eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
469 دنبال‌کننده
169 عکس
210 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
"جلسه پیش راجع به هدف خلقت کمی صحبت کردیم،وقتی به خود این کلمه فکر میکنی،میفهمی که انگار اهمیتش خیلی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ...💗 قسمت چهل و یکم با تعجب بهم خیره شد و سرش رو تکون داد! -شب بخیر!! این رنج من بود،پس باید میپذیرفتم، چون نمیتونستم برطرفش کنم! به اعتقاد پدرم،من تا وقتی که میتونستم یکی بشم شبیه خودشون، ارزش داشتم، وگرنه یه وصله ی ناجور به این خانواده بودم!😔 هماهنگی حرف های سجاد،با حرف هایی که تو جلسه میشنیدم،برام عجیب بود!! و از اون عجیب تر اینکه بار اولی بود که چنین حرف‌هایی رو میشنیدم! نمیتونستم بقیه حرف های تو دفترچه رو بخونم! اینقدر برام عجیب و جدید بودن که ترجیح میدادم تا وقتی یک مسئله برام حل نشده،سراغ بعدی نرم!نمره هام اومد! هرچند خیلی بد نبود،اما میدونستم این اون چیزی نیست که بابا میخواد.😔 و دقیقا همینطور بود! بعد از جنگی که توی خونه به پا شد، پول توجیبی ماهیانم،نصف شد و تعویض ماشینم هم کنسل شد!!😒 بیشتر از هفته ای دوبار هم حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم! اون شب به قدری تحقیر شدم که دیگه دلم نمیخواست حتی یک لحظه تو اون خونه بمونم!😭 با گریه رفتم تو اتاق و در رو بستم. دلم میخواست با یکی صحبت کنم! به مرجان زنگ زدم و همه اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم. -الهی بمیرم برات... فکرشو نکن.بیخیال! -مرجان،هرچی که دلش میخواست بهم گفت! مامانمم فقط یه گوشه نشسته بود و نگاه میکرد! خوردم کرد مرجان... خوردم کرد...😭 -عزیزم...گریه نکن دیگه ترنم!😔 من نمیفهمم بابای تو چرا اینقدر عجیبه! هه... خانواده من یه‌جور منو بدبخت کردن، خانواده توهم یه‌جور!!😒 -خب مدل دنیا اینجوریه دیگه! به قول خودت هرکی یه بدبختی داره. البته اینا باید باعث رشد بشه ولی نمیدونم چجوری!!چی؟؟!! -هیچی!هیچی! میگم یعنی... نمیدونم،بیخیال! -من که بهت گفتم! زندگی همینه،مزخرفه. باید سعی کنی یجوری سر خودت رو گرم کنی تا یه روزی بمیری و همه چی تموم شه! -نه مرجان!نه! با این فکر دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن نمیمونه! اونجوری فقط اذیت میشی،همین! ولی اگر سعی کنی قبولشون کنی،آرامشت رو نمیتونن به هم بزنن! -چی داری میگی ترنم؟!😕 نمیفهمم!! -ببین تا یه جایی از حرفات درسته، همه تو زندگیشون مشکل دارن، اما نباید از واقعیت فرار کرد! اگر قبول کنی که دنیا همینه به آرامش میرسی!! -خب که چی بشه؟؟!! -چی چی بشه!؟ -به آرامش برسی که چی بشه!؟ راستش اصلا نمیفهمم چی میگی!! -ها؟خب.... یعنی چی؟خب آرامش خوبه دیگه! -ترنم تو باز خل شدی!!!😕 -نه...خب... -اصلا اگه اینجوریه ،چرا به من زنگ زدی؟ برو دردتو قبول کن ،خوب بشی دیگه!!!😒 -خب خواستم درد ودل کنم! -تو خودتم نمیدونی چی میگی ترنم!! بهرحال برو بهش فکر کن ، اگر به آرامش نرسیدی، بیا اینجا مشروب در خدمت باشیم!😂
حرف‌های مرجان دوباره پتک شده بود و به سرم میکوبید!😣 راست میگفت! آرامش داشته باشم که چی بشه!؟ آخرش که چی؟؟؟! اشک هام رو از صورتم پاک کردم و رفتم سراغ دفترچه های روی میز! دوباره باید سوالی رو که سعی داشت مغزم رو منفجر کنه ،مینوشتم.✍ «آرامش!؟» به دنبال جوابش تو نوشته های قبلیم گشتم، یه جمله پیدا کردم! "آرامش نداشته باشی،نمیتونی به هدفت برسی!" آرامش!؟هدف!؟ "برو ببین برای چی خلق شدی؟!" "تو رو آفریده برای خودش!" "چرا به شکل انسان خلقت کرد!؟" "تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد!! انسان شدی که بگذری از دل بخواهی های خودت!" یه صفحه جلوم بود،با دو تا سوال و چهار تا جمله!📝 اینقدر حرف مرجان فکرم رو درگیر کرده بود،که همه اتفاقات چنددقیقه پیش از یادم رفت!! انگار همه چی به هم گره خورده بود!😣 دوباره دفترچه ی سجاد رو باز کردم. باید جواب سوال‌هام رو پیدا میکردم!! "تو باید به تمام تمایلاتت برسی! خودت رو محدود به چندتا میل پست نکن! تو ارزشت خیلی بالاست و هدفت هم خیلی با ارزشه. پس از علایق سطحی خودت بگذر تا به علایق باارزش و عمیقت برسی!!" مغزم مثل یک بمب ساعتی شده بود،که هر لحظه منتظر بودم منفجر شه!💣 نمیفهمیدم چی داره میگه!! سرم رو تو دستام گرفتم و خودمو انداختم رو تختم!🛌 نمیتونستم درک کنم که منظورش چیه!؟ حالا به اون پازل ،کلمات تمایلات عمیق و تمایلات سطحی هم اضافه شده بود!! چشمام رو بستم ،هرچقدر سعی کردم به چیزی فکرنکنم،نشد! دلم میخواست زودتر این معما حل شه. باید خودم رو از این بلاتکلیفی و گیجی خلاص میکردم! خودم رو به کیفم رسوندم و بسته ی سیگار رو برداشتم!🚬 روشنش کردم اما ... انگار یه گوشه از مغزم روشن شد!✅ گرفتمش جلوی صورتم. "من الان دلم میخواد تو رو بکشم، یعنی به تو میل دارم. اما تو ،چیز باارزشی نیستی! پس یک میل سطحی هستی!!" و مثل اینکه چیز مهمی کشف کرده باشم،لبخند پیروزمندانه ای روی لبم نقش بست!😌 خاموشش کردم و انداختم تو سطلی که زیر تخت قایم کرده بودم! "خب من الان از یک علاقه ی سطحی گذشتم! و کاری رو که دلم میخواست انجام ندادم! حالا باید چه اتفاقی بیفته؟ تمایلات عمیق و هدف و اینجور چیزا چی میشه!!؟" متفکرانه فاصله ی بین تخت تا تراس رو چندبار رفتم و برگشتم، و رفتم تو تراس. احساس میکردم مغزم نیاز به هواخوردن داره تا راه بیفته!! با وجود اینکه شب بود،اما آسمون از حد معمول روشن تر بود! ماه از همیشه پر نورتر به نظر میرسید. همیشه برای رسیدن به یه نتیجه ی درست،نیاز داشتم که افکارم رو بنویسم.✍ رفتم تو اتاق و با دفترچه ها و یه صندلی برگشتم. دفترچه ی خودم رو باز کردم و به دو بخش تقسیمش کردم. تمایلات عمیق و تمایلات سطحی! اکثر تمایلاتم رفت تو بخش سطحی و فقط چند مورد تو قسمت تمایلات عمیق نوشته شد!!مثل : آرامش ، کمال و نامحدود بودن ... هنوز معنای این کار رو نمیفهمیدم ، اما اگر واقعا چیزی که سجاد نوشته بود،درست بود پس امتحانش ضرر نداشت!! "اگر تونستی از روی تمایلات سطحی خودت عبور کنی و به طرف تمایلات عمیقت بری، اونوقت از تمام لحظات زندگیت لذت میبری"!! 🍁"محدثه افشاری"🍁 رمانکده زوج خوشبخت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ... 💗 قسمت چهل و دوم صبح با صدای آلارم گوشی با نارضایتی چشمام رو باز کردم. هشدار رو قطع کردم و دوباره روی تخت افتادم! اما نوشته ی روی دیوار جلوی تخت،نظرم رو جلب کرد! "برای رسیدن به لذت باید از تمایلات سطحیت بگذری!" یادم اومد شب قبل ،تمام جملاتی که ذهنم رو درگیر کرده بودن،رو کاغذ نوشته بودم و به در و دیوارهای اتاق چسبونده بودم!! خمیازه کشیدم و با لب و لوچه ی آویزون،کاغذ رو نگاه کردم! "حالا حتما باید تو رو اینجا میچسبوندم!؟😒 یادم باشه حتما جات رو عوض کنم!!"😏 کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت بیرون اومدم. ساعت هفت صبح، برای من که دیگه اون دختر پرتلاش و درس خون قبل نبودم،زیادی زود بود!!😢 رفتم تو تراس، از خنکای دم صبح بدنم لرز کوچیکی گرفت. دستام رو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم! درخت های توی حیاط ،اگر یکم دیگه تلاش میکردن،قدشون به اتاقم میرسید! آلوهای زرد و قرمزی که از شاخه ها آویزون شده بودن،بهم چشمک میزدن...😉 نمیدونم چرا ولی احساس میکردم چند ساله که این منظره رو ندیدم!! با ذوق خودم رو به حیاط رسوندم و مشغول چیدن میوه ها شدم!😍😋 -انگار از گندهایی که زدی خیلی هم ناراحت نیستی!! از ترس میوه ها رو انداختم و به طرف صدا چرخیدم. -سلام بابا،صبح بخیر! سرتا پام رو نگاهی کرد و سرش رو تکون داد. -فکرنمیکردم حالا حالاها روت بشه از اتاقت بیرون بیای!ولی انگار نه تنها خجالت نکشیدی،بلکه اصلا ناراحت هم نشدی!!😏 تاحالا کسی رو ندیده بودم که به خوبی بابا بتونه زخم زبون بزنه!! سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم! -هیچوقت فکرنمیکردم دختر من یه روزی اینهمه درسش ضعیف بشه! خودکشی کنه، یه همچین زخمی رو صورتش باشه، از بیمارستان فرار کنه و دوشب غیبش بزنه و من علت هیچکدوم از این کاراش رو نفهمم!! گلوم از شدت بغضی که فشارش میداد،درد گرفته بود.😣 با رفتن بابا یه قطره اشک از لابه لای مژه هام به زمین ریخت...! سرم رو بلند کردم و لبام رو به هم فشار دادم. لبه ی استخر نشستم و پاهام رو انداختم توش تا شاید یکم از حرارت درونم کم بشه! تمام حال خوبم به همین سرعت،خراب شده بود... پشیمون از سحرخیزیم، به تماشای مسابقه ی دوی اشک‌هام نشسته بودم! و زیرلب با خودم زمزمه میکردم: "اما من بالاخره همه چیزو درست میکنم! بالاخره میفهمم چجوری میتونم یه زندگی خوب برای خودم بسازم! اینجوری نمیمونه بابا! اینجوری نمیمونه...!" مامان هم چنددقیقه بعد از خونه خارج شد. به طرف درخت ها نگاه کردم، باد ملایمی شاخه هاشون رو تکون میداد و برگ ها رو به رقص درمیاورد. نگاهم از کنار درخت ها به اتاقم افتاد. با خودم گفتم "الان دو راه داری! یا زانوی غم بغل بگیری و دوباره گریه کنی و دپرس بمونی! یا قبول کنی که اخلاق بابای تو اینه و بلندشی میوه ها رو از زمین جمع کنی و بری تو، بقیه دفترچه رو بخونی،میوه های خوشمزه رو بخوری،یه دوش بگیری و شب بری اون جلسه!!" با لبخند،اشکام رو پاک کردم و بدون مکث دویدم طرف میوه ها!
یک ساعت بود که روی یک جمله قفل کرده بودم و هیچ‌جوره منظورش رو نمیفهمیدم! "هرکس تو این دنیا،از خدا بیشتر لذت ببره و از دنیا سود بیشتری ببره، خدا بیشتر بهش پاداش میده!" هرچیزی که تو این دفتر نوشته شده بود،در نهایت به خدا ختم میشد. اما خدایی که اینجا نوشته بود، با خدایی که راجع بهش شنیده بودم خیلی فرق داشت! تا جایی که فکر کردم داره راجع به یه خدای جدید صحبت میکنه!!😕 حالا هم واقعا متوجه این جمله نمیشدم! خدایی که همه چیز رو حروم کرده و هر جا که حرف از خوشی میشه،آتیش جهنمش رو به رخ آدم میکشه، اصلا با این جمله،جور در نمیومد!! بعد از یک ساعت تلاش،با ناامیدی رفتم صفحه ی بعد دفترچه.📖 "واسه همین خدا بدش میاد تو کم لذت ببری! واسه همین لذت های سطحی رو برات ممنوع کرده و گفته اگر بری طرفشون، میندازمت تو آتیش! خب خدا تو رو برای لذت های خیلی بزرگ آفریده. اما اگر خودت رو محدود به تمایلات سطحی و بی ارزش کردی، یعنی لیاقت نداری لذت های بزرگ و در انتها بهشت رو بچشی! پس همون بهتر که بندازدت تو جهنم!!" حرف‌هاش دلم رو یه‌جوری میکرد ولی نمیفهمیدم یعنی چی!! منظورش از لذت عمیق و بزرگ چی بود؟؟ نماز و روزه و اینجور چیزا حتما!!؟😏 غرق تو فکر و نوشتن بودم که با صدای زنگ از جا پریدم! مرجان بود! با کلی هله هوله ، اومده بود ببینه حالم خوب شده یا نه! -دیشب واقعا حالت بد بودا! داشتی چرت و پرت میگفتی!!😂 -چرا؟! -همون حرفایی که میزدی دیگه! آرامش و رنج و...😂 -چرت و پرت نبود مرجان. ببین من تازگیا دارم یه چیزایی میفهمم، خودمم نمیدونم دقیق چی به چیه، اما هرچی که هست حرفای خوبیه! آرومم میکنه! -چه خوب! از کجا اومدن این حرفا؟ از کی شنیدی؟ -خب اونش مهم نیست! مهم اینه احساس میکنم همون چیزیه که دنبالش بودم! -اوهوم... بهرحال باید با یچیز سرگرم بشی دیگه! راستی آخر این هفته فرهاد یه مهمونی داره،عااااااالی!😍 حیفه از دست بره،بیا باهم بریم. -فرهاد !!فرهاد کیه؟ -ترنم!😒 دارم ازت ناامید میشما! اون روز داشتم برای دیوار تعریف میکردم پس؟! -اهان!ببخشید اینقدر زیادن آدم یادش میره خب!😅 -خب حالا!میای؟؟ -نه بابا!کجا بیام؟ -خوش میگذره دیوونه!یه نگاه به قیافت بنداز! بیا بریم یکم سرحال بشی خوش میگذره ها!😌 -قیافم چشه مگه؟ اتفاقا تازگیا خیلی بهترم! -کلا مشکوک میزنی تو تازگی!😒 آسه میری،آسه میای، ما رو هم که غریبه میدونی! بلند شدم و رفتم طرفش. -عهههه!این چه حرفیه دیوونه؟! مگه من عزیزتر از توهم دارم!؟ کم کم داشت دیرم میشد، دستای مرجان رو کشیدم و رفتیم اتاق. چشماش از تعجب گرد شده بود! -اینا چیه چسبوندی در و دیوار!!؟؟ -چیزای خوب! بیخیال! منم میخوام برم جایی. صبرکن حاضر شم،تورو هم برسونم. -کجا میخوای بری!؟ -جای خاصی نمیرم. حالا شاید یه روز همه چی رو برات تعریف کردم! با دیدن لباسایی که پوشیدم میخواست شاخ دربیاره! -اییییینا چیهههه؟ دیوونه مگه لباس نداری تو!؟ -چرا.ولی برای جایی که میخوام برم،همینا خوبه -وای ترنم داری منو دیوونه میکنی! میشه کلا بگی قضیه چیه!؟ رفتم سمت میز آرایشم اما با دیدن برگه ی روی آینه «لذت سطحی»، نفس عمیق کشیدم و با لبخند مرجان رو نگاه کردم! -دارم یه زندگی جدید میسازم! همین! پاشو بریم! بازم دست مرجان رو که با چشم و دهن گرد منو نگاه میکرد،کشیدم و رفتیم بیرون! 🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ... 💗 قسمت چهل وسوم دوساعت بعد کنار زهرا ،محو حرف‌های سخنران شده بودم! "جلسات گذشته کمی راجع به اهمیت هدف و رسیدن به اون،صحبت کردیم. اما امشب میخوایم به یه موضوع خیلی مهم بپردازیم که قبلا هم یه گریز هایی بهش زدیم. و اون مسئله، لذته.انسان ها اسیر لذت هستن! اصلا هرکاری که ما میکنیم برای لذت بردنه،و این خیلی هم خوبه! چه ایرادی داره؟ مدل ما اینه.هممون دنبال لذتیم. از اون دزد و داغونش بگیر،تا عابد و سالکش! ولی باید دید هر کدوم دنبال چه لذتی رفتن که به اینجا رسیدن!؟ دزده دنبال کدوم لذت رفته،عابده دنبال کدوم لذت!؟ این که دنبال چه لذتی میری،نشونه ی شخصیت توعه!" ناخودآگاه فکرم رفت سمت مشروب و سیگار و آهنگ... مهمونی و رقص و عشوه و پسر و...! با این فکر سریع سرمو بلند کردم و اطرافم رو نگاه کردم!! از اینکه کسی نمیتونست فکرم رو بخونه،نفس عمیقی کشیدم و سرم رو انداختم پایین، و به ارزش و شخصیت خودم فکر کردم...!😞 "ببینید! من نمیخوام بشینم اینجا بگم چی بده چی خوبه!چون کار من این نیست.اینو خودتونم میتونید تشخیص بدید! مثلا من نمیگم بی حجابی بده،چون یه خانم بدحجاب ،وقتی خودش میبینه که به چشم یک ابزار ارضای شهوت بهش نگاه میکنن،خودش میفهمه بی حجابی چیز بدیه! یا کسی که رابطه نامشروع داره،خودش میفهمه که دیگه نمیتونه از همسرش لذت ببره، تازه بعدش اینقدر احساس پشیمونی بهش دست میده که همون لذت هم کوفتش میشه!! پس من کاری با این حرفا ندارم! خودتون عقل دارید،بد و خوب رو تشخیص میدید. من حرفم یچیز دیگست! من میگم خودت رو محدود به لذت های کم نکن. خدا دوست داره که تو خیلی لذت ببری! و این،نقطه ی ارتباطی بحث امشب ما ،با بحث شب های قبله! هدفی که برای تو درنظر گرفته شده،باید توش پر از لذت باشه! باید کیف کنی،صورتت گل بندازه! باید بخاطرش رها بشی از همه چیز! چیه دوتا عبادت کردی از زمین و زمان طلبکاری؟؟اخمات رفته توهم؟! تو گیر کارت همینجاست! لذت نبردی!میدونی چرا؟ چون عشقی دینداری کردی! هرجای دین که برات قشنگ بوده رفتی دنبالش. هرجاش سخت بوده، باید پا روی نفست میذاشتی،قیدشو زدی! هرجا خوشت میومده پایه بودی،ولی کار که یکم سخت میشده،جاهایی که باید منیتت رو میزدی،در رفتی! بعد با همین مدل دینداری کردنت کیف کردی،خودت رو محدود به چندتا لذت سطحی کردی،اون لذت عمیقه رو تجربه نکردی! اینه که الان عقده ای شدی،طرف قیافتو میبینه از دین بدش میاد!!دیگه فایده نداره! همینجا خودتو بکوب،از نو بساز!!" به اسپیکر گوشه ی اتاق زل زده بودم و ماتم برده بود! یعنی الان داشت مذهبیا رو دعوا میکرد!؟ اونم همونایی که ازشون بدم میومد!؟😒 احساس میکردم "این آخونده خیلی باید قیافش عجیب غریب باشه! خیلی باید باحال باشه!اصلا شاید آخوند نباشه... آخه مگه میشه!؟این چه دینیه!؟ اسلام که این مدلی نیست!شاید داره راجع به مسیحیت حرف میزنه!یا یه دین جدید دیگه! نمیدونم ولی هرچی که هست ،خیلی قشنگه!خیلی...!" سرم رو تکون دادم و از خیالات اومدم بیرون.پنج دقیقه بیشتر وقت نداشتم، ترجیح میدادم همین چنددقیقه رو هم گوش به این حرف‌های جدید و جالب بدم! "تو تا وقتی به اون لذت عمیق نرسی،نمیتونی درست بندگی کنی! اینجوری به دین،به دیگران و به خودت ضربه میزنی! نکن عزیز من!اینجوری دینداری نکن! تا الان خیلیامون راه رو اشتباه رفتیم. بعد از پذیرش واقعیت های دنیا، تازه باید بریم ببینیم چجوری دینداری کنیم!! نه فقط دینداری،بلکه چجوری زندگی کنیم!؟ از کجا بریم که نزنیم به جاده خاکی! برای رسیدن به اون اوج لذت،باید از راه درستش بریم. اگر از این راه نری،همه تلاش‌هات،همه عبادت‌هات،همه چی میره به باد هوا... نه این دنیا چیزی از زندگی میفهمی، نه اون دنیا! این مدل زندگی کردن به درد تو نمیخوره! تو انسانی..." با حسرت به ساعت نگاه کردم و کیفم رو برداشتم.😔 میخواستم بلند بشم که زهرا دستمو گرفت -ترنم جان،فردا چیکاره ای؟میای بریم جایی؟ -من؟؟کجا!!؟؟😳 -شمارت رو اگر عیبی نداره بده بهم،بهت پیام میدم میگم.😊 شمارم رو دادم بهش و با یه نگاه دیگه به اسپیکر،اومدم بیرون.
از کوچه که خارج شدم، طبق عادت، دستم رفت سمت ضبط! اما دوباره دستمو عقب کشیدم. نیاز به فکر داشتم، نمیخواستم برم تو هپروت! بحث لذت خیلی برام جالب بود... "این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه!؟ اصلا به دین نمیاد که تو کار لذت باشه!😒 اگه همه این عشق و حالا بخاطر کم بودن لذتشون،حروم شدن؛ چه لذتیه که از اینا بیشتره...!" سروقت رسیدم خونه و رفتم تو اتاق. «یه مدت که طرف تمایلات سطحی نری، تمایلات عمیقت رو پیدا میکنی و اونوقت از هرلحظه ی زندگی لذت میبری!» این اولین کاغذی بود که به محض ورود به اتاق،دیدمش!‌📄 خیلی عجیب بود! انگار همه چی دست به دست هم داده بودن تا من جواب سوال هام رو بگیرم! صدای پیامک گوشیم،رشته ی افکارم رو پاره کرد... "سلام ترنم جان.خوبی گلم؟ فردا میخوام برم جایی،میای باهم بریم؟" زهرا بود. خیلی مایل نبودم، از بار اول و آخری که یه دختر چادری رو سوار ماشینم کردم،خاطره ی خوبی نداشتم! فکرم رفت پیش سمانه! هنوزم ازش بدم میومد! شاید منظور اون،با حرف‌هایی که تازگیا میشنیدم فرقی نداشت، اما از اینکه اونجوری باهام صحبت کرده بود،اصلا خوشم نیومد.😒 تو آینه به چهره ی بی آرایشم نگاه کردم! و یادم اومد بعد اون روز از لج سمانه تا چندوقت غلیظ‌تر آرایش میکردم! با بی میلی با پیشنهاد زهرا موافقت کردم و برای خوردن شام، رفتم پایین. مامان به جای بابا هم بهم سلام داد و حالم رو پرسید. دلم براش سوخت. هرکاری که کرد نتونست جو سرد و سنگین خونه رو کمی بهتر کنه! و بابا بدون کوچکترین حرفی ،آشپزخونه رو ترک کرد! -ترنم آخه این چه کاراییه تو میکنی!؟ تا چندماه پیش که همه چی خوب بود! چرا بابات رو با خودت سر لج انداختی!؟ -مامان جان،من نمیتونم با قواعد بابا زندگی کنم! بیست سال طبق خواست شما رفتار کردم،ولی واقعا دیگه نمیخوام این مدل زندگی کردنو! -آخه مگه چشه!؟ میخوای اینجوری به کجا برسی!؟ من و پدرت جزو بهترین استادای دانشگاه و بهترین پزشک ها هستیم... -شما فقط تو محل کارتون بهترینید! یه نگاه به این خونه بندازید. از در و دیوارش یخ میباره! اگر این موفقیته،من اینو نمیخوام! من عشق میخوام،آرامش میخوام. من این زندگی رو نمیخوام خانوم دکتر! قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بده،آشپزخونه رو ترک کرده بودم....! میدونستم لحن بد و بلندی صدام باعث ناراحتیش میشه. سرم رو انداختم پایین تا دوباره نگاهم به برگه ها نیفته! احساس شکست میکردم... کاری که کرده بودم با هدفی که میخواستم بهش برسم،مغایرت داشت! کار اشتباهی رو که دلم میخواست و یک میل سطحی بود، انجام داده بودم و این به معنی یک مرحله عقب افتادن از پیدا کردن تمایلات عمیق بود! با شنیدن صدای پای مامان بدون معطلی در اتاق رو باز کردم! اینقدر یکدفعه ای این کار رو انجام دادم که ایستاد و با ترس نگاهم کرد! -من...امممم... احساس خفگی بهم دست داده بود. گفتن کلمه ی ببخشید،از گفتن تمام حرف ها سخت تر بنظر میرسید. -من...معذرت میخوام! یکم تند رفتم.... مامان سکوت کرده بود و با حالتی بین دلسوزی و سرزنش نگاهم میکرد. -قبول دارم بد صحبت کردم. اشتباه کردم. فقط خواستم بگم تصور ما راجع به موفقیت یکی نیست! مامان یکم بهم فرصت بدید، من دارم سعی میکنم خودم رو از نو بسازم!! حالت نگاهش به تعجب و تأسف تغییر رنگ داد و سرش رو تکون ملایمی داد و زیر لب زمزمه کرد:-شب بخیر! با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و تازه متوجه خیسی پیشونی و کف دستام شدم!! واقعا سخت بود اینجوری زندگی کردن! هرچند یه حس آرامش توأم با هیجان داشت و این دوست داشتنی ترش میکرد!😊 با اینکه غرورم رو زیرپا گذاشته بودم، ته دلم از کاری که کرده بودم،احساس رضایت داشتم. یه احساس رضایت عمیق...! 🍁محدثه افشاری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ... 💗 قسمت چهل و چهار یک ساعتی با خودم درگیر بودم... این‌بار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادری‌ها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام خونه! نگاهم رو نوشته ی میز آرایشم قفل شده بود و دلم سعی داشت ثابت کنه که زیبا بنظر رسیدن ،یک علاقه ی سطحی نیست! عقلم هم این وسط غر میزد و با یادآوری رسیدن به تمایلات عمیق،میگفت "تو ابزار ارضای شهوت مردا نیستی!" کلافه سرم رو تو دستام گرفتم و پلک‌هام رو به هم فشار دادم. از اینکه زور دلم بیشتر بود،احساس ضعف میکردم. تصمیم گیری واقعا برام سخت بود! از طرفی عاشق این بودم که همه نگاه ها دنبالم باشه، و از طرفی وسوسه ی رسیدن به اون اوج لذت ولم نمیکرد! اگر این لذت، پست و سطحی بود،پس اون لذت عمیق چی بود!؟ ولی باز هم زور دلم بیشتربود! سرم درد گرفته بود. زیرلب زمزمه کردم "کمکم کن!" و بدون مکث از اتاق بیرون دویدم!! نمیدونستم از کی کمک خواستم، ولی برای جلوگیری از دوباره وسوسه شدن،حتی پشتم رو نگاه هم نکردم و با سرعت از خونه خارج شدم! ساعت سه تو خیابون خیام، رو به روی پارک شهر، با زهرا قرار داشتم. با اینکه سر ساعت رسیدم اما پیدا بود چنددقیقه ای هست که منتظرمه! رنگ آسمونی روسریش،حس خوبی بهم میداد. توی دلم اعتراف کردم که واقعا تیپش خوبه،حداقل از خیلی از چادری‌ها مرتب تر و شیک تر بود. حتی شاید در عین سادگی و محجبه بودن، از الان من هم خوشگل‌تر بنظر میرسید! با ناامیدی به آینه نگاه کردم. صورتم بدون آرایش هم زیبا بود اما اون جلب توجه همیشگی رو نداشت!😔 هرچند از اینکه نگاه ها روم خیره نمیشدن،زورم میگرفت اما از طرفی هم احساس راحتی میکردم! احساس اینکه به هیچکس تعلق ندارم و نیاز نیست حسرت بخورم که ای کاش امروز فلان جور آرایش میکردم!! زهرا سوار ماشین شد و با مهربونی شروع به احوال پرسی کرد! و از زیر چادرش یه شاخه رز قرمز بیرون آورد! -این تقدیم به شما😊 ببخشید که کمه! فقط خواستم برای بار اول دست خالی نباشم و به نشونه ی محبت یچیزی برات بیارم!☺️ -وای عزیزمممم!😍 ممنونم...چرا زحمت کشیدی!؟ با اینکه فقط یه شاخه گل بود اما واقعا خوشحال شدم. اصلا فکرش رو نمیکردم چادری‌ها ماروهم قاطی آدما حساب کنن!! بعد از خوش و بش و احوال پرسی،با لبخند نگاهش کردم -خب؟الان باید کجا برم؟😊 -‌برو بهشت!☺️ -چی!!؟؟ -خیابون بهشت رو میگم!☺️ همین خیابون بعد از پارک! -آهان!😅ببخشید حواسم نبود! چند متر جلوتر پیچیدم تو خیابون بهشت و به درخواست زهرا وارد کوچه ی معراج شدم! -خب همین وسطای کوچه نگه دار ترنم جان. همینجاست! -اینجا؟؟😳چقدر نزدیک بود! حالا اینجا کجا هست!؟ -آره،گفتم یه جای نزدیک قرار بذاریم که راهت دور نشه!☺️ بیا بریم خودت میفهمی! انتهای کوچه وارد یک حیاط بزرگ شدیم، دیوار ها پر از بنر بود! با دیدن بنرها لب و لوچم آویزون شد! باید حدس میزدم جای جالبی قرار نیست بریم!! جلوی یه راهرو کفش هامون رو درمیاوردیم که زهرا لبخند زد! -هیچ کفشی اینجا نیست. انگار خودم و خودتیم فقط!😉 -اینجا کجاست زهرا؟ -بیا تو!بیا میفهمی! پرده ای که جلوی در آویزون بود رو کنار زدیم و وارد شدیم! یه سالن تقریبا بزرگ که وسطش خیلی خوشگل بود! نور سبز و قرمز به جایگاهی که با منبت کاری تزئین شده بود میتابید و چندتا جعبه اونجا بود...! محو اون صحنه شده بودم... خیلی قشنگ بود!!! زهرا دستم رو ول کرد و رفت سمتشون، چنددقیقه سرش رو گذاشته بود رو یکی از جعبه ها و صدایی ازش درنمیومد!! بعد از چنددقیقه سرش رو برداشت و با لبخند و صورتی که خیس شده بود نگاهم کرد! -چرا هنوز اونجا وایسادی؟ بیا جلو... اینجا خیلی خوبه... مثل هزارتا قرص آرامبخش عمل میکنه! با اینکه هنوز نمیدونستم چی به چیه،اما حرفش رو قبول داشتم!! واقعا احساس آرامش میکردم...🍃 جلوتر رفتم و درحالیکه نگاهم هنوز به اون صحنه ی قشنگ بود،گفتم -اینجا کجاست؟؟ -اینجا معراجه... معراج شهدا!
-شهید!!؟؟😳 مگه هنوزم شهید هست!؟؟ با لبخند نگاهم کرد، -آره عزیزم.هنوز خیلی از مادرها چشم به راه جگرگوششون هستن! شونه‌م رو بالا انداختم و بی تفاوت رو صندلی نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم. دوربین جلوی گوشیم رو باز کرده بودم و داشتم قیافه ی بدون آرایشم رو ارزیابی میکردم که زهرا هم اومد و کنارم نشست. -انگار خیلی خوشت نیومد از جایی که آوردمت!😊 -راستشو بگم؟! نخودی خندید و به جعبه هایی که حالا فهمیده بودم تابوتن،نگاه کرد. -خیلی وقت بود دلم هوای اینجا رو کرده بود! وقتی میام اینجا خیلی حالم خوب میشه. -احساس نمیکنید دیگه دارید زیادی شلوغش میکنید!؟ خودشون خواستن برن دیگه! به زور که نفرستادیمشون!!😒 -آره،خودشون رفتن. هیچوقت هم نخواستن کسی براشون مراسمی بگیره،اما ما بهشون نیاز داریم. یکمی قد و قواره ی ما برای رسیدن به اون بالا،مالاها کوچیکه! من احساس میکنم خدا شهدا رو مثل یک نردبون گذاشته تا راحت تر بهش برسیم! -کلافه نفسم رو بیرون دادم. -خدا!؟ بعد یهو انگار که یچیزی یادم اومده باشه،سریع تو چشماش نگاه کردم! -ببین تو چندوقته میری اون جلسه!؟ -خب خیلی وقته!چطور!؟ -من یچیزی شنیدم که هنوز معنیش رو نفهمیدم! خودمم که زیاد اونجا نمیام! میخوام ببینم تو ازش سر در میاری!؟ -نمیدونم.بگو ببینم چیه! -یه همچین چیزی بود فکرکنم! خدا رو تو اتفاقات زندگیت ببین! -اممم...آره. چندباری حاج آقا تو هیئت راجع بهش حرف زدن! -خب!؟؟ یعنی چی این حرف!؟؟ منظورش چیه؟ -خب ببین... اتفاقایی که از صبح تا شب برای همه ی ما پیش میاد،الکی که نیستن! بالاخره یه منشاء دارن،از یه جایی مدیریت میشن! یکی داره اینا رو طراحی میکنه، یکی که میدونه برای من چه اتفاقی بیفته مناسبه و برای تو چه اتفاقی! یه نفر که از همه چی خبر داره! وقتی همین رو بدونی،میتونی وجود خدا رو تو تک تک این اتفاقا احساس کنی... پوزخندی زدم و تکیه دادم -پس احتمالا از من یکی خیلی بدش میاد!!😏 -چرا این حرفو میزنی؟؟ -یکم زیادی بدبختم کرده با این طراحی‌هاش!! -شاید همه همین فکرو داشته باشن، اما به ته ماجرا که فکرمیکنی،میبینی همه اینا لازم بود برات اتفاق بیفته! هر کدوم به نوعی! یه جورایی خیلی از اتفاق‌های بد،پیشگیری خدا از اتفاق‌های بدتره! شاید اینو دیر بفهمیم،اما هممون یه روز میفهمیم! بعضیاشم برای قوی کردنته! آدم باید سختی ببینه تا قوی بشه. بعضیاشم که برمیگرده به همون ماجرای واقعیت های دنیا!😉 -هه!پس لازم بود اینهمه بیچارگی بکشم!! اصلا باشه،قبول. دنیا همش رنجه،پس این لذتی که میگه ما باید بهش برسیم و ما براش خلق شدیم کجای اینهمه رنجه!!؟؟😒 -اینم که حاج‌آقا گفت! بعد از قبول واقعیت ها،باید بری سراغ مدیریت تمایلاتت تا به لذت برسی! -اوهوم.فکرکنم دیشب یچیزایی ازش تجربه کردم! نمیدونم!!خیلی احساس گیجی میکنم. زهرا من به بن‌بست رسیدم، تنