eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
524 دنبال‌کننده
247 عکس
326 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت من ارشیا هستم... پسر دوم خانواده "مفتخری". نازنین 22 ساله و سوگل 15 ساله خواهرهای من👭 هستند. نمیخوام از خودم تعریف کنم.. ولی بهترین شاگرد مدرسه بودم و همیشه تو آزمون های کشوری حرف اول رو میزدم.☺️ الان 20 ساله هستم ولی سال اولی هست که وارد دانشگاه شدم... شاید بپرسید که چرا منی که همیشه شاگرد اول بودم 👈یک سال هم پشت کنکور گیر کردم. خب باید اینطوری شروع کنم که همه چیزم در ✨18 سالگی✨ تغییر کرد... تا قبل از 18 سالگی... هم قیافه خیلی خوبی داشتم هم درسم خیلی خوب بود (از گفته دوستام میگم... هم پسرها و هم دختر ها) ... پدرم هم رئیس یک شرکت بزرگ ساختمان سازیه🏘 برای همین هم از نظر مالی هیچ مشکلی نداشتیم .😊 زندگیمون نسبتا آروم بود... اصلا آدم سیاسی نبودم اصلا هم از رجال سیاسی کشور خوشم نمیومد همه چی بر وفق مراد بود تا یکی از روز های زمستان❄️..... صبح☀️ یکی از روزهای نزدیک به عید بود که توی خیابون نزدیک خونمون نازنین و یکی از دوستاش رو با 👥سه تا پسر غریبه👤 دیدم. 👫👬👭 قیافشون خیلی عجیب بود😐 سر تاس، و انگشترهای اسکلتیشون👽 من رو یاد فیلم های افسانه ای می انداخت. این اتفاق ها زیاد توی خانواده ما می افتاد... نه اینکه بگم بی غیرت بودیم، نه، ولی توی این مسائل خیلی دید بازی👉 داشتیم، اما... ✋ چیزی که اونروز من رو داد بیشتر از همیشه خواهرم به این 👤پسرها👥 بود. از این و بدنم مور مور شد. جلو تر رفتم.... و کنار یکی از درخت 🌳های اطراف خیابون به حرف هاشون گوش دادم. ... یکی از پسرها سیگار 🚬نصفه کشیده اش رو از دهنش در آورد.... سیگار رو نزدیک صورت خواهرم گرفت و با یک صدای خشن و زمخت گفت: "بکش برای نابودی این رژیم آخوندی." بعد هم همه با هم خندیدند و خواهرم سیگار رو کشید...🚬 🍂 اثــرے از؛✍ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت دیگه حالم داشت بهم میخورد... خواستم جلو برم که سرفه های خواهرم😯 مانع از حرکتم شد... همون پسری که سیگار🚬 رو تعارف کرده بود دستش رو روی شونه خواهرم گذاشت.👉😳 طاقتم تاب شده بود پریدم جلو و داد زدم: _آهاااای!تو داری چه غلطی میکنی.😡🗣 همه صورتشون رو به سمت من برگردوندند و چند لحظه ای فقط نگاهم کردند.👀👀👀 خواهرم که صورتش گر گرفته بود با عصبانیت به سمت من نگاه کرد _چی شده ارشیا خان! آخوند منکراتی شدی؟😠 اون پسر روش رو به طرف خواهرم کرد و گفت: _کیه نازنین! طرف از این بسیجی هاست؟😏 و روش رو به من کرد و با خنده گفت: _پس چرا ریش نداری؟"😂😏 خواهرم هم همانطور که میخندید گفت: _نه 🔥کامبیز🔥 جون... هنوز در این حد نیست."😂 کامبیز بلند بلند خندید و با دست به کمر خواهرم زد...😡 ... تمام بدنم داغ شده بود با سرعت به سمتش حمله کردم😡🏃 و هلش دادم. _اُوی جوجه تیغی! حدِّ خودتو نگه دار😡✋ کامبیز که جا خورده بود... با قیافه مغرور و حق بجانب درحالی که با دستاش موهاش رو برنداز میکرد با کمی ترس تو صداش گفت: _چه....چه غلطای اضافه...بچه ها... این فسقلی رو باید ادب کنیم.😡🏃🏃 خواهرم که فهمیده بود قضیه از حد شوخی گذشته جلوی کامبیز رو گرفت... -ارشیا... دیوونه....چیکار میکنی....😨به تو مربوط نیست...برو خونه....خواهش میکنم برو خونه...😱 اما کامبیز با وقاحت تمام😡 خواهرم رو به کناری هل داد و کاری کرد که زمین بخوره. -کامبیز لعنتی.... گم شو...چِت شده دیوونه😰😲 من که دیگه قاطی کرده بودم بی معطلی یک مشت محکم😡👊 به چونه اش زدم...... همه چیز سریع اتفاق افتاد،... کامبیز یه کم عقب رفت و من فکر کردم میخواد فرار کنه اما یه دفعه دستش رو تو جیبش کرد، یک نارنجک سیاه که ظاهرا برای چهارشنبه سوری بود رو در آورد و با قدرت به سمت پرت کرد. تا اومدم جاخالی بدم نارنجک به کتفم خورد... صدای انفجارش 💥بسیار زیاد بود.... ... از اون لحظه فقط دود🌫 و آتش🔥 و جیغ های پشت سرهم یادم میاد...😱😵و ... و گُر گرفتنِ بدنم... صورتم میسوخت...😖 چشم هایم را باز کردم ولی چیزی نمیدیدم. 😨 وحشت وجودم رو فراگرفت...😰 🍂 اثــرے از؛✍ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af