پریدم تو آینه خودم رو هم ترسوند...چه برسه به سعید... پس تا نیومده بود باید حسابی به خودم میرسیدم.. در عین بیحالی مثل هرروز خوشگل و به قول سعید "جیگر" شدم...😉 در حال عوض کردن لباسم بودم که زنگ در به صدا دراومد. سریع پله ها رو پایین رفتم و درو باز کردم. دیدن چهره ی سعید،حتی از پشت آیفون هم حالم رو خوب میکرد.💕 از در که وارد شد با دیدن من سوتی زد.... -اوه اوه،اینو نگاااا خانوم ما موقع مریضی هم ناز و تکه😍 چه جیگری شدی تو. -آخه وروجک دیشب چقدر بهت گفتم تو این هوای بارونی و سرد پالتو رو از تنت درنیار؟؟ پالتو رو که در آوردی هیچ،لج کردی شالتم از سرت برداشتی. تو که اینجوری منو اذیت میکنی حقته... اگه همون دیشب یه دونه میزدم تو گوشت الان حالت خوب بود.... -عههههه...سعییید... -کوفت!-بد☹️ -شوخی میکنم😁 ولی انصافاً یه چک میخوردی بهتر بود یا الان بخوای بری دو سه تا آمپول بخوری؟؟😜 -نخیرشم،آمپول هم نمیخورم. تو که میدونی من چقدر از آمپول میترسم -ههههه.مسخره ی لوس...😂 -لوس خودتیییییی😝 بعد یک ساعت سعید رفت حتی تصور زندگی بدون سعید هم برام کابوس بود... من برای داشتن سعید حاضر به هر کاری بودم...اون جبران همه کمبودها و محبت های نادیدم از طرف خانواده و تنها همدمم بود حتی بیشتر از خودم به فکرم بود... با شنیدن صدای تلویزیون، فهمیدم که بابا اومده خونه و احتمالا مامان هم کم کم پیداش شه.هروقت سرما میخورم دلم فقط خواب میخواد و خواب میخواد و خواب...😴 -ترنم خوشگلم! پاشو بیا شام بخوریم... پاشو مامانم... -مامان بدنم درد میکنه، بذار بخوابم،میل ندارم.نمیخورم. 🍁محدثه افشاری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗او_را ...💗 قسمت دوم ترنم خسته ام حال حرف زدن ندارم.پاشو بریم... -مامانمممم..... شب بخیر👋 صدای کوبیدن در، خیالمو راحت کرد که مامان رفته و دوباره خوابیدم...😴 فردا رو نمیتونستم مثل امروز تعطیل کنم. حتی یک روز خوابیدنم به برنامه هام ضربه میزد و از کارهام عقب میموندم. از باشگاه،کلاس ها، دانشگاه و... خوب میشدم یا نه،بهرحال صبح باید دنبال کارهام میرفتم. حالم هنوز خوب نشده بود اما باید میرفتم. امروز تو دانشگاه کلاس نداشتم، ولی باید آموزشگاه میرفتم و عصر هم باشگاه داشتم. 📱اول یه زنگ به سعید زدم و با شنیدن صداش، انرژی لازم برای شروع روزمو بدست آوردم💕 یه زنگم به مرجان زدم و برای دو سه ساعتم که بین روز خالی بود،باهاش قرار گذاشتم.👭 آرايش كردم و لباس پوشیدم... تو آینه برای خودم چشمک زدم و در حالیکه قربون صدقه ی خودم میرفتم از خونه خارج شدم... سر کلاس زبان فرانسه همیشه سنگینی نگاه عرشیا اذیتم میکرد. البته خیلی هم بدم نمیومد😉 اینقدر جذاب و خوشگل بود که بقیه دخترا از خداشون بود یه نیم نگاه بهشون بندازه! چندبار به بهونه کتاب گرفتن و حل تمرین ازم خواسته بود شمارمو بدم بهش، اما با وجود سعید این کار برام خطر جانی داشت❗️ حتی اگر بو میبرد که چنین کسی تو کلاسم هست، رفت و آمدم به هر آموزشگاهی ممنوع میشد🚫 بعد از کلاس میخواستم سوار ماشینم شم که صدای سمانه(که یکی از دخترای کلاس و بود) رو شنیدم.👂 -ترنم! برگشتم سمتش، -بله؟ -ببخشید، میتونم چنددقیقه وقتتو بگیرم؟؟ -برای چی؟😳 -کارت دارم عزیزم☺️ -منو؟؟😳 چیزه...یکم عجله دارم آخه... -زیاد طول نمیکشه. -آخه با دوستم قرار دارم. پس بیا سوار ماشین شو تا سر خیابون برسونمت،حرفتم تو ماشین بزن که من دیرم نشه. -باشه عزیزم.ممنون سوار شد و راه افتادیم... 🚗 -خب؟ گفتی کارم داری...؟ -اره☺️ برم سر اصل مطلب یا مقدمه بچینم؟؟ -نه لطفاً برو سر اصل مطلب -باشه،میگم... حیف اینهمه خوشگلی تو نیست؟؟ -جان؟؟ منظورت چیه؟؟ -حیف نیست نعمتی که خدا بهت داده رو اینجوری ازش استفاده میکنی؟ -خدا؟چه نعمتی؟؟ 😳 -بابا همین زیباییتو میگم دیگه. اینجوری که میای بیرون،هرکی هرجوری دلش میخواد راجع بهت فکر میکنه... 🔞 -گفتم برو سر اصل مطلب! -تو کلاس دقت کردی چقدر پسرا نگاهت میکنن؟؟ -خخخخخه،آهااااان... خب عزیزم توهم یکم به خودت برس، به توهم نگاه کنن! حسودی نداره که!!😂 -حسودی؟؟ نه.حسادت نمیکنم. -چرا دیگه. مگه مجبوری خودتو بسته بندی کنی که هیچکس نبینتت بعدم اینجوری حسودی کنی😂 -من میگم این کار تو گناهه!هم خودت به گناه میفتی،هم بقیه، حتی استاد حواسش به توعه،نه به درس!! -سمانه جان نطقت تموم شد بگو پیادت کنم. -باور کن من خیرتو میخوام ترنم... تو دختر سالمی هستی،نذار به چشم یه هرزه نگات کنن!