💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_دهم
#فصل_دوم🌻
پنجاه روز از فوت راحیل و برادرش گذشته بود ، روز های خیلی سختی رو در نبودشون با کمک خدا پشت سر گذاشتیم.
کاوه بعد از مدت ها تونست مژده رو راضی کنه که لباس های سیاهش رو عوض کنه و دستی به سر و صورتش بکشه.
اما آقا مرتضی هنوز لباس های سیاه تن کرده بود و کسی جرئت نزدیک شدن بهش و صحبت باهاش رو نداشت.
خانواده راحیل هم به شهر خودشون رفتن و به آقا مرتضی گفتند که میتونه ازدواج مجددی داشته باشه و اونها با این موضوع مشکلی ندارند.
این پنجاه روز مثل پنجاه سال برامون گذشت.
آراد هم توی این مدت بارها میخواست بهم چیزی بگه اما موقعیتش پیش نمی اومد ، گاهی اوقات هم که میخواست سر صحبت رو باز کنه من هزار تا بهانه می آوردم و فرار می کردم ، از هفتم راحیل به بعد هم دیگه ندیدمش ، انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین.
کنار خونه آراد اینا ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ، به گفته آیه آراد رفته بود کرج و تا شب سر و کله اش پیدا نمی شد.
آیفون رو زدم که پس از چند ثانیه انتظار در باز شد.
در رو بستم و وارد حیاط شدم.
چند باری با کلید ماشین به در هال زدم که در باز شد و آیه با لبخند گفت :
+ سلام عزیزم خوش اومدی، خوبی ؟!
مامان اینا خوبن ؟!
چرا دم در، بیا تو کسی نیست.
لبخندم عمق گرفت.
- سلام گلی ، قربانت ممنون .
خداروشکر خوبن، سلام رسوندن.
وارد هال شدم و در رو پشت سرم بستم.
- تو چطوری خوبی ؟!
آیه در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت :
+ هی ، چون میگذرد غمی نیست.
مروا جان راحت باش خونه خودته ، نبینم غریبی کنی ها !
مامان اینا که رفتن شهرستان خونه عمه اینا و حالا حالا ها هم سر و کلشون پیدا نمیشه.
چادرم رو از سرم در آوردم و روی دسته مبل گذاشتم.
با اصرار هایی که آیه به مامان کرد قرار بر این شد که تا بعدازظهر خونشون بمونم.
آیه هنوز لباس های سیاهش رو در نیاورده بود و به گفته خودش میخواست تا سال راحیل بمونه ، پیرهن صورتی رنگی رو از کیفم خارج کردم ، بلندیش تا زیر زانو بود و آستین های پفی داشت.
لبخندی زدم و پیرهن به دست به سمت آشپزخونه رفتم.
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_یازدهم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
پشت سر آیه ایستادم و از پشت پیراهن رو جلوی صورتش گرفتم .
- اجی مجی لا ترجی .
صدای خندش بلند شد و پارچ رو پایین گذاشت.
پیراهن رو از دستم گرفت و به سمتم چرخید.
+ وای مروا این چه کاریه آخه ؟!
چرا زحمت کشیدی گلم ، خیلی خوشگله ممنونم.
یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست.
- خواهش میکنم عزیزم ، کاری نکردم.
الان دیگه وقتشه که این لباس ها رو عوض کنی خوشگل خانوم.
لبخندش محو شد و پیراهن رو ، روی صندلی گذاشت.
دوباره به سمت پارچ رفت و شروع کرد به شربت ریختن.
دستم رو ، روی شونش قرار دادم.
- آیه جونی باز شروع کردی ؟!
گل من آخه الان پنجاه روز گذشته ، اون خدابیامرز هم راضی نیست که تو اینقدر به خودت سخت بگیری ، مگه با این لباس های سیاه راحیل برمیگرده ؟!
بر نمی گرده دیگه .
حالا برای احترام میپوشی و این رسم و رسوم ها باشه قبول ، ولی آخه پنجاه روز ؟!
مژده که راضی شد لباس هاش رو تعویض کنه ، حالا ...
احساس کردم شونه هاش لرزید ، برای همین ادامه ندادم و بیشتر بهش نزدیک شدم.
دستم رو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بلند کردم.
- ناراحتت کردم ؟!
ببخشید عزیزم ، اصلا هدف من این نبود.
هق هقش بلند شد و روی زمین افتاد ، فکر نمی کردم با یه جمله اینقدر احساساتی بشه.
