🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #سی_وسوم
🌟داستان های اساطیر
تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه دادم ... #شیعه، #سنی، #وهابی ...
هر کدوم چندین فرقه و تفکر ...
هر کدوم ادعای حقانیت داشت ...
بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر می دونستن ...
بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت ...
به شدت گیج شده بودم ...
نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم ... کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد ...
اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ ... از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به اسلام هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر می شد ... .
خسته شدم ... چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولا شدم ...
شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره ...
شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت می کنم ...
مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ ... شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره ...
خدایا! اصلا وجود داری؟ ... .
بدون اینکه حواسم باشه ...
کاملا ناخودآگاه ... ساعت ها توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که ... فکر می کردم اصلا وجود نداره ...
اما حقیقت این بود ...
بعد از خوندن قرآن ... باور #وجودخدا در من شکل گرفته بود ...
همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم ...
به خودم گفتم ...
-کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن ... داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی ... اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن ... آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن ... تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن ... و به جای تلاش، منتظر بشن یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه ... فراموشش کن ...
و فراموش کردم ...
همه چیز رو ... و برگشتم سر زندگی عادیم ...
نبرد با دنیای سفید برای بقا ...
از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم ... از طرف دیگه سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم ...
گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم ... بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم ... اونها باید ترس رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حق شون مبارزه می کردن ... مبارزه تنها راه برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود ...
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #سی_وچهارم
🌟توهم آزادی
کم کم تعداد افراد متقاضی برای درس خوندن زیاد می شد ... من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم ... #پول و #قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم ... اما #انگیزه من برای تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبود ... مبارزه ای تا آخرین نفس ...
کار سختی بود اما تعداد ما داشت زیاد می شد ... حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم ...
از هر 1000 بومی استرالیایی، 40 نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد ...
شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود اما برای ما مفهوم امید به آینده رو داشت ... نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن ...
سال 2008 ...
یکی از مهمترین سال های زندگی من بود ...
زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود ... عذرخواهی کرد ...
زمانی که نخست وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما پوزش خواست ...
همون سال، اوباما ...
اولین رئیس جمهور سیاه پوست امریکا... در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید ... اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم ...
با خودم گفتم ...
امروز، صدای آزادی در امریکا بلند شده ... فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین ...
نوری در قلب من تابیده بود ...
نور امید و آینده روشن ... سرزمین زیبای متمدن من ... داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت ...
به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد ... اما این توهمی بیش نبود ... هرگز چیزی تغییر نکرد ...
سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود ... آی دنیا ... ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم ... این تنها جلوه سخنان نخست وزیر بود ... .
من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم ... گاهی به شدت مایوس می شدم ...
آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح دنیا وجود داشت؟ ... ناامیدی چاره کار نبود ... من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم ...
برای همین شروع به تحقیق کردم ...
دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم ... توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم... فراتر از مرزهای استرالیا ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #سی_وپنجم
🌟هدف بزرگ
فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت ... مبارزه ...
یک جنبش علیه ظلم و نابرابری ...
یک جنبش برای تحقق عدالت ...
اما یک مبارزه ...
آرمان، هدف، ایدئولوژی و شیوه مبارزه لازم داشت ... با رسیدن به این جواب ... حالا باید به سوال دیگه ای هم پاسخ می دادم ...
بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود؟ ...
روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه ... روشی که صد در صد به پیروزی ختم بشه ... برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان کردم ... علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد ...
راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود ... راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور ...
بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر سوء مدیریت در اوج رسیدن به پیروزی نابود شده بود ...
یا یک تغییر جریان ساده، اون روز از بین برده بود ... .
بعد از تحقیق زیاد ...
فهمیدم جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان ... یک حرکت باید توسط یک #رهبرقوی، محکم و غیرقابل تزلزل ... زیرک، دانا و تیزبین مدیریت بشه ...
کسی که بتونه آینده نگری و وسعت دید داشته باشه ... تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده ... کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه ... قدرت نفوذ فکری و اندیشه داشته باشه ...
و نسبت بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلقات رو داشته باشه ...
فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد ...
علی الخصوص که در جامعه ما تفاوت نژاد بود ... تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه ... هرگز قابل حل نبود...
فقط یک راه وجود داشت ...
تغییر اندیشه دنیای سفید برای همراهی و شرکت در این حرکت ... دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد ... .
اما چطور؟ ...
آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ ...
غرق در میان این افکار و سوالات...
ناگهان یاد قرآن افتادم ... #قرآن و تصاویر #حج ... این تنها راه بود ...
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #سی_وششم
🌟قرآن انقلابی
رفتم سراغ قرآن ...
یک بار دیگه قرآن رو خوندم ... و بعد از اون دنبال جنبش های دینی در سراسر دنیا گشتم ... جنبش هایی که بر اساس تفکرات دینی اسلامی شکل گرفته بود ... حرکت های زیادی برضد تبعیض نژادی در دنیا اتفاق افتاده بود اما پیش از هر حرکتی باید #فکرها درست می شد ...
و تصاویر حج، تنها مصداق حقیقی اون بود ...
بهترین راه این بود که برابری و عدالت قرآنی در جامعه سفید حاکم بشه ... اما چطوری؟ ...
بین تمام انقلاب های دینی ...
عظیم ترین و بزرگ ترین شون انقلاب ایران بود ... که به تغییر کل سیستم ختم شده بود ... انقلابی که عوضی های نژادپرست سفید ... مدام در مذمتش حرف می زدن ... همین عزمم رو جزم کرد ...
از دو حال خارج نبود ...
یا ایرانی ها موجوداتی بی نهایت شیطانی و پست تر از این نژادپرست های سرمایه دار بودن...
یا انسانهایی مثل ما که بی گناه، محکوم به نابودی و فنا شده بودن ...
در هر دو صورت ...
از یک طرف، ایدئولوژی #فکری قرآن می تونست تفکر نژاد پرستانه رو بین جامعه سفید از بین ببره ...
و از طرف دیگه، انقلاب ایران که با شعار #اسلام شروع شده بود ... می تونست الگویی برای انقلاب فکری و مبارزاتی مردم من باشه ...
دو تیغه یک قیچی که فقط در کنار هم موفق می شد ...
مطالبی که توی اینترنت پیدا می شد زیاد نبود ... یا در ضدیت بود یا به هدف و برنامه من کمکی نمی کرد ... کتاب ها هم همین طور ... یک جانبه و از بیرون به اسلام نگاه می کرد و قطعا با تفکر اسلامی ... و کلامی که در قرآن خونده بودم، همسو نبود ...
با یک علامت سوال بزرگ مواجه شده بودم ... و تنها پاسخی که براش پیدا کردم این بود ...
باید خودم به ایران می رفتم ...
باید می رفتم و از نزدیک روی تفکرات و مبانی اسلام ... و ریشه های انقلاب ایران و مسیری که طی کرده بود؛ مطالعه می کردم ...
هرچند، مردم ایران هم از نظر من انسان های سفید بودن اما یه انسان عاقل، حتی از دشمنش نکات مثبت رو یاد می گیره ... و در راه رسیدن به موفقیت ازش استفاده می کنه ... این یه قانونه ... داشته مثبت اون، کنار داشته های من ... یعنی سرعت رشد و پیروزی دو برابر من ...
تحقیقات من درباره ایران🇮🇷 و شیوه ای که بتونم اقامت موقت بگیرم شروع شد ...
توی تحقیقاتم متوجه شدم ایران از کشورهای مختلف جهان، طلبه می پذیره ... افرادی که می تونن به ایران بیان و آزادانه در مورد اسلام درس بخونن و تحقیق کنن ... و چه چیز از این بهتر ...
هر چه جلوتر می اومدم شانس های زندگیم بزرگ تر و بهتر از قبل می شد ... علی الخصوص که رهبر جنبش و انقلاب ایران ... یک روحانی و از قم بود ...
منم برای پذیرش در ایران، درخواست دادم ... مقصد، قم ...
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #سی_وهفتم
🌟اسم بی ارزش
از سفارت ایران با من تماس گرفتن ... گفتن
موردی نداره اگر بخوام برای تحصیل به ایران برم ... اما مراکز حوزوی فقط پذیرش مسلمان دارن ... صرفا اشخاصی پذیرش میشن که مبلغ های آینده جهان اسلام هستن ... حتی اگر مایل باشم، می تونم برای آشنایی با اسلام، یه مدت مهمان اونها باشم ... اما به عنوان یه طلبه، نه ...
چند روزی روی این پیشنهادات فکر کردم ...
رهبر انقلاب ایران، طلبه بود ... رهبر فعلی ایران هم طلبه بود ... و هر دوی اونها به عنوان بزرگ ترین رهبرهای تاریخ جهان شناخته شده بودن ...
علی الخصوص بعد از شورش و جنگ داخلی ایران در سال 2009 ... هیچ سیاستمداری نبود که قدرت فکری و مدیریتی رهبر ایران رو ... مستقیم یا غیر مستقیم ستایش نکنه ...
شخصی که طبق گفته اونها، تمام معادلات پیچیده شون رو برای نابودی، از بین برده بود ...
که اون هم طلبه بود ...
خوب یا بد ...
من تصمیمم رو گرفته بودم ... من باید و به هر قیمتی ... طلبه می شدم ... .
من مسلمان شدم ...
دین داشتن یا نداشتن از نظر من هیچ فرقی نمی کرد ... من قبلا هم مثلا مسیحی بودم ... حالا چه فرقی می کرد ... فقط اسم دین من عوض شده بود ... اسمی که از نظر من، کوچک ترین ارزشی نداشت ...
وسایلم رو جمع کردم و دفترم رو پس دادم ...
برگشتم خونه ...
دیدار خداحافظی ...
مادرم خیلی ناراحت بود و مدام گریه می کرد ... دوری من براش سخت بود ... می ترسید رفتنم باعث بشه بیشتر از قبل، رنج و سختی رو تحمل کنم... اما حرف پدرم، چیز دیگه ای بود ...
من رو صدا زد بیرون ... روی بالکن ساده خونه چوبی مون ایستاده بود ... .
_کوین ... هر چند تو ثابت کردی پسر دانایی هستی ... اما بهتر نیست به جای ایران به امریکا بری؟ ... من وضع بومی ها و سیاه پوست های اونجا رو نمی دونم ... اما شنیدم پر از سیاه پوست موفقه ... حتی رئیس جمهورشون هم سیاه پوسته ... اونجا شانس بیشتری برای زندگی کردن داری، حتی اگر بخوای برگردی هم ...
تمام مدت که پدرم صحبت می کرد، من فقط گوش می دادم ...
حقیقت این بود که من دنبال چیز دیگه ای به ایران می اومدم ... من به آینده ای نگاه می کردم که جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ...
چیزی که ممکن بود به قیمت جان من تموم بشه ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #سی_وهشتم
🌟سرزمین عجایب
هواپیما به زمین نشست ...
واقعا برای من صحنه عجیبی بود ... زن هایی که تا چند لحظه قبل، با لباس های باز نشسته بودن، یهو عوض شدن ... خیلی از دیدن این صحنه تعجب کردم ...
کوین، خودت رو آماده کن ... مثل اینکه قراره به زودی چیزهای عجیب زیادی ببینی ... .
بعد از تحویل ساک و خروج از گمرک، اسم من رو از بلندگو صدا زدن ...
رفتم اطلاعات فرودگاه...
چند نفر با لباس روحانی به استقبال من اومده بودن ... رفتار اونها با من خیلی گرم و صمیمی بود ... این رفتارشون من رو می ترسوند ...
چرا با من اینطوری برخورد می کنن؟ ...
نفر اولی، دستش رو برای دست دادن با من بلند کرد ... با تمام وجود از این کار متنفر بودم ... به همون اندازه که یه سفید از دست دادن با ما بدش می اومد و کراهت داشت ...
اما حالا هر کی به من می رسید می خواست باهام دست بده ...
باز دست دادن قابل تحمل تر بود ...
اومد طرفم باهام مصافحه کنه ... خدای من ... ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و یه قدم رفتم عقب ...
توی تصاویر و فیلم ها این رفتار رو دیده بودم ... ترجیح می دادم بمیرم اما یه سفید رو بغل نکنم ... .
من توی استرالیا از حق موکل های سفید زیادی دفاع کرده بودم ... چون مظلوم واقع شده بودن ...
اما حقیقت این بود که از اولین روز حضورم در دادگاه ... حس من نسبت به اونها ... به تنفر تبدیل شده بود و هرگز به صورت هیچ کدوم لبخند نزده بودم ...
حالا هر بار که اینها با من صحبت می کردن بهم لبخند می زدن... و من گیج می شدم ...
من که تا اون لحظه، از هیچ چیز، حتی مرگ نترسیده بودم ... از دیدن لبخندهای اونها می ترسیدم و نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم ...
رفتار محبت آمیز از یک سفید؟ ..
بالاخره به قم رسیدیم ...
وارد محوطه که شدیم چشمم بین طلبه ها می دوید ... با دیدن اولین سیاه پوست قلبم آروم شد ... من توی اون دنیای سفید، تنها نبودم ...
در زدیم و وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم ... همه عین هم لباس پوشیده بودن ... اصلا رده ها و درجه ها مشخص نبود ... آقای نسبتا مسنی با دیدن من از جاش بلند شد ...
به طرف ما اومد و بهم سلام کرد ... دستش رو برای دست دادن بلند کرد و برای مصافحه کردن اومد طرفم ...
گریه ام گرفته بود که روحانی کناری ... یواشکی با سر بهش اشاره کرد ... و اونم سریع، حالتش رو تغییر داد ... به خیر گذشت ...
زیرچشمی حواسم به همه چیز بود ... غیر از اینکه من یه وکیل بودم که پایه درسیم، فلسفه و سیاست بود ...
و همین من رو ریز بین و دقیق کرده بود ...
ورود به دنیای جدید هم، این دقت رو چند برابر می کرد ...
با این وجود، هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم که اون آقا رو بهم معرفی کردن ...
رئیس اونجا بود ...
تا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود ... کم کم گیجی من، داشت به سرگیجه تبدیل می شد ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #سی_ونهم
🌟 #خمینی
نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد ... یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم ...
_حتما خسته شدید... اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید ...
پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم ...
_روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه ... دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم ... حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم ... .
سری تکان دادم ...
_ نه این چیزها برای من خسته کننده نیست ...
و توی دلم گفتم ...
مگه من مثل تو یه پیرمردم؟... من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه ... .
دوباره لبخند زد ...
_من پرونده شما رو خوندم... اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید ...
- اشکالی داره؟
دوباره خندید ...
_نه ...اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن ... یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن ... تا حالا مورد برعکس نداشتیم ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... خنده هاشون شدید، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت ... .
_منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم ... مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن، بود ...
حالا اونها هم گیج شده بودن ... حس خوبی بود، دیگه نمی خندیدن ... می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید ...
_توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست... من از اسلام هیچی نمی دونم ... اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه ... حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم ... من فقط یه چیز رو فهمیدم ... #فقط_اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه... منم برای همین اینجام ...
سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد ... چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود ...
_پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟ ... .
محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
_چون باید خمینی بشم ...
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #چهل
🌟به سفیدی برف
همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد ... اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد ...
نمی شد عمق نگاهش رو درک کرد ... اما از خندیدن بهتر بود ... .
من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم ... فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود ...
فقط ازشون درخواست کردم،
من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن ... برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه ... اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم ...
یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده ...
در اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم ... تا وسط سرم سوخت ... با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید ... با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی ... جلوی پای من بلند شد ... .
مثل میخ، جلوی در خشک شدم ... همراهم به فارسی چیزی بهش گفت ... جوان هم با لبخند جلو اومد
و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد ...
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از شدت عصبانیت، چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد ... دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب ...
بدون توجه به ساکم، سریع دوییدم پایین ... من رفتم ... رفتم سراغ اون روحانی مسن ...
_من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟... شما گفتید: بله ... و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید ... حالا یه گندم گون هم، نه ... اصلا از این جوان، سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟ ... .
نگاه عمیقی بهم کرد ...
_فکر کردم می خوای خمینی بشی ...
هیچ جوابی ندادم ...
_تو می خوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمی تونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی ... پس چطور می خوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرن؟ ...
خون، خونم رو می خورد ... از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود ...
یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟ ...
چند لحظه بهم نگاه کرد ...
_اگر نمی خوای می تونی برگردی استرالیا ... خمینی شدن به #حرف و #شعار ... و راحت و الکی نیست ... .
چشم هام رو بستم ...
_نه می مونم ...
این رو گفتم و برگشتم بالا ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_چهاردهم #رمانکده_زوج_خوشبخت
43.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_پانزدهم
#رمانکده_زوج_خوشبخت
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷 🌟رمان #سرزمین_زیبای_من 🌍قسمت #چهل 🌟به سفیدی برف همون چهره
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #چهل_ویکم
🌟قلمرو
خون، خونم رو می خورد ...
داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم ... یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ ...
در رو باز کردم و رفتم تو ... حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم ... .
ساکم رو برده بود داخل ...
چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد ... دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم ...
سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد ... و اومد خودش رو معرفی کنه ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش ...
_اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی ... بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم ... اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم ...
و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق ...
دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد ... مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده ...
اما اصلا واسم مهم نبود ...
تمام عمرم، مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم ... هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم ... حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم ... حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود ... چه کار می خواست بکنه؟ ... دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم ...
هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق ... حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده ... و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود ...
برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه می کردم ...
کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد ...
صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم ... اخبار گوش می کردم ... توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم ...
سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود ... تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود ... شاید کاری به هم نداشتیم ... اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم ... و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم...
به هر حال، چاره ای نبود ... باید به این شرایط عادت می کردم ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #چهل_ودوم
🌟هادی
تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود ...
کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد ... با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن ... اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد ... هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود ... .
یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم ... مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن ... متوجه من که شدن، سکوت خاصی بین شون حاکم شد ...
مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم ...
بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم ... در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود ... .
به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد ...
بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه ...
_کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم ... بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده ... شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم ... این درست نیست که اینطوری برخورد می کنی ... .
_مگه من چطور برخورد می کنم؟ ... .
_همین رفتار سرد و بی تفاوت ... یه طوری برخورد می کنی انگار ...
تازه متوجه منظورش شده بودم ...
_مشکل من، مشکل منه ... مشکل بقیه، مشکل اونهاست ... نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه ... برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟ ...
من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم ... جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود ... کسی، کاری به کار دیگران نداشت ... اما حالا ... .
یهو یاد هم اتاقیم افتادم ... چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده بودمش ... .
_این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم ... مسلمان ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه ..
پریدم وسط حرفش ...
_و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه ...
با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد ...
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #چهل_وسوم
🌟بردگی فکری
با شنیدن اسم با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه ...
_اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن ... هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد ... من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم ... .
اینها رو گفت و رفت ...
من هنوز متعجب بودم ... شب، توی اتاق... مدام حواسم به رفتارهای هادی بود ...
گاهی به خودم می گفتم ...
حتما دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده ... ولی چند دقیقه بعد می گفتم ...
نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته ... پس چرا از من دفاع کرده؟ ...
هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم ...
آبان 89 ...
توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم ...
یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت ... با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد ...
حالت شون واقعا خاص شده بود ... با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد ...
و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت ...
_برنامه دیدار رهبره ... قراره بریم رهبر رو ببینیم ...😍😭
رهبر؟ ...
ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم ... یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ ... دیدن یه پیرمرد سفید؟ ...
هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم ... طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم ...
با حالت خاصی بهم نگاه می کردن ...
_چرا اینطوری می خندی؟ ...
_خنده دار نیست؟ ... برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟ ...
حالت چهره هاشون کاملا عوض شد ... سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود ...
_مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران ... این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟ ...
- چرا... من گفتم ... اما دلیلی برای شادی نمی بینم ... ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه ... این حالت شما خطرناک تر از بردگیه ... شماها دچار بردگی فکری شدید ... و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟ ...
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی