eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
460 دنبال‌کننده
166 عکس
202 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
☘💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از نیم ساعت رانندگی صدای آنالی در اومد . ‌+ ‌کجا داری میری ! هی دور خودت میچرخی ! بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گفتم : - میخوام یه فروشگاه پیدا کنم برای خونه یکم مواد خوراکی بگیرم . هیچی تو خونه نیست . + ‌خب همین رو مستقیم برو . دستش رو به سمت جلو دراز کرد و ادامه داد : + اون تابلو قرمزه رو می بینی؟ به تابلو قرمزه که رسیدی ، سمت چپش یه خیابونه . اون خیابون نه ، دوتا خیابون اون ورترش یه فروشگاه مواد غذایی هست . منم یکم میخوابم رسیدیم بیدارم کن . با دستم آروم و نمایشی به کتفش زدم و گفتم : - چی میگی میخوابم ! ده دقیقه دیگه میرسیم . + وای تو هم ‌! مگه جلوتو نمی بینی ! پنج دقیقه دیگه در دام ترافیک می افتی جانم. پوفی کردم و تمام حواسم رو به رانندگی دادم . حرف آنالی درست در اومد و مسیری که ده دقیقه راهش بود بیش از نیم ساعت وقتم رو گرفت . به زور های بوق ، بعد از نیم ساعت _۴۰ دقیقه ترافیک جان فرسا تموم شد و با سرعت از کنار ماشین ها لایی کشیدم . نیم نگاهی به آنالی کردم . سرعت و صدای بوق های ممتد من و ماشین ها هیچ تاثیری در خوابش ایجاد نکرده بود و همچنان خواب بود . بالاخره یه جای پارک پیدا کردم و ماشین رو پارک دوبل کردم . ماشین رو خاموش کردم و خمیازه ای کشیدم . نگاهی به آنالی غرق در خواب انداختم و چند بار صداش زدم . اما باز بی فایده بود . گرسنگی ، اعتیاد و بدتر از همه کم خوابی رو خیلی زیاد کشیده بود . دو دل بودم که برم یا نه ... نگاهی به قیافه معصومش انداختم . باهات چه کردن آنالی ! از توی داشبورد یه کاغذ ، خودکار در آوردم و بزرگ روش نوشتم . " خواب بودی من رفتم ، زودی میام " و به شیشه روبروش چسبوندم . کارت رو برداشتم و خیلی سریع از ماشین پیاده شدم و ریموت ماشین رو زدم و به سمت فروشگاه رفتم . &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 حسابی خسته شدم ، دستام پر از پلاستیک بود . هوف خدای من ! این آنالی هم که مثل چی گرفته خوابیده . منتظر موندم تا نفراتی که جلوم هستن خرید هاشون رو حساب کنند . بالاخره بعد از بیست دقیقه نوبت من شد . پلاستیک ها رو ، روی میز قرار دادم . دیگه الانه که کارت کاوه خالی بشه و بدبختی من شروع بشه . بعد از پنج دقیقه خانومه گفت : + یک میلیون و هفتصد و پنجاه . چیزی نگفتم و کارت رو بهش دادم . فقط خدا ، خدا میکردم موجودی داشته باشه ، که با شنیدن صدای دستگاه کارت خوان متوجه شدم تراکنش موفق بوده . لبخند پهنی زدم و دوباره پلاستیک ها رو بلند کردم و به سمت ماشین رفتم . بعد از بیست دقیقه پیاده روی به ماشین رسیدم . هوف خدا هوف. حسابی خسته شده بودم به طوری که نای نفس کشیدن نداشتم . ریموت ماشین رو زدم و تمام وسایل رو گذاشتم صندوق عقب و با دستم محکم صندوق رو بستم . در ماشین رو باز کردم و با دیدن آنالی که همچنان مثل خرس خواب بود ، عصبانی پوفی کردم . توی ماشین نشستم و ماشین رو ، روشن کردم . در حالی که استارت میزدم چند باری صداش کردم اما بی فایده بود . صدای ضبط ماشین رو تا آخر کم کردم و یه آهنگ خارجی رو آوردم . تا سه شمردم و بعد با صدای بلندی آهنگ رو پلی کردم . آنالی یهو از خواب پرید و شکه به من نگاه کرد که قهقهه بلندی زدم . - خرس گیریزلی باید بیاد بهت ادای احترام کنه ! چقدر میخوابی؟! بسه! با صدای بلندی داد زد : + چی میگی ‌! ‌نمیشنوم . دستم رو به سمت ضبط بردم و صداش رو کم کردم . - میگم خیلی خوابیدی ها . من رفتم خریدامم انجام دادم . + آها . خب چرا منو بیدار کردی آخه ؟! -هو بسه چقدر میخوابی ! باید یه شوهر گیریزلی برات پیدا کنم . خمیازه ای کشید و گفت : + هنوزم خرید داری ؟ - نه دیگه میریم خونه . + خونه ! - بلی خونه . خونه خودمون . نگران نباش کسی نیست فقط کاوه هست که اونم حلش میکنم. + مامانت اینا چی ؟ - شمالن . + واو. حرفی نزدم و دستم رو به سمت شیشه بردم و کاغذی که برای آنالی نوشته بودم رو از روی شیشه دراوردم &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از یک ساعت رانندگی به خونه رسیدیم . حسابی خسته شده بودم . نای راه رفتن نداشتم ، دلم میخواست توی ماشین بخوابم اما حیف که نمی شد . ماشین رو ، روبروی خونه پارک کردم . - یالا آنالی پیادشو . صندوق رو میزنم چندتا پلاستیک با خودت ور دار ببر دست خالی نری . + حله دادا . نگاهی بهش انداختم که خنده ای کرد و از ماشین پیاده شد . با خنده ، سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و پیاده شدم . چند تا پلاستیک دادم دست آنالی ، چند تا رو هم خودم برداشتم و بعد از اینکه ماشین رو قفل کردم ، به سمت خونه رفتیم به در حیاط که رسیدیم گفتم : - وای آنالی کلیدا تو ماشینه . آیفون بزن . + مگه نگفتی کسی خونه نیست ! - منا خانم هستش ، یالا آیفون بزن. دستم درد گرفت . با زدن آیفون در حیاط باز شد و خودم و آنالی رفتیم داخل . نزدیکای در هال بودیم که داد زدم : - منا جون . منا جون بیا کمک ... منا خیلی سریع از هال خارج شد و به سمتم اومد . × سلام مروا جان. خوبی عزیزم . با دیدن آنالی چشماش برق عجیبی زد و گفت : × به به آنالی . می دونی کِی دیدمت دختر ! آنالی خنده ای کرد و گفت : + سلام بر منا خانوم گل . والا این مدت گیر دانشگاه و این چیزا بودم نشد بهتون سر بزنم . حالا اینا رو میگیرید ؟ منا خیلی سریع به سمت آنالی رفت و پلاستیک ها رو از دستش گرفت و به سمت داخل رفت. نگاهی به آنالی کردم و گفتم : - چقدرم که تو درگیر دانشگاه بودی ! یالا بیا بریم داخل که حسابی کار دارم . پلاستیک ها رو ، روی اپن گذاشتم و با خنده رو به منا گفتم : - دیگه ایناها دست شما رو میبوسه . منا لبخندی زد . تشکری کردم و همراه آنالی به سمت اتاقم رفتیم . &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 به ساعت نگاهی انداختم ۸ شب بود و کاوه هنوز نیومده بود خونه . از کاری که میخواستم انجام بدم مطمئن نبودم ممکن بود یه درگیری بزرگ اتفاق بی افته. موبایلی که تازه خریده بودم رو برداشتم و شماره کاوه رو گرفتم . یکی از سیمکارت های قبلیم رو گزاشته بودم روش و قطعا کاوه شماره رو میشناخت. صدای خستش توی گوشی پیچید. + سلام. ‌- سلام داداش خوبی ‌؟ ‌+ میگذره . میگم تو چرا کارت من رو خالی کردی ! - وای کاوه گیر میدیا ! خب فقط برای خودم که خرید نکردم برای خونه هم یه چیزایی خریدم. بعدشم ، من خواهرتم باید خرجمو بدی . چند وقت دیگم با نامزدت میخوای بری دور دور سر من بی کلاه بمونه . میگم داداش من الان دوستم پیشمه ، آنالی . میشناسیش که . قراره یکم بریم بیرون اجازه میدی ؟ +هعیی چه نامزدی بابا. بیرون چه خبره مگه ! بشین خونه . هوف ‌! یه مدت خونه نبود از دستش راحت بودیما ! - چطور مگه؟ داداش ! قول میدم قبل از ۱۲ خونه باشیم . بابا یه دور میزنیم فقط . کلافه گفت : + هیچی. خیلی خب . من امشب نمیام خونه ، زیاد بیرون نمونید . با خنده گفتم : - فدای داداش خوشگلم بشم من . چشم . تلفن رو قطع کردم و با صدای بلندی گفتم : - ‌آنالی پوشیدی ! آنالی در حالی که از پله ها پایین می اومد گفت : ‌+ ‌آره . مروا من خیلی میترسم . با خنده گفتم : - دروغ چرا ، منم میترسم ! چکمه های بلند مشکیم رو به پا کردم و محکم بند هاش رو بستم . مانتوی چرم خیلی بلندی هم تنم کردم و شال مشکی هم پوشیدم . دستی به مانتوم کشیدم و با خنده دور خودم چرخیدم . آنالی خنده ای کرد و گفت : + دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید ! - خب دیگه بسه . کلید ها رو بردار همه ی در ها رو قفل کن . من میرم ماشین رو روشن کنم توهم بیا. " پایان فصل اول "
1_14724151832.mp3
8.33M
🎤 کبوتر دل🎧♥ 01:43 ━━━●─── 03:02 ⇆ㅤ ㅤ◁ㅤ ❚❚ ㅤ▷ ㅤㅤ↻ ılıılıılıılıılıılı
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 ماشین رو خاموش کردم و به سمت آنالی برگشتم . - همه چیز رو می دونی دیگه ، نیاز نیست توضیح بدم ، درسته ؟! با ترس سرش رو بالا و پایین کرد . - حواست باشه ها ‌، ربع ساعت بعد از اینکه من رفتم زنگ میزنی . ربع ساعت آنالی . ربع ساعت ! به محض اینکه با اونها تماس گرفتی و بهشون گفتی خیلی سریع میای دم در اون خونه . یادت نره سیم کارت رو هم در جا بشکونی . + ب ... باشه ، ب ... باشه . مروا خیلی مراقب باش . تو رو خدا ، الکی درگیر نشو . با خنده گفتم : - خیالت تخت خواب سه نفره . من پیاده شدم سریع بیا پشت فرمون بشین . + باشه . نگاهی بهش انداختم و از ماشین پیاده شدم . و به سمت خونه ی ساشا رفتم . روبروی خونه ایستادم . واو ! عجب خونه ایه . حالا من چه جوری پیداشون کنم ! با یاد آوری اینکه ربع ساعت فرصت دارم خیلی سریع به سمت در ورودی دویدم . خواستم وارد بشم که مرد قد بلند و هیکلی روبروم ایستاد . + کجا خانوم خانما ؟ آرامش خودم رو حفظ کردم و گفتم : - برو کنار . دوست کاملیام . نگاهی بهم انداخت و از جلوی در کنار رفت . خیلی سریع وارد خونه شدم . صدای دی جی تو کل خونه پیچیده بود و همه جا تاریک تاریک بود . فقط هر از گاهی نور های رنگی روی سقف نمایان میشد . با تاسف به دخترایی که اونجا بودند نگاهی انداختم . من هم یه روزی مثل همین ها بودم . واقعا چطور اینقدر احمق بودم؟ اگه اون بنر رو نمیدیم ، شاید هنوزم وضعیتم همین بود. با این فکر ، آهی از نهادم بلند شد . به ساعت روی دستم نگاهی انداختم ، فقط ۱۰ دقیقه فرصت داشتم . &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 به سمت یه دختری که در حال رقصیدن بود رفتم و از پشت سرش دستم رو ، روی کتفش قرار دادم و به سمت خودم برگردوندمش . با صدای آرومی گفتم : - کاملیا رو میشناسی ‌؟! نگاهی به دوستش کرد و گفت : + آره ، چطور مگه ؟! - کجا نشسته ؟ با دستش به سمتی اشاره کرد . مسیر دستش رو دنبال کردم و چهره ی کاملیا رو دیدم . دستم رو مشت کردم و از کنار دختره رد شدم . کاملیا با صدای خیلی بلندی داشت میخندید که نزدیکش شدم و با دستم محکم روی میز روبروش کوبیدم . خندش قطع شد و هین بلندی کشید . معلوم بود مست کرده . دختره ابلح. با داد گفتم : - دختره عوضی ! ‌فکر کردی همه مثل خودت بی صاحابن ؟! ها ؟! پسری که کنارش نشسته بود بلند شد و همین که خواست به سمتم بیاد با داد گفتم : - بشین سر جات ! دوباره به کاملیا نگاهی انداختم و با پوزخند گفتم : - کور خوندی دختره کثافت . بدون معطلی پارچ آبی که روی میز بود رو برداشتم و روش ریختم . جمعیتی که در حال رقصیدن بودن با تعجب به سمت ما برگشتند که با پام میز شیشه ای که اونجا بود رو هل دادم . در کسری از ثانیه میز و تمام محتوایات روش همه روی زمین ریختند . کسی جرئت نداشت بهمون نزدیک بشه . ازتوی شیشه هایی که روی زمین ریخته شده بود رد شدم و نزدیک کاملیا شدم . یقه ی لباسش رو گرفتم و سیلی محکمی به صورتش زدم . شکه نگاهی بهم انداخت که سیلی دوم رو هم به صورتش زدم و با شتاب پرتش کردم روی کاناپه که تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد . نگاهی به جمعیت انداختم و خیلی سریع شروع کردم به دویدن . از پشت چند نفری اومدن دنبالم ولی انگار مست بودن و نتونستن بیشتر از چند متر دنبالم بیان . هه . آراد با اون وضعیتش کل خوزستان رو دنبال من گشت ولی اینایی که چند لحظه پیش به کاملیا ابراز علاقه و عشق میکردن ، یشتر از چند قدم نتونستن بیان . آدما رو اینجور مواقع باید شناخت . خدا خدا می کردم مَرده دم در نباشه . که اگر بود من رو هم پلیس ها می گرفتن. خوشبختانه کسی روبروی در نبود برای همین سریع از خونه خارج شدم . در حالی که می دویدم موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و شماره آنالی رو گرفتم . در حالی که نفس نفس میزدم گفتم : - بدو بیا . فقط سریع . + مروا پلیس ها اومدن . پلیس ها . از پایین کوچه بیا . فقط بدو . هنوز وارد کوچه نشدند . با داد گفتم . - لعنت بهت آنالی ! لعنت ! گوشی رو قطع کردم و سرعتم رو بیشتر کردم و به سمت انتهای کوچه دویدم که ماشینی جلوی پام نگه داشت . با دیدن آنالی توی ماشین خیلی سریع سوار شدم و با دستم روی داشبورد زدم و با داد گفتم : - ‌برو آنالی . فقط برو . از پشت صدای آژیر ماشین های پلیس میومد و این من رو بیشتر مضطرب میکرد . &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 بعد از چند دقیقه آنالی گفت : + چ ... چی شد مروا ؟! تونستی کاری کنی ؟! در حالی که نفس نفس می زدم گفتم : - حسابش رو گذاشتم کف دستش ولی حیف ... حیف که زیاد زمان نداشتم وگرنه کل دکوراسیون صورتش رو می آوردم پایین . بزار چند سال بره اون تو آب خنک بخوره دختره ... الله و اکبر . آنالی در حالی که دستاش می لرزید گفت : + ساشا رو هم دیدی ؟ - نه ندیدمش . ولی خونه ساشا بود دیگه ، قطعا پای اونم گیره . تا می تونی تند برو آنالی . فقط دور شو از اینجا . + میگم مروا ! برای تو مشکلی پیش نیاد . آخه تو رو خیلیا اونجا دیدن ! دستم رو ، روی قلبم گذاشتم و گفتم : - اینقدر نفوس بد نزن آنالی ! افکار منفی رو ، دور بریز . راستی مریم رو هم دیدم ، البته نمی دونم خودش بود یا نه ولی با محمد دیدمش . محمد رو که شناختم ولی درست تشخیص ندادم که دختره مریمه یا نه ! تو یه کاری کن . چند روزه دیگر پیگیری کن ببین مریم هم امشب اونجا بوده یا نه . + برای چی پیگیری کنم ؟! - آخه دختره خنگ ! میخوام بدونم چه بلایی سر کاملیا اومده . اصلا بازداشت شده یا نه ! با خنده گفت : + آها از اون لحاظ ؟! حله پس . میگم بریم سمت خونه دیگه ! به صندلی تکیه دادم . - آره برو . ★★★★ خمیازه ای کشیدم و با کرختی کمی جا به جا شدم . تمام بدنم درد می کرد . اما برای چی؟! یکم به مغزم فشار آوردم که با یاد آوری دیشب همه چیز برام روشن شد . شب با هزار بدبختی رسیدیم خونه . آنالی با اصرار های من ، روی تخت خوابید و خودم هم جام رو ، روی زمین انداختم . به ساعت سفید رنگ اتاقم نگاهی انداختم. نیم ساعتی به اذان صبح مونده بود . بدون سر و صدا بلند شدم و درحالی که خمیازه می کشیدم از پله ها پایین اومدم . به سمت آشپزخونه رفتم و لیوان آبی برای خودم ریختم . وضو رو هم توی ظرفشویی گرفتم و دوباره از پله ها بالا رفتم . در اتاق کاوه رو باز کردم ... عه! هنوز برنگشته که . لبخندی زدم و بهتری زیر لب زمزمه کردم . مُهر رو از جای قبلی برداشتم و با کاغذی که کاوه زده بود به دیوار جهت قبله رو هم پیدا کردم . که ... &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 که با یادآوری اینکه چادر نماز ندارم . آهی از نهادم بلند شد . اون دفعه هم که خواستم نماز بخونم چادر نداشتم ! باید یه چادر حتما بخرم . عا راستی ! مامان سمیه یه چادر سیاه بهم داده بود . با یادآوری سمیه و مامانش لبخند پهنی زدم و دوباره به سمت اتاقم رفتم . چادر مشکی رو از توی کمد در آوردم و خیلی آروم از اتاق بیرون اومدم. اما بی بی همیشه می گفت خوب نیست با چادر مشکی نماز بخونی . موبایلم رو در آوردم و توی گوگل سرچ کردم . ‌" نماز خوندن با چادر مشکی " یکی از سایت ها رو باز کردم : مراجع تقلید در این‌زمینه اختلاف نظر دارند: عده‌ای، نماز با هر نوع لباس مشکی را مکروه دانسته. و گروهی نیز دلالت احادیثی که در این زمینه وارد شده ..... مراجع تقلید دیگه کین ؟! دوباره سرچ کردم : " مرجع تقلید کیست ؟! " (مرجع تقلید مجتهدی است که گروهی از شیعیان در مسائل فقهی بر اساس فتاوای او عمل می‌کنند و وجوهات شرعی را در اختیار او قرار می‌دهند. مرجعیت، بالاترین مقام مذهبی در بین شیعیان دوازده امامی است. ) ای وای ! با دستم روی پیشونیم کوبیدم و وای بلندی گفتم . توی مد و لباس که از همه اطلاعاتم بیشتره ولی توی این موارد ... نفسی کشیدم و گفتم : حالا این بار هم با پوشش کامل نماز بخونیم تا دفعه بعدی . چادر رو گوشه ای گذاشتم و به ساعت توی اتاق کاوه نگاهی انداختم . دیگه وقتش بود . رو به قبله ایستادم و شروع کردم به نماز خوندن . الله اکبر . الله اکبر ... تشهد و سلام رو که خوندم زانوهام رو توی بغلم جمع کردم . آه مروا آه . چقدر حس خوبیه که بدونی یکی هست که همیشه هوات رو داره . یکی هست که دستت رو میگیره . آخدایا شکرت . چی بگم ؟! هان ، چی بگم ؟! فقط می تونم بگم که خیلی شرمندم که این همه سال خوب نشناختمت . نفسی کشیدم و مُهر و جانماز رو برداشتم . همین که خواستم از اتاق بیرون بیام نگاهم به چادر افتاد و تمام ماجرای خوزستان برام تداعی شد . کلافه از اتاق خارج شدم . &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 خمیازه ای کشیدم و به سمت اتاق خودم رفتم . هنوز فرصت داشتم بخوام . آخیشی گفتم و زیر پتو خزیدم . کم کم چشمام گرم شد و به دنیای بی خبری خواب سفر کردم . با تکون های شدید سعی کردم چشمام رو باز کنم . با دیدن آنالی خواب از چشمام پرید و به گمان اینکه براش اتفاقی افتاده هراسون بلند شدم . بازوهاش رو گرفتم و گفتم : - چی شده ؟! به در اتاق نگاهی کرد وگفت : + مگه نگفتی کسی خونه نیست ! با تعجب گفتم: - خب کسی خونه نیست دیگه ! + پس این صداهایی که از توی هال میاد چیه دیگه ! خنده ای کردم و گفتم : - بگیر بخواب ! خواب دیدی خیر باشه . نیشگونی از بازوم گرفت و لب زد : + گمشو مروا ، خواب چی کشک چی ! بابا خواستم برم دست و صورتم رو بشورم خودم صدای یه مرد رو شنیدم . یا ابوالفضلی گفتم و بلند شدم . - تو همین جا بمون تا برم ببینم چه خبره . + باشه ، فقط زود بیا . خمیازه ای کشیدم و متکا رو همراه خودم بلند کردم . + اون رو کجا میبری ؟! - به تو چه ! می خوام اگر کسی نبود همون جا روی مبل بخوابم . آنالی نگاه تاسف باری بهم انداخت که بی توجه بهش از اتاق بیرون اومدم . چند پله پایین رفتم ، همین که سرم رو بلند کردم با دیدن روبروم جیغ بلندی کشیدم و متکا رو جلوی صورتم آوردم . بعد از چند ثانیه کمی متکا رو کنار کشیدم که با دیدن کامرانی ای که با تعجب بهم زل زده بود ، متکا رو به سمتش پرتاب کردم که محکم به صورتش برخورد کرد . - پسره بی حیا به چی زل زدی ؟! گمشو روتو اون ور کن . بیشعوری زیر لب زمزمه کردم و به سمت اتاقم دویدم به در اتاق که رسیدم محکم بازش کردم و رفتم داخل و کلید رو توی در چرخوندم . هراسون به سمت آنالی رفتم و گفتم : - دختره خنگ ! کامران من رو دید ! کامران من رو دید ! آنالی می فهمی ! من رو با این وضعیت دید ! آنالی ابروش رو بالا انداخت و گفت : + پس اومده بودن ! کدوم وضعیت دختر ؟! اینقدر شلمچه روت تاثیر گذاشته که با مانتو خوابیدی . و بعدش هم خنده ای کرد . به سمت چپ برگشتم و توی آینه به خودم نگاهی انداختم . اینقدر خوابم می اومد که صبح با همون وضعیت خوابیده بودم. حتی شالم رو هم در نیاورده بودم.. &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 دستی به سر و صورتم کشیدم و رو به آنالی گفتم : - جاهارو بی زحمت جمع و جور کن تا من برم پایین ببینم این ها چرا اومدن . اصلا قرار نبود اینقدر زود بیان . به سمت در رفتم که با یادآوری چیزی برگشتم : - آها ! راستی لباس مناسب بپوش بیا . و پشت بند حرفم چشمکی زدم و از اتاق خارج شدم . خیلی آروم از پله ها پایین اومدم که کامران با دیدنم استکان چاییش رو پایین گذاشت و گفت : × به به دختر خاله ! رسیدن بخیر . چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد . اول صبحی خیلی خشن رفتار کردید ، آتیش تون خاموش شد خداروشکر ؟! بی توجه بهش از کنارش رد شدم و به سمت یخچال رفتم . - اولا سلام . ثانیا رسیدن شما بخیر . ثالثا به شما هیچ ربطی نداره . رابعا ... با پرویی خنده ای کرد و گفت : × چه خبره ! رابعا ، خامسا ، سادسا ... هی پای کسره ، ضمه ، همزه رو وسط میکشی ! پاکت شیر رو از توی یخچال در آوردم . - شما دیشب شمال بودید دیگه ؟! × آره دیگه . - شب تو دریا خوابیدی ؟! با تعجب گفت : × چطور مگه ؟! - که این قدر با نمکی ! پوزخندی زدم و لیوان شیری برای خودم ریختم . به طرفش رفتم و انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم وگفتم : - دیگه نبینم بامزه بازی در بیاری . لیوانتم میری میشوری . متکا رو هم جمع می کنی . حله ؟! نگاه معنا داری بهم انداخت که پوزخندی زدم و به سمت تلویزیون رفتم . همین که کنترل رو توی دستم گرفتم و خواستم تلویزیون رو ، روشن کنم در هال محکم باز شد . با دیدن چهره کاوه هین بلندی کشیدم و کنترل رو گوشه ای پرت کردم . به سمتش دویدم . دستام رو ، دو طرف صورتش قرار دادم . - چه بلایی سر خودت آوردی داداش ! این چه قیافه ایه ؟! کامران از توی آشپزخونه با صدای بلندی داد زد : + چی شده مروا ! چرا داد میزنی ؟! با تعجب نگاهم رو به کاوه دوختم که اخم وحشتناکی کرد و بازوم رو گرفت و به عقب هلم داد . &ادامـــه دارد ......