با گریه گفت :
+ م ... مروا .
داداشم ...
ابرویی بالا انداختم و دستام رو دو طرف صورتش قرار دادم.
- داداشت چی فدات شم من.
گریه نکن عزیزم.
با انگشت شستم اشک هاش رو پاک کردم که نفس کلافه ای کشید
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_دوازدهم
#فصل_دوم🌻•
+ ببین مروا واقعیتش ...
نمی دونم چه جوری بهت بگم ، اصلا این ناراحتی های این مدت من به خاطر فوت راحیل نیست.
حدودا یک ماهی میشه که دیگه مرگ راحیل رو باور کردم و پذیرفتم که این اتفاق برای همه می افته.
دلیل این آشفتگی هایی که میبینی حال بده آراده .
شکه شدم و گنگ نگاهش کردم که ادامه داد.
+ دقیقا همون شبی که داداش امیر عقد کرد ، آراد به مامان اینا گفت که مدتی هست سرطان خون گرفته اما برای اینکه ما نگران نشیم چیزی نگفته .
اشک هاش یکی پس از دیگری از چشمش پایین می اومدن.
+ از اون شب به بعد بابا اینا رفتن دنبال کارای درمانش ، دکترا میگفتن که خیلی زود متوجه شدیم و این میتونه از پیشرفت بیماری جلوگیری کنه و قابل درمانه.
چند روز پیش هی میگفت که علائمش داره بیشتر میشه ولی به خاطر این اوضاع و فاتحه
بابا اینا پیگیری نکردن .
رنگش همش زرد میشه و شب ها عرق میکنه ، حتی گاهی اوقات تب و لرز هم میگیره.
مدتیه که سرکار نمیره و مرخصی گرفته چون اگر یه مسافت کوتاه رو هم طی کنه تنگی نفس امونش رو میبره .
مروا دکتر گفته باید شیمی درمانی بشه .
گریه اش بیشتر شد و صدای هق هقش بلند شد.
با دستای لرزونم دستاش رو گرفتم و نگاه گیجم رو بهش دوختم .
حالم خوب نبود ، فقط میخواستم حرف بزنم اما نمی شد ، توان حرف زدن نداشتم.
نتونستم بغضم رو کنترل کنم و همه ی صحبت های آیه توی سرم چرخ خورد و مدام تکرار شد.
بغض کردم نمی دونم چرا ...
بی هوا و محکم آیه رو بغل کردم.
آیه با صدایی پر از بغض زمزمه کرد.
+ ی ... یعنی خوب میشه ؟!
اشکهام ریخت و چشمام رو محکم بستم.
آیه در حالی که گریه می کرد دستی روی موهام کشید.
+ این اشک ها برای چیه مروا ؟!
با شیمی درمانی حالش خوب میشه ؟!
هق زدم ، نمی فهمیدم چی میگم فقط میخواستم خالی بشم.
- آیه من عاشق داداشت شدم.
شکه اشک هاش رو پس زد.
+ دیوونه چی میگی ؟!
با گریه گفتم :
- حقیقت رو میگم.
آره من دیوونم ، یه دیوونه که عاشق برادر تو شده و اون حتی به من فکر نمی کنه.
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_سیزدهم
#فصل_دوم🌻
همزمان با گفتن این جمله صدای کوبیدن در هال اومد که از جا پریدم و با داد گفتم :
- آیه کسی اینجا بود ؟!
آیه دستش رو توی صورتش زد و با یه یاعلی به سمت در دوید.
هین بلندی کشیدم و به سمت در هال دویدم ، آیه روی سکو پشت به من ایستاده بود.
با صدای دو رگه ای گفتم :
- آیه کی بود ؟!
کمی جا به جا شد و به سمت من برگشت با جا به جاش شدنش آراد رو دیدم که درست روبروش ایستاده.
آراد سرش به سمت من چرخید ، توی چشماش هزارتا حرف بود اما هیچی نگفت و بهم زل زد.
به یاد حرفایی که زدم افتادم و اینکه ممکنه آراد شنیده باشه لرزش بی اختیار قلبم رو حس کردم ، انگار یکی خط خطی می کرد قلبم رو و گلوم رو می فشرد.
نگاهش کردم که لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد .
× با اجازه من باید برم.
احساس خفگی می کردم برای همین با داد گفتم :
+ اونی که باید بره منم نه شما.
به سمت مبل ها دویدم و چادرم رو برداشتم.
از هال خارج شدم و با عجله کفش هام رو پوشیدم.
× مروا خانوم علت این همه گریه چیه ؟!
با چشم هایی که نمی دونم کی اشک مهمونشون شد بهش چشم دوختم.
- یعنی میخواید بگید شما حرف های ما رو نشنیدید؟!
× متوجه نمیشم !
- اتفاقا خیلی خوب هم متوجه میشید.
با اجازه.
لعنت به اشک هام که باز راه باز کردن روی صورتم بی توجه به صداهای متعددش به سمت کوچه پا تند کردم و آراد هم دنبالم.
دو سه متری دویدم و متوجه شدم که دیگه دنبالم نمیاد ، به عقب برگشتم و دیدم که کنار ماشینی روی زمین افتاده با یادآوری حرف آیه که می گفت نفس تنگی داره راهی که رفته بودم رو برگشتم.
کنارش زانو زدم ...
- آقای حجتی حالتون خوبه ؟!
دستش رو ، روی قلبش گذاشت و در حالی که نفس نفس میزد گفت :
+ داخل هم گفتم ، علت این گریه هاتون چیه ؟!
صداش پرسشی بود و لحنش عصبانی، از لحنش عصبانی شدم و بدون هیچ ملاحضه ای با داد گفتم :
+ مگه همه چیز رو خودت نشنیدی ؟!
علت میخوای ؟!
میخوای بازم حرفایی که اون تو زدم رو بگم !
اخماش توی هم رفت، انگار بهتر شده بود چون دستش رو از روی قلبش برداشت و بلند شد که من هم همراهش بلند شدم.
انگشت اشارش رو جلوی صورتم گرفت و گفت :
+ دیگه نمی خوام بشنوم ، بس کن !
داد زدم .
- بس نمی کنم بس نمی کنم آراد !
من عاشق بودم ، عاشق بودم و هستم میفهمی !
میفهمی که امروز با حرفایی که آیه زد چه حالی شدم ؟!
میدونی چقدر درد داره !
تو که همه چیز رو می دونی ، د آخه لعنتی تو که توی عقد داداشت متوجه همه چیز شدی .
پس چرا ...
چرا ...
پوزخندی زد .
+ چرا چی ؟!
صدای لرزونم نگاه پر از اخمش رو کشید روی صورتم ...
- نه تو نه هیچ کس دیگه !
نفهمیدم کی اشک هام روی صورتم سر خوردن ، نگاه غم آلودم رو بهش دوختم و این بار خیلی سریع به سمت ماشین دویدم.
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_چهاردهم
#فصل_دوم🌻
لیوان آب رو یک نفس بعد از خوردن قرص بالا کشیدم.
این روزها حوصله ی خودم رو هم نداشتم چه برسه به مامان و بابا ، پنج روزی از اعتراف عشقم به آراد گذشته بود و توی این مدت خودم رو توی خونه حبس کرده بودم ، تماس های آیه و آنالی رو بی پاسخ گذاشتم و موبایلم رو هم خاموش کردم.
حالم از خودم بهم می خورد ، نباید اینقدر زود خودم رو خالی می کردم و نقطه ضعفم رو میزاشتم کف دستش بیشتر از همه از خونسردیش عصبانی بودم که در برابر ابراز علاقه ام پوزخند می زد و اصلا متوجه نبود که این مدت چقدر بهم سخت گذشته.
با خدا و برادر شهیدم عهد بسته بودم که دیگه اطراف خودش و خانوادش نرم و برای همیشه ازشون دوری کنم، اما اگر تقدیر ما رو باز به هم رسوند دیگه پا پس نمی کشم و از لحاظ شرعی و راه درستش پیش میرم.
زهی خیال باطل من و اون ؟!
محاله ، محاله !
از طرفی به مامان و بابا گفته بودم که اولین نفری که درخواست خواستگاری داد رو قبول کنند و اجازه بدن که برای صحبت های اولیه بیان خونمون.
اینجوری میتونستم از موقعیت گناه فرار کنم و کمتر به کسی که ارزش این همه مبحتم رو نداره عشق بورزم.
همون روزی که باهم بحثمون شد وقتی به خونه رسیدم پشت دستم رو سوزوندم تا دفعه بعدی سراغ گناه نرم ، تا یاد بگیرم با نامحرم چه جوری صحبت کنم ، تا معنی حیا رو متوجه بشم و از کارهایی که باعث میشن از خدا دور بشم دوری کنم قبل از اینکه اونها من رو از خدا دور کنند.
مثل حضرت موسی که به دختران شعیب گفت شما پشت سر من راه برید و هر طرف که باید برم سنگی بندازید تا به خونه برسیم تا نکند به خاطر وزش باد چشمش به گناهی ناخواسته آلود شود .
اما من چی کار کردم ؟!
مثل تازه به دوران رسیده ها توی چشماش زل زدم و گفتم نه تو نه هیچ کس دیگه !
آخه این حرف از کجام در اومد ؟!
باید از این موضوع درس بگیرم که از این تاریخ به بعد مثل کسایی که ارث باباشون رو خوردن توی چشمای هیچ نامحرمی مثل بز زل نزنم و تا جایی که ممکنه از زدن حرف های غیر ضروری اونم با نامحرم دوری کنم.
کسی که پاکی رو انتخاب میکنه باید این سختی ها رو هم بکشه دیگه .
به قول استاد پناهیان خدا دائما ایمان بنده هاشو امتحان میکنه ، تا ایمان با امتحان تقویت بشه.
اما من این امتحان رو بدجور خرابش کردم ، دوباره شدم همون مروای گستاخ قبلی .
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_پانزدهم
#فصل_دوم🌻
با شنیدن صدای در لیوان رو ، روی میز گذاشتم.
سلامی به مامان کردم و خواستم به سمت اتاقم برم که خیلی بی مقدمه گفت :
+ برات خواستگار اومده.
نگاه بی روحم رو بهش دوختم و روی صندلی نشستم از اونجایی که مطلع بودم آقا علیرضا برگشته خیلی سرد گفتم :
- باز آقا علیرضا ؟!
به ظرفشویی تکیه داد.
+ آره خودش ، امروز رفتم خونه بی بی اون هم اونجا بود .
چند روزی میشه برگشته اما آخر هفته دوباره میره ، می گفت اگر توی این مدت نظرت راجبش تغییر کرده و موافق این وصلت هستی اون هنوز سر حرفش هست ، منم بهش گفتم که تو اون رو جای برادرت میبینی و هنوز که هنوزه هم جوابت منفیه، این حرف رو به این خاطر زدم که شناخت کاملی نسبت به تو دارم وقتی میگی نه یعنی نه !
اما خواستگاری که گفتم علیرضا نیست ، آشناهه میشناسیش ...
آقای حجتی دوست داداشته ، فکر کنم با این همه رفت و آمدی که بینتون صورت گرفته شناخت نسبتا خوبی راجبش داری ، درسته ؟!
نگاهم رو از دستای لرزونم گرفتم و خیلی قاطعانه گفتم :
- آره میشناسمش .
شناخت که چه عرض کنم ، خیلی کم روی اخلاقیاتش شناخت دارم چون توی شرایط مختلف مثل آفتاب پرست رنگ عوض میکنه و نظر کلی نمیشه راجبش داد.
خلاصه که پسر خوبیه ، از نظر اعتقادات و بقیه چیزا هم تا حدودی با هم تفاهم داریم اما فعلا ازم نخواید که جوابی بدم چون باید باهاشون صحبت کنم، برای آخر هفته بگید بیان.
مامان سری به علامت تاسف تکون داد و از یخچال چند تا تخم مرغ برداشت.
+ بابات گفته امشب بیان.
این بار با صدای بلندی گفتم :
- امشب !
آخه بدون اینکه از من بپرسید ؟!
+ مگه اونها الان به ما گفتن؟!
سه روز پیش آقای حجتی پدر آراد با ، بابات تماس گرفت بابات هم میگه که سه روز دیگه بیان ، یعنی میشه امروز !
این چند روز حال روحی خوبی نداشتی به همین خاطر چیزی بهت نگفتم.
کلافه دستی توی موهام کشیدم.
- آخه مادر من پنج ساعت دیگه شب میشه !
چرا صبح نگفتی ؟!
بدون اینکه اجازه صحبت کردن به مامان بدم به سمت اتاقم دویدم.
آخه توی این سه روز چه جوری نظرش تغییر کرده که برای خواستگاری قرار گذاشته ؟!
اصلا با عقل جور در نمیاد ، خیلی عجیبه خیلی !
