✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وچهار
وداع را اینچنین نمیخواست..
بغضش را به هر سختی بود.. قورت داد..
_به شرط شفاعت قبول..
اقارضا با بغض قبول کرد..
وصیت میکرد.. حرف ها.. درد دل هایش با رفیق چندین ساله اش..تمامی نداشت..
نگران بود.. نگران نرجس و نوزادی که.. قرار بود بدنیا بیاید..
هدفش این بود..
نوه اش را که پسر است.. در راه اهلبیت بزرگ کند.. #سربازامام_زمان(عج) باشد.. هم برای او پدری کند.. و هم برای خانواده اش..
حسین اقا..
در سکوت محض.. فقط گوش میداد.. اشکش سرازیر شده بود..😭و صبوری کرد تا رفیق نیمه راهش.. فقط حرف بزند.. و خودش.. فقط گوش بسپارد..
اقارضا..
از #عاقبت_بخیری عباس گفت..
از زندگی ایمان و عاطفه راضی بود.. برایشان دعا میکرد..
میخواست.. راه پسرانش غیر از.. #ادامه راه خودش نباشد..
سمیه، نرجس و عاطفه را #پیرو حضرت زینب(س).. میدید..
از #حضرت_آقاسیدعلی_خامنه_ای گفت.. که گوش به فرمان.. و پشت #ولایت باشیم..
میگفت نیازی نیست.. #خبرشهادتش را.. به سُرور خانم بدهد.. خودش تا حدودی فهمیده بود..
#صبوری را برای #همه.. توقع داشت..
قرار شد حسین اقا..
قبل از رفتن.. کنارش باشد.. تا جایی که امکانش بود.. او را همراهی کند..
تلفن را که قطع کرد..
چنان بهم ریخته بود.. که ترجیح داد.. به #نماز بایستد..😞😭
عباس همیشه..
در مغازه میماند.. و حسین اقا را هم.. مجبور میکرد که بماند..
اما در این مدت..
که اخلاقش.. تغییر کرده بود.. دیگر تکلیف تعیین نمیکرد.. برای بزرگترش..
و از آن روز.. حسین اقا.. هر روز ظهر.. به خانه می آمد.. بعد استراحتی.. عصر دوباره به مغازه میرفت..
🌟مشغول نماز بود..
غرق نماز.. و حرف های رفیقش رضا..
حسین آقا که به اتاق رفت..
زهراخانم.. غذا🍛 و مخلفات را.. در سینی گذاشت.. پشت در اتاق عباس ایستاد..
_عباس مادر.. در رو باز کن..😊
عباس در را باز کرد..
سریع سینی را.. از دست مادرش گرفت..
_عه..عه..!! سنگینه مامان..چرا زحمت کشیدی..!!
_تو که نیومدی سر سفره.. غذاتو اوردم اینجا بخوری..!
عباس سینی را..
روی زمین گذاشت..زهرا خانم نشست.. و عباس مقابلش..
زهراخانم _خببب...
عباس _خب چی؟
_پس تصمیمت گرفتی دیگه؟!😊
محجوبانه سر به زیر انداخت..
_تصمیم..؟ خب اره.. فقط..شما از کجا فهمیدی.!؟🙈
زهراخانم لبخندی زد.. و بلند شد
_من برم زنگ بزنم به ساراخانم..😊
عباس دستپاچه بلند شد و گفت
_عه مامان..!!
_چیه..؟! خب.. مگه همینو نمیخوای..!؟
_نه..! یعنی اره..!!😅
_شما بشین غذاتو بخور.. بقیش بامن..😊
عباس دستی به گردنش کشید..
_چش.. چش...😍
زهراخانم..
از اتاق عباس.. به اتاق خودشان رفت.. همسرش.. مدت طولانی در اتاق بوده.. چرا بیرون نمی آمد..؟! نگران به در اتاق زد..
در را باز کرد..
و پشت سرش بست.. حال و روز حسین اقا نگفتنی بود.. سر به سجده.. روی خاک تربت امام حسین علیه السلام افتاده بود.. شانه هایش میلرزید..😭
کنارش نشست..
صدایش کرد.. اما نشنید.. #فارغ از دنیا و وابستگی های دنیا.. #غرق_خلوت خودش بود..
بهتر دید..
حرفی نزند.. و خلوت عاشقانه و عارفانه اش را بهم نریزد.. آرام بلند شد.. و بی حرف از اتاق بیرون رفت.. و در را بست...
به سمت تلفن رفت..
گوشی📞 را برداشت.. و روی مبل نشست.. شماره منزل اقاسید را میگرفت..
با صدای هر شماره..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وپنج
با صدای هر شماره..
بوقی از تلفن بلند میشد.. و دل عباس به تب و تاب می افتاد..
زهراخانم_ الو سلام.. قربون شماممنون... شما چطوری.. بهتری ساراجان؟.. ممنون سلام میرسونن..
عباس در اتاق..
چند قاشق غذا خورد.. لیوان دوغ را.. یکسره سر کشید.. به پذیرایی رفت..و روی مبل نزدیک مادرش نشست..
_نه بابا این چه حرفیه.. خب الهی شکر..
عباس با ذوق..😍چشم به دهان مادر دوخته بود.. و زهراخانم..از ذوق عباس.. لبخند دلنشینی زد..😊و صحبتش را ادامه داد..
_حقیقتش ساراجان برای امرخیر مزاحمت شدم... برای گل دخترت فاطمه خانم.. اگه موافق باشینــ..
