eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
452 دنبال‌کننده
157 عکس
200 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💖به روایت امیرحسین💖 _ حاج آقا ببخشید. لیست آمادس؟ حاج آقا_اره پسرم بیا. اینم لیست. یه لحظه فقط بیا.😊☝️ دنبال حاج اقا رفتم. رفت پیش یه پسر 24.5 ساله و منم همراهش رفتم کنارش وایسادم. حاج آقا_امیرعلی جان اون آقا پسر که الان فهمیدم اسمش امیرعلیه_جانم حاج اقا. _ سلام امیرعلی_ سلام حاج آقاخطاب به من با اشاره به امیرعلی گفت _امیرحسین جان این اقا امیر مسئول مسجد و هیئت ثارالله هستن اگه مشکلی پیش اومد از ایشون بپرس.😊 بعد خطاب به امیرعلی گفت _امیرحسین جانم مسئول اتوبوسا هستن، لیستارو با ایشون هماهنگ کنید.😊 آقای منتظری _حاج آقا ببخشید میشه یه لحظه تشریف بیارید؟ حاج آقا_ببخشید بچه ها یه لحظه. امیرعلی چهره مهربونی داشت که تو همون دید اول هم به دل مینشست با رفتن حاج آقا یکم باهم احوال پرسی کردیم و بعد هم لیستارو بهم داد و رفت. منم رفتم دنبال برداشتن وسایل و بنرا. . . بلاخره بعد یه ساعت راه افتادیم.پیش به سوی منزلگه عشق 💨🚌 بعد از اینکه همه اتوبوسا رو چک کردم و گفتم که کجا باید وایسن رفتم تو اتوبوس خودمون و پیش محمد جواد نشستم. این سری مسئولیتی نداشت و باخیال راحت کتاب رو گرفته بود جلوی صورتشو داشت میخوند. _محمد جواد اون کتابه رو جمع کن کارت دارم محمد جواد _.... _ با توام😕 محمد جواد _.... یه دفعه زدم به پهلوش که کتاب از دستش افتاد و فهمیدم آقا خوابه.منم که منتظر فرصت برای جبران آفات😏 سریع هنذفری گذاشتم تو گوشیم و بعد آروم گذاشتم تو گوش محمد جواد، بعد هم کلیپی که مربوط به شهدا بود و اولش با صدای بمب و شلیک گلوله بود رو پلی کردم. پلی کردن من همانا و پریدن محمد جواد و فریاد یا فاطمه الزهرا همانا. به محض اینکه ویدیو پلی شد محمدجواد گفت _یا فاطمه الزهرا جنگ شده😰😱 و بعد از جاش پرید، به محض بلند شدنش سرش محکم خورد به پنجره اتوبوس که نیمه باز بود. منم که اون جا ترکیده بودم😂 از خنده در حدی که اشکم در اومده بود. بقیه بچه ها هم اولش با گنگی نگاش کردن ولی بعدش یه دفعه کل اتوبوس از خنده منفجر شد😂😂 و محمد جواد هم با یه دستش سرشو میمالید و گیج و گنگ به ماها نگاه میکرد، بعد از چند دقیقه که بچه ها ساکت شدن دوباره گفت _چرا میخندید پس داعش کو ؟ با جمله "داعش کو " دوباره اتوبوس رفت رو هوا. 😂😂😂😂 _ داداش بشین بشین ادامه کتابتو بخون تا بچه ها از خنده نترکیدن .😂 محمد جوادم که اصلا خبر نداشت چی به چیه نشست و کتابو گرفت دستش. _ حالا در مورد چی هست؟😉 محمد جواد_ چی؟😧 _ کتابتون.توهم ؟ محمد جواد _ مسخره.نخیر کتاب اسلام شناسیه . بعد هم دوباره برای اینکه من فکر کنم داره میخونه کتابو گرفت جلو صورتش و زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد. منم اول بیخیالش شدم بعد یه دفعه یادم افتاد که حاج آقا گفت بهش بگم اتوبوس وایساد بره پیشش. که برگشتن من همزمان با ترکیدنم از خنده بود . 😂 یه دفعه محمد جواد کتابو اورد پایینو و گفت چته؟ _ داداش...... هههههه........کتابو.....😂 هههه....برعکس گرفتی که😂😂 دیگه بچه کلا ترور شخصیتی شد ، کتابو بست گذاشت تو کولش و بدون اینکه جواب منو بده روشو کرد سمت پنجره و مثلا خودشو به خواب زد . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به سوی منزلگه عشق 🌸🌸🌸 ادامه دارد....