اون چشم دیدن من رو نداره بعد قرار خواستگاری میذاره ؟
به هر حال الله اعلم ، ولی یه کاسه ای زیر نیم کاسه است !
به عکس برادر شهیدم که گوشه ای اتاق بود نگاه کردم ، هنوز سر عهدم هستما !
امشب حواسم جمعِ جمعِ خیالت تخت خواب سه نفره.
امشب هوامو خیلی داشته باش ، به قول خودت صد بار اگر توبه شکستی بازآی ...
خدایا عاشقتم ، ممنونم که این همه مدت هوام رو داشتی و با این همه گناهی که انجام دادم بازم رهام نکردی بازم مثل گذشته شتر دیدی ندیدی بغلم کردی و بی خیال گناهم شدی.
آخدا جون تو همون خدایِ ابراهیم توی آتیشی همه چیز رو میسپارم دست خودت ، می دونم تنهام نمی زاری .
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_شانزدهم
#فصل_دوم🌻
[[[[ از زبان آراد ]]]]
پتو رو بیشتر روی خودم کشیدم تب و لرز خیلی شدیدی گرفته بودم، امروز صبح هم موقع تعویض لباس هام متوجه لکه های قرمز رنگی روی سطح پوستم شده بودم.
هر روز علائمم بیشتر از قبل می شد ، نمی دونم با چه جرئتی به بابا گفتم که با پدر خانم فرهمند تماس بگیره و راجب خواستگاری باهاش صحبت کنه انگار امید زیادی به درمان داشتم.
به گفته دکترم از چند روز دیگه باید شیمی درمانی رو شروع می کردم،
از تمامی عوارض شیمی درمانی مطلع بودم اما باز با این وجود درخواست خواستگاری دادم، بابا که خیلی از شنیدن این خبر خوشحال شد
ولی مامان همه نگرانیش آینده مروا خانوم بود می گفت نباید آینده یه دختر رو اینجوری به بازی بگیریم و در پاسخ تمامی نگرانی های مامان بابا جمله ای که همیشه می گفت رو تکرار می کرد.
" که داند به جز ذات پروردگار
که فردا چه بازی کند روزگار "
اگر به عشق مروا خانوم شک داشتم و قدمی برای خواستگاری بر نمی داشتم
با گفتن اون حرف هاش به آیه دیگه جای شکی برام نموند و متوجه شدم که عاشقمه، از حسی که خودم هم راجبش داشتم مطلع بودم ، هوس نبود عشق بود ...
این رو همون موقع که گم شد متوجه شدم.
برای اینکه هر دوتامون به گناه کشیده نشیم باید خیلی زودتر از ایناها اقدام می کردم اما اتفاقات اخیر الخصوص سرطانم باعث شده که کمی به تاخیر بندازمش.
اگر عشقش واقعی باشه حاضره با سرطانی بودنم کنار بیاد و جواب مثبت بده.
هرچی خدا میخواد ، امیدم به اونه و از وقتی بحث خواستگاری رو پیش کشیدم انگیزه بیشتری برای شروع شیمی درمانی دارم
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_هفدهم
#فصل_دوم🌻
[[[[ از زبان مروا ]]]]
شومیز سفید رنگی با آستین های پف و دامن بلند مشکی به تن کردم.
چادر حریر صورتی رو هم از روی تخت خواب برداشتم و به سر کردم، به خودم نگاهی انداختم بدک نبودم میشه گفت تا حدودی خوب بودم البته بدون در نظر گرفتن جوش های پیشونی و سیاهی خیلی کم زیر چشم هام.
از این مراسم به جز مامان و بابا هیچ کس قرار نبود مطلع بشه حتی کاوه!
اگر بابا اینا متوجه بشدند که حجتی سرطان داره خدا میدونه که چه بلبشوای بر پا میشه.
روی تخت خواب نشستم، چند تا نفس عمیق کشیدم و آیت الکرسی رو زیر لب خوندم امشب اصلا آرامش نداشتم.
علتش نامعلوم بود فقط می دونستم دلم گرفته از کی رو نمی دونم ولی خیلی ناراحت بودم، به خودم که نمی تونستم دروغ بگم مدام حرف های حجتی توی ذهنم تداعی میشد.
اون یک درصد هم به فکر من نیست پس این مراسم خواستگاری دیگه چه صیغه ایه!
گریم گرفته بود از رفتار های سرد حجتی، یعنی بعد از عقد هم قراره اینجوری باشه!
نمیشه که!
خدایا تا اینجاش رو به خودت سپردم درستش کردی بقیه راه رو هم میسپارم دست خودت.
اصلا غمی نیست وقتی تو هستی، آره خدا جونم این بنده گناهکارت غیر از خودت هیچ کس دیگه ای رو نداره.
وقتی با خدا صحبت می کردم عجیب آروم میشدم، آرامش واقعی پیش خود خودشه، این آرامش رو هیچ جای دیگه تجربه نکرده بودم خیلی عجیب بود مواقعی که با خدا صحبت می کردم و بعدش بدون اراده خودم حسابی آروم میشدم.
توی صحیفه سجادیه یه متن بود که خیلی به دلم مینشست.
" يامُنْتَهيمَطْلَبِالحاجات
ایتنهاشنوایحرفهایدلم."
چشمام رو بستم و خیلی آروم زمزمه کردم.
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_هجدهم
#فصل_دوم🌻
سرم رو از روی میز برداشتم و فلاسک رو کمی جلوتر هل دادم، رو به مامان که داشت با میوه های روی میز ور می رفت گفتم:
- مامان نیم ساعت گذشت ولی هنوز نیومدن!
نکنه پشیمون شدن؟!
همزمان با اتمام جمله ام آیفون به صدا در اومد که یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست، روسریم رو مرتب کردم و چادر رو جمع و جور کردم.
همراه مامان به سمت در حرکت کردم، دستام میلرزید و توان کنترل دست و پام هام رو نداشتم، چند باری هم آب دهنم رو با صدا قورت دادم و با بسم الهی از هال خارج شدم.
برای چند ثانیه نگاهم رو بهشون دوختم و وقتی متوجه موقعیتی که در اون قرار داشتم شدم خیلی سریع نگاهم رو دزدیدم.
فقط حجتی با پدر و مادرش اومده بودن و این کمی استرس رو کمتر می کرد، اینجوری تعداد استکان های چایی هم کمتر بود.
همین جور داشتم با خودم محاسبه می کردم که سبد گلی روبروی چشمام قرار گرفت لبخندی زدم و سبد گل رو از دست مادر آقای حجتی گرفتم و با مهربونی در آغوشش گرفتم.
با پدر و مادرش خیلی گرم سلام و علیک کردم اما وقتی به خودش رسیدم سر به زیر سلامی کردم که خیلی آروم جوابم رو داد.
از آشپزخونه به بیرون خیره شدم، مامان کنار فلاسک چایی حبسم کرد و گفت تا دم نکرده حق خروج از آشپزخونه رو ندارم، مدام تکونش می دادم تا هرچه سریعتر دم کنه.
صدای خنده بابا و پدر حجتی روی مخم رژه می رفت آخه اینجا مراسم خواستگاریه یا ...
لا اله الا الله، الان یه چیزی می گفتم که ...
+ خل شدی؟!
چرا با خودت حرف میزنی؟!
یالا چایی ها رو بیار دیگه!
با شنیدن صدای مامان هینی کشیدم و با تته پتته گفتم:
- چرا مثل جن ظاهر میشی مادر من!
نزدیک بود سکته کنم!
باشه، خب الان میارم تو برو خودم میارم اینجا باشی استرس میگیرم!
باشه ای گفت و با سرعت از آشپزخونه خارج شد، صلواتی فرستادم و چایی رو ریختم.
عجب چایی شده بود!
لبخند گله گشادی زدم که خیلی سریع جمعش کردم و با برداشتن سینی از آشپرخونه خارج شدم.
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_نوزدهم
#فصل_دوم🌻
نگاهم رو از سینی چایی گرفتم و به چشمای بابا دوختم، به سینی نگاه نکن مروا!
به سینی نگاه نکن که الان همشون میریزن!
نفسم رو حبس کردم و سینی رو نزدیک آقای حجتی کمی پایین تر گرفتم، به قند های توی قندون چشم دوختم تا مبدا با حجتی چشم تو چشم بشم.
استکان چایی رو برداشت و سر به زیر تشکری کرد، به سمت پدر و مادرش رفتم و به اون ها هم چایی تعارف کردم.
در آخر هم استکان بابا رو کنار دستش گذاشتم و روی مبل کنار مامان نشستم.
زیر چشمی به حجتی نگاه کردم، یالا بخور دیگه!
چقدر لفتش میدی تو!
استکان رو برداشت و کمی از چایی خورد، گذاشتن استکان در زیر استکانی همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا، وقتی متوجه شد که من هم به اون نگاه میکنم چایی توی گلوش پرید و چند تا سرفه کرد، خجالت زدم لبهی چادر رو گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
بالاخره بعد از ربع ساعت چایی خوردن حجتی تمام شد و نگاهی به پدرش کرد.
پدرش چاقویی که در دست داشت رو کنار پرتقال گذاشت و رو به بابا گفت:
+ آقای فرهمند اگر اجازه بدید بچه ها برن و کمی راجب خودشون صحبت کنند.
بابا لبخند خیلی گرمی زد و رو به من کرد.
× بله حتما، مروا جان آقای حجتی رو راهنمایی کنید.
لبخند محوی روی لبم نشوندم و بلند شدم که همراه با من حجتی هم بلند شد، پیش قدم شدم به سمت راه پله رفتم.
خیلی آروم پله ها رو بالا می رفتم، حدود بیست تا پله رو طی کردیم که متوجه شدم حجتی به سختی نفس میکشه.
بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم:
- حالتون خوبه؟!
سرفه ای کرد.
+ ب ... بله.
سه پله دیگه بالا رفتیم، در اتاقم رو باز کردم و سر به زیر گفتم:
- بفرمایید.
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دویست_و_بیستم
#فصل_دوم🌻
هنوز چند ثانیه از نشستنِمون نگذشته بود که حجتی شروع کرد به صحبت کردن.
+ بااجازه اول بنده شروع میکنم.
زیاد اهل مقدمه چینی نیستم و یک راست میرم سراغ اصل مطلب.
ببینید خانم فرهمند بنده از وقتی که شما بر اثر گرما راهی بیمارستان شدید و حالتون بد بود متوجه شدم که به شما علاقه مند هستم.
تا قبل از اون حتی به شما فکر هم نمی کردم، اما اون روز متوجه شدم که حسی که نسبت به شما دارم عشقه.
دلیل اینکه از شما دوری می کردم و یا خیلی سرد با شما برخورد می کردم بخاطر خودم و شما بود که خدایی نکرده نمی خواستم از راه دیگه ای وارد بشم و گناه محسوب بشه.
بعد از مرخص شدنتون از بیمارستان تصمیم گرفتم از راه شرعی و قانونی پیش برم و پس از اومدنمون به تهران شما رو از خانوادتون خواستگاری کنم.
اما شما غیبتون زد و تمامی محاسبات بنده بهم ریخت، حالا این موضوعات به کنار مهم اینه که شما الان اینجا هستید.
اون زمان که بنده از شما خوشم اومده بود شما چادری نبودید واقعیتش خیلی برای بنده مهمه که همسر آیندم چادری باشه و از همه مهمتر اینکه با چادر تبرج نکنه.
اما اون زمان شما چادری نبودید و میتونستم حدس بزنم به برکت وجود شهدا قطعا چادری میشید چون شما خیلی دل پاکی دارید و حداقلش خودم میتونستم پس از ازدواج شما رو چادری کنم.
اینقدر قشنگ صحبت کرد که غرق حرف هاش شدم، دیگه از دستش ناراحت نبودم چون خیلی واضح دلیل کارهاش رو برام توضیح داد.
با صداش به خودم اومدم و دست از فکر کردن برداشتم.
+ شما سوالی ندارید؟!
دستای خیس عرقم رو باز کردم که کمی هوا بخورن و لب زدم.
- برای ازدواج با شما مشکلی ندارم اما چند تا شرط دارم.
اولا اینکه همسر آیندم باید با ایمان باشه که در با ایمان بودن شما هیچ شکی نیست چون این بهم اثبات شده.
دوم اینکه خوش اخلاق باشه و حتی برای اینکه به خودت بیای هم بهت سیلی نزنه.
خیلی با لحن جدی این جمله رو گفتم که خجالت زده سرش رو پایین انداخت.
- سوم اینکه مادیات اصلا برام مهم نیست و همین که با عشق زیر یک سقف زندگی کنیم کافیه حتی اگر نون شب هم نداشته باشیم بخوریم.
همین ها ...
حجتی لبخند پیروزمندانه ای زد و کمی صاف تر نشست.
+ یک موضوع دیگه هم باید مطرح کنم، که بسیار مهم هست.
حتی به پدر هم گفتم که با خانوادتون در میان بزاره.
&ادامـــه دارد ......