eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
460 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت هوای گرم،☀️ کلافه اش کرده بود.... صدای تلفنش بلند شد. کیفش را باز کرد، دنبال موبایلش گشت. بالاخره پیداش کرد، با لبخند به صفحه موبایل نگاهی انداخت. ــ الو شهاب...😍 ــ سلام خانمی...😍 ــ سلام عزیزم خوبی؟!☺️ ــ خوبم شکر خدا! کجایی؟!😉 ــ نزدیک خونمونم.😇 ــ دانشگاه بودی؟!😊 مهیا اخمی کرد. ــ بله... به خاطر زور گفتنای جنابعالی، من تو این گرما باید پاشم برم دانشگاه!😫😠 شهاب خندید.😁 ــ نامردی نکن... من که همیشه میرسوندمت دانشگاه از اونورم میوردمت... فقط امروز نتونستم. ــ نظرت چیه؟ الانم دیر نیست! بیا بیخیال دانشگاه بشیم.😃 شهاب جدی گفت: ــ مهیا!😐 مهیابه خانه رسید، موبایل را بین سروشانه اش نگه داشت و کلید را ازکیفش درآورد. ــ باشه نزنم... شوخی کردم!🙁 ــ استغفرا...!😃 مهیا گفت ــ خوبه، همیشه استغفار بگو!😉 شهاب بلند خندید. 😂مهیا از پله ها بالا رفت. کسی خانه نبود، در را باز کرد و وارد خانه شد. مستقیم به طرف اتاقش رفت. ــ شهاب اداره ای؟! ــ آره! مهیا مغنعه اش را از سرش کشید. ــ آخیش چقدر گرم بود.😌 ــ چی شد؟!😳 ـ هیچی مغنعه ام رو از سرم برداشتم. شهاب دوباره جدی شد. ــ اونوقت پرده پنجره رو نکشیدی!😐 مهیابه پنجره نگاهی انداخت. ـــ وای شهاب روبه رو اتاقم خب اتاق تو هستش!!😕 ــ مهیا پرده رو بکش...😐 مهیا غرزنان پرده رو کشید. ــ بفرما کشیدمش.☹️ ــ مهیا جان، خانمی ساختمونای اطراف هم وقتی پرده رو نمیکشی، به اتاقت دید دارند.😍 ــ باشه.☺️ ــ راستی امشب مریم برنامه ریخته بریم بیرون!😍😋 مهیا فکری به سرش زد. ــ شرمنده نمیتونم بیام...😜 شهاب ناراحت گفت: ــ چرا؟!😒 ـ درس دارم دانشگاه و درسام مهمتره!😎 مهیا می خواست شهاب را اذیت کند. ولی نمی دانست نمی شود پاسدار مملکت را به این سادگی گول بزند.😂 شهاب سعی کرد نخندد🙊 و جدی صحبت کند: ــ آره راست میگی عزیزم؛ درس و دانشگاه مهمتره، من الان زنگ میزنم به مریم کنسلش میکنم.😉 مهیا عصبانی داد زد. ــ شهاب!!😬😠 شهاب بلند زد زیر خنده:😂 ــ باشه! آروم باش خانومی... مهیا هم خنده اش😅 گرفته بود. ــ خانمی، من دیگه باید برم کاری نداری؟!😍 ــ نه سلامتی آقا!😍 ــ یا علی(ع)... ــ علی یارت... تلفن را روی تخت انداخت.... کتاب هایش📚 را درقفسه گذاشت، دستی روی کتاب ها کشید... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت شهاب مجبورش کرده بود، که این ترم ثبت نام کند... با اینکه برایش سخت بود، اما نمی توانست، اخم های شهاب را تحمل کند.☺️ صدای اذان، در اتاقش پیچید... لبخندی زد. به طرف سرویس بهداشتی رفت؛ وضو گرفت؛ به اتاق برگشت؛ سجاده را پهن کرد و شروع به نماز خواندن کرد. مهلا خانم وار خانه شد. ــ مهیا مادر... جوابی نشنید، به سمت اتاق مهیا رفت. در را باز کرد، با دیدن مهیا روی سجاده، لبخندی زد😊 و در را بست. ...... ــ مهیا کجایی؟! شهاب دم در منتظره! ــ اومدم مامان... مهیا کفش هایش را پا کرد. 👟سبد را برداشت، بعد از خداحافظی، از پله ها تند تند پایین آمد. در را باز کرد. شهاب به ماشینش تکیه داده بود. مهیا به سمتش رفت. ــ سلام خانومی!😍 به طرفش آمد و سبد را، از دست مهیا گرفت و در صندوق گذاشت. مهیا لبخندی زد. ــ سلام!