eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
453 دنبال‌کننده
159 عکس
200 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 🥀 ✍ به قلم : 🍃 چقدر دلتنگ آن روز ها بودم نمی دانم کی اشک های مزاحم دیدم را تار کرده بود اما همین که به خودم آمدم اشک صورتم را خیس کرده بود . به سرویس اتاقم میروم و آبی به صورتم میرنم که صدایش در گوشم می پیچد روزی که برای اولین بار به خانه مان آمد . فکرش را هم نمیکرد که این طور حرف بزند مثل دختری معمولی و با احساس . " ـ وای هانا ، این جا رو ... اتاقت سرویس جداگونه داره ؟ بابا با کلاس بابا شیک بابا خوش سلیقه ... ! " در سرویس را باز کرد و با دیدن سرامیک های شیشه ای سوتی زد و ادامه داد : " انصافا بشر دلش میخواد از همچین جای نازنینی بیاد بیرون ؟ ـ این خونه زیبایی های دیگه ای هم داره ، اون وقت تو چسبیدی به این توالت ؟ سلیقه ات در حد منفی بینهایته ! ـ آخه تو یه جایی تو این عالم پیدا کن که اینقدر راحت باشی ـ خاک تو سرت با این طرز تفکرت ـ قربان شما ـ من موندم چطور به خودت جرئت دادی بگی دوست منی ، چه زودم خودمونی میشه هاااانا !! ـ میدونم عزیزم ، میدونم تو لیاقتمو نداری ، دوست ها صمیمین دیگه ـ ببند بابا ـ ندیده بودم کسی با افسر آگاهی این طوری حرف بزنه با شوخی ادامه داد ؛ فک کنم همون بازداشتگاه رو بیشتر می پسندی ! " چقدر با او همه چیز زیبا می گذرد این روز ها خیلی سرش شلوغ است آنقدر که برای من هم وقت ندارد اما همیشه کمک های مویرگی و به موقعش می رسد . به سرم می زند به دیدنش بروم حال که او وقت نمیکند برای دیدن رفیقش بیاید من میروم ! او رفقای زیادی دارد اما هانا همیشه فقط یک مهدا دارد و بس ... بسمت کمد میروم و مانتوی یاسی رنگم را بر میدارم رنگی که همیشه دوستش دارد با شلوار و شال خاکستری تیره آن را ست میکنم با آرایش ملیحی که رنگ زرد و پریشان صورتم را بگیرد و معمولی به نظر برسم از اتاق خارج میشوم . زمانی که با جمع حلقه صالحین مهدا در مورد آرایش صحبت میکردیم حرف جالبی زد که هیچ وقت فراموش نمی کنم . " ببینید دوستان ، کتاب خدا هیچ وقت نگفته کثیف و بد بو و زشت باشین اتفاقا رعایت نظافت و آراستگی از مهم ترین موارد تاکیدیه اما هر چیزی در قاعده خودش ، مثلا عطر اگر خیلی زیاد زده بشه دلزدگی ایجاد میکنه و از ابزار جلب توجه به حساب میاد اگر ما عطر میزنیم که خوش بو بشیم لازم نیست باهاش حموم کنیم ... مثلا آرایش ... وقتی بعنوان تمیزی و حفاظت از پوست باشه تازه ثواب هم داره خداوند به بندگانش امر کرده مراقب نعمت هاش باشن وقتی شما ضدآفتاب میزنی در واقع داری از پوستت محافظت میکنی البته همونم قاعده داره و نباید جلب توجه کنه ، وقتی رنگ و رو رفته هستی و چهره ی پژمرده ات جلب توجه میکنه برای اینکه چهرت عادی باشه چه اشکالی داره از لوازم آرایش استفاده کنی ؟ استفاده از اینا برای هر خانمی جذابه اما باید بدونیم که کی و کجا ازش استفاده کنیم !‌ احکام دینی هیچ وقت با عادی ظاهر شدن در جامعه مخالفت نکرده ، فقط باید با قوانین الهی منطبقش کنی همین ! " &ادامه دارد ... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 🥀 ✍ به قلم : 🍃 ماشین را از پارکینگ بیرون می آورم . همراهم زنگ می خورد و نام حسنا روی تلفنم نقش می بندد لبخندی میزنم و تماس را وصل میکنم . حسنا : هی تو کجایی پونصد ساله دارم بهت زنگ میزنم ؟ ـ سلام ـ گیریم علیک ، هانا پس کی کتابو میاری منم بخونم ؟ ـ میارم عزیزم تقریبا به آخرای فصل اول رسیدم ـ به اون مسافرت عاشقانه هم رسیدی ؟ ـ نه نزدیکم بهش ـ خب بخون دیگه هفتصد ساله ، اصلا خودم میرم کتاب فروشی محله میخرم کتاب مجانی به من نیومده ـ باشه بابا چرا اینقدر نق میزنی ! ۴۰ سالت شده هنوز لوسی جیغ می کشد و میگوید : خودت ۴۰ سالته بی تربیت من ۳۲ سالمه نادون ـ ول کن اینارو ، میگم حسنا ـ بگو ـ بچه فاطمه کی به دنیا میاد ؟ ـ فک کنم دو ماه دیگه ، آره فاطی ؟ صدای فاطمه از پشت خط آمد که گفت : فاطیو ... چند بار بگم سید من دوست نداره بهم بگین فاطی ! آره دو ماه دیگه ست . ـ فاطمه هم پیشته ؟ ـ آره اینجاست ... هانا یه چیزی هست که باید بدونی ! ـ سلام برسون ، چی ؟ ـ راجبِ .... راجبِ ... کارن با شنیدن اسمش خون در رگ هایم یخ میزند روزی با شنیدن اسمش قلبم به شور و شوق می آمد اما حال ... ـ نمیخوام بشنوم حسنا ـ داری تند میری اون... ـ نه حسنا هیچ وقت ـ باشه عزیزم من اذیتت نمیکنم ، محمدحسین گفت بهت بگم دیگه باقیش با خودته ـ ممنون ـ خواهش میکنم ، راستی ؟ میخوام فاطمه رو ببرم گلزار شهدا میخوای دنبالت بیام ؟ ـ نه الان حالشو ندارم ـ دلت باز میشه ها ـ داشتم خودم میرفتم بیرون مهدا رو ببینم ولی منصرف شدم میرم پیش محدثه خیلی وقته ندیدمش ـ به خواهر شوهرم سلام برسون ـ ایش ـ باشه بازم ببخشید اگه اذیتت کردم ـ دیگه حالا نمیخواد اینقدر متواضعانه رفتار کنی منم عین خودت سنگ پام ـ قشنگ میدونم وقتی داشتن رو تقسیم میک... + مااااااااامانییییییی ! ـ هانا من برم که صدای مهدیار دراومد فک کنم دوباره با مشکات دعوا کردن ـ از دست این دو تا ، باشه برو بسلامت . &ادامه دارد ... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بسمت منزل آقای فاتح میرانم از وقتی آن حادثه ی غریب الوقوع برای محدثه پیش آمد زوج جوان خانه پدر مرصاد ماندند تا انیس خانم مراقب محدثه باشد . وقتی حاج مصطفی بازنشسته شد خانه ای نزدیک به خانه ی مرصاد گرفتند . گذشته محدثه شباهت بسیاری به گذشته من دارد ، هر دو راه را گم کرده بودیم و با کمک بنده ی خوب خدا به زندگی بازگشتیم . ماشین را در سایه درخت چنار پیاده رو پارک میکنم و از ماشین پیاده می شوم همان لحظه مرصاد با پارس سفید رنگش از پارکینگ خانه پدرش خارج میشود مرا که می بیند پیاده می شود و می گوید . مرصاد : سلام خانم جاوید ، خوب هستین ؟ برای دیدن محدثه اومدین ؟ ـ سلام آقا مرصاد احوال شما ؟ بله هستن ؟ ـ بله ـ با اجازه تون من برم یه سر بزنم بهش ـ خیلی لطف می کنید واقعا شما خواهری رو در حق محدثه تمام کردین ـ این چه حرفیه پسر خوب برو سرکارت نگرانم نباش ـ بله چشم ، فقط هانا خانم مامانم خونه نیست ، محدثه تنهاست این کلید خودتون درو باز کنین تا از جاش بلند نشه ، ببخشیدا ـ نه خواهش میکنم باشه حواسم هست ، فعلا ـ خدانگهدارتون کلید را میچرخانم و در را باز میکنم . صدای نازکش در خانه می پیچد . محدثه : مرصاد جونم ، دوباره چیو جا گذاشتی ؟ با چشمان بی فروغش به من زل میزند و ادامه میدهد : مامان انیس شمایید ؟ بغضم را فرو میدهم و می گویم : سلام محدثه بانو ، احوالت چطوره خانم ؟ ـ هانا خانم شمایید ؟ ببخشید من نمی..... ـ نه بابا قربونت برم جلو میروم و محکم در آغوشش میگیرم ، گونه اش را می بوسم ( قبل از کرونا ☺️ ) و میگویم : چه خبر محدثه جان خوش میگذره خوشکلم ؟ دستش را میگیرم بسمت مبل میروم کنارش می نشینم که می گوید : الحمدالله میگذره ، دلم براتون تنگ شده بود ـ منم همین طور عزیزم . کمی از کتاب سخن می گوییم که زمان قرصش می رسد انگار حالش زیاد خوب نیست کمی نگران می شوم اما به روی خودم نمی آورم و به سمت آشپزخانه میروم و دنبال قرص ها میگردم . انیس خانه نیست اما معذب شدن را کنار می گذارم و فقط به محدثه اهمیت میدهم . ـ نباید این مدت نشسته نگهش می داشتم نباید اینقدر ازش حرف می کشیدم عذاب وجدان داشتم و با خودم حرف میزدم که قرص را پیدا کردم ، بسمتش رفتم که با دیدن جسم بی حالش روی مبل قالب تهی کردم ... &ادامه دارد ... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 از این بیمارستان متنفر بودم تمام عزیزانم را از من گرفته بود ، هیوا مامان بزرگم و ... ، همیشه ترسناک ترین جای شهر برایم این بیمارستان بود . دنبال تخت محدثه می دویدم و نامش را صدا میکردم این صحنه ها چقدر تکراری ست و من چقدر از این حالات بی زارم . با دستانی که از اضطراب می لرزد شماره مرصاد را میگیرم ... یک بار دو بار . . اشک می ریزم و دنبال شماره انیس خانم می گردم او هم جواب نمی دهد ، آنقدر ترسیده بودم که دچار ریفلاکس شده بودم ... ناچار به حسنا زنگ زدم ، بعد از چند ثانیه صدای همیشه شادش در گوشم پیچید . ـ بگو هانی جان ـ حسنا ـ چیشده هانا ؟ حالت خوبه ؟ ـ حس...نا... محدثه ـ یا صاحب زمان ، محدثه چی شده ؟!!! مرصاد کجاست ؟ خاله انیس ؟ کدوم بیمارستانی ؟ آدرس بیمارستان را می دهم و بی حال روی صندلی می نشینم کیفم روی زمین می افتد اما هیچ تلاشی برای برداشتنش نمیکنم . پرستاری جلو می آید و می گوید : شما همراه خانم محدثه حسینی هستین ؟ اصلا نای جواب دادن نداشتم و فقط سرم را تکان میدهم . ـ خانم چه نسبتی با ایشون دارین ؟! باید عمل بشن ، اگر اقوام درجه یک هستین بیاین رضایت بدین ، ممکنه دیر بشه !! چقدر این جمله آشناست ! پنج سال پیش در این بیمارستان پرستاری همین سوال را از من پرسید ... اما نتیجه آن عمل ..... ! هر بار با یادآوری آن سال و آن اتفاق قلبم به درد می آید و شعله غم وجودم را می سوزاند ... با نگاهی که سرشار از بیچارگی ست به پرستار خیره می شوم . خودش متوجه حالم می شود و می گوید : عجله کنید به یکی از اقوام درجه یکشون اطلاع بدید ... با دستانی لرزان بار دیگر شماره مرصاد همسری عاشق و جوان که نفسش به نفس محدثه اش بند است را میگیرم درست مثل پنج سال پیش آن روز لعنتی که ... ! . &ادامه دارد ... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مرصاد بار دیگر مرا ناامید کرد لحظه ای به ذهنم می رسد از هیربد سراغش را بگیرم . زود تر از آنچه می پنداشتم تماس را وصل کرد : جانم آبجی ـ الو هیربد !؟ ـ چیشده هانا ؟ حالت بد شده باز ؟ ـ من نه ـ پس کی ؟ حرف بزن ، مامان طوری شده ؟!! ـ هیربد ، محدثه ... نمی توانم ادامه دهم و هق هقم بیمارستان را در غم فرو می برد . ـ هیربد ... مرصاد کجاست ؟ باید بیاد اینجا ـ اون نمی تونه بیاد !!! ـ چی میگی ؟! باید بیاد رضایت عملو بده ... پرستار میگه ممکنه دیر بشه !! ـ نمیشه هانا جان ، شلوغ بازی شده دوباره ـ دیگه برای چی ؟ ـ جرقه رو دولت تدبیر و امید زده ... خودتم از بیمارستان بیرون نیا خودم میام دنبالت ـ باشه ، هیربد تو رو خدا کاری نکنیا ، من میترسم ـ نه فدات بشم نترس ، انتظار نداری که بذاریم مردمو بکشن ؟ ـ آخه اینا چی میخوان ؟ با کشت و کشتار مگه چیزی درست میشه ؟ همینا بودن که میگفتن گفت و گوی تمدن مشکلاتو حل میکنه ! حالا قمه دست گرفتن !!! ـ من باید برم هانا ، مراقب خودت باش خیلی زیاد ـ باشه تو هم همین طور ـ میا.... صدای مهیب شکستن چیزی می آید با وحشت هیربد را صدا میزنم اما انگار تلفن از دستش افتاده باشد جواب نمی دهد ، اشک هایم بار دیگر جاری می شود ، اگر اتفاقی برای هیربد بیافتد ؟!!! دولت اصلاحات قلب میهن را هدف گرفته و موجب نا آرامی های زیادی شده است ، تمام شعار هایشان جز فقر و کاهش توان خرید مردم به چیزی نرسید . هر چند اعتراض به این حجم از اهمال کاری حق بود ما رهبران این تظاهرات هم دنبال حقانیت نبودند و با اعتراض نسبت به بی کفایتی دولت شروع و به حضرت آقا ختم شد . سال ۹۶ آتش خشم عمومی با حمایت غربی ها و بی تدبیری دولت شعله می کشید و قربانی می گرفت . هیربد گفت مرصاد نمی تواند بیاید و معلوم بود کجاست ، انگار این خانواده آرام و قرار نداشتند ! حسنا و فاطمه همراه بچه هایشان بسمتم می آمدند ، نگرانی در چشم هر دوشان موج می زد . آنقدر اشک ریخته بودم که فقط توانستم بی حال به آن دو نگاه کنم . مشکات جلو آمد و بغلم کرد و با چشم های اشکی گفت : خاله جون تو رو خدا گریه نکن ! مگه چی شده ؟ با دیدن مشکات داغ دیرینه قلبم تازه شد ، در آغوش گرفتمش و با تمام توان گریستم .... &ادامه دارد ... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/3221422761C0641bc6448 پذیرش تبلیغات @hosyn405
هدایت شده از کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میرزا قاسمی خوشمزه 😋😋 💚🌧تجربه حس خوب آشپزی در طبیعتِ شمال ایران 🍃🛖☔️ 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/3221422761C0641bc6448 پذیرش تبلیغات @hosyn405
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 گاهی عزیزان زندگیت به حدی برایت معمولی می شوند که فقط زمانی قدرشان را می دانیم و محبت های هر روزه شان را حس میکنیم که در کنارمان نباشند . قلبم سنگین بود از درد کسانی که ترکم کرده بودند ، تا غروب بالای سر محدثه بودم ، به زحمت به وسیله محمدحسین توانستیم مرصاد را پیدا کنیم . در آخر زنگ زد و اجازه عمل را داد ، آنقدر شرمنده بود و دلتنگ همسرش که صدای بغض دارش ما را هم تبدار کرد . وقتی دکتر از رضایت بخش بودن عمل گفت با ذهنی که درگیر هیربد و تماس ناتمامش بود به سمت شرکتشان راه افتادم . خیابان ها میدان جنگی بود که آتش از هر سو زبانه می کشید چند بار نزدیک بود زمین بخورم یا زخمی شوم . برای بار هزارم با هیربد تماس گرفتم و باز هم آن زن می گفت ' مشترک مورد نظر در دسترس نیست ' خیلی سخت بود بی خبری از کسی که دوستش دارید ‌، کسی که بخش بزرگی از قلبتان را تصاحب کرده است ... عده ای لاستیک ماشین ها را آتش زده و آن را بسمت ارگان های دولتی پرتاب می کنند ، عده ای پشت درخت پناه گرفته و جوانان بسیجی را هدف گرفته اند .... در همین حین جوانی از بسیجیان روی سکوی در میدان می رود و با بلندگو شروع به سخن می کند : خواهش میکنم یه لحظه گوش کنید ... ! مردم خواهش میکنم توجه کنید ...! اعتراض شما به حق است شما حق دارید نارضایتی خودتان را اعلام کنید اما راهش کشتن و آتش زدن نیست ، آخه مشکل شما دولته پس چرا اموال عمومی و شخصی باید آتش بگیره ؟‌ مردم راه خودتونو از این خرابکارا جدا کنید ... بخدا این کار شما به نفع زن و بچه ایرانی نیست فقط دارین امنیت و آرامش رو از هم وطناتون میگیرین ...! بخدا راه اعتراض این نیست ... پسری که تا چند لحظه پیش آتش بسمت نیرو های امنیتی پرتاب میکرد فریاد میزند و خطاب به شخص مقابلش می گوید : خفه شو حیوون ... یه مشت عوضی ساندیس خور ... شما ها وضعتون خوبه ... این صدای مردمه ... هر چی تو این چهل سال چپاول کردین دیگه تمومه ... ما نمی ذاریم یه لحظه دیگه زندگی کنین ... باید زجر بکشین &ادامه دارد ... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 جوان بسیجی با صمیمیت و دلسوزی می گوید : آخه برادر من اگه تو اعتراض داری راهش این نیست ... چرا آسایشو از مردم میگیرین ... چرا زن و بچه مردمو می ترسونین ... چند نفر باید کشته بشن چون شما بلد نیستین مطالبه کنین ... ؟! مردم شما چرا باید جون خودتون رو بخاطر یه مشت آدم که پول گرفتن شما رو تحریک کنن آرامشو بهم بزنن و عملا دستشون با اون ور آبیا تو یه کاسه ست از دست بدین ؟ پولشو یه نفر دیگه بگیره سودشو یه عده بکنن جون و آبرو رو شما بدین ؟ چی شد که با اینا که روی هم وطناتون اسلحه کشیدن یکی شدین ؟‌ مگه نمیگین مشکل دولته ؟ پس چرا مردم عادیو میزنین ؟ مگه نمی گین مشکل پاسداران که تو سوریه می جنگن ؟ پس چرا به جز نیرو های امنیتی مردمرو هم میزنین ؟ بخدا شما ایرانی نیستین ... مردم خودتون از این جماعت جدا بشین ... حرف هایش انگار تاثیر داشته مردم عادی گروه به گروه از آتش بیاران معرکه جدا میشوند ... جوان بسیجی با لبخند به مردم نگاه میکند که لبخندش با اصابت تیری در قلبش می خشکد . دوستانش او را در ماشینی می نشانند تا از آن جا دور کنند اما اغتشاشگران اجازه عبور ماشین را نمی دهند و با قمه و چوب به ماشین می زنند ... دقیقه ای قبل شاهد بودم که یک پاسدار بسمت اغتشاشگران رفت و مجروحی از فتنه گران که روی زمین افتاده بود و کسی به اهمیت نمیداد را روی دوش گذاشت اما همین که به آمبولانس رسید از پشت هر دو را زدند ... تا جایی پیش رفته بود که خودشان رفقایشان را می زدند و از طرفی خیابان ها را بسته بودند و رو به تماس های مستقیم با شبکه های معاند ادعا میکردند نیرو های مسلح اجازه نمی دهند به مجروحان رسیدگی شود . اشک میریزم و از طریق کوچه ها و دور شدن از خیابان های اصلی بسمت شرکت هیربد مسیرم را ادامه می دهم . کوچه تاریک و خلوت بود اما راه دیگری نداشتم خیابان ها اغلب بسته و خطرناک بود . از پیچ کوچه ی عریض میگذرم که صدای چند نفر از کوچه پشتی توجهم را جلب می کند . پشت تیر برق پناه میگیرم تا مرا نبینند ، لباس های قلابی بسیج و سپاه بر تن می کنند که می شنوم : ـ هی پیمان حواست باشه پاسدار ها رو نزنیا !! فقط اونایی رو میزنی که دیشب دکتر گفت قراره فردا پولشونو بگیرن همون تازه واردا مردم عادی هم بزن اگه زنو دختر بود اولویت با اوناست ...... حرف های جالبی می زد و برای من که در دفتر خبری کار میکردم امتیازی بی نظیر بود ... اپلم را بیرون می آورم و از آنها فیلم و عکس تهیه میکنم و برای ثمین و فاطمه می فرستم تا اگر تلفنم را از دست دادم فیلم ها از بین نرود . &ادامه دارد ... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 از این حجم از وقاحت و نامردی حالم بهم میخورد چطور می توانند این قدر پست باشند ... آخرین بار که با فاطمه و آقای قادری در مورد اعتراضات صحبت می کردیم من بر خلاف آن دو معتقد بودم این مردم حق دارند نارضایتی شان را اعلام کنند سخت بوده ، بی چارگی کشیده اند ... آقای قادری می گفت قضیه اینقدر ساده نیست و فتنه ۸۸ را یادآوری می کرد . اما ..... حالا می فهمیدم چرا ؟!! از کوچه فرار کردم با تمام جسارت و سبک سری که داشتم جنس آن جماعت را می شناختم ، با آنها زندگی کرده و قربانی آن جماعت بودم ... یاد آوری آن اتفاقات و درگیری های آن سال بیشترین رنج را به من تحمیل کرده بود .. به چهار راهی که به شرکت منتهی می شد رسیدم ، همین که بسمت خیابان راه افتادم صدای موتوری پشت سرم توجهم را جلب کرد .. خواستم برگردم که دستی مرا بسمت خودش کشید موتور با دو سرنشین که صورتشان را پوشانده بودند و چوب بدست میخواستند به من آسیب بزنند از کنارمان رد شدند . صدای ناجی مرا متوجه اطرافم کرد ، با دیدنش برق از سرم پرید . ـ هانا حالت خوبه ؟ طوریت نشد ؟ من همچنان گنگ به غریبه آشنا زل زده بودم که فکر کرد به خاطر حادثه است برای همین جلو آمد با شناخت ۸ سال پیش دستی روی شانه ام گذاشت و تکانم داد و با بغض و نگرانی گفت : ـ هانا هیچی نشده ، من مراقبتم نگران نباش بلند شو عزی.. ـ بسه ... دستش را پس زدم و از روی زمین بلند شدم و بسمت شرکت رفتم مقابل شرکت تا شعاع ۱۰۰ متری را اغتشاشگران احاطه کرده بودند ... همچنان که میدوید کنارم ایستاد و با خواهش گفت : هانا خطرناکه بیا بریم اصلا تو اینجا چیکار میکنی !!! خطر... بی توجه به اصرارش بسمت شرکت میروم که کیفم را از پشت می کشد و این بار با فریاد می گوید : بهت گفتم اینجا خطر داره ... ـ خطر ؟‌ بودن تو نزدیک من از هر چیزی بیشتر برای من خطر داره . بعد از هفت ، هشت سال اومدی چی بگی ؟ قبلا بهت گفتم هیچ وقت نمیخوام ببینمت ـ هانا من کارن سابق نیستم بهت ثابت میکنم ، خیلی چیزا هست که تو ازش خبر نداری ! &ادامه دارد ... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ برو مثل همون هشت سال پیش که منو فروختی تنهام گذاشتی برو دیگه من ... من ... هیچ حسی بهت ندارم ، برو ک... آقا کارن ... کارن از شنیدن حرف های هانا بسیار دلگیر شده بود بعد از چند سال زندان این برخورد روحیه اش را بهم ریخت ... ـ تو از هیچی خبر نداری هانا ! مهدا خانم باهات صحبت کرده مگه نه ؟ ـ نمیخوام چیزی بشنوم ـ چرا ؟ مگه حرف زدن اشکالی داره ؟ بیا بریم اینجا خطر داره نگرانم هانا ـ ما هیچ حرفی نداریم ، نگرانی ؟‌ اون موقع که منو انداختی تو دام یه مشت پست فطرت نگرانم نبودی ؟ اون موقع خطر نداشت ؟ ـ هانا من اشتباه کردم ... بخدا جبران میکنم ، تو رو خدا بیا بریم ـ خدا ؟ کدوم خدا ؟ مگه خدایی هم وجود داره ؟ ـ هانا من فکرم ، عملم ... همه اشتباه بود ولی خدا به آدم فرصت توبه داده .... خدا هم آدمو می بخشه ... تو که این همه تغییر کردی ... تو هم بهم فرصت بده ـ من تغییر کردم ولی هنوز اون قدر بزرگ نشدم که از اشتباهاتت بگذرم ... من کار دارم باید برم ـ هیربد اونجا نیست .. اومده بودم ببینمش ولی.... ـ ولی چی ؟ چه اتفاقی برا هیربد افتاده ؟ + خانم جاوید ... خانم جاوید ؟ با شنیدن صدای آقای قادری که با ترس و بهت مرا صدا می کرد بسمتش برگشتم . + سلام ، خانم جاوید شما اینجا چیکار می کنین ؟ بخاطر دفتر اومدین ؟ ـ سلام ، من نه ... اومدم دنبال برادرم ... داشتیم با هم حرف میزدیم یهو تلفن قطع شد ... + باشه ، مشکلی نیس ... بیاید برسونمتون خونه الان اینجا نباشید بهتره ـ چی میگین آقای قادری ؟ من میخوام بدونم هیربد کجاست ! + من میدونم هیربد کجاست ولی الان نمیتونم بگم ... شما هم الان باید برید خونه ... اصلا دلیلی نداره ساعت ۱۱ شب با این وضع مملکت اینجا باشید ـ اما ... کارن : شما ؟ + اما و اگر نداره ... بریم ... شما باید یه کمکی به من بکنید ... من تمام اخباری که از اینجا بدست میاد رو براتون می فرستم شما هم کپی کنید و مطالب مربوط بهش رو بنویسین رو به کارن ادامه داد ؛ اتفاقا من هم میخواستم این سوالو از شما بپرسم ، من همکار خانم جاوید هستم بی توجه به دوئل میان آن دو رو به آقای قادری ولی به هدف اثبات حرفم به کارن می گویم : من نگرانم آقا سعید ، اگه ... + من بهتون اطمینان میدم که خطری هیربدو تهدید نمیکنه ، به من اعتماد دارین ؟ سری تکان میدهم که با لبخند می گوید : پس بیاین بریم &ادامه دارد ... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 نمیدونستم به سوالات متعدد مامان چه جوابی بدهم ، از محدثه میگفتم یا از هیربد ؟ از حضور کارن یا حالت تدافعی آقای قادری که سر لجبازی با کارن برایم آقا سعید شده بود .... مامان با صدای بلندی گفت : هانا چرا مثل آدم حرف نمی زنی ؟ کجا بودی تا حالا ؟ اگه فکر میکنی من اون مامان سابقم که تا ۴ صبح خونه نیای اهمیتی ندم فراموشش کن ... دیگه تموم شد ـ مامان عزیزم الان خستم ـ مگه گفتم چیکار کنی ؟ یه کلمه بگو کجا بودی ؟‌ هیربد کجاست ؟ نمیخوای بگی تا الان گلزار شهدا بودی که ؟ ـ مامااااان ! حال محدثه بد شده بود بردمش بیمارستان ـ وای خدا مرگم بده ، چش شده بود ؟ ـ چمیدونم من که دکتر نیستم قربونت بشم ـ میخواستی بگی منتقلش کنن بیمارستان هیراد ـ گفتم ، حاج مصطفی گفت کارای انتقالشو انجام میده ـ مگه مرصاد نیست ؟‌ ـ نه ـ وای خدا دوباره این پسر رفت دنبال این کارا هانااااا ‌؟ نکنه هیربد هم باهاش رفته ؟!!! ـ من از چیزی خبر ندارم ـ خدایا من از دست اینا چیکار کنم ؟! این از هیوا که خودشو جوون مرگ کرد اینم از این یکی بسمتش میروم و کمی صحبت میکنم و دلداریش میدهم ، دلم نمیخواهد از من دلگیر باشد . روی تختم دراز می کشم و به سقف خیره می شوم که به یاد قادری می افتم ... بسمت لپ تاپم خیز برمیدارم و دنبال فبلتم میگردم ... چند فیلم و عکس برایم فرستاده و زیری یکی نوشته اینو داخل توییتر منتشر کنید .... توضیحاتی در مورد هر کدام داده ، طبق خواسته اش عمل میکنم . مشکلات متعددی پیش می آید که آرزو میکنم کاش هیربد هم بود و کمکم می کرد متخصص رایانه و فضای مجازی ... برای منتشر کردن فیلم های خودم شک دارم برای همین به فاطمه زنگ میزنم تا با او مشورت کنم . ـ الو فاطمه جان ؟ ـ سلام هانا چیزی شده ؟ ـ سلام عزیزم ، نه ... ینی زنگ زدم یه مشورتی بکنم ـ جانم بگو ـ فیلمایی که واست فرستادم دیدی ؟ &ادامه دارد ... رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