پسر 16ساله ای از مادرش پرسید:مامان برای تولد 18 سالگیم چی کادو میگیری?? مادر:پسرم هنوز خیلی مونده،،، پسر 17ساله شد،،، یک روز حالش بد شد مادر اورا به بیمارستان برد دکتر گفت پسرت بیماری قلبی داره پسر از مادرش پرسید???مادر من میمیرم??? مادر فقط گریه کرد،،، پسرتحت درمان بود ،،، همه فامیل برای تولد 18 سالگی اش تدارک دیدند وقتی پسر به خانه آمد متوجه نامه ای که روی تختش بود افتاد،،،،،،، پسرم، اگر این نامه را میخوانی یعنی همه چیز عالی انجام شده یادته یه روز پرسیدی برای تولدت چی کادو میخوای??و من نمیدونستم چه جوابی بدم من قلبم رو به تو دادم ازش مراقبت کن و تولدت مبارک،،،، هیچ چیز توی دنیا بزرگتر از قلب مادرو عشقش نیست ،،،،
.
. کُلُفتیه صِداتو بِه رُخِ
"مادری "
که چجوری صُحبَتْ کَردَنو بهت یاد داده نَکِش |:
دِلِش بِشکَنه کُل زِندِگیت میشکَنِه:(((
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
پیرمردی فقیر، همسرش از او خواست شانهای برایش بخرد تا موهایش را سر و سامانی بدهد.
پیرمرد با شرمندگی گفت:
نمی توانم بخرم،
حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست بند جدیدی بخرم.
پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد.
پیرمرد فردای آن روز ساعتش را فروخت و شانهای برای همسرش خرید.
وقتی به خانه بازگشت، با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده
و بند ساعت نو برای او گرفته است.
اشک ریزان همدیگر را نگاه می کردند. اشک هایشان برای این نبود که کارشان هدر رفته بود، بلکه برای این بود که همدیگر را به یک اندازه دوست داشتند.........
🌿🌹🌿🌹🌿
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ، ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ !ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮم.
ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺍﺳﺐ ﻭﺣﺸﯽ ﺑﺮﮔﺸﺖ. ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ :ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ ! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ.
ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺒﻬﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺖ. ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ !
ﻓﺮﺩﺍﯾﺶ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻫﺎﯼ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺟﺰ ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ
ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ ! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ :ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ...!
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ﻫﺎﯼ
ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺍﺳﺖ، ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯﺗﺎﻥ ﻣﻘﺪمه ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺩﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
📚 #داستان_کوتاه
💜پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بودند روزی پدرش او را صدا کرد وگفت پسر دلم می خواهد کاری برای من انجام بدهی پسر گفت باشه. پدر اورا به اتاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت پسرم از تو می خواهم که هر بار که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی.
💜روز اول پسر بچه ۳۷ میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته بعد؛ همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد. او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است. به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ؛ یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد.
💜روزها گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد وگفت: پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخهای دیوار نگاه کن دیوار هر گز مثل گذشته نمی شود وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفی را میزنی؛ آن حرف ها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستیم به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از اونها هرگز با عذر خواهی پر نمیشه.
👌ما چطور؟؟ هیچ تا حالا فکر کردیم چقدر ازاین میخها در دیوار دل دیگران فرو کردیم، بیایم از خدا بخواهیم که به ما انقدر مهربانی وگذشت بدهد تا هرگز دردیوار دل دیگران میخی فرو نکنیم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه آرامش ...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕#م
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_یکم
همین طور که در افکارش غوطه ور بود صدای در اتاق نگاهش را از سقف گرفت و به در داد : بفرمایید
پدرش وارد شد و کنارش روی تخت نشست دست دخترکش را گرفت و گفت : چه خبر نورچشم بابا ؟
ـ سلامتی باباجون
ـ خیلی خسته بنظر میای چشمات خون افتاده ، مگه امروز چقدر کار کردی ؟
ـ بخاطر کم خوابی هم هست .
ـ آنقدر عاشق راه و هدفت هستی که خستت نکنه ؟ در میان راه جانذارتت ؟
ـ نمیدونم بابا ، نمیدونم چقدر برای هدفم راسخم نمیدونم چقدر شایسته و قابلم
حاج مصطفی دست دخترکش را کشید و سرش را روی پایش گذاشت که مهدا معترضانه گفت : بابا اینجوری بده ...
ـ بخواب فدای چشم خستت بشم
نوازشگرانه مو های خوش حالت دخترش را هدف قرار داد و در همین وضعیت گفت : گاهی باید دلت رو بروز کنی ، باید هدفت رو احیا کنی باید از نو بسازی ، گاهی باید دلت رو آب و جارو کنی باید اونچه بوی خدا نمیده از قلبت بیرون کنی این طوری قوی میشی با اراده میشی قوت میگیری بابا ...
ـ حق باشماست ولی من هنوز اندر خم کوچه ی معرفت موندم ، بابا هر چی بیشتر میگذره نگران تر میشم گاهی از نرسیدن از اشتباه میترسم
ـ ترس از گناه و عذابش آدمو میسازه این ترسم برادر مرگه ولی مرگی که عاشق احدی عالم برات رقم میزنه
ـ این مرگ زیباست بابا ولی با قبلش باید چیکار کرد ؟ با دلی که فریب داده ، دلی که فریب خورده ، فریب نفس ، فریب راهی که با جلوه ی خدایی آدمو به گناه میکشه ؟!!
ـ باباجونم وقتی میگی راهی که برای رسیدن به عشق طی میکنی فقط یه راهه یه جاده ، نباید وابسته شی نباید دل ببندی ، اگه حواست به منظره اطراف جاده پرت بشه نمیرسی بابا ، حتی اگه فک کنی و خودت فریب بدی که این چشم دوختن ها برای شناخت راهه !! شناخت راه نباید از مقصد راه جدات کنه ...
ـ سخته بابا ، سخته قدری به دنیا دل ببندی که انگار ابدیه و اینقدر راحت دل بکنی انگار یه سفر کوتاهه * ، سخته بابا از گرفتار شدن میترسم
ـ ترست بجاست بابا ولی کافی نیست ولی نباید میدون بدی به ترسی که فقط سردرگمت کنه ، باید بلندشی بابا همیشه نمیشه نشست و تماشا کرد اگه همیشه تجزیه و تحلیل کنی ، پس کی حرکت کنی ؟!
ـ راکد بودن برکه دل ، شفافیت آب رو از بین میبره ولی برای این پویایی ...
ـ برای این پویایی عشق حق زیاد نیست ؟!
ـ چرا... هست کافیه .
اَلیس الله بِکافٍ عَبْدَه؟! *
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* گفتاری از حدیث امام علی (ع) که فرمودند :
برای دنیایت چنان باش كه گویی جاویدان خواهی ماند و برای آخرتت چنان باش كه گویی فردا می میری.
* ترجمه بخشی از آیه ۳۶ سوره زمر : آیا خداوند برای بنده اش کافی نیست ؟!
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_دوم
وقتی صدای اذان مسجد شهرک به خانه های خفته رسید ، از خواب بیدار شد و اطرافش را نگاهی کرد اثری از پدرش نبود و این نشان میداد که از فرط خستگی متوجه رفتن پدرش نشده است .
پنجره اتاقش را باز کرد ، چشمانش را بست و هوای سحر را به ریه هایش سپرد ، یک لحظه به خودش آمد و فهمید اینجا مشهد و خانه تک واحدیشان نیست از ترس اینکه کسی با سر برهنه او را دیده باشد لرزید ، دختری که نگاهش را به تیغ تیز گناه نمی سپرد از دیده شدن در مقابل نامحرم با آن وضعیت بیم داشت .
پرده را کمی کنار زد تا مطمئن شود کسی او را ندیده است . همان لحظه چراغ یکی از اتاق های واحد خانواده حسینی روشن شد و شخصی پنجره را باز کرد و از هوای بیرون نفس کشید ، می دانست اتاق حسنا نیست برای همین کمی دقیق شد و فهمید شخصی که پنجره را باز کرده آقای متفاوت است . حرف های یاسین در ذهنش تداعی شد.
- 27 سالشه در مناطق جنگی به دنیا اومده چون خانواده اش اونجا زندگی میکردن ، پدرش که سید حیدر هستن و همه می شناسیم شون ، مادرشون پرستار بودن و بخاطر جانبازی که داشتن زود بازنشسته شدن و دختر یکی از بنام ترین افراد کاشان هستن که از قدیم الایام جواهر فروشی داشتن و مادر ایشون با برادرش که شوهر خواهر شوهرش هم میشه در سهم شریک هستن این طلا فروشی چندتا شعبه داره که این آقا پسر در شعبه تهران معاون بود ، دو تا برادر داره محمدرضا مدیر شعبه تهرانه و با دختر داییش همون شریک مادرش ازدواج کرده یه خواهر به اسم حسنا که پزشکی می خونه و امیرحسین که دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه اصفهان .
دکتری از دانشگاه صنعتی شریف ، مهندسی هسته ای خونده گرایش پرتو پزشکی ، الان داره برای تز دکتری آماده میشه و دانشکده شما برای کمک بهش درخواست داده و قراره چند کلاس در رشته دارو سازی شرکت کنه ، با یه گروه داخل تهران کار میکنن و اینجا داخل یه آزمایشگاه درگیر تحقیقاته که قراره سجاد فاتح ، هم بهشون کمک کنه . یک هفته هست اومده و قراره تا پایان دوره درخواستی بمونه ...
این آقا خیلی دنبال دردسر میگرده و خیلی خودشو تو خطر میاندازه . ظاهرش معمولی ، شیک و مرتبه اما اعتقادات خیلی محکمی داره یکم بد اخلاق و جدیه و......
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_سوم
سه روز از رفتن به محل کارش می گذشت و همچنان سید هادی قصد نداشت روی خوش نشان دهد میخواست به مهدا بفهماند در چه شرایطی است و چه شغلی را انتخاب کرده پس روی کمک هیچ کس حساب نکند .
هر وقت فاطمه از مهدا صحبت میکرد با بی توجهی تظاهری سید هادی مواجه میشد ، آن روز برای آخرین بار تصمیم گرفت از همه چیز سر دربیاورد . صبح قرار بود دانشگاه برود و مهدا هم کلاس داشت برای همین گفت :
هادی ؟
ـ جانم
ـ مهدا هم کلاس داره بگم بهش میرسونیمش ؟
ـ راهمون دور میشه
ـ هادی ؟ تو که این حرفا نمیزدی !
ـ اداره کار دارم نمیخوام دیر برسم !!
ــ چرا این چند وقته این جوری شدی ؟ تو که مهدا رو از خواهر نداشتت بیشتر دوست داشتی یادت رفته اولین بار راجب مشکل من و بچه دار نشدنم فقط به مهدا گفتی ؟ چیشده که این خواهر از چشمت افتاده نکنه کاری کرده و ما خبر نداریم !
ـ نه این طوری نیست ، حرف درنیار فاطمه ...
ـ واقعیته تا اسم مهدا رو میارم همچین میرغضب میشی انگار قتل کرده !!
ـ فاطمه جان ، مهدا همون خواهریه که تنها محرم اسرار زندگی ماست نگاه منم بهش تغییر نکرده و ..
ـ چرا تغییر کرده مثلا الان که میگم برسونیمش چرا نه میاری ؟
ـ خب اون همیشه با مرصاد و امیرحسین و خواهرش میرن دانشگاه الان ما بخوایم برسونیمش اونا رو کی برسونه؟!
ـ خیلی بهانه بچگانه ای بود بگو از مهدایی که بزرگترین لطفو بهمون کرده و هر هفته برا ما وقت میذاره میاد دکتر و نمیذاره کسی بگه فاطمه چرا بچه نمیارین ؟ بچه نمی خواین ؟ دیر میشه ها ؟ بدت اومده !!
با اشک کفششو برداشت و در همین حین گفت : آره رفتارت عوض شده هادی ، نکنه خسته شدی ؟ آره ؟ خسته شدی از زنی که نمی تونه یه بچه رو بیشتر از سه ماه نگه داره ؟؟
امید ما به زندگی مشترک با بچه ، مهداست و تو الان این جوری میکنی ینی نمی خوای ادامه بدی ؟
و با هق هق روی زمین نشست و گریه کرد ، هادی میدانست این اشک بخاطر رفتارش با مهدا نیست و فاطمه اش دلگیر است نمی دانست از چه ، ولی انگار میخواست مثل یک سال پیش بعد از سقطی که به همه گفته بودند سفر هستند و هیچ کس از آمدن و رفتن آن بچه خبر نداشت جز ؛ مهدا ، حرف جدایی بزند.
کنار فاطمه نشست و سرش را بالا آورد و در چشم اشکیش زل زد و گفت : فاطمه کسی دوباره چیزی گفته ؟ از وقتی رفتیم دیدن بچه محمدرضا بهم ریختی ، خاله ام چیزی بهت گفت ؟ آره ؟ نازنین چیزی گفته یا بازم ندا نطق کرده ؟! از اینکه محمدرضا زود تر از ما بچه دار شدن ناراحتی ؟
سکوتش را که دید فهمید حرف های خنجر مانند اهالی آن خانه به قلب همسرش فرو رفته است .
فاطمه فقط اشک میریخت .
ـ فدای اون اشکات بشم من ، کی گفته من خسته شدم ؟
من و خستگی از خودم ؟ از جون خودم ؟ مگه کسی از نفس کشیدن خسته میشه ؟ هان ؟ مگه قراره همه بچه خودشونو بزرگ کنن ؟ شاید تقدیر ما هم همینه شاید یه بچه ی تنها و بی کس تو این دنیا انتظار ما رو میکشه تا ما پدر و مادرش بشیم هان ؟
با این حرف سید هادی اشک های فاطمه بیشتر شد و میان هق هق گفت : نه هادی ، ما بچه خودمونو بزرگ میکنیم .... مگه ما چند سالمونه .... من تازه ۲۳ سالمه .... ما فرصت داریم
سید هادی با قلبی که از غم همسرش آتش گرفته بود دست برد کفش را از دستش گرفت و سرش را در آغوش کشید ، کمرش را نوازش کرد و آرام نجوا کرد : معلومه فرصت داریم ... به کسی هم ربطی نداره چرا بچه نداریم لازم نیست کسی از تو زندگی ما دخالت کنه .
ـ ها...دی ؟
ـ جان هادی ؟ بگو فدای اشکت بشه هادی !
ـ هادی من از دنیای بی تو میترسمـ... من بدون تو.... میمیرم
ـ دستت دردنکنه حاج خانوم ما رو شهید کردی رفت ؟ من حالا حالا ها بیخ ریشتم ، خدا میدونه کیو ببره من فعلا جز لیست عاقبت بخیریش نیستم ...
فاطمه با وحشت گفت : نه .... نه ، منظورم این نبود .... من از اینکه .... از اینکه ترکم کنی میترسم ...
ـ من بدون تو بهشتم نمیرم ، فقط مرگ میتونه منو ازت بگیره مطمئن باش ...
همان طور که بینی اش را بالا میکشید با حرص گفت : خدانکنه زبونتو گاز بگیر ، پاشو ببینم برو اون ور خفم کردی ، گردنم شکست شاعر شده واسه من ...
هادی قهقهه ای زد و گفت : حالا بیا ابراز عشق کن ، میزنن تو دهنت ، بعد صدایش را کلفت کرد و ادامه داد ؛ ضعیفه از کی تا حالا بغل شورت گردنتو میشکنه ؟!
جمله اش تمام نشده بود که به سمت در فرار کرد ، میدانست با انتقام کفشی فاطمه مواجه میشود .
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_چهارم
مهدا بخاطر یک هفته وقتی که برای تحقیق و مطالعه روی پرونده ی محل کارش گڋاشته بود از درس و کار های بسیج عقب مانده بود ، روز پنج شنبه که زودتر کارش تمام میشد بعد از استراحت کوتاه در خانه برای درس خواندن در کتابخانه و رسیدگی به امورات بسیج به دانشگاه رفت .
مشغول خواندن بود که همراهش زنگ خورد و صفحه با نام حسنا روشن شد .
ـ حسنا کتابخونم ، الان بهت میزنگم
صدای جیغ حسنا را شنید خندید و تماس را قطع کرد بعد از جمع کردن وسایلش بسمت دفتر بسیج راه افتاد .
به بخش خواهران رفت در زد و وارد شد که حسنا مثل ببر زخمی بسمتش حمله کرد و شروع به جیغ و داد کرد :
معلوم هست کجایی ؟ مگه قرار نبود این کتابا رو جمع و جور کنی من چقدر جورت بکشم آخه ... آنقدر غر زد که مهدا گفت :
ببخشید حسنا جان شرمندتم بخدا درگیر کار بودم غافل شدم از اینجا
ـ حالا اینا به کنار ، اون دختر ورپریده اومده بود قشقلق به پا کرد و رفت
ـ کدوم دختر ؟
ـ دختر عمه عزیزم ....
ـ کی ندا ؟
ـ آره ، خبرشو بیارن برام
ـ اِ حسنا زشته خجالت بکش ، دختر سیدحیدر و این حرفااا ؟! چی میگفت حالا ؟
ـ میگه چرا مهدا تو کارای بسیج دانشگاه ما دخالت میکنه ، بچه پرو انگار نه انگار ما واسه حفظ مقر اونا جون کندیم
بعد چشم هایش را ریز کرد و گفت : وایسا ببینم ، تو بابای منو از کجا میشناسی ؟
مهدا خودش را به آن کوچه معروف زد و گفت : همه ی اون شهرک سیدحیدر و میشناسن ، ول کن این حرفا رو دیگه چیشد ؟
ـ هیچی دختره دیوونه اومد این جا هر چی لایق خودش بود به تو گفت و رفت ، کتاب هایی که انتخاب کرده بودی و داده بودی به بخش اونا اورد اونا گذاشت رو میز ، مرصاد دنبال دردسر میگرده بذار خود بد سلیقش بره بخره وسایلو ، دلم میخواست خفش کنم ....
ـ باشه اشکالی نداره این کتابا هم میذارم واسه خودمون لازم میشه ، میبرم می چینم قفسه سالن .
ـ دختره پرو خیر سر ببین حیثیتمو برد ، برم مهراد و ...
ـ اِ خوب شد گفتی یه لیست ازم خواسته استاد حسینی داشت یادم میرفت ...
ـ ببین یکم اتاقو مرتب کن تا حالت جا بیاد قشنگ ، من الان کلاس آخرمه بعدش میرم خونه ، اینارم برو بچین تو قفسه هایی که میگی .
ـ چشم اوامر دیگه ؟ حسنا من دوتا کلاس دیگه دارم ، با چی میری ؟
ـ محمدحسین میاد دنبالم ، خودش کار داره اینجا .
طوری وانمود کرد که هیچ چیز نمی دانسته و گفت : چه جالب ! نکنه میخوان استادمون بشن ؟
ـ نه بابا واسه یه طرح از این بدرد نخورا اومده
ـ اهوم ، موفق باشن
ـ من رفتم ، مهدا فقط دلم میخواد بیام ببینم با این کتابا سرگرم شدی کارت تموم نکردی ، قشنگ طوری میزنمت استاد صابری تو آزمایشگاهش راهت نده ...
ـ همش تهدید های تو خالی ..
ـ حرف نزن ، اعصاب مصاب ندارم
ـ باشه بابا خوش اخلاق بیا برو
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_پنجم
بعد از تفکیک کتاب ها و تمیز کردن اتاق کار ، کارتون سنگین پر از کتاب را بغل زد و در را باز کرد تقریبا هیچ دیدی به نداشت ، همین که دو قدم جلو رفت به چیزی خورد کمی کارتون را در دستش جا به جا کرد تا کمی جلوی پایش را ببیند که با یک جفت کفش مردانه رو به رو شد کمی عقب رفت و بدون نگاه به صاحب آن کفش ها کارتون را روی میز گذاشت و بسمتش برگشت ، برای چند ثانیه سرش را بلند کرد و متعجب به فرد رو به رو نگاه کرد اما وانمود کرد او را نمی شناسد ، نگاهش را به یقه فرد مقابلش دوخت و گفت : بفرمایید ، امری داشتین ؟
محمدحسین که از این حرکت مهدا تعجب کرد بود سعی کرد بر خودش مسلط شود و گفت : سلام ، خانم . ببخشید با خانم حسینی کار داشتم !
ـ سلام ، ببخشید شما ؟
پوزخندی زد و گفت : برای اینکه بگید کجاست باید بیوگرافی داشته باشین .
ـ ببخشید ، نمی تونم کمکی بهتون بکنم .
و با برداشتن کارتون دوباره بسمت در راه افتاد که محمدحسین گفت : خانم محترم میشه بجای تجسس در امور دیگران لطفا بگید کجاست ؟
خواست بپرسد چرا کارتون به این سنگینی را به او سپردند که با توجه به سابقه ی درخشان دخترهای هم کلاسیش در تخیل پردازی تصمیم گرفت سکوت کند !
ـ بهتون گفتم چه کار یا نسبتی با ایشون دارین ولی شما نخواستین توضیحی بدید ، منم صلاح نمیدونم به یه آدم غریبه ی مشکوک آمار دوستمو بدم !!
محمد حسین عصبی خندید و گفت : غریبه مشکوک ! خانم مارپل ! من برادرش هستم ، حالا لطف میکنید بگید کجاست ؟!
ـ کلاسشون ۵ دقیقه ی دیگه تمام میشه ، میان همین جا میتونین تو سالن منتظر بمونید .
محترمانه گفت نمی تواند در دفتر خواهران منتظر خواهرش باشد .
محمد حسین از اینهمه زبان درازی مهدا عصبانی بود و ناچار بعد از مهدا بسمت سالن راه افتاد که دید سجاد از در وارد شد ، صدایش کرد . فکر میکرد مهدا بعد از شنیدن صدایش بسمتش برگردد اما آن دختر مغرور لحظه ای کارش را متوقف نکرد .
ـ سجاد ؟ سجاد ؟
سجاد با شنیدن صدای محمدحسین نگاهش را از مهدای غرق در کتاب گرفت و به سمت محمدحسین رفت : سلام ، آقااا محمدحسین گلِ گلاب پارسال دوست امسال آشنا .
ـ سلام سجاد جان ، درگیرم بجون تو
ـ میدونم داداش ، چه خبر ؟ عصر که میای آزمایشگاه ؟
ـ آره ، حتما . ما حالا حالا ها باید شاگردی کنیم
ـ این چه حرفیه شما استادی
حس کرد سجاد کار دارد برای همین گفت : سجاد کار داری مزاحمت نمیشم برو داداش خوشحال شدم دیدمت
سجاد لبخندی زد و گفت : نه بابا ، چه مزاحمتی من یکم کار دارم با دختر عموم ، میام خدمت
بعد به مهدا تنها دختر حاظر در سالن نگاه کرد ، محمد حسین رد نگاهش را گرفت و گفت :
ـ اگه کمکی ازش میخوای اول بیوگرافیتو روی کاغذ بنویس آماده ، تا معطل نشی !!
سجاد خندید و گفت : چی شده ؟ چی ازش پرسیدی مگه ؟
ـ میشناسیش ؟
ـ مهدا خانومه ، خواهر مرصاد . دختر عموم .
ـ واقعا ؟ دختره حاج مصطفی ست ؟
ـ آره والا . حالا چی بهت گفته برزخی شدی؟
ـ هیچی بابا دنبال خواهرم میگشتم ، ایشونم تا نفهمید کیم و چیکار دارم یه کلمه حرف نزد
سجاد گفت : دلگیر نشو داداش این مهدا خانوم ما کلا متفاوته با هر چی دختر دور برت دیدی ، اینم که سوال کرده ازت ، کنجکاوی نبوده میخواسته مراقب دوستش باشه ، کلا با برادر جماعت صحبتی نداره ...
ـ واضح بود قشنگ ، برو داداش به کارت برس
سجاد از محمدحسین خداحافظی کرد و بسمت مهدا رفت ، همه ی حواسش به رفتار آنها بود ، نگاه مهدا همچنان پایین و رفتارش به جز آشنایی که بین او و سجاد بود تفاوتی با نوع عملکردش در قبال محمدحسین نداشت .
سجاد چیزی گفت و خندید ، اما مهدا محجوبانه و سر به زیر لبخندی زد و انگار از سجاد تشکر میکرد و میخواست او را منع کند ، اما سجاد مصر بود به مهدا در چیدن کتاب ها کمک کند . »
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_ششم
با صدای کوبیده شدن در اتاقم وحشت زده از جا پریدم که عینک و کتابم هر کدام به سمتی پرتاب شد .
با چشم های ریز شده به رو به رو خیره شدم اما با خستگی چشم و عینکی که نزده بودم نتوانستم چیزی ببینم دستم را روی زمین چراخاندم و دنبال عینکم گشتم که موجود رو به رویم جلو آمد و شیئی را برداشت و روی چشمم گذاشت آنقدر به خط های کتاب عادت کرده بودم که ثمین را میان خط هایی از نوشته های کتاب میدیم .
ـ بسه هانا ! پاشو کشتی خودتو .
ـ سلام ، تو کی اومدی ؟
ـ سلام به روی زشتت . هر چی صدات کردیم نشنیدی ....
+ عمه ، عمه دون ( عمه جون )
با صدای سلاله آرامشی عجیبی جانم را فرا گرفت : جانم ، بیا اینجا جون دلم .
+ عمه ؟ مامانی کول داده بیایم ایندا میتونم باجی بچونم ... ( مامانی قول داده بیایم اینجا میتونم بازی بکنم )
ـ معلومه بازی میکنیم قربونت بشم
+ پاسو پاسو ...
و دستم را کشید و به خیال کودکانه اش میتواند مرا بلند کند .
ـ باشه عمه جون من برم صورتمو بشورم یکم خستگیم در بره ، ثمین ؟ ساعت چنده ؟
ـ ۷ شبه .۴ ،۵ ساعته نشستی پای این پاشو کور شدی
ـ باشه میام الان .
به سرویس اتاقم رفت صورتم را شستم وقتی در آینه به خودم نگاه کردم متوجه چشم های خسته و ورم کرده ام شدم که بشدت قرمز شده بود ، مهدا معتقد است حتی در راه رسیدن به حق هم نباید نعمت هایش را تباه کرد باید فدا کرد و برای من ابتدایی خیلی سخت بود که تفاوتش را بفهمم ، اما انگار چشم هایم مصداق تباهیی بود که بخاطر رضای خدا بود ولی برای رضایت او نبود ....!
نمازم را میخوانم ، لباس مرتبی میپوشم و پایین میروم همه دور میز منتظر من بودند لحظه ای شکه به صحنه ی رو به رویم خیره ماندم همه چیز نشان از یک جشن کوچک خانوادگی میداد ، ناهار خوری بزرگ و با ویو باغمان برای من تزیین شده بود و با کتاب هایی با عنوان سرخ " محافظ عاشق من " رخ نمایی میکرد .
با لبخند به خانواده ام نگاه کردم کسانی که دیر فهمیدم چقدر ارزشمند هستند .
بقول مهدعلیا : جشن وقتی خوش میگذره که تو دلت جشن به پا کنی ، با زرق و برق و تجملات تو هیچ دلی جشن به پا نمیشه فقط یه ظاهره جشنی که دلو خوش نمیکنه .... جشن با مهمان های بیشتر خیلی قشنگ تره ولی وقتی ساده برگزار نشه عذابه برا همه ، برای اونی که خرج کرده چون قطعا جشن های بهتری برگزار میشه و برای مهمانی که باید جبران کنه و دل خوشی نمیمونه ... ولی یه جشن با اعضای خانواده و در شرایط یه شام و ناهار مامان پز خیلی بیشتر از مهمونای های رنگار بدون سادگی کیف میده ...
راست میگفت هیچ وقت با دلی خوش مهمانی نرفتم و این نگرانی ها همیشه با من و اطرافیانم بود حالا اگر بخواهیم این فخر فروشی ها را عادت بشمار آوریم خسته کننده نیست چون همیشه موضوعی هست که تو را به برتری طلبیدن دعوت کند ..... !
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_هفتم
رو به جمع گفتم : چه کردین !!! مرا شگفت زده کردید عالی جنابان ...
هیربد : کار خان داداشته وگرنه اینا اصلا بو بخاری ندارن ....
بابا : هیربد تو دوباره جوگیر شدی ؟
هیراد : جدیش نگیرین ، یکم خودنمایی تو ذاتشه
مامان : اِ بسه شماها همش باید ته تغاری منو اذیت کنین
سلاله : بابایی ؟ تو چلا از اینا نیستی ؟
ـ از چی بابا ؟
ـ همینا ته مامان بزلگ بخاطلش عمو اینهمه دوس داله ( همینا که مامان بزرگ بخاطرش عمو اینهمه دوست داره)
همه خندیدیم که هیربد گفت : عمو جون فقط یه نفر میتونه ته تغاری باشه اونم بچه آخره اوکی ؟
سلاله گنگ به هیراد زل زد که ثمین گفت : وای آقا هیربد بچم گیج شد ...
ـ به این واضحی براش توضیح دادم زن داداش
مامان : خب حالا بیاین شمامونو بخوریم بعدش کادو های دختر گلمو بدیم
ـ ممنون ....
بعد از خوردن شام شاهانه ای که زینت خانم پخته بود ، هر کدام هدیه هایشان را دادند که رو به هیربد گفتم : هیربد چرا اینهمه کتاب خریدی ؟
ـ اینهمه کجا بود به تعداد اعضای خانواده است همه مشتاقن بخونن منم به تعداد همه خریدم
ـ مگه کتاب مسواکه
ـ حالا بیا خوبی کن
ـ فکر درختای.....
ـ آغا ببخشید اصلا برمیدارم میبرم دانشگاه میدم به رفقا ، اون روز مرصاد میگفت خیلیا مشتاقن کتاب به چاپ برسه
ـ باشه این جوری خوبه
مامان : خب بذار اول بخونیم بعد ببر
من : خب پس اگه خواستن ازت بخرن قیمت نصفش بیشتر نگیر
همه میدانستند این حرف من به چه معناست و از کجا آب میخورد ....
بابا برای اینکه جو بوجود آماده را احیا کند گفت : هیربد ؟ چه خبر از مرصاد شرکتش خوب پیش میره ؟
ـ آره ، خیلی کارش گرفته ، البته کمک های آقا سجاد هم بنظرم کمک بزرگی براش بوده
مامان : چه خبر از خانومش ؟ حالش بهتره ؟
ـ والا مرصاد دوس نداره زیاد راجب مشکلاتش حرف بزنه ولی یکی از بچه ها میگفت خیلی حالش جالب نیست ...
ـ خدا به جونیشون رحم کنه ، مگه این دختر چندسالشه اینجوری بلا سرش اومده
ـ منم گاهی از اینهمه استقامتی که مرصاد داره تعجب میکن
منم با این که از من کوچک تره ولی حس میکنم سال ها ازم بزرگتره ، همه ی مشکلاتش به کنار اگه برا زنم چنین اتفاقی میافتاد که خودم توش نقش داشتم دیوونه میشدم
ـ خدا کمکش کنه دختر انگار دسته گله
ـ خیلی خانومه ، چند بار رفتم خونشون اصلا بنظر نمیرسه چنین مشکلاتی براش پیش اومده ، طوری به مرصاد احترام میذاره که آدم انگشت به دهان میمونه
هیراد : خواهر نداره ؟
همه خندیدیم که حس کردم هیربد برای اولین بار در عمرش خجالت کشید و سرخ شد ؛ پس واقعا خواهری در کار است .....
ـ آره خواهر داره ، من راهنمای پایان نامشم .
من : فقط راهنمایی یا ....
مثل بچه ها شروع به اعتراف کرد : نه بخدا من اصلا نگاهش هم نمیکنم ، اینقدر محجوبه آدم اصلا دلش نمیخواد ناراحتیشو ببینه
مامان با عشق لبخند زد و گفت : واجب شد یه زنگ بزنم احوال محدثه رو بپرسم
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