☺️ ـ بریم که مریم و محسن خیلی وقته منتظرمون هستند. مهیا سوار ماشین شد. شهاب ماشین را روشن کرد و حرکت کردند.💨🚙 مهیا به بیرون نگاهی انداخت. _صبح هوا خیلی گرم بود. ولی الان خداروشکر خنکه!😇 _آره هوا عالیه، چه خبر دانشگاه چطوره؟! _توروخدا اسمش رو نیار شهاب! نمیخوام شبم خراب بشه...😬 شهاب خندید.😃 _دختر، تو که خیلی به رشتت علاقه داشتی پس چی شد؟! _تو از کجا می دونی علاقه داشتم؟!😟 شهاب لبخندی زد و دست مهیا را گرفت و دنده را عوض کرد. _اون موقع که پوستر های مراسم رو طراحی کردی اینقدر قشنگ طراحی کردی، که معلوم بود کار کسیه که با عشق و علاقه این طرح هارو زده...😍😉 مهیا نگاهش را به بیرون دوخت. _آره! علاقه داشتم، الانم دارم. ولی؛ حسش نیست...🙁 ــ نه خانوم! باید حسش باشه. من می خوام زنم هنرمند باشه.😌 مهیا با اخم برگشت. _اگر نباشه؟!😠 شهاب خندید و گفت: _اولااخماتو باز کن، دوما اگرم نباشه هم ما نوکرشیم...😉 مهیا مشتی به بازوی شهاب زد. _لوس!😬😍 بعد از چند دقیقه، به پارک 🌳⛲️محل قرار رسیدند. هردو پیاده شدند. شهاب سبد را با یک دست و با دست دیگری دست مهیا را در دستانش گرفت. وارد پارک شدند. محسن از دور برایشان دست تکان داد. به طرفشان رفتند؛ بعد از سلام و احوالپرسی، مهیا کنار مریم نشست. _خب چه خبر؟! دادشم رو که اذیت نمیکنی؟!😠 مهیا چشم هایش را باریک کرد. _الان مثلا داری خواهر شوهر بازی در میاری؟!!!!😏 _ضایع بود؟!😆 _خیلی!!!😁 هر دو زدند زیر خنده،😂😂 که با نگاه شهاب خنده شان را جمع کردند.🙊🙊 مهیا و مریم مشغول، آماده کردن سیخ های کباب🍢🍢🍢🍢 شدند. محسن و شهاب هم مشغول روشن کردن آتش🔥🍢 منقل، بودند. شهاب به طرف دخترها آمد. آماده شدند، مهیا سینی را به طرف شهاب گرفت. _بفرما آماده شدند.☺️ _دستت طلا خانومی!😍 مریم معترض گفت: _منم درستم کردم ها!!😕 اینبار محسن که به طرفشان آمده بود گفت: _دست شما هم درد نکنه حاج خانوم! 😍حالا بی زحمت گوجه هارو🍡 بدید. مریم، با لبخند سینی را به دست محسن داد.😁 مهیا مشتی به بازوش زد. _ببند نیشت رو زشته...😠😆 _باشه... تو هم شدی عین شهاب؛ فقط گیر بده...☹️😁 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت بعد از صرف شام، شهاب و مهیا، از جایشان بلند شدند؛ تا کمی قدم بزنند. شهاب دست مهیا را گرفت. _میدونی همیشه دوست داشتم، با همسر آیندم اینجا بیام!😍 مهیا به سمتش برگشت. _واقعا؟! حالا چی داره که تو اینقدر دوست داشتی بیاریم اینجا!😉 _نمیشه دیگه سوپرایزه...😌 _اِ میزاری آدم کنجکاو بشه، بعد میگی سوپرایزه!😬 شهاب به حرص خوردن مهیا خندید. _اینقدر کم طاقت نباش دختر...😃 شهاب دست مهیا را کشید. از بین🌳🌳 درخت ها🌳🌳 گذشتند، مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد. _وای شهاب اینجا چقدر ترسناکه! شهاب چیزی نگفت.... جلوتر رفتند. مهیا به منظره ی روبه رویش، خیره ماند. روبه رویش رود بود. گرچه کم آب شده بود؛ اما خیلی زیبا بود. مخصوصا که نور چراغ های رنگی پل سفید، روی آب های رود کارون منعکس شده بود. مهیا با ذوق گفت: _وای شهاب! اینجا چقد قشنگه!!😍👌 شهاب نشست و مهیا را کنارش نشاند. _قبلش که میگفتی ترسناکه!😉 _اول بار که میبینیش ترسناکه؛ اما بعد... حرفش را ادامه نداد و به آب ها خیره ماند. _شهاب...😍 _جانم؟!😊 _اولین باری که منو دیدی، در موردم چه فڪری کردی؟!🤔 شهاب لبخندی زد. _همون موقع که چند تا پسر، مزاحمت شدند. وای چقدر اعصابم رو خورد کردی... با اون زبون درازت!!😂 شهاب خندید و ادامه داد: _چی گفتی؟! ژس مهیا را گرفت، دو دستش را به کمرش زد. با حالت مهیا گفت: _چیه نگاه میکنی؟! می خوای مدال بندازم گردنت؟! بعد هم بلند خندید.😂 مهیا مشتی به سینش زد. _اِ شهاب ادای منو درنیار...😬 شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت: _ناراحت نشو خانمی!😍 _اما من اولین باری که دیدمت، دم درتون بود.😇... اولین چیزی به ذهنم رسید؛ آدم ریشو، مذهبی، متعصب، بداخلاق و شکاک بود.... شهاب با چشم های گرد شده، نگاهش می کرد. _دیگه چی؟!😳 _خب قبول داشته باش... خیلی بد اخلاق بودی!😌 _بداخلاق نبودم. لزومی نمیدیم با همه صمیمی رفتار کنم.😎 مهیا شونه ای بالا داد. _هر چی،... ولی من الان خیلی خوشحالم!😍😇 شهاب لبخندی زد.☺️ _راستی میدونی برنامه مشهد کنسل شد؟! مهیا با حالت زاری به طرف شهاب برگشت _چی؟؟ کنسل شد؟!!😲😧 _آروم خانوم. آره... متاسفانه به خاطر مسائلی کنسل شد. مهیا ناراحت سرش را پایین انداخت. _یعنی بدتر از این نمیشه!😔 شهاب لبخند زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد. مهیا سرش را به شانه های شهاب تکیه داد. _ناراحت نباش. ماه عسل قول میدم بریم مشهد خوبه؟!😍😊 مهیا سری تکان داد. _مهیا! یه خبر خوب! _چیه؟! _پس فردا میخوام برم ماموریت... مهیا با شوک از شهاب جدا شد. _چی؟! ماموریت؟!😳😨 _آره.😊 _این خبر خوبیه؟!!!😕😒 شهاب لبخندی زد و دست مهیا را درستانش گرفت و فشرد. _آره دیگه دو روز از دستم راحت میشی... مهیا با بغض گفت: _ما که تازه عقد کردیم. آخه این ماموریت از کجا در اومد!😢 شهاب با اخم به مهیا نگاه کرد. _وای به حالت اگه یه قطره اشک از چشمات بریزه...😠☝️ اما بعد از تمام شدن حرفش اشکی روی گونه ی مهیا سرازیر شد.😞 شهاب دستش را جلو برد و اشکش را پاک کرد😒 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم.😊 _چرا راستشو بهم نمیگی؟! میدونم می خوای بری سوریه! میدونم می خوای مثل اون بار طولش بدی!!😔😭 مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به هق هق کردن کرد. شهاب دستش را دور شانه هایش حلقه کرد. _این چه حرفیه عزیز دلم! دوروز میرم، زود برمیگردم. قول میدم.... 😊اون بار ماموریت سختی بود، اما این زیاد سخت نیست، شاید زودتر هم تمام شد. گریه مهیا قطع شده بود.... حرفی بینشان رد و بدل نمی شد. با صدای موبایل شهاب، مهیا کنار رفت و با دستمال اشک هایش را پاک کرد. _جانم محسن؟! _..... _نه شما برید ما حالا هستیم. _...... _قربانت یاعلی(ع)! _زشته! کاشکی باهاشون میرفتیم. _تو نگران نباش، نمی خوای که با این چشمای سرخت بریم حالا فکر میکنن کتکت زدم.😜 مهیا خندید.☺️ _دست بزن هم داری؟!! شهاب خندید.فیگوری گرفت.😃💪 _اونم بدجور... هردو خندیدند.😄😃 مدتی همانجا ماندند. ولی هوا سرد❄️ شده بود. مهیا هم فردا کلاس داشت. تصمیم گرفتند که برگردندند. مهیا در طول راه حرفی نزد. شهاب، ماشین را جلوی خانه متوقف کرد. _خب، اینم از امشب. مهیا لبخندی زد. _مهیا هنوز ناراحتی؟!😕 مهیا حرفی نزد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. _شهاب، میدونم موقع خواستگاری بهم گفتی که باید درک کنم؛ منم قبول کردم. ولی قبول داشته باش، برام سخته خب...😔 شهاب دستان سرد مهیا را گرفت و آرام فشرد. _میدونم خانمی... میدونم عزیز دلم... درکت میکنم. باور کن برای خودم هم سخته... ولی چیکار باید کرد؟! کارم اینه!😊 مهیا لبخندی زد. _باشه برو اما وقتی اومدی؛ باید ببریم بیرون!🙁 _چشم هر چی شما بگی!!😉 _لوس نشو من برم دیگه...😒 _فردا کلاس داری؟! _آره! _شرمنده؛ فردا نمیتونم برسونمت. ولی برگشتنی میام دنبالت. _نه خودم میام. _نگفتم بیام یا نه! گفتم میام! پس اعتراضی هم قبول نیست.😃 _زورگو...😬 هردو از ماشین پیدا شدند. مهیا دستی تکان داد و وارد خانه شد. شهاب نگاهی به در بسته انداخت. خدا می دانست چقدر این دختر را دوست داشت...😍❤️ 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت خسته، کتاب هایش را جمع کرد. _مهیا داری میری؟؟🙁 _آره دیگه کلاس ندارم.😊 _وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم.😕 مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد.☺️👋 از وقتی که به دانشگاه برگشته بود، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد.... تلفنش زنگ خورد.📲 با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد. _جانم؟!😍 _جانت بی بلا! دم در دانشگاهم.😍 _باشه اومدم. مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید. به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید. به طرف ماشین رفت. در را باز کرد و سلام کرد. _سلام!☺️ _سلام خانم خدا قوت!😊 با لبخند، کیف👜 و وسایل مهیا📋📏را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت. _خیلی ممنون! _خواهش میکنم! شهاب دنده را عوض کرد و گفت: _خب چه خبر؟😊 _خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن...🙄 شهاب خندید. _چقدر غر میزنی مهیا!😃 _غر نمیزنم واقعیته...☹️ سرش را به صندلی کوبید. _به خدا خسته شدم. _تنبل شدی ها!! مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت. _الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه!😌 شهاب اخمی به مهیا کرد. _جرات داری اینکارو بکن!😠 _شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی...☹️ شهاب، ماشین را نگه داشت. _پیاد شید بانو! از ماشین پیاده شدند. مهیا به کافی شاپ☕️ روبه رویشان نگاهی انداخت. _بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت.😃 مهیا چشمکی زد. _آفرین!😉 شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت: _ولی نمی دونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا...😕 _بعد به من میگه غر میزنی!😄 مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت: _خب چی می خوری؟! شهاب نگاهی به اطراف انداخت. _اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!!🙁 مهیا؛ ریز خندید.😄🙊 _دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه! شهاب که خنده اش😃 گرفته بود. با لبخند سری تکان داد. شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد. مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم بودند. 😒 نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد. ناگهان خنده اش گرفت...😄 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت شهاب سر جایش نشست. _به چی می خندی؟؟😟 مهیا با چشم اشاره ای به اطراف کرد. _هیچی برا چند لحظه، به خودمون و اطراف نگاه کردم. خندم گرفت. شهاب به صندلی تکیه داد. _کجاشو دیدی! رفتم سفارش دادم پسره با اون موهاش؛ با ترس نگام می کرد و گفت؛ حاج آقا یه نگاه به این خواهرای بی حجاب بنداز... فقط موندم می خوان جواب خدارو چی بدن...😁خوبه با لباس کارم نیومدم، دنبالت.😂 مهیا بلند زد زیر خنده.😂 شهاب اخمی😠 به مهیا کرد. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت.😂🙊 شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد. _وای شهاب... حالا فکر کردن گشت ارشادیم!😂 شهاب دستی به ریش های خودش کشید. _شاید...😌😂 شهاب کمی فکر کرد. _مهیا، یه سوال ازت بپرسم؛ جوابم رو میدی؟ مهیا لبخندی زد. _بفرما؟ _اون روز... امامزاده علی ابن مهزیار... _خب! _من قبل از اینکه دم خروجی ببینمت، داخل هم دیدمت.😉 مهیا، منتظر بقیه صحبت شهاب ماند. _ولی داشتی گریه می کردی... برای همین جلو نیومدم.😊 شهاب به مهیا نگاهی انداخت. _برا چی اون شب حالت بد بود؟!... نگو هیچی؛ چون اون گریه هات برای هیچی نبود. دستان مهیا یخ زد.... از چیزی که می ترسید؛ 😥اتفاق افتاد. شهاب دستان مهیا را گرفت، که با احساس سرمای دستان مهیا با نگرانی نگاهی به مهیا انداخت. _چیزی شده مهیا؟!😟 مهیا سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست.😢 _مهیا، نگرانم نکن!! مهیا می دانست آن اتفاق تقصیر خودش نبود، اما استرس داشت که نکند شهاب، بد برداشت کند. شهاب با اخم اشاره ای کرد. _بلند شو بریم!😠 شهاب پول را روی میز گذاشت، دست مهیا را گرفت و بیرون رفتند. شهاب در ماشین را برای مهیا، باز کرد. مهیا سوار شد. شهاب ماشین را دور زد و سوار شد. _مهیا؛ خانمی... مهیا سرش را بلند کرد.😒 شهاب اخم کرد. ــ چرا چشمات خیسند؟؟ چیز بدی پرسیدم؟!😠 _نه!😔 _داری نگرانم میکنی...😐 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا، اشک هایش را پاک کرد.😢 _مهیا!... مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی... مهیا نفس عمیقی کشید. _🔥مهران🔥...😞 شهاب آبروهایش را درهم کشید. _مهران کیه؟!😠 _هم دانشگاهیم.😞 _خب؟!😠 _ازم جزوه برده بود؛بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم. مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمی خوندم😓 ولی با پسرا زیاد گرم نمی گرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال می پرسید.... اون لحظه اصلا احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم.... دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون...😣 شهاب اخم کرد و گفت: _اون چی؟!😠 _اون دستمو گرفت و محکم فشار داد... اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد.😭 شهاب از عصبانیت فرمون را محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد: _از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش...😞 با هر حرفی که مهیا می زد... فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب را دید تند تند گفت: _باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصلا اهل این حرفا نیستم.😥😞 شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستانش را در دست گرفت. _آروم باش مهیا! اشک های مهیا را با دستش پاک کرد و گونه اش را نوازش کرد _میدونم تو تقصیری نداری. _باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم.😞 همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود. نمی تونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم...😢 _اگه دستم بهش برسه!😠 شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید: _اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟!😠 مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است می ترسید که شهاب کارش را بی جواب نگزارد... _ن... نه کار اون نبود...😧 _مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟!😡 _نه نبود... 😨 نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند. از استرس ناخون هایش را می جوید. با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛ به طرف شهاب برگشت. _چرا به من دروغ میگی مهیا؟!😠 من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟! _ن... نه اون... شهاب اجازه نداد ادامه بدهد. غرید: _دروغ نگو مهیا... دروغ نگو...😡🗣چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟!🗣 مهیا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.... شهاب عصبی دنده را جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت در مسیر حرفی نزدند.... مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک خانه بودند؛ نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم رانندگی می کرد. نمی توانست ناراحت بودن شهاب را تحمل کند. _شهاب؟!😥 _لطفا چیزی نگو مهیا.😠 مهیا، سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست،😢 با ایستادن ماشین سرش را بلند کرد. روبه روی در خانه شان بود. _شهاب؟!😢 _من صبح زود میرم ماموریت.😠 _شهاب؟!😥😢 _مواظب خودت باش. کلاس هات رو هم حتما برو. _شهاب؟!😢😒 شهاب موبایلش را درآورد و شماره ای گرفت. _برو خونه مادرت الان نگران میشه. و تلفن را به گوشش نزدیک کرد. _سلام محمد خوبی؟؟ _قربانت فردا صبح ساعت چند حرکته؟! مهیا با چشمان پر اشک به شهاب نگاهی انداخت.😢 خداحافظی زیر لب زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد. رو به روی در ایستاد. اصلا رمقی برای درآوردن کلید نداشت. دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد. مهیا نگاه آخرش را به شهاب انداخت و وارد خانه شد. شهاب تا مهیا وارد خانه شد، با محمد خداحافظی کرد. سرش را به صندلی تکیه داد؛ خودش هم ناراحت بود و دوست نداشت مهیا را ناراحت کند. اما باید او را تنبیهه میکرد، تا یاد بگیرد؛ دیگر چیزی از او پنهان نکند.... یاد چشمان اشکین مهیا افتاد. مشتی به فرمان زد.😠 _لعنت بهت🔥 مهران🔥...😠👊 پشیمان شده بود. تحمل ناراحتی مهیا را نداشت.... در را باز کرد، تا به طرف خانه مهیا برود. اما با دیدن چراغ خاموش اتاق مهیا سرجایش ایستا‌د.😒 با اینکه برایش سخت بود؛... اما بایدمهیا یاد می گرفت، که چیزی از او پنهان نکند.☝️ به عقب برگشت و سوار ماشین شد. ماشین را در قسمتی از حیاط پارک کرد. وارد خانه که شد، شهین خانوم به استقبالش آمد. _سلام مادر! خسته نباشی! شهاب لبخند بی جانی زد. _خیلی ممنون... _چیزی شده شهاب؟!😟 _نه مامان! خستم. من میرم بخوابم. به طرف پله ها رفت. روی یکی از پله ها ایستاد. _مامان من از فردا برای دو سه روز میرم ماموریت... _چرا زودتر نگفتی مادر؟!😐 _شرمنده یادم رفت.😔 شهین خانوم به رفتن شهاب نگاهی انداخت. مطمئن بود اتفاقی افتاده است.😕 ازنگاه غمگین پسرش راحت می توانست این را فهمید.... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت شهاب، سجاده اش را جمع کرد.... کوله اش 🎒را روی شانه اش گذاشت، و از اتاقش بیرون رفت. آرام آرام از پله ها پایین آمد. کفش هایش را از جا کفشی درآورد؛ تا می خواست کفش هایش را پا کند، با صدای محمد آقا ایستاد. ـ شهاب داری میری؟!😟 ـ آره بابا!😒 ـ چرا اینقدر بی سرو صدا؟!😕 ـ خب، گفتم خوابید. بیدارتون نکنم.😔 ـ یعنی اگه برای نماز بیدار نمی شدم، تو خداحافظی نمی کردی...😐 ـ شرمنده فک کردم مامان، بهتون گفت دیشب.😔 ـ آره! مادرت گفت داری میری ماموریت. به شهاب نزدیک شد و دستی روی شانه اش گذاشت. ـ چیزی شده شهاب؟!😒 شهاب لبخندی زد. ـ نه!😊 ـ مطمئن باشم؟!😕 ـ مطمئن باشید. محمد آقا، خداروشکری زیر لب گفت. شهاب کفش هایش را روی زمین گذشت، و مشغول پا کردنشان شد. ــ می خوای بری با مهیا خداحافظی کنی؟؟ دستان شهاب، برای چند ثانیه از حرکت ایستادند. ــ نه دیشب ازش خداحافظی کردم!😒 با زنگ خوردن تلفن شهاب؛ شهاب، با پدرش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.... ماشین آرش، سر کوچه بود. نگاهی به اتاق تاریک مهیا انداخت و لبخند غمگینی زد.😒 کوله اش را روی شانه اش جابه جا کرد، و به سمت ماشین آرش رفت.🚶 **** مهیا از صبح تا الان هر چقدر به شهاب زنگ زده بود؛ جوابش را نمی داد.... کلافه از جایش بلند شد و شروع به آماده شدن کرد. قرار بود، همراه نرجس و شهین خانوم به مهمانی زنانه، که خانه ی یکی از اقوام شهین خانوم برگزار میشد؛ بروند. بعد از نیم ساعت، آماده شده بود و روبه روی آینه، مشغول مرتب کردن چادرش بود؛ که موبایلش زنگ خورد.📲 _جانم مریم؟! _.... _اومدم! زود کیفش را برداشت. ــ مامان من رفتم.😊👋 ــ بسلامت مادر جان!😊👋 مهیا از پله ها پایین آمد. به سمت ماشین محمد آقا رفت. سوار ماشین شد. ــ سلام!😊 محمد آقا و شهین خانوم با مهربانی جوابش را دادند. ــ چه خبر مهیا خانوم؟!☺️ ــ سلامتی! اگه این داداشت جواب تلفن مارو بده...😍🙄 مریم دستی به روسریش کشید. ــ شهاب اصلا تو ماموریتا جواب تلفن نمیده، به خودت زحمت نده...😌 مهیا با شوک گفت. ــ ماموریت؟؟؟!!!!.... 😳😧 ــ آره دیگه صبح رفت ماموریت!😎 مریم باتعلل پرسید: ــ یعنی چیزی به تو نگفت؟!😟 مهیا لبخند تلخی زد. ــ چرا چرا دیشب بهم گفت، ☺️فقط یکم نگران شدم، که جواب تلفنشو نداد.... مریم شروع کرد به دلداری دادن؛ ولی مهیا متوجه صحبت هایش نمی شد. فقط سرش را تکان می داد؛ یا بعضی اوقات با یک یا دو کلمه حرف هایش را تاکید می کرد. باورش نمی شد، شهاب بدون خداحافظی رفته باشد...😞💔 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ماشین ایستاد.... مهیا نگاهی به در سفید روبه رویش انداخت. بعد از خداحافظی با محمد آقا، به طرف خانه رفتند. در با صدای تیکی باز شد. وارد خانه شدند. همه به استقبالشان آمدند. مهیا لبخند تلخی زد؛ با همه سلام واحوالپرسی کردند، شهین خانم او را کنارش نشاند. همه کنجکاو بودند که عروس شهین را ببیند. بعضی از نگاه ها دوستانه بود☺️ و بعضی ها...😕 دخترهای جوان، 👩🏻👱🏻♀دورهم نشسته بودند و از آخرین مدل های لباس👗 حرف می زدند.... مهیا فقط گهگاهی با لبخند 😊حرف هایشان را تایید می کرد. کم کم بحث به سمت کنسل شدن، اردوی مشهد رفت. مهیا چشمانش را روی هم فشار داد. دیگر تحمل اینجا نشستن را نداشت. از جایش بلند شد که بیرون برود؛ که با صدای شهین خانوم به طرفش رفت. ــ بیا! بشین پیشم عزیزم...☺️ مهیا نمی توانست قبول نکند. لبخندی زد وکنارش نشست.😊 ــ اینم عروس شهاب! البته دخترم مهیا خانم! مهیا لبخند و ممنونی در پاسخ به تبریک ها و تعریف ها گفت. سوسن خانم تابی به گردنش داد. ــ میگم مهیا جان، شهاب کجاست الان؟؟😏 مهیا، بشقاب میوه را از دست میزبان گرفت و تشکری کرد. ــ شهاب ماموریته...😊 ــ واه... الان وقت ماموریته؟!!😌😏 مهیا، چاقو🔪 را برداشت و مشغول پوست کندن میوه ها شد. ــ کاره دیگه... پیش میاد.😊 سوسن خانم که هنوز دلش خنک نشده بود و دوست داشت، بیشتر مهیا را آزرده خاطر کند؛ لبخند شیطانیی زد. ــ والا اگه زندگی و زنش، براش عزیز و مهم بودند... اینقدر زود نمی رفت، ماموریت!😏 مهیا آخ آرامی گفت.... 😣 نگاهی به دست بریده اش انداخت. شهین خانم هول کرد و سریع به طرف مهیا آمد. _وای مهیا! چیکار کردی با خودت! ببینم دستت رو...😱 مهیا لبخند غمگینی زد. نمی توانست حرفی بزند. وگرنه این بغضی که در گلویش نشسته بود، می شکست.😣😢 مریم با اخم به سمتشان آمد.😠 _مامان بشین. خودم با مهیا میرم. ثریا جان، سرویس بهداشتی کجاست؟! ــ آخر راهرو.👈 جعبه کمک های اولیه هم همونجاست. مریم، دست مهیا را گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفتند. در را بست و دست مهیا را زیر آب سرد گذاشت. مهیا چشمانش را از سوزش دستش بست؛ اما سوزش دستش کجا و سوزش دلش کجا...😖💔 قطره ای اشک روی گونه های مهیا سرازیر شدند.😢 مریم دست مهیا را از زیر آب بیرون آورد و از جعبه کمک های اولیه چندتا چسب زخم برداشت. _چقدر بد بریدی دستت رو، چرا گریه میکنی حالا؟😒 ــ می سوزه...😖 مریم لبخند تلخی زد. ــ فکر میکنی من حرفای زن عموم رو نشنیدم... چته مهیا؟! 😒چه اتفاقی بین تو و شهاب افتاد؟! این از حال تو... اون از شهاب با اون حال پریشون وآشفتش... مهیا سرش را پایین انداخت. ــ چیزی به من نگو، ولی بدون برای شهاب خیلی مهمی... اون تورو بیشتر از جون خودش دوست داره! من داداشم رو خوب میشناسم. اون عشق تو چشماش وقتی تورو نگاه میکنه رو، هیچوقت دیگه تو چشماش ندیدم.😒 پس اگه حرفی زده، کاری کرده، بدون نگرانت بوده... مهیا سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هق می لرزیدند.😭😖 مریم بوسه ای😚 بر سرش زد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت. ــ مامان!😒 ــ جانم؟! مهیا چطوره؟!😥 ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده یه زنگ به بابا بزن بریم خونه.😐 دو قدم رفته را برگشت و روبه مادرش گفت : ــ مامان به فکر جواب برای سوال های شهاب داشته باشید. میدونید که رو مهیا چقدر حساسه... ببینه دستشو بریده دیگه واویلا... به اخم های زن عمو و دختر عمویش، نگاهی انداخت و با لبخندی پیروزمندانه،😏✌️ دوباره کنار مهیا برگشت...😍 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af