دو روز از اومدنمون میگذشت و من تقریبا با امیرعلی صمیمی شده بودم، پسر خوبی بود، حرفاش به آدم آرامش میداد دلم میخواست بیشتر باهاش صمیمی بشم چون 4 سال هم از من بزرگتر بود میتونست به عنوان دوست راهنمای خوبی برام باشه الان دیگه میدونستم که اونم تنها آرزوش اینه که بره سوریه😕 که پدرش اجازه نمیده و جرات بیانش رو هم پیش مادرش نداره و فعلا پشیمون شده ؛ اما من نمیتونستم، من از وقتی خبر شهادت محمد مهدی رو شنیدم بیشتر هوایی شدم.😢 دوست صمیمیم که رفتنش با خداحافظی پشت تلفن صورت گرفت و انقدر یه دفعه ای و سریع رفت که حتی فرصت نکردم برای آخرین بار ببینمش. . . باورم نمیشد که امروز روز آخر باشه، این یه هفته انقدر زود اما شیرین و دلچسب گذشت که واقعا جدا شدن از اینجا رو برام سخت کرد،😣😢 جایی که ذره ذره خاکش متبرک به خون مردهایی بود که رفتن تا مردم این خاک و بوم شب ها بدون استرس و دلهره اینکه ممکنه صبح دیگه عزیزانشون پیششون نباشن سر به بالشت نزارن، که کسی نکنه از سر بکشه ، رفتن و هیچ وقت برنگشتن ، رفتن و هزاران مادر ، همسر و فرزند لحظه خاکسپاری عزیزترینشون رو دیدن ، رفتن و خیلی از خانواده هنوز چشم به راه خبری از گمشدشون هستن. اینجا زمین هاش با خاک پوشیده نشدن ، با طلایی پوشیده شدن که از مردای بی ادعا اون روزا درست شده. هزاران پیکر مقدس هنوز هم زیر این خاکا بودن و میشنیدن، حرفاتو ، دردودلاتو و بابت هردعایی که میکردی آمین میگفتن به گوش آسمون ؛ و حالا دل کندن از اینجا چقدر سخت بود، اونم برای منی که باید برمیگشتم جایی که هرچقدر هم به اعتقاداتم توهین میشد نباید لام تا کام حرف میزدم. 😥 کنار سیم خاردارا نشستم رو زمین و سرمو گذاشتم رو زانوم و رها کردم بغضی رو که خیلی وقته با سماجت تمام من رو رها نمیکرد.😭 محمدجواد_امیر، دارن راه میوفتن داداش، یا خودت بیا اتوبوسا رو چک کن یا اگه حالت خوب نیست بده من لیست هارو.😒 بدون هیچ حرفی و حتی بالااوردن سرم، لیست هارو به طرفش گرفتم و خوشحال شدم از اینکه دوستم درکم میکرد ، الان هیچ چیز جز آرامش حضور شهدا نمیتونست حالمو خوب کنه، حضوری که من با همه وجودم حسش میکردم . گفتم و گفتم ، از همه چی ، شرح همه زندگیم رو ، زندگی که برای من محکمه و زمینی که برام حکم قفس داشت. یه دفعه دستی روی شونم نشست ، برگشتم عقب، امیرعلی بود، _میتونم مزاحم خلوتتون بشم انقدرم حالم بد بود که نتونم جوابشو بدم ، اونم درک کرد و بزون هیچ حرفی نشست کنارم . امیرعلی_ تا حالا به این فکر کردی که خیر خدا تو چی میتونه باشه؟ به این که شاید این کار خداپسندانه برای تو خیر توش نباشه. البته شایدم باشه ، ولی بدون اگه خیر باشه هروقت صلاح بدونه، حتی اگه زمین به آسمون بره، آسمون به زمین بیاد خودش تورو راهی میکنه. حالا هم با اجازه به درد و دلت برس . التماس دعا😒😊 امیرعلی رفت ولی ذهن من درگیر حرفاش شد، حرف هایی که مثل این یه هفته لبریز از آرامش بود، 👈چرا من هیچوقت به این فکر نکرده بودم ؟ به اینکه خواست پروردگارم چیه. به اینکه این شاید خیری توش نباشه . به اینکه اگه خدا بخواد حرف کسی اهمیت نداره 💛💛💛💛💛💛 دلم پروازی میخواهد هم وزن شهادت 💛💛💛💛 💖پ.ن: این قسمت شاید خیلی حالت داستانی نداشته باشه ولی راستش با دل خودم خیلی بازی کرد. فکر کنم اونایی که شلمچه نرفتن تا حالا رو حسابی هوایی کنه 😔😔😔😔 ادامه دارد....
تو اتوبوس محمد جوادم خیلی حالش خوب نبودولی وقتی حال خراب منو دید هرکاری کرد که یکم بهتر بشم اما تاثیری نداشت دیگه قضیه سوریه رو سپرده بودم به خدا ولی دل کندن از اینجا خیلی سخت بود خیلی.......😢😣 . . مامان_ سلام مادر. خوش اومدی . _ سلام قوربونت برم. مرسی.😊 پرنیان _ سلام داداش. _ سلام خواهری. بابا کجاست؟ مامان_ کجا باشه مادر؟ سرکارش یه لبخند نصفه نیمه تحویل مامان دادم و رفتم تو اتاق. لباسامو عوض کردم و کتابی رو که برای پرنیان گرفته بودم رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش. چند تقه به در زدم و بعد از اجازه ورود رفتم تو. بود رو تخت و سرش تو گوشیش بود. _سلام مجدد بر ابجی خودم. کتابو رو میزش گذاشتم و نشستم کنارش. پرنیان_سلام مجدد بر خواهر خودم. وقتی چشمش به کتاب افتاد با ذوق گفت _ وای اون چیه؟😍 _ سوغات...😇 با پریدن پرنیان تو بغلم حرفم نیمه تموم موند. _لهم کردی بچه پرنیان_ عاشقتم امیر. خوش به حال زنت. کوفتش بشه.😍😄 نمیدونم چرا ولی,ناخداگاه با این حرفش یاد اون روز دربند افتادم و این برای خودم فوق العااااااده تعجب اور بود.😟😕 بیشتر از این سکوت رو جایز ندونستم.... _ اون که وظیفته خواهر پرنیان_پرووووو.امیر نگووووو کتاب سلام بر ابراهیمه😳😍 _ هست😉 پرنیان_ نههههههه😯 _ هست پرنیان_ واااااای وااااای عااااشششقتم داداشی😍☺️ پرنیان علاقه شدیدی به شهید هادی و من به شهید مشلب داشتم . پرنیان بی معطلی رفت سمت کتاب. کتاب رو برداشت و برگشت نشست رو تخت و شروع به خوندن کرد. _ خو بچه بذار من برم بعد بخون. پرنیان_ خب پاشو برو پس _ روتو برم😄 پرنیان_ برو داداشی.😇 متکا رو براشتم پرت کردم سمت پرنیان و بعد خودمم دوییدم بیرون و درو بستم که نتونه بزنه بهم.😁🏃 . داشتم نگاهی به کتابای خودم مینداختم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم محمد جواد شارژ شدم. _ جونم داداش؟ سلام محمدجواد _سلام بچه بسیجی. خوبی ؟ _ ار یو اوکی😇 محمدجواد_ هیییییین امیرحسین خان کلمات خارجی به زبان میاوری؟ واقعا که. حالا بیخیال باید بروم عجله دارم فقط خواستم عارض بشم که شب تشریف بیاورید مسجد کارتان داروم.😜😂 _ نصفشو کتابی گفتی نصفشو با لهجه . افرین این پشتکار قابل تحسینه. باشه میام. فعلا یاعلی 😄 محمدجواد_ علی یارت کاکو.😉 ادامه دارد....
💖به روایت حانیه💖 مامان_ حانیه جان. بیا این میوه ها رو بزار رو میز الان میرسن. _ اومدم ظرف میوه رو از مامان گرفتم و گذاشتم رو میز . _ مامان بهتر نبود منم برم باهاشون؟ مامان _حالا که نرفتی. الانم میرسن دیگه.😕 این حجم دلهره و نگرانی برای من غیر قابل تحمل بود. 😟 فوق العاده میترسیدم از عکس العمل 🔥عمو🔥 نسبت به نماز,خوندن و حجابم. 😰 تو فکر بودم که تلفن زنگ خورد. _ بله؟ فاطمه_ سلااااااام خانووووووم . سال نو مبارک.☺️ _ سلام نفسسسسسم. عیدت مبااااارک. خوبی؟😍 فاطمه_ مرسی عزیزم توخوبی؟ 😊 _ نه😥 فاطمه_ چرااااااا؟😳 _ فاطمه میترسم. میترسم از عکس العمل عمو😨 فاطمه_ مگه راه غلط رو انتخاب کردی؟ مگه به راهی که انتخاب کردی مطمئن نیستی؟😊 اون باید به ترسه که یه عمر حرفای اشتباه تحویلت داده و حالا معلوم شده واقعیت چیزی که میگه نیست.😇 _ اره. مطمئنم راهم درسته ولی عمو ناراحت میشه 😕 فاطمه_ ناراحتی اون مهم یا خدا😐 صدای آیفون بیانگر اومدن عمو اینا بود. _ فاطمه جان شرمنده اومدن من باید برم. خیلی ممنون که زنگ زدی عزیزم. سلام برسون فاطمه_ دشمنت شرمنده . خدانگهدارت عمو بهم محرم بود، پس دلیلی نداشت حجاب داشته باشم. یه شلوار پاکتی سبز با یه تیشرت مجلسی همرنگش و برای استقبال با مامان دم در ورودی ایستادیم. امروز روز اول عید نوروز بود، همون روز اومدن عمواینا. بابا و امیرعلی رفته بودن فرودگاه دنبالشون و چون خونشون رو فروخته بودن قرار بود این چند روز بیان خونه ما. از همون لحظه ورود حس خوبی نسبت به زن عموی جدیدم یعنی طناز خانوم نداشتم دقیقا همون حسی که تو مهمونی داشتم. جالبه با این که چندماهه ایران نبوده هنوزهم با مد اینجا کاملا آشنایی داره. یه تاب خیلی کوتاه مشکی یه مانتو سفید جلو باز که تا روی زانو بود و یه ساپورت مشکی و شالی که. فقط پوششی بود برای کلیپسش. آرایشش که هم که قابل بیان نبود. خیلی گرم با من روبوسی کرد و با مامان خیلی سرد ، در حد یه غریبه اما مامان با اینکه میدونستم با زن عمو عاطفه خیلی راحت تر بود حتی با این وجود که اعتقاداتشون و عقایدشون بهم نمیخورد خیلی گرم باهاش احوالپرسی کرد و بعد هم نوبت عمو بود. زن عمو بعداز احوالپرسی با اینکه فکر کنم میدونست خانواده ما مذهبین اما شال و مانتو که چه عرض کنم بلیزش رو دراورد و داد به من که آویزون کنم و اینکارش مورد پسند هیچکدوم از ما نبود.😐 . . عمو_ ما نمیخواستیم مزاحم شما بشیم دیگه به اصرار تانیاجون اومدیم. دیگه فردا رفع زحمت میکنیم.😏 میدونستم عمو مشکلش مزاحمت و اینجور چیزا نیست بلکه فقط اعتقادات بابا اینا بود اصلا نمیدونم چرا ولی نماز خوندن و حجاب داشتن و کلا هر کاری که مصداق دینداری باشه اذیتش میکنه . بابا_ داداش زحمت چیه. مراحمید . مارو قابل نمیدونید؟ عمو_ هه. نه بابا این حرفا چیه؟ میترسم خم و راست نشدن ما اذیتتون کنه.😏 و بعد با لبخند معنی داری به من و زن عمو نگاه کرد. اما بابا در جوابش گفت _ هرکس عقاید خودشو داره.😊 عمو هم که از این خونسردی بابا جا خورده بود گفت ولی در هر صورت ما فردا میریم هتل و تانیا رو هم میبریم با خودمون. 😏 نمیدونم چرا ولی خدا خدا میکردم که بابا اجازه نده و من مجبور نشم باهاشون برم. _ خودش میدونه. ووووووووویییییی حالا من جواب عمو رو چی بدم. 😰 تو فکر بودم که صدای اذان بلند شد. امیرعلی با اجازه ای گفت و بلند شد و منم به دنبالش که عمو صدام کرد. عمو _ تانیا. تو کجا؟ _ میام الان. وضو داشتم سریع رفتم تو اتاق، درو بستم و شروع به نماز خوندن کردم. با صدای در استرس گرفتم که نکنه عمو باشه ولی بعد گفتم حتما مامانه یا شایدم امیرعلی. ادامه دارد....
✨السلام و علیکم و رحمة الله و بركاته✨ وقتی سرم رو برگردونم با 🔥عمو🔥 مواجه شدم که دست به سینه دم در وایساده بود و با یه پوزخند عجیب و چهره ای که عصبانیت توش موج میزد به من زل زده بودم.😏😠 وقتی دید نمازم تموم شد. اعضای صورتشو کمی جمع کرد و بعد انگار داره مورد چیز چندش آوری صحبت میکنه گفت _تو نماز میخونی ؟ نماز رو با یه غلظت خاصی گفت _ من من..... راستش.......😰 مغزم از کار افتاده بود و نمیدونستم بايد چه جوابی بدم که براش قانع کننده باشه. عمو_ تو چی؟ اینا محبورت کردن نه؟سریع حاضر شو سریع . درو باز کرد بره بیرون که سریع مغزم بهم فرمان داد _ نخیر. اینا مجبورم نکردن. خودم انتخاب کردم.😏 عمو_ چی؟ خودت انتخاب کردی؟ چی میگی تو؟😠 _ فهمیدم همه چیزایی که میگفتید غلط بوده. همه چیش. من به وجود خدا ایمان دارم به نماز، به روزه به حجاب و هزار تا چیز دیگه.😠 پوزخندی زد 😏که کفریم کرد بعد هم رفت بیرون و درو محکم بست. و بعدش هم فقط صدای فریادهای عمو 😡🗣میومد که خطاب به مامان وبابا و امیرعلی بود😰 _آره این جهالت خودتونو تو مغز این بچه هم کردید ولی من نمیذارم نمیذارم اینو هم مث خودتون یه عده ادم خرافاتی کنید. 😡باید همون موقع همراه خودم میبردمش باخودم ولی هنوزم دیر نشده آره..... بریم طناز.... و بعد سکوت مطلق و بعد ترسی که همه وجودمو گرفته بود. هنوز دیر نشده؟ میبردمش؟ اصلا چرا اینقدر اعتقادات من براش مهمه؟! یا دوستیم با.....😥😣 شاید لازم باشه برگردم به دوسال پیش زمانی که فقط یه دختر ۱۷ ساله بودم..... آروم دستم رو تو دستای آرمان گذاشتم و باهاش به سمت وسط سالن رفتم. . آرمان_ خب خوشگل خانوم. بیا اینم شماره من. _مرسی آرمان_راستی فردا برنامت چیه ؟ _ اوممم. برنامه خاصی ندارم. چطور؟ آرمان_ بریم بیرون یکم بیشتر آشنا بشیم _ باشه. ساعتشو هماهنگ میکنم باهات. آرمان_ باشه خانمی. فعلا. بای. چشمک پر از نازی براش میزنم. آرمان اولین مهمونی بود که رفت همزمان با رفتنش بچه ها اومدن طرفم. سیما_خیلی........... دلارام_جبرانش میکنم برات تانیا خانوم. یه دختره دهاتی اومده برا ما شاخ میشه از حرفاشون سر در نمیاوردم. شاخ بازی؟ چه ربطی داره؟اصلا مگه من رفتم سراغش........😧🙁 ادامه دارد....
با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود شاید باید یکم برم جلوتر .... درست یک ماه بعد. روزی که...... با دیدن اسم آرمان رو گوشی بستنی رو از دهنم بیرون میکشم و رو به ترلان میگم: _اوه.آرمانه . ترلان_خب جواب بده دیگه. زود باش. دکمه قرمز رو به سبز میرسونم و جواب میدم_جونم؟ آرمان_سلام عشقم. خوبی؟ _میسی نفشم. توخوفی؟ آرمان_توخوب باشی منم خوبم جیگر . تانیا من من.... _ تو چی آرمانم؟ آرمان_ من دارم برمیگردم ترکیه. تنها چیزی که شنیدم صدای افتادن گوشی روی زمین بود و ترلان که مدام میپرسید _ تانی چیشد؟ واقعا داشت میرفت کسی که منو عاشق خودش کرده بود ، یا شایدم عشق نبود ولی ....... . . تا یه هفته کارم شده بود اشک و گریه به 😣😢یاد آرمانی که برای رفتنش فقط زنگ زد از عمو خداحافظی کرد. . آرمانی که بعدها فهمیدم زن داشته و ظاهرا من اسباب بازی بودم برای هوس بازی های مردونش.😖😥 . . یک ماه از رفتن آرمان میگذشت و من فقط شاهد حرص خوردنای عمو بودم و طعنه هاش که واقعا دل میسوزوند و اولین بار بود که ازش میشنیدم و دلیل این همه حرص خوردنش رو درک نمیکردم. با اومدن آرمان پرونده دوستیم با سیما و دلارام بسته شد و با رفتنش با ترلان؛ که فهمیدم ادامه دوستیش با من فقط به خاطر نزدیکی به آرمان بوده و با رفتن آرمان همه طعنه و تیکه هاش رو انداخت و رفت. و من تنها ترسم از این بود که بابا اینا بویی از قضیه ببرن. چون در کنار همه آزادی هایی که داشتم این مورد تو خونه کاملا ممنوع بود و عمو این اطمینان رو بهم داده بود که قرار نیست کسی چیزی بفهمه 💚💚💚💚💚 به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد  که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد 💚💚💚💚 ادامه دارد....
💖به روایت حانیه💖 با دستام سرم رو گرفتم و هق هق گریم اوج گرفت، 😣😭 کاش.....کاش.....اصلا یاداوری نمیکردم اون روزهای زجراور رو. اصلا چه ربطی به این ماجرا داشت ؟ تنها ربطش میتونست این باشه که..... که..... نکنه 🔥عمو🔥 همه اینکارارو به خاطر منافع خودش میکرده؟ نکنه آرمان برگشته باشه؟ نه نه امکان نداره. عمو منو مثله دختر خودش دوست داشت. اره واقعا دوستم داشت. آرمانم که الان نه نه عمرا عمرا نیمده. با صدای در به خودم اومدم. _ کیه؟😢 امیرعلی_میتونم بیام تو؟ _اره. با اومدن امیرعلی سریع پریدم بغلش کردم 😭و به اشکام اجازه باریدن دادم. امیرعلی_به خاطر حرفای عمو انقدر به هم ریختی؟😒 اون از دل من خبر نداشت و منم قصد نداشتم که خبردار بشه. پس سکوت کردم و جوابی ندادم. . . دوباره صبح شد و غرغرای مامان برای بیدارکردن من شروع شد. یه چشممو باز کردم و به مامان که داشت کمدمو وارسی میکرد نگاه کردم. _دنبال چیزی میگردی؟ مامان_ چه عجب. لباساتو کجا گذاشتی؟ _لباسایی که برای عید گرفتم؟ مامان_ اره. پاشو پاشو دیر میشه هااااااااا. 😐 _ کجا؟؟؟؟😟 مامان _خونه خاله اینا. شبم خونه خاله مرضیه. _ ایوووول.😍 سریع پاشدم . لباسامو پوشیدم و حاضرشدم. مامان_حانیه بدو دیرشد. _ اومدم همزمان با دیدن امیرعلی دم در اتاق سووووت بلندی کشیدم.😯😍 _ اوففففف. کی میره این همه راهو؟ خوشتیپ کردی خان داداش. خبریه؟ امیرعلی _ شاید....☺️ _ جون مو؟😉 امیرعلی_ ها جون تو.😇 _ راه افتادی داداش. مامان_داریم میریم خاستگاری😊 _چییییییییییییییییییییی؟😳 مامان_چته تو؟ _خیلی نامردید. بی خبر؟ اصلا من نمیام. بابا _اخه دخترم با خبر بودی که الان همه جا پر شده بود.😄 _ نمیخوااااااام. اصلا من نمیام.☹️ امیرعلی _پس منم نمیرم.😐 با تعجب برگشتم سمت امیرعلی. بی خیال و خونسرد شونشو بالا انداخت. _مسخره.بریم خب😕 امیرعلی_ فدای ابجیم😍 _حالا چه ذوقیم میکنه. من این فاطمه رو میکشم که به من نگفت مامان _حالا از کجا میدونی فاطمس؟ _از رفتارای ضایع گل پسرتون.😉 برگشتم سمت امیرعلی دیدم کلا رفته تو زمین. داشتم میترکیدم از خنده.😂 یعنی این حیای این دوتا منو کشته . . . خاله مرضیه_فاطمه جان چایی رو بیار مادر.😊 _من برم کمک؟ خاله مرضیه_برو خاله جون. با خنده به امیرعلی نگاه کردم. طبق معمول سرش پایین بود. رفتم تو آشپرخونه.قبل از هرچیزی یه دونه محکم زدم تو سر فاطمه که صداش در اومد بعد سریع دهنشو گرفتم که حیثیتم نره😅 _ پرووووو. دیگه من غریبه شدم. ها؟ فاطمه_ به خدا خودم امروز صبح فهمیدم.☺️🙈 _اخ الهی بگردم.خودتم که غریبه ای. بابای فاطمه_بچه ها رفتید چایی بسازید😊 _الان میایم عمو.☺️ _ بدو بدو بریز. من رفتم بیرون فاطمه_مرسی که اومدی کمک.☺️ _خواهش😇 فاطمه_روتو برم😄 _ برو😉 از آشپزخونه که اومدم بیرون با نگاه های متعجب جمع به خاطر تاخیرمون مواجه شدم که خودم پیش دستی کردم و گفتم_الان میاد. چند دقیقه بعد فاطمه با سینی چای اومد ❤️❤️❤️❤️❤️ شروع عاشقی هایم، سرآغاز غمی جانکاه از آن غم تا به امروزم پر از تشویش و گریانم ❤️❤️❤️❤️ ادامه دارد...
فروردین هم زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد. تنها خبرم از عمو در حد یه تلفن کوتاه بود که گفت حالشون خوبه و منتظر یه سوپرایز باشم و این منو بیشتر میترسوند.😨 💞فاطمه و امیرعلی هم به هم محرم شدن و قرار شدن تابستون عقد کنن.💞 دم در منتظر فاطمه بودم تا بیاد که بریم موسسه. امروز قرار بود پرونده بسیجیا و بچه های موسسه رو درست کنن و قرار بود ما بریم کمک. فاطمه_سلام عزیزم _ سلام علیکم. وقت زیاده نمیومدی هم چیزی نمیشد فاطمه_خب برم بعد بیام. یه دفعه ساعتشو نگاه کرد و گفت_وای بدو حانیه خانم غفوری میکشتمون. . . خانوم غفوری_سلام گل دخترا. یکم دیر تر میومدید.😊 من و فاطمه مثله بچه هایی که یه کار خطا انجام داده باشن سرمونو انداختیم پایین. خانوم غفوری با خنده گفت😃 _حانیه جان بیا این پرونده ها رو بگیر ببر بزار تو قسمت خواهران مسجد.فاطمه جان شما هم برو اون فرما رو تکثیر کن. بعد اومد طرف من و پرونده هارو دسته دسته داد دستم. کامل جلوی دیدم رو گرفته بود . _خانوم غفوری یکم زیاد نیست من جلومو نمیبینم. یه دستشو برداشت و تا پایین پله ها اورد بعد دوباره داد دستم. جلوی ورودی مسجد دو تا پله بود با این چادر همش میترسیدم که بیوفتم با احتیاط و بدبختی رسیدم به حیاط مسجد، یه صدای مردونه آشنا به گوشم خورد که یه دفعه چادرم زیر پام گیر کرد و بعدشم به یه چیزی خوردم و افتادم زمین و پرونده ها هم همش از دستم افتاد...... 💓💓💓 این همه چشم به راهی نگرانم کرده 💓💓💓💓💓 ادامه دارد....
💖به روایت امیرحسین💖 یه مدت میشد که بیخیال اصرار های بی نتیجه شده بودم اما مامان بیخیال این قضیه ازدواج من نمیشد. 😕فکر میکرد هنوز میخوام برم و میخواست پابندم کنه.😣 بابا _امیر جان. مامانت رفته مسجد . میری دنبالش؟ میخوایم بریم کرج دیر میشه. _مسجد کجا؟ بابا_خیابون امیری _چشم . . وای حالا من چجوری برم تو قسمت زنونه اخه؟ ای خدا.😐 _خانوم خانوم ببخشید. اون خانومه_بله؟ _میشه خانوم ساجدی رو صدا کنید. اون خانوم_الان صداشون میکنم . _ممنون . بعد از چند دقیقه مامان اومد.   مامان_سلام مادر. وایسا خانم اکبری هم بیاد برسونیمش. _چشم.  مامان_میگما امیرحسین.این دختر خانوم سلطانی، عاطفه رو دیدی؟ _ مادر من شروع شد ؟ من قول دادم نرم شما هم قید زن گرفتن برای منو بزنید دیگه. 😕 مامان_ یعنی..... با اومدن یه دختر خانوم جوون حرف مامان ناتموم موند . اون دخترخانوم خطاب به من_سلام. و بعد خطاب به مامان _ ببخشید خانوم ساجدی. خانوم اکبری گفتن تشریف نمیارن.  مامان_باشه دخترم. ممنون😊 اون دخترخانوم_ با اجازه بدم _بريم مامان ؟ مامان_ماشالا ماشالا دیدی چه خانوم بود، عاطفه بود این. _ خدا برای خانوادش نگهش داره. بریم حالا؟😐 اما مامان ول کن نبود _ یعنی نمیخوای هیچوقت ازدواج کنی؟ _ الان نمیخوام  مادر من. الان😐 بعد راه افتادیم به سمت در خروجی مسجد. سرگرم صحبت با مامان بودم که یه دفعه یه چیزی خورد بهم.  برگشتم اون سمت.....  دیدم یه عالمه پرونده افتاده رو زمین و اونور تر هم یه خانوم چادری  که سرش پایین بود.  _خانوم خوبید؟ کنارش زانو زدم رو زمین. سرشو اورد بالا که جواب بده که یه دفعه نگاه 👀هردومون👀 تو نگاه هم قفل شد.  با دیدنش اون روز دوباره برای من تداعی شد، خدایا شکرت که حرف من باعث بدتر شدنش نشده. _ شما....شما..... اون خانوم_من متاسفم از قصد نبود. _نه برای اون نه.اشکالی نداره......یعنی..... تازه متوجه حالتمون شدم. سریع چشم ازش گرفتم و مشغول جمع کردن پرونده هاش شدم اول مخالفت کرد ولی من بی توجه به کارم ادامه دادم.  _کجا میخواید ببرید؟ اون خانوم _دستتون درد نکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم. _کجا ببرم؟ اون خانوم_خودم میبرم. _ای بابا. خواهر من اینا زیادن.من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟ اون خانوم_قسمت خواهران برگشتم که دیدم مامان داره با تعجب نگامون میکنه. _ الان میام. برگشتم داخل و پرونده هارو پشت در قسمت خانوما گذاشتم. اومدم برگردم که دوباره 👀چشم تو چشم👀 شدیم. سرشو انداخت پایین و گفت _ ممنونم لطف کردید. _خواهش میکنم وظیفه بود....... 💝💝💝💝💝 از عقل فتاده دل بی چاره در امروز با من تو چه کردی که چنین بی تب و تابم شعر از خانوم 👈افسانه صالحی 💝💝💝💝💝💝 ادامه دارد.....
💖به روایت حانیه💖 ای وای حیثیتم رفت.🙆 من به این خانوم غفوری میگم اینا زیادنا گوش نمیده. همونجا سر جام نشستم و سرمو انداختم پایین. ووووووووووووی این چرا نشست ؟ چرا نمیره ؟ سرمو اوردم بالا و همزمان با بالا اوردن سرم 👀چشم تو چشم👀 شدم باهاش . وای وای این.... این.....این همون پسرست که...... ظاهرا اونم شناخت تعجب کرد، بی پروا زل زدم تو چشماش.اسمش هنوز هم یادم بود، امیرحسین. همونجوری که زل زده بودیم تو چشمای هم گفت _شما.... شما...... فکر کردم به خاطراین میگه خوردم بهش _من متاسفم از قصد نبود _نه برای اون نه.اشکالی نداره......یعنی..... یه دفعه سریع سرشو انداخت پایین و مشغول جمع کردن پرونده ها شد، هرچی هم میگفتم نمیخواد خودم جمع میکنم اصلا انگار نه انگار.😟 امیر حسین_کجا میخواید ببرید؟ _دستتون دردنکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم. امیرحسین _کجا ببرم؟ منم با لجاجت تمام جواب دادم _خودم میبرم.😐 امیرحسین _ای بابا.خواهر من اینا زیادن. من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟ دیگه کلا دهنم بسته شد _ قسمت خواهران پشتشو کرد و رو به اون خانوم گفت _ الان میام. بعد هم رفت به سمت داخل مسجد. منم اون چند تا دونه ای که مونده بودبرداشتم و روبه اون خانوم گفتم _عذر میخوام حاج خانوم اونم با لبخند جواب داد _ خواهش میکنم عرو....عزیزم.☺️ به یه لبخند اکتفا کردم و رفتم داخل. واه این منظورش از عرو چی بود؟🙁 اومدم از پله ها برم بالا که اون پسره همزمان اومد پایین و دوباره 👀چشم تو چشم 👀شدیم . سرمو انداختم پایین _ ممنونم لطف کردید. _خواهش میکنم وظیفه بود. و بعدش از کنارم رد شد و رفت و من فقط تونستم رفتنش رو تماشا کنم.....👀 ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد شعر از خانوم 👈افسانه صالحی ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️
💖به روايت اميرحسين💖 برگشتم پیش مامان. _خب بریم ؟ مامان لبخند معنی داری زد و رفت به سمت ماشین، بیخیال شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم.🙁 در ماشین رو زدم و سوار شدم. داشتم ماشینو روشن میکردم که مامان گفت _ پس آقا دلش جایی دیگه گیره ، با دست پس میزنه با پا پیش میکشه.☺️ با تعجب برگشتم سمت مامان.😳 مامان_ بریم دیر شد. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. مامان_خب؟😊 _ چی خب؟ مامان_چند وقته میشناسیش؟ دختر خانومی به نظر میرسه. فقط نمیدونم چرا من تاحالا ندیده بودمش تو مسجد. برای اینکه بتونم عصبانیتمو کنترل کنم نفس صدا داری کشیدم و صلوات فرستادم.😠 _ آخه مادر من ، من میگم سلام. شما میگی ازدواج. میگم خداحافظ میگی ازدواج. نه خداییش رو پیشونی من نوشته ازدواج که تا منو میبینی یاد زن گرفتن من میوفتی؟ مامان_ عه توام. حالا چیه مگه؟ بگو از این دختره خوشت اومده یا نه؟ نمیدونم چرا ولی "نه" تو دهنم نچرخید.😕🙈 _ وای مامان جان. توروخدا بیخیال من بشین. 😐 مامان_ حالا بهت میگم وایسا.☺️ سرخوش از این که مامان فعلا از خیر من گذشته و نگران اون بهت میگمش. فکرکنم فردا بهم خبر بدن برای عروسی حاضر شو. . . تا خونه 10 دقیقه راه بود، تا رسیدیم پرنیان و بابا اومدن دم در ، پیاده شدم و رفتم عقب نشستم تا بابا بشینه پشت فرمون. مامان _خب خب. مژده بدید، آقا پسرمون عاشق شد رفت.😄 _ بلهههههههههه؟😳 مامان_بله و بلا. یه بار دیگه بگی نه ، من میدونم و تو.😠😄 بعد خطاب به بابا ادامه داد _ندیدی که این آقا پسرت که خودتو بکشی به یه دختر سلام نمیکنه چجوری زل زده بود به دختر مردم ، آخرم کلی کمکش کرد، بعد دوباره برگشت رو به من _راستشو بگو مامان جان، قبلا دیده بودیش که همش مخالفت میکردی با ازدواج؟😉 من واقعا مونده بودم چی بگم. مامانم برای خودش بریده بود و دوخته بود ، تنه ما هم کرده بود و تمام. پرنیان هم از اون طرف نشسته بود و هی میخندید باباهم فقط اخم کرده بود که کم و بیش دلیلشو میدونستم... من مونده بودم دقیقا باید چیکار کنم ؛ عشق؟ هه....عمراااااا😐 ادامه دارد....
💖به روايت حانيه💖 کلا امروز روز گیج بودن من بود، همش داشتم خرابکاری میکردم، اون از صبح، اینم از الان.😕 همش فکرم درگیر اتفاقی که صبح افتاد بود، نمیتونستم منکر این بشم که این پسر یه جذبه ای داشت که منو جذب میکرد، از همون روز اول که دیدمش انگار با بقیه مردای مذهبی که دیده بودم، جز بابا و امیرعلی ؛ فرق میکرد. 🙈 از طرفی من استارت تغییراتم با حرف اون زده شد. فاطمه_کجایی حانیه؟چته تو امروز؟😊 _ها ؟ چی؟ چی شده؟😧 فاطمه_هیچی راحت باش.به توهماتت برس من مزاحم نمیشم.😉 _عه... توام.😅 فاطمه _عاشق شدی رفت.😇 _عاشق کی؟ فاطمه_الله علم☺️ _یعنی چی؟ 🙁 فاطمه_هههه. یعنی خدا داند😊 _برو بابا. . . _اه اه اه خاموشه😨😬 مامان_چی خاموشه؟ _عمو. دوروزه خاموشه. من دلشوره دارم مامان😨 مامان _واه دلشوره برا چی؟ توکلت به خدا باشه. اصلا چرا باید کاری بکنه چون نماز خوندی؟ چه حرفا میزنیا.😕 بیخیال صحبت با مامان شدم ، ذهنم حسابی درگیر بود ، درگیر عمو و رفتاراش. درگیر اون پسره. درگیره درس و دانشگاه که تصمیم به ادامش داشتم. ✨و چیزی که خیلی این روزا ذهنمو درگیر کرده بود ، دوست شهید.✨ یه جا تو تلگرام خونده بودم که بهتره هرکس یه 🌷دوست شهید🌷 داشته باشه ، کسی که لبخندش، چهرش و حتی زندگینامه اش برات جذابیت داشته باشه . اما من دو دل بودم ، چون هنوز تو خیلی چیزا شک داشتم ، چرا چادر ؟ درکش نمیکردم . فقط حجابو میتونستم درک کنم . چرا شهادت؟ چرا جنگ؟ چرا همسر شهدا از شوهراشون میگذرن؟ و خیلی چراهای دیگه که باید دنبال جوابشون باشم..... 💜💜💜💜💜💜💜💜 من در طلبم روی تورا میخواهم بی پرده بگویمت تورا میخواهم شعر از خانم 💗 افسانه صالحي💗 💜💜💜💜 ادامه دارد ....