هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
درد و دلاعضاء
تهمت
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
تازه ازدواج کرده بودم ک سه تا برادرهام به حرفم گوش میکردن. خیلی روشون نفوذ داشتم.اگر به یکیشون میگفتم امشب بمون خونه ی منو خونهی خودت نرو رو حرفم آب نمیخوردن.
من تعیین میکردم چه موقع ک چه کسی باید تو خونهش مهمونی بده
مثلا برادر کوچیکم میگفت آخر هفته شام بیاید خونهی ما. من برای اینکه حرف خودم بشه میگفتم من وسط هفته میام.یا وقتی میفهمیدم زن برادر هام خانوادهی خودشون رو دعوت کردن بدون دعوت میرفتم.
تو خونشون هم طوری برخورد میکردم که اونا کاملا بی اختیار میشدن.
شوهرم مخالف کار هام بود ولی چونبرادرهام چیزی نمیگفتن اونم سکوت میکرد.
یادمه یا بار رفتم خونهی برادر کوچیکم. همسرش از حضورم خوشحال نشد. داشتن در رابطه با رنگ در کمد دیواری حرف میزدن. زن برادرم گفت دوست داره سفید باشه. حس غرور دوباره سراغم اومد. به برادرم گفتم سفید بی روح میشه باید کرمی بگیری. برادرمم که انگار آیه نازل شده باشه گفت کرمی میگیرم. همسرش خیلی ناراحت شد ولی جلوی من حرفی نزد. هفتهی بعد رفتم خونشون. وقتی دیدم رنگ کمد دیواریشون کرم هست کلی کیف کردم
یه بار هم رفتم خونهی برادر بزرگم.خانمش با دیدن من در اتاق بچه ها رو بست. فهمیدمچیزی تو اتاق هست که نمیخواد من بدونم. اما توی خونهی برادرهام هیچ دری به روی من بسته نبود.خودم پاشدم و در رو باز کردم. سبزی سرخ کرده بود و دخترش مشغول بسته بندی بود. برادر زادهماز دیدم هول شد. اصلا به روی زن داداشمنیاوردم ولی حسابی ناراحت بودم. تودلم گفتم حالا که از من پنهان کردی میدونم چیکار کنم.بسته بندیشون که تموم شد به برادرم گفتم تازگی ها کمرم درد میکنه نمیتونم کار کنم. گفت چی کار داری بگو بچه ها بیان کمکت. گفتم کاری که ندارم فقط کاش منم میتونستم یکم سبزی بخرم. فوری به همسرش گفت. اینا رو بده به خواهرم فردا دوباره برای تو میخرم. اونم جرأت مخالفت کنه و قبول کرد. رفتار خودم رو توجیح میکردم. اینم تنبیه زن داداشی که قصد پنهان کاری از من رو داره.
شیطان انقدر من رو تحت احاطهی خودش کرده بود که هیچ کدوم از رفتار های ناپسندمبه چشمم نمیاومد.
یه روز متوجه شدم که زن داداش هام جمع شدن دور هم ولی من رو دعوت نکردن. شوهرم به خاطر شغلش ماموریت بود و من تنها بودم.شام خوشمزه ای درست کردم و زنگزدم به برادر هام و خودم رو زدم به مریضی. هر سه اومدن خونم و من تنهایی و ترس رو بهانه کردم و نذاشتم برم خونهشون.دور هم خوشگذروندیم آخر شب هم کلی ننه من غریبم راه انداختم و گفتم زن های شما یه کاری کردن من نتونم بیام خونه هاتون. همهشون آتیشی بودن و بعد رفتن مطمعن بودم توی خونشون جنگراه انداختم. دعا دعا میکردم خبر کتک خوردنشون به گوشم برسه
چند سالی از زندگیم گذشته بود و خدا به من سه فرزند پسر و دو دختر داد. پسر بزرگم ۱۴ سالش بود و من هنوز دست از کارهامبرنداشته بودم.
پسر عموم تو نزدیکی خونهی ما خونه گرفت. با زنش و پسرش خوب زندگی میکردن. اصلا خوشبختی اونا و اینکه اصلا صدایی ازشون بلند نمیشد شد خار چشم من شده بود. دلم میخواست یه کاری کنم اونا هم دعوا کنن.اما هر کاری میکردم پسر عموم براش مهم نبود. تا یه روز دیدم یه مردی که جعبهی شیرینی دستش بود رفت توی کوچه. دنبالش رفتن ببینم کجا رفت ولی متوجه نشدم. فکری به سرم زد و پسرم رو از دیوار خونشون فرستادم بالا. گفتم ببین کفش پشت در هست. گفت کفش زنونه هست با دمپایی مردونه. فوری رفتم خونه و زنگ زدم به پسر عموم گفتم کجایی که زنت مرد برد خونه. گفت مطمعنی گفتم اره با چشم های خودم دیدم. بعد اونم زنگ زدمبه برادرهامو همون دروغ رو گفتم.
هدفم کتک خوردنزنش بود.پسر عموم اومد و صدایجیغ و فریاد زنش بلند شد.زیر بار این تهمت نرفت و گفت باید برم جلوی خودش بگم. منم بدون هیچ ترسی رفتم گفتم خودم دیدم. اگر دورغ مبگم الهی کور بشم. پسرعموم هم حرف من رو قبول کرد و از خونه بیرونش کرد.
پسر ۸ سالهش رو ازش گرفت و نذاشت ببینهش طلاقش داد. دلم نمیخواست طلاق بگیرن فقط دوست داشتم کتک بخوره. اما با خودم گفتم اتفاقیه که افتاده.
پسرعموم سرکار میرفت و بچهش تو خونه تنها بود. یه روز از خونه اومد بیرون شروع به بازی کرد تا پدرش بیاد. توپش سمت خیابون رفت اونم دنبالش دوید. ماشین بهش زد.
دو روز بعد خبر آوردن که فوت کرده. داشتم دیونه میشدم. اگر من اون حرف رو نمیزدم اون بچه پیش مادرش بود و نمیمرد.
روزگارم سیاه شد و عذاب وجدان داشت من ر میکشت. اما باز خصلت های زشتمرو ترک نکرده بودم. سعی میکردم اون اتفاق رو فراموش کنم.
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
عروسی دختر برادر بزرگمبود. من رو توی مراسمات اولیهشون صدا نکردن. این برامعقدهی بزرگی شده بود. با برادرم قهر کردم. اونمرو من حساس بود. فهمیدم زنش ازش خواسته که به کسی نگه. قهرمرو با برادرم انقدر طول دادم تا کارت عر
وسی دخترش رو اورد. ازش نگرفتم انقدررگریه کردم تا مثل برج زهر مار برگشت خونه. دختر برادرم زنگ زد و با گریه گفت عمه تو رو خدا بیا بابام مامانم رو کُشت.
از درون خوشحال بودم ولی به ظاهر خودم رو ناراحت نشون دادم.رفتم خونشون نه برای کمک کردن برای اینکه ببینم کتک خورده دلم خنک بشه.
زن برادرم که نمیدونست من برادرم رو پر کردم کلی برامدردل کرد و گفت مادر دادماد خیلی دوست داشته که مراسم ها رو خلوت بگیریم
صبح عروسی دوباره برادرم زنگ زد و گفت اگر تو نیای عروسی مراسمرو بهم میزنم بهت قول میدم سر دختر بعدیمم از خاستگاریش توی خونه ی تو باشه تا عروسیش.
از خدا خواسته کوتاه اومدم. رفتمعروسی.توی مراسم دلممیخواست حال مادرشوهر عروس رو هم بگیرم.
رفتمگفتم چرا برای عروس کیک نگرفتید. برای ابروداری جلوی فامیل هاش گفت. انشالله فردا بری مراسمپایتختی میگیرم گفتم عروسی کیکداره نه پاتختی. امشب باید کیکباشه. مادرشوهرم که دید من توپم پره گفت الان میگم برن بگیرن. وسط عروسی داماد و برادرش رفتن دنبال کیک و داماد کلا نتونست تو عروسیش باشه. اینم تنبیه مادرشوهری که نذاشته من تو مراسمات برادرزادهم باشم
دو سال گذشت و من همچنان به زندگی اطرافیانم میتاختم. از اینکه زن داداش هام از من میترسیدن خوشحال بودم.
یه شب توی خونه نشسته بودم.از کوچه صدای دعوا اومد .از پنجره بیرون رو نگاه کردم دیدم پسر بزرگم و شوهرم با یه نفر سر جای پارکدعواشون شده. چادرم رو سر کردم و رفتم بیرون شروع کردم به تند حرف زدن. شوهرم وسط بحثش رو به من گفت برو داخل اما من میخواستم از حقشون دفاع کنم.شوهرم دوباره گفت بهت میگم برو. من نرفتم دعوا اوح گرفت و اونمرد به همسرم فحش ناموسی داد. همسایه ها جلو اومدن و اون مرد رو فرستادن رفت. شوهرم که حسابی از اون فحش ناراحت بود جلوی اهالی کوچه به من گفت چرا بهت میگم برو داخل نرفتی که اون بهت فحش داد؟ جلوی مردم سرم داد زد خواستماعتراض کنم که نفهمیدم چطور افتادم زیر مشت و لگدش و هیچ کس برای کمکبهم نیومد
بالاخره شوهرم خسته شد و رهام کرد. با کمک پسرم رفتم خونه و یکهفته خوابیدم. اگر به برادرهام میگفتم جنازهی شوهرمم رو مینداختن جلوی در ولی نمیخواستم خبر کتک خوردنم به گوش زن هاشون برسه. بعد یک هفته شوهرم برای دلجویی از من گفت حاضر شید بریمرستوران. کینهش به دلم بود ولی باید به موقع انتقام میگرفتم. اماده شدیم. بچه هام بزرگ شده بودن و پنج نفری عقب جا نمیشدن. دختر کوچیکم روی پای من مینشست. خواستم سوار ماشین شم که دخترم در رو هول دادو تیزی بالای در رفت توی چشمم و خون صورتم رو گرفت. با جیغ و داد رفتیم بیمارستان و گفتم باید عمل کنی. بعد از عمل نیمه بیهوش بودم که صدای دکتر رو شنیدم.
به همسرم گفت: "همسرتون بینایی چشم آسیب دیدهش رو از دست داده"
انگار یکی من رو کشوند به اون سالی که به زن پسر عموم تهمت زدم و قسم خوردم "کور شم اگر دورغ بگم" من اونروز اصلا ندیدم که اون مرد کجا رفت. اون همه خونه توی اون کوچه بود شاید خونهی یکی دیگه رفته بود. چرا دروغ گفتم؟ افتادمسر گریه همه فکر کردن من از اینکه فهمیدم چشمم بینایی نداره ناراحتم ولی درد عذاب وجدانی که سالها با توجیح آرومنگهش داشته بودم دوباره به جونم افتاد. من با اوندروغ یک زندگی رو از هم پاشوندم و باعث مرگ پسرشون شدم.
بعد از یکماه یه دکتر گفت من چشمش رو عنل میکنم ۷۰ درصد قول میدمکه خوب بشه. بهش اعتماد کردم و عمل موفقیت آمیز بود.با عینک و هزار تا قطره و دارو خیلی تار میدیم. رو به بهبودی بودم. یه روز پسرام توی خونه با هم دعواشون شد. شب قبلش پردهی حصیریم رو آورده بودم پایین که بشورم. چند تا از حصیر هاش جدا افتاده بود. یکی از پسر هامحصیر رو برداشت تا اون یکی رو بزنه. تازه از خواب بیدار شده بودم. بی عینک بلند شدم تا جلوشون رو بگیرم که حصیر مستقیم رفت تو چشمم و دوباره همون آش و همون کاسه. انقدر بیماری و دکتر رفتنم طولانی شد که دیگه فرصت نداشتم به زندگی برادر هام فکر کنم.اینبار همون دکتر هم قطع امید کرد. توی همون وضع بودم که خبر اوردن موقع فوتبال بازی کردن توپ خورده تو صورت پسرت و باباش بردهش بیمارستان. زنگ زدم گفت صبر کنمیایم. شب که اومدن دیدم چشمپسرم رو پانسمان کردن. شوهرمگفت ضربه سنگین بوده چشمشآسیب دیده. گفت از پدر پسری که توپ رو به صورت پسرمون زده شکایت کردم. با اصرار صبح من هم به کلانتری رفتم.اما با دیدن زن سابق پسرعموم سرجام خشکم زد. پسر اون با اینکه خیلی از پسر من کچکتر بود با توپ توی بازی زده بود به صورت پسر من.
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
با خودم گفتم ایندار مکافاتِ.همخودم کور شدم هم معلوم نیست چه بلایی سر چشم بچهم بیاد. رومنشد برم جلو ازش حلالیت بگیرم. به شوهرمگفتم باید رضایت بدی. قبول نکرد و من با گریه علت این همه بلا و مصیبت رو بهش گفتم. ناراحت رضایت دادو به خونه برگشتیم
داشتمفکر میکردم که باید چیکار کنمکه سمامور کج شد و آبجوشش ریخت تا یک قدمی دخترم.
انگار صبر خدا برای تموم شده بود.به شوهرم گفتم تا من حقیقت رو به پسر عموم نگم این مصیبت تموم نمیشه. صبح میرم جلوی خونهش.
صبح صبحانهی بچه ها رو دادم و رفتم خونهی پسر عموم. اما با دیدن پرچم سیاه بالای سر خونشون و همسرش که با گریه توی سرش میزد متوجه شدم که دیر رسیدم.
الان بیست ساله از اون تهمتی که زدم میگذره. من با کوله باری از عذاب وجدان موندم. این راز بین من و شوهرم مونده. روی عذر خواهی از هیچ کس رو ندارم. چشم خودم نابینا شده و اون یکی چشمم هم به خاطر گریه کم بیناست. چشمپسرمم دچار آسیب شد و حتنا باید عینک بزنه. من متوجه اشتباهاتم شدم و الان دیگه کاری از دستم بر نمیاد.
پایان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درددلاعضا
ده سال پیش با شوهرم خیلی سنتی ازدواج کردم. به خاطر اختلاف سنیمون که ۱۵ سال بود نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم. همسرم هم از ترسم سواستفاده کرد و تا میتونست اذیتم کرد. منم باهاش لج کردم و ازش فاصله گرفتم
یه روز یه تماسی بهمشد و انقدر اون مرد باهام صمیمی حرف زد و مهربون بود که جذبش شدم.
چند روزی بود که همش زنگمیزد و منم منتظر تماسش بودم.
بهش گفتم متاهلم و ازش خواستم وقتایی زنگ بزنه که همسرم خونه نیست. اونمگوش داد
ازم خواست به دیدنش برم. یه چیزی هی بهم میگفت به این رابطه پایان بدم ولی کمبود محبت نمیذاشت حرفشو گوش کنم.
بالاخره قبول کردم برم😔
حاضر شدم خواستم برم بیرون پام گرفت به لبهی فرش خوردم زمین. انقدر پام درد گرفت که نمیتونستمتکون بخورم. به زور و گریه خودمو رسوندم به تلفن همون موقع شوهرم زنگ زد گفتم فقط بیا خونه
تا اون روز فکر نمیکردم شوهرم انقدر دوستم داره
فوری خودشو رسوند خونه بردم بیمارستان.
پاممو برداشته بود. گچ گرفتیم و برگشتیم. انقدر دلم از خودم گرفته بود که همه چیز رو براش گفتم.اولش از دستم عصبانی شد ولی بعدش بخشیدم.
از اون روز خیلی رفتارش باهام بهتر شده. یکم محدودم کرد ولی خیلی مهربون شده.
خدا رو شکر میکنم که اون روز خوردم زمین و پام شکست و نرفتمسر قرار
بهخدااعتمادکن
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
16.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺#داستانک
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد.
آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد.
ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان میبرد...
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
❤️ رمــان شماره: 10😉❤️
💜نام رمان: جــانمـ مےرود🌝🌚
💚نام نویسنده:فاطمہ امیرے
ژانر: مذهبی عاشقانه
💙تعداد قسمت: ۱۹۲ 🌸✨
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #اول
رژ لب قرمز💄 را بر لبانش💋 کشید
و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد
شال مشکی را سرش کرد
و چتری هایش را مرتب کرد...باشنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد...
زود کیفش👜 را برداشت و به طرف در خروجی
خانه رفت
«مهلا خانم» نگاهی به دخترکش کرد
ــ کجا میری مهیا😕
ــ بیرون 😌
ــ گفتم کجا
مهیا کتونی هایش👟 پا کرد نگاهی به مادرش انداخت
_گفتم کہ بیرون
مهلا خانم تا خواست با اون بحثی کند با شنیدن صدای سرفه هاے همسرش😣 بیخیال شد
مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد
در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه
(ای بابایی) گفت...
نگاهی👀 به آن انداخت
پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد
با عبور ماشین💨🚙 پسر همسایه از کنارش به خودش آمد
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #دوم
به سرکوچه نگاهے👀 انداخت با دیدن 🔥نازی🔥 و زهرا 👭دستی برایشان تکان داد😍👋 و سریع به سمتشان رفت
نازی _به به مهیا خانوم چطولے عسیسم
مهیا یکی زد تو سر نازی
_اینجوری حرف نزن بدم میاد
با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد زهرا تو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود 😊و نازی هم شیطون تر و شرتر
_خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ??
زهرا موهای طلایشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت
_فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش ✨چادر نماز✨ بگیرم😌
تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن
_اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای
زهرا ناراحت ازش رو گرفت 😒مهیا اخمی به نازی کرد😠 و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت
_اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه😎
با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند😄😀😁 و تو سر و کله ی هم می زدند
وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد
نازی شروع کرد به تیکه انداختن😏 زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت 💚تسبیح ها💚 رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه💙 ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد
_قشنگه😍
_اره خیلی☺️
زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم 💙
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #سوم
پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی💙 را همراه چادر✨ به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند
چون نزدیک اذان✨ بود خیابان شلوغ شده بود 🔥نازی🔥هی غر میزد
_نگانگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد
زهرا با ناراحتی گفت
_چی شد مگه کار بدی نکرد😟
مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند 😕ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک🌳 محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی🍦 دعوت کرد
هوا تاریک شده بود🌃 ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفت مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد
که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم👥 اهی کشید با خود زمزمه ڪرد
_اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه
بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند😐
مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد
با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید با دیدن صاحب صدا شکه😳😧 شد
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #چهارم
با تعجب😳 به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید
مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند😯
پسرای مزاحم👥 با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن🏃🏃
مهیا با صدای پسره به خودش آمد
_مزاحم بودند
_بله
پسر با اخم😠 نگاهی به مهیا انداخت
مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود
_چیه چته نگاه میکني؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم😏
پسره استغفرا... زیر لب گفت
_شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید😐
مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد😠😵
_تو با خودت چه فڪری کردی ها؟؟ من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه😏
تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد
_بیا بریم سید دیر میشه
پسره که حالا مهیا دانست سید هست
به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت💨🚙
مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد
_عقده ای بدبخت😠😲
به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون📺 بودن به اتاقش رفت
🔸دوروز بعد🔹
مهیا درحالی که آهنگی🎼 زیر لب زمزمہ می ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ مے زد
خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند
کم کم صداها بالا گرفت
مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد
_نفس بڪش احمد... توروخدا نفس بڪش احمد😢😵
پاهاے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود.😨
جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت
آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید😥
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #پنجم
دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست
با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند 😕
اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر
نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید
بوی چایے☕️ دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد
با شنیدن صدای مداحے🎙✨
یادش آمد که امروز 🏴اول محرم🏴 هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد
_خدایا چیڪار ڪنم😔
صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش😢 اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن ✨مسجد و هیئت✨ بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی🏴 و قرمز دود و بوی چایے☕️ کہ اینجا بیشتر احساس مے شد
نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ😭 همہ حاضرین را درآورده بود
🎙
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم کرب و بلاست
یا توی هیئتت
وسط جمعیت بود...
و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد👀 همه چیز برایش جدید بود
دومین بارش بود که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود😕
🎙
عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی
عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی
با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید👀
_سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادرِ👑 سرت ڪن😊
مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ڪرده باشه هول ڪرد
_من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا الان زود میرم😥
خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد.. دختره لبخند ی زد
_چرا بری؟؟ بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے☺️
_آقا؟ببخشید کدوم آقا😟
_امام حسین(ع)😊من دیگه برم عزیزم
مهیا زیر لب زمزمه کرد🌴امام حسین🌴 چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش✨ مے کرد
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #ششم
چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند
بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن 💚دسته های سینه زنی💚 دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن 😒
🎙اے امیرم یا حسیڹ
بپذیرم یا حسیڹ
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم ڪرب و بلاست
یا توے هیئتت
مداح فریاد زد🎙🗣
_همه بگید یا حسییییین
همه مردم یکصدا فریاد زدن
_یــــــا حــــــســـــیــــــــن😭😩😵
مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد
_یا حسین یا حسین یاحسین😣
دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن
مهیا احساس خفگی می کرد
دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد
_ بابام داره میمیره
همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن 😞😭صدای مداح هم باعث آشوب تر شدن احوالش شد
_ یا حسین امشب 🏴شب اول محرمه🏴 یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا... 😭😩
مردم تو سر خودشون میزدند مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلا می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید نمیتوانست خودش را کنترل کند
بر روی زمین افتاد و از هوش رفت...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af