نام فاطمه..
که به زبان مادر جاری شد.. با تمرکز به مادرش زل زد..👀 و مادرش ادامه میداد..
_اگه موافق باشین.. ما ان شاالله جمعه شب برسیم خدمتتون.. زنده باشی عزیزم.. خواهش میکنم.. روی گل عروسمو ببوس.. ان شاء الله.. عاقبت بخیری همه جوون ها..خدانگهدارت
مکالمه مادرش که تمام شد..
دیگر عباس روی پا بند نبود...😍حسین اقا از اتاق بیرون آمد.. از ذوق عباس.. و لبخند زهرا خانم.. لبخندی زد.. چشمان سرخش.. غم دلش را.. فریاد میزد
به شانه عباس زد و گفت
_چطوری شادوماد..😊
عباس خواست دست پدر را ببوسد.. اما حسین اقا.. سر پسرش را بوسید..لبخندی زد..
زهراخانم که میدانست..
غم دل همسرش.. چراکه چشمان سرخش.. حالش را فریاد میزد..
زهراخانم _ کِی قراره برن؟
_فردا.. دوشنبه
عباس_جریان چیه..!؟کی..؟!؟..کجا بره..!؟
حسین اقا روی مبل نشست..
عباس هم نشست..زهراخانم به آشپزخانه رفت.. تا چای بریزد..
_رضا رفت..
حسین اقا.. سرش را به مبل تکیه داد.. گویی در دنیای دیگری سیر میکرد..عباس غمگین گفت
عباس_ این بار کجا؟!
زهراخانم با سینی چای کنار همسرش نشست..
حسین اقا_ سیستان
زهراخانم _ ساعت چند؟
حسین اقا بلند شد.. در حالیکه به سمت اتاقش میرفت گفت
_نمیدونم..! احتمالا صبح زود.. لباس بپوشید بریم اونجا..
عباس با ماشين خودش..
پدر و مادرش را سوار کرد.. و به سمت خانه آقارضا حرکت کرد.. در راه هیچ کسی کلامی حرف نمیزد.. همه غم رفتن کسی را داشتند.. که حس میکردند.. برنمیگردد..!🌹🕊
به مقصد که رسیدند..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وشش
به مقصد که رسیدند..
حسین اقا زودتر از ماشین پیاده شد.. و سریع به سمت در رفت.. و زنگ را زد.. در که باز شد.. زهراخانم و عباس.. به حسین اقا ملحق شدند..
به محض ورود به پذیرایی..همه ماتم گرفته بودند..
زهراخانم بطرف سُرور خانم رفت.. تا غمخوارش شود..
عاطفه و سمیه کنار نرجس نشسته بودند.. تا مراقبش باشند..
عباس، ابراهیم، امین، ایمان.. مدام بحث را عوض میکردند.. تا جو زیاد غمگین نشود..
حسین اقا که فقط.. سکوت اختیار کرده بود.. و غریبانه رفیقش را نگاه میکرد..
اما اقارضا..
چنان ذوق داشت.. و خاطرات بامزه.. از ماموریت های قبل را تعریف میکرد.. که انگار نه انگار.. که تا ساعاتی دیگر.. قرار بود او را به مسلخ ببرند.. میگفت و قهقهه میزد.. و خنده تلخ روی لب ها مینشاند..😁😄😢😭😃😀😢😭😢😭😄😃😭😢 اشک و گریه هاشان.. قاطی شده بود..
در همان پذیرایی..
نماز مغرب را.. به جماعت خواندند.. خانم ها سفره شام را پهن میکردند.. اما کسی میل به غذا نداشت..
ساعت به ۴🕓🌌 بامداد نزدیک میشد..
هنوز اذان نگفته بود..با صدای زنگ آیفون خانه.. بغض سنگینی بر گلوها کاشت.. هیچکسی پایش جلو نمیرفت.. که گوشی آیفون را بردارد..
🌹آقارضابا لباس نظامی سبز سپاه..🌹از اتاق بیرون آمد.. به سمت آیفون رفت به محض شنیدن صدای آشنایی.. گفت
_اومدم
یک خداحافظی جمعی کرد..
ورودی حیاط.. مشغول پوشیدن پوتینش بود..
سکوت همه مثل انبار باروت بود..
لحظه انفجار..🛢همه ساکت.. به اقارضا زل زده بودند..هرچه حرف میزد.. فقط نگاهش میکردند..
خداحافظی جمعی کرد.. از همه حلالیت طلبید.. وارد حیاط که شد..
همه جلو رفتند..
دستی برای همه تکان داد.. و با لبخند از خانه بیرون رفت..😊👋
اقارضا نگذاشت.. حسین اقا.. با او همراه شود..😭و گفت که اجازه نمیدهند..احدی بیاید..
حسین اقا.. بیقرار..
همانجا کنار ماشین.. وسط کوچه.. رفیق نیمه راهش را در آغوش گرفت..😭 تا به جانش عطری ماندگار بنشاند.. و آرام در گوشش زمزمه کرد
حسین اقا_ رضا.. شفاعت یادت نره😭
اقارضا لبخندی زد.. سوار ماشین شد و رفت..
حسین اقا..
باید سریع داخل میرفت.. و مراقب خانواده رفیقش باشد.. به محض ورودش به حیاط.. همه را در حیاط دید که گوشه ای نشسته اند..
نرجس و سمیه آرام گریه میکردند.. عاطفه روی زمین.. مات نشسته بود.. سرور خانم.. سر به دیوار و ساکت به نقطه ای زل زده.. و ایمان، ابراهیم و امین هرکدام زانوی غم بغل کرده بودند..
این جمعی را که میدید..
آماده اشک و زاری بودند.. بغض ها را نمیتوانست فرو بنشاند.. و چه بهتر که.. اشک هایشان.. #برای_اهلبیت(ع)باشد..😭✨🌟
حسین اقا..
سریع عباس را.. بدنبال رفیق شفیقش.. «حاج یونس مینایی»فرستاد..
حاج یونس..
گرچه رفیق حسین اقا بود.. اما خیلی با عباس صمیمی بود.. مداح محله و مسجد بود..
حسین اقا.. داخل خانه رفت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وهفت
حسین اقا..
داخل خانه رفت.. پارچه مشکی بزرگ محرم🏴 را.. وسط پذیرایی نصب.. و آنجا را.. به دو قسمت تقسیم کرد..
صدای کوبیدن میخ..
همه را به داخل خانه کشاند.. خانم ها.. با بغض پشت پرده رفتند..
یک ربع بعد..حاج یونس آمد.. حسین اقا بی پرده و راحت گفت
_ حاجی روضه بخون.. بی منبر..😭 بی میکروفن..😭 ببین مستمع.. همه اماده اند..!! تو فقط بخون!!!!😭
اشک.. محاسن سفید حسین اقا را.. خیس کرده بود..حلقه اشکی..😢در چشمان عباس ظاهر شد..
صدای اذان صبح..
از گوشی ها بلند میشد.. حاج یونس.. جلو ایستاد.. و نماز صبح را به جماعت خواندند..
بعد از نماز..
صندلی ای که برایش گذاشته بودند را.. کنار گذاشت.. روی همان سجاده اش.. نشست..
هیچکس صف نماز را.. بهم نزد.. همانجا آماده روضه ارباب شدند..
حاج یونس..
دعای فرجی خواند.. و با این جمله شروع کرد..
_داش عباس..! میون این جمع.. مراقب خواهرت بودی..؟ چرا..!؟ طاقت نداشتی.. مقابل چشم نامحرمــ..😭👈
با گفتن این جمله..
صدای داد😫😭 و گریه هاشان بلند شد.. عباس بلند بلند.. گریه میکرد.. 😭
حاج یونس..
از #غربت امام حسین(ع) میگفت.. از #تشنگی بی حد کودکان.. از #مظلومیت اهل حرم.. از #گریه های جانسوز طفل شیرخوار امام..
حاج یونس میگفت و همه زار میزدند..
😭😭😭😩😫😭😩😫😤😭😩😫😫😫
روایت خواند.. شعر گفت.. مداحی کرد..
همه بلند شده بودند.. سینه میزدند.. عجب مجلسی شده بود.. حس زائران امام حسین(ع) را داشتند..
دعای فرجی دیگر.. انتهای مجلس شیرین اقا بود..
حاج یونس..
چند دقیقه ای.. کنار فرزندان اقارضا ماند.. و خداحافظی کرد.. حسين اقا و عباس به حیاط رفتند.. تا بدرقه کنند.. مداحی را که.. نفس گرمی به دلها داده بود..✨🏴
لحظه رفتن.. حاج یونس رو به عباس گفت
_امسال کل 🏴محرم🏴 دست خودته.. از مسجد.. زورخونه.. تا خود مجلس اقا..
عباس فقط گفت
_رو جف چشام
حاجی که رفت..
عباس و پدرش نزد بقیه برگشتند.. خانمها به اتاق رفته بودند.. به محض ورود حسین اقا..
ایمان،ابراهیم و امین.. تک تک.. جلو امدند..برای تشکر.. برای دست بوسی..
حسین اقا.. آنها را مثل عباسش دوست میداشت.. پدرانه نصیحت میکرد.. و بامحبت.. دردشان را.. گوش میکرد.. بازار تشکر و ارادات گرم بود.. که عباس گفت
_اقا..! من یه پیشنهاد بدم..؟!
همه منتظر بقیه حرفش بودند..
عباس_ بریم گلزار..!!!
حسین اقا از پذیرایی.. به زهرا خانم بلند گفت
_ما رفتیم گلزارشهدا.. من و پسرهام.!😊
ذوقشان جوری بود..
که منتظر پاسخ زهراخانم نماندند.. به دقیقه نکشید.. همه سوار ماشین عباس شدند..
و عباس به سمت #گلزارشهدا.. میراند..💨🚙
نماز.. دعا..
خواسته ها.. درد دل ها.. تمامی نداشت.. چه ✨آرامش عجیبی✨ همه داشتند.. این بار.. همه از عباس تشکر کردند..
اما بیشتر از همه..
حسین اقا.. قدردانی کرد.. دعایش کرد.. دعایی که.. عباس آرزویش🌟🕊 را داشت..
_عاقبتت #ختم_بشهادت بابا..
بعد از تماسی که دیروز..
زهراخانم.. با ساراخانم داشت.. غوغایی در دل فاطمه ایجاد کرده بود..❣
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وهشت
غوغایی در دل فاطمه ایجاد کرده بود..
فاطمه در اتاقش بود..
که همه چیز را شنید.. کف دستش عرق کرده بود..
ساراخانم..
آرام دستش را.. به دیوار میگرفت.. و راه میرفت.. به اتاق فاطمه آمد..
فاطمه.. مادرش را که دید.. سرش را بیشتر پایین برد.. ساراخانم.. کنار دخترش.. لبه تخت نشست..
_میدونی کی بود.؟!😊
فاطمه نگاهی به مادرش کرد..
سرش را آرام تکان داد.. ساراخانم از لبخند و گونه سرخ دخترش همه چیز را فهمید..
_چقدر وقته مادر.!؟ چرا به من نگفته بودی!؟
_توی همین مدتی که منو میرسوندن.. دیگه خب.. لابد.. کم کم..!🙈
_چند بار باهم حرف زدین؟
_هیچی بخدا اصلا..یعنی حرف میزدیم.. ولی فقط درحد سلام و احوالپرسی و اینا.. همین😅
ساراخانم دخترش را در آغوش گرفت
_هرچی خیره.. پیش بیاد برات مادر🤗
_ان شاالله..☺️🤗
چند روزی از رفتن اقارضا گذشت..
خبر رفتن اقارضا.. همه جا پخش شده بود..
عباس.. مثل برادر بزرگتر..
هوای پسران آقارضا را داشت.. حسین اقا به عباس سفارش کرده بود.. مدام جویای احوال سُرور خانم باشد.. هر از گاهی با تلفن.. یا حضوری.. کنار امین و ابراهیم باشد..
زهراخانم و سرور خانم بیشتر رفت و آمد داشتند..
ایمان، ابراهیم و امین هم گاهی به زورخانه می آمدند..
امروز هم طبق معمول.. روزهای فرد.. عباس به زورخانه رفت.. اما سید را که میدید..چه در زورخانه و چه در مسجد.. فقط در حد سلام.. کنارش می ماند.. میترسید باز سوتی دهد..🤦♂
جمعه صبح شد..
عاطفه و ایمان.. به خانه حسین اقا رسیدند.. شور و حالی برپا کردند... تبریک میگفتند.. سر به سر عباس میگذاشتند..
ایمان مدام تیکه می انداخت..😆به بازوی او زد.. آرام گفت
_یادته عباس.. اون شب چی گفتی.. نبینم اشکش در بیاری..! از الان تا وقتی زنده هستی..!...😜🤨
سرش را نزدیک گوش عباس برد
_دیدی حالا عاشقی چیه..!😉
عباس نگاهش به زیر بود...
ساکت و دست به سینه ایستاده.. و تا بناگوش قرمز شده بود...سرتکان میداد..و حرف های ایمان را تایید میکرد..☺️😅
ساعت ۵ عصر شد..
همه در تکاپو بودند.. که آماده شوند..
عباس روبروی آینه ایستاد..
نگاهش به سربند💚✨ افتاد.. چیزی از ذهنش گذشت.. سریع در کشو را باز کرد.. سربند دیگری را برداشت.. و در جیب کتش گذاشت..!
با آرامش کتش را پوشید..
یقه پیراهنش را درست کرد.. عطری به محاسن و گردنش زد..
زهراخانم..
با اسپند در خانه میچرخید.. وارد اتاق عباس شد.. چند اسپند.. دور سرش گرداند.. و روی زغال های سرخ ریخت..
_بترکه چشم حسود و بخیل.. هزار ماشالله بهت پسرم..!😍
_چاکرتیم!!☺️✋
عاطفه این صحنه را از پذیرایی دید
_وا مامان منم هستماا☹️
زهراخانم اول..اسپند را..
دور سر همسرش چرخاند.. و بعد.. دور سر دختر و دامادش..
حسین اقا..سینی اسپند را از خانمش گرفت.. با نگاهی عاشقانه.. دور سرش چرخاند..
ایمان_ عاطفه برو سینی رو بگیر بیار.. منم دلم خواست بگیری سرم..😅😆
حسین اقا سینی را روی اپن آشپزخانه گذاشت.. و گفت
_لازم نکرده.. یه بار بسه دیگه😁
عباس_ بحح... نخیراااا...😐 بیاین بریم بااا.. دیـــــــر شـــــــــــد..😅🤦♂
عاطفه و زهراخانم کل کشیدند..
با خنده و شوخی سوار ماشین شدند..😂😁😍☺️حسین اقا سوئیچ ماشینش را به ایمان داد..
_شما برید.. من با عباس میام..
ایمان موتور داشت
_من که با خانومم با موتور میایم😁
حسین اقا سوئیچ را.. در دستش گذاشت
_هوا سرده.. با ماشین بیاین بهتره😊
بعد از خریدن شیرینی..
نوبت گل بود.. ۵ شاخه گل رز قرمز انتخاب کرد..
دسته گل که آماده شد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_ونه
دسته گل که آماده شد..
با لذت نگاهی انداخت..💐😍 تشکر کرد.. حساب کرد.. و از مغازه بیرون آمد..
یک ربع بعد.. خانه آقاسید رسیدند..
محفل خیلی صمیمی بود.. حسین اقا از اقاسید اجازه ای کسب کرد.. مجلس را به دست گرفت.. از حرف های روزمره گفت.. تا به اصل مطلب رسید..
با لبخند شیرینی گفت
_اگه یه چای عروسم بیاره.. میرم سر اصل مطلب😁
بعد چند دقیقه..
فاطمه با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.. سلامی به جمع کرد..
روسری گلبهی زیبا..🍃 و چادر رنگی لبنانی.. به رنگ یاسی.. که گلهای ریز صورتی و بنفشی🌸 داشت.. او را بسیار زیباتر کرده بود..
#چادرش_آستین_داشت.. تا راحت بتواند سینی چای را دست بگیرد..
آرام قدم برمیداشت..
سلامی به جمع کرد.. عباس سر بالا کرد.. بانویش را دید..
اما نگاه همه را.. همزمان روی خود حس کرد..
#شبنم_حیا بر روی پیشانی اش.. چون دری گرانبها..💎 پایین میریخت.. و با دستمال پیشانی اش را پاک میکرد..
فاطمه نزدیکتر میشد..
زهراخانم _سلام بروی ماهت عروس خوشکلم..!
فاطمه چای را مقابل حسین اقا گرفت
_بفرمایید..
حسین اقا_ به به این چای خوردن داره.!
به ترتیب چای را..
مقابل همه تعارف کرد.. زهراخانم، عاطفه، ایمان.. پدر و مادرش...
و حال نوبت عباسش بود..نگاهی مستقیم انداخت..
عباس چای را برداشت..
چکیده محبتش را..با نگاه.. به چشمان عشقش ریخت.. آرام گفت
_ممنون..☕️❣
فاطمه گونه سیب کرد.. و آرامتر گفت
_نوش جان❣
زهراخانم..
رو به اقاسید و ساراخانم گفت
_این دو تا جوون.. با این که این مدت باهم بودن.. اما حرف نزدند.. اگه شما موافق باشین.. حرف هاشونو بزنن.. ما هم حرفای خودمونو بزنیم..
با تایید اقاسید.. ساراخانم گفت
_خواهش میکنم..اختیار دارید..!
و رو به دخترش فاطمه گفت..
_فاطمه مادر.. برید تو اتاق حرفاتونو بزنین..
🌺عباس و فاطمه.. 🌸
با کمی مکث..بلند شدند.. و به سمت اتاق فاطمه رفتند..
گوشه ای از اتاق..
پشتی گذاشته بود.. عباس با آرامش و فاطمه با استرس.. نشستند
عباس_خب من بگم.. یا شما دوس داری بگی..؟
_نه.. شما اول بگید..
_بسم الرب الارباب.. من عباس صادقی.. دیپلم تجربی دارم.. ولی ادامه ندادم.. رفتم سرکار.. تو مغازه.. با بابا کار میکنم.. البته قراره سه دونگ مغازه به اسمم بشه.. و یک ماشین.. خب این از مال دنیا...اگه حرفی هس.. بفرما درخدمتم..
فاطمه نگاه کوچکی کرد..و عباس سرش پایین بود..
_ولی هیچکدوم از اینها.. ملاک من نیست..
عباس لبخند دلنشینی زد و گفت
_ملاک من حجب و #حیای_زهرایی.. #وقار و #متانت.. #درک و #اخلاق شما هس..و در یک کلمه.. #شخصیت شما.. یه زندگی با #ارامش و #اهلبیت_پسند.. ان شاالله.. و ملاک شما.؟
فاطمه از استرس کف دستش عرق کرده بود...
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه
فاطمه از استرس..
کف دستش عرق کرده بود... نمیدانست چطور بگوید.. که خش برندارد غرور عباسش..
عباس از سکوت فاطمه اش استفاده کرد..
_انتظار زیادی ازتون ندارم.. فقط #درک و #اخلاق بیشتر واسم مهمه تا هرچی دیگه..
فاطمه هنوز هم ساکت بود.. عباس با لحن شوخی گفت..
_چیزی نمیگین.. نکنه امشب.. فقط من باس حرف بزنم.!؟😅
فاطمه لبخندی زد و گفت
_همه این ها رو قبول دارم.. ولی یه چیزی هست که کمی منو آزار میده.. و اصلا نمیپسندم..
عباس _چی هست.!؟ بگو.!!
فاطمه _خب.. خب.. شاید ناراحت بشین..!
_شما که هنوز چیزی نگفتی!
_خب راستش.. طرز راه رفتن شما رو دوست ندارم.. البته چون دور از #شان و #منزلت شماست..
عباس دست روی چشمش گذاشت و گفت
_رو جف چشام..خب دیگه.!
_همین..!
_همین!؟ شرطی..! حرفی...؟! چیزی....!؟
فاطمه سر بلند کرد و گفت
_از تمام معیارها و اصل ها رو شما تقریبا دارید..
و نگاهش را پراکنده کرد..
_#ادب.. #معرفت.. #اخلاق.. #نوکراهلبیت بودن.. #خدایی بودن.. شعور و #درک..
برای یک لحظه عباس..
به فاطمه خیره شد.. و سریع نگاهش به زیر انداخت.. باور این تصویر را نداشت.. که فاطمه برایش مجسم کرده بود..
فاطمه _ اساس زندگی از دید من.. محبتی که #خدایی باشه.. #احکامی که خدا قرار داده.. تو زندگی باشه.! و مهمتر از همه اینها #کسب_درآمدحلال از همه چی واجبتره.!
عباس غمگین گفت
_اگه از احکام خدا.. منظورتون گذشته منه.. که من توبه کردم.. به مدد ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع).. گذشتم از هرچی که سياهی بود.. شمام بگذرین.! اگه.. اگه..😔
فاطمه نگران و ناراحت میان کلام عباس پرید..
_نه بخدا.. من منظورم.. گذشته شما نبود.! کلا معیارها و انتظاراتم رو گفتم.. حرفم کلی بود بخدا.. جون خودم!😥
عباس دو زانو نشست..
با اخم.. به صورت بانویش زل زد..
_دیگه نشنوم قسم جون خودتون بدید.. این بار نشنیده میگیرم.!
فاطمه سربالا کرد..
چهره عباس با اخم.. با ابهت و پرجذبه تر شده بود.. ولی با لبخند گفت
_چه اخمتون ترسناکه.!.
عباس لبخندی زد..
_شوما باس ببخشید.. اینایی که گفتین رو مدتی هست که انجامش میدم.. البته قبلا هم بوده اما الان #بیشتر و #سخت_تر.. از احکام خدا غیر نماز و روزه.. #خمس و کلا چیزای مربوط به #تجارت رو انجامش میدم.. اگه قبلا کوتاهی کردم.. اطلاعاتم کم بوده.!.. دیگه عباس قدیم نیسم.!
_خب.. الهی شکر
_راستی...
سربند را از جیب کتش درآورد..
_این مال شماس.. واس شما آوردم..
فاطمه با تعجب..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_بیستوششم رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eita
25.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_بیستوهفتم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه_ویک
فاطمه با تعجب.. سربند را باز کرد..
نام ✨💚"یاابالفضل العباس(ع)"✨💚روی آن میدرخشید.. به سربند زل زده بود.. عباس نگاهی به بانویش کرد.. و بعد به سربند دوخت..
_اگه زمانی..! جایی..! خطایی رفتم..!
اشاره ای به سربند کرد..
_تنها چیزی که میتونه منو ادم کنه.. همینه..! مِن بعد.. بعهده شماس..
فاطمه شکه شده بود..
مات جملات عباس.. لحظه ای به عباس نگاه کرد.. دوباره عباس سکوت را شکست..
_چرا چیزی نمیگین..!؟
_مگه نگفتید عباس قدیم نیستید..؟!
_اره.. بجانم قسم.. به خدای لاشریک.. که خیلی مراقبم..! گفتم اگر.. چون.. چون.. غیر از شما کسی #محرم_اسرارم نی..!
از جملات عباس..
اشک در چشمان فاطمه حلقه زد.. بلند شد.. و عباس هم ایستاد..
_من دیگه حرفی ندارم.. اگه شما هم حرفی ندارید.. بریم بیرون..
عباس_ ناراحت شدید..؟؟
_نه اصلا.!
عباس نگاهش را به سربند دوخت..
_خدا نبخشه منو اگه اشکتون دربیارم..!
فاطمه لبخندی زد و گفت
_نه چیزی نیست.!🙂
عباس دیگر چیزی نگفت.. بقیه حرف هایش را.. به بعد موکول کرد..
باهم وارد پذیرایی شدند..
اقاسید_ خب باباجان.. دهنمون شیرین کنیم یا نه؟!😁
ایمان_بنظرم یه عروسی افتادیم.!😜
فاطمه لبخند محجوبی🍃 زد..
و سر به زیر انداخت..چشم های عباس میدرخشید..❣با نهایت ادب.. رو به اقاسید گفت
_مایه افتخاره اقاسید..!☺️
حسین اقا_ به به پس مبارکه..!😊
عاطفه _خوبی الان زن داداش..؟😝
اقاسید لبخندی به عروس و داماد زد.. شیرینی را گرداند.. همه شاد بودند و تبریک گفتند.. زهراخانم رو به فاطمه گفت
_بیا اینجا عروس گلم پیش خودم بشین..
زهرا خانم..
بین خودش و عاطفه جایی باز کرد.. فاطمه نشست..
عاطفه _ دیگه چ خبرا زن داداش.!😜
فاطمه _عــــــــاطفـــــه..!😬تروخدا زشته.!🙈😅
زهراخانم انگشتری زیبا..
که از قبل با عباس تهیه کرده بود را.. سمت ساراخانم گرفت..
_اینم یه هدیه.. برای عروس خوشکلم.. بااجازه تون این انگشتر.. بدست فاطمه جون کنم..💍
ساراخانم_صاحب اختیاری زهراجان!
اقاسید_زحمت کشیدید..
همه با لبخند..
به عباس و فاطمه نگاه میکردند.. زهراخانم انگشتر را.. در دستان عروسش کرد.. و عباس.. نگاهی میکرد و سر به زیر می انداخت..🙈💍
ایمان و عاطفه..
مجلس را گرم کرده بودند.. دست میزدند و سر به سر عروس و داماد مجلس میگذاشتند..😁🤪😜😂
مدت های زیادی بود..
خانواده اقاسید و حسین اقا.. همدیگر را میشناختند.. سید ایوب.. مثل یک استاد.. کنار عباس ماند.. مراقب روحش بود.. از تمام زیر و روی او خبر داشت..
حدود یک ماه و نیمی..
که عباس.. فاطمه را به دانشکده میرساند.. فرصتی شده بود.. تا قفل دل این دو باز شود..
به پیشنهاد حسین اقا..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه_ودو
به پیشنهاد حسین اقا..
روز عید قربان.. صیغه محرمیتی.. میانشان خوانده شود.. و اقاسید هم قبول کرده بود..
کم کم حرف ها..
به مراسم ها.. و مقدمات ازدواجشان کشیده شده بود.. هربار که اقاسید یا حسین اقا.. از عروس و داماد نظر میخواستند.. آن دو.. با لبخند رضایت داشتند.. غیر از مهریه.. و تاریخ عروسی.. تصمیم برای بقیه کارها گرفته شد..
کم کم وقت اذان بود..
همه به مسجد رفتند.. نماز را خواندند.. و خانواده حسین اقا.. به خانه شان برگشتند..
روز عرفه رسید..
عباس نمیدانست عرفه چیست..! چکار میکنند.! سال های گذشته نه عرفه میفهمید.. نه قربان و نه غدیر را..! فقط وضو گرفت.. و وارد مسجد شد.. گوشه ای غمیگن نشسته بود.. بلد نبود چکار کند..
دعا شروع شد..📖
«حاج یونس» دعای فرج✨🌤 خواند.. دعای عرفه را با سوز بصورت مناجات میخواند..✨😭
عباس فقط گوش میداد.. از اعماق وجودش.. زار میزد..
از اشتباهاتش..😭
از نوجوانی و عمری که بیهوده گذرانده بود..😭
از تمام حقوقی که زایل کرده..😭
لحظه ای اشک چشمش..
خشک نشد..دعا که تمام شد.. دلش نمیخواست به خانه برگردد..
🍃نماز که تمام شد..
به بانویش قول داده بود.. که راه رفتنش را درست کند.. عباس بود و قولش.. کفشش را برخلاف همیشه درست پوشید.. پایش را روی پاشنه کفش نگذاشت.. برای هر قدم.. پایش را بلند میکرد.. نمیکشید روی زمین.. که صدا ایجاد کند.. باز ناخودآگاه صدا میداد.. اما دوباره تمرین کرد.. که درست و بهتر راه رود..
وقتی به خانه رسید..
پدر و مادرش زودتر رسیده بودند..
عید قربان از راه رسید..
ساعت ۶ عصر🕕 شد.. فاطمه چند بار روسری اش را.. به مدل های مختلف.. میبست.. که کدام مدل بهتر.. و جذابتر است..😍
ساراخانم _ فاطمه مادر آماده شدی..! الان میان...!
جمله ساراخانم که تمام شد..
زنگ آیفون خانه بصدا درآمد.. فاطمه با چادر نباتی..🍃 که گلهای ریزی داشت را سر کرد و از اتاق بیرون آمد..✨💎
با دستش..
مچ دست دیگرش را لمس کرد.. قوت قلب گرفته بود.. با سربندی که عباس به او داده بود.. سربند را.. به مچ دست چپش بسته بود..☘💫
در نهایت صمیمیت.. خانواده حسین اقا و اقاسید.. باهم خوش و بش میکردند..
نیمساعتی گذشت..
اقاسید خود.. #محرمیت را خواند..
💞فاطمه و عباس..💞
با اینکه #محرم شده بودند.. هر دو با خجلت و حیا با کمی فاصله کنار هم نشسته بودند..🙈🙈
اقاسید رو به فاطمه گفت
_خب باباجان.. از روزای دیگه برای دانشگاهت.. راحت میتونی با همسرت بری.. بین راه بیشتر باهم حرف بزنین.. شناخت بهتری داشته باشین..
فاطمه با لبخند..
سر به زیر انداخت.. عباس نگاه بامحبتی به اقاسید کرد.. پیشانی اش.. زیر نگاه اطرافیان.. خیس عرق شده بود.. مدام با دستمال کاغذی عرقش را میگرفت..
ایمان در ادامه حرف سید گفت
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه_وسه
ایمان در ادامه حرف سید گفت
_آره بیشتر حرف بزنین.. که بدرد هم نخوردین.. خرج یه کت شلوار از دست ما برداشته میشه..!😜😂
عباس به شوخی..
نیم خیز شد.. که بلند شود..🤠 ایمان پشت سر زهراخانم سنگر گرفت..
_اقا یکی اینو از برق بکشه بیرون!!!!😱غلط کردم.. نزنیااااا....!!😰😂
همه از شوخی ایمان و عباس میخندیدند..😂😁😄😃😂😁
بعد از پذیرایی..
حسین اقا و زهراخانم.. کم کم قصد رفتن کردند.. که به اصرار اقاسید و ساراخانم.. برای شام🍛 هم ماندند..
فاطمه نگاهی کرد..
کسی حواسش به آنها نبود.. کنار عباسش رفت.. انگشتر را از دستش درآورد.. و مقابل دلدارش گرفت..
عباس_ خوشت نیومده..!؟
_نشون وقتی نشون هست.. که..
نگاهش را به انگشتر دوخت
_که... اقامون... خودش..🙈
عباس تا ته قصه را خواند..
با ذوق انگشتر را گرفت..😍💍 و دست همسرش کرد..
نگاه همه روی عروس و داماد قفل شده بود.. که بعد از کار عباس.. همه دست زدند و صلوات فرستادند.. 😍😍😁😄😃👏👏👏👏👏😁😄😊☺️😍
سر سفره.. زهراخانم..
دست عروسش را گرفت.. و کنار پسرش نشاند.. اما ناخودآگاه باز.. با فاصله نشست..🙈عباس هم نزدیکتر نرفت.. که #نشکند دلهره دلبرش را..💞
خواست ظرف سالاد را بردارد..
آستین لباسش کمی بالارفت.. گرچه فاطمه سریع ساق دستش را روی آن کشید.. اما عباس سربند را دید..😍😇
تا پایان شام هر از گاهی.. فقط عباس نگاهش میکرد.. فاطمه متوجه شده بود.. که عباس فهمیده.. اما نگاهش نمیکرد.. و فقط لبخند میزد..🙈
ساعت از ١٠🕙گذشته بود..
همه مشغول خداحافظی بودند.. بیشتر از ده بار.. به دلبرش نگاه کرد..😍🤦♂ هرچه حرف داشت.. همه را با نگاه میگفت..
فاطمه کمتر نگاه میکرد..
اما حرف های چشم دلدارش را میخواند.. و نگاهش را پاسخ میداد..😍🙈
لحظات اخر..
عباس خم شد.. دست اقاسید را بوسید..اقاسید هم.. سر عباس را بوسید و گفت
_عاقبتت بخیر باباجان.!
آن شب به خیر و خوشی گذشت..
عباس باذوق و آرامش خوابید..اما فاطمه در اتاقش..خواب به چشمش نمی آمد..!
از جملاتی که عباس گفته بود..
از سربندی که گرفت..
میترسید..نکند عباس قدیم شود..
که شر شود.. عصبی و تندخو باشد..
که مدام دعوا کند و به کلانتری رود..
که به حقوق مردم و حق الناس توجهی نکند..
که اهمیت کسب مال حلال برایش کمرنگ شود..
باید بیشتر حرف بزند.. بیشتر بشناسد..
یکماه تا پایان ترم باقی نمانده بود..
میدانست چه روزها و ساعاتی.. فاطمه کلاس دارد.. ساعت ٨ کلاس داشت..
فاطمه ساعت ٧:٣٠ صبح..
که از خانه خارج شد.. عباس را در ماشین.. آماده و منتظر دید.. در عقب را باز کرد و نشست.. عباس از آینه.. نگاهی کرد.. با دلخوری گفت
_بانو
_جانم
_عقب؟!😕
_اخه...😅
عباس میدانست..
از خجالت و حیاست که عقب مینشیند..پیاده شد.. در سرنشین را باز کرد.. دستانش را روی در ماشین گذاشت.. و خیره به انتظار ایستاد..فاطمه با خجلت پیاده شد..
_نمیشه..!!حالا!؟!..🙈😅
عباس ابروی چپش را بالا انداخت و گفت
_نوچ..!
فاطمه با شرم نشست.. عباس در را بست و با لبخند گفت
_حالا شد😎
تا رسیدن به دانشکده..
عباس حرف میزد.. گاهی فاطمه جواب میداد.. و گاهی فقط لبخند میزد..
چند روزی از محرمیتشان گذشت.. در ماشین بطرف دانشکده میرفتند..
عباس_نزدیک ماه محرمه🏴.. قبل ماه محرم باس عقدم باشی.. که ان شاالله بعد محرم و صفر مراسم بگیریم..
_یعنی کی؟
_هفته دیگه عیدغدیر هس
_ولی خیلی زوده..!😟
_کاری ک نی..! همشو دو روزه ردیف میکنم.. اون حله.! فقط شما بعله بده.. خودم نوکرتم😍
_به یه شرط..!😌
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞قسمت #پنجاه_وچهار
فاطمه _به یه شرط...!
عباس_جانم بگو..
_شرطم اینه تمام هزینه لباس، خنچه، آرایشگاه و همه اینا.. #نباشه.. تمام هزینه ها رو بدیم به #نیازمند.. یه حلقه #ساده و یه مراسم تو محضر بگیریم..
عباس رانندگی میکرد.. دنده را عوض کرد.. و ساکت گوش داد..
_اینجوری چند تا حسن داره..! هم #خدا راضیه.. هم اینکه واقعا اینا هزینه های #اضافیه..! زندگیمون هم #برکت داره..
عباس هنوز ساکت بود..
راهنما زد.. وارد کوچه دانشکده شد.. گوشه ای ماشین را نگه داشت..
_گوشیتو بده
فاطمه گوشی اش را..📱
از کیفش درآورد.. و به عباس داد.. عباس شماره اش را ذخیره کرد.. اما نامی برایش ننوشت..
فاطمه گوشی اش را گرفت.. خداحافظی کرد.. و از ماشین پیاده شد..
عباس ماشین را روشن کرد..
دنده عقب رفت.. وارد خیابان اصلی شد.. عمیق درفکر بود.. به شرط بانویش می اندیشید.. نه بخاطر اینکه..هزینه ها صَرف نیازمندی شود..نه..!
به این دلیل بود..
که نکند تصمیمش #عجولانه باشد..
از روی #احساسات باشد..
بعدا #پشیمان شود..
همین شرط.. #چالش زندگیشان شود.. و شیرینی زندگی را به تلخی تبدیل کند..
زیاد از دانشکده دور نشده بود..
که تلفن همراهش زنگ خورد..📲 شماره ناشناس بود.. با جدیت گفت
_بله بفرمایید
_سلام آقامون..!😍🤭
عباس بار اولی بود.. که صدای بانویش را.. از پشت تلفن میشنید.. با ذوق گفت
_فاطمه تویی..؟!😍نرفتی سرکلاس چرا..!؟
_آره..☺️ استاد امروز نمیاد کلا.. تمام کلاس هاش هم کنسل کرده..! میــ...
عباس سریع میان کلام بانویش پرید
_همون جا وایسا اومدم...😍💨🚙
چند دقیقه بعد..عباس با ماشین.. جلو پای فاطمه ایستاد..
فاطمه با ذوق سوار شد..
با گوشی اش مشغول بود.. تا نامی که انتخاب کرده بود را.. برای عباسش ذخیره کند.!☺️عباس ساکت رانندگی میکرد.. فاطمه گوشی را در کیفش گذاشت.. و رو به دلدارش گفت
_چرا ساکتی..! ناراحتی از من..؟!
_ #نیتت درسته.. اما شرطت چالش داره نمیشه..!
_چالش..؟!
عباس باز سکوت کرد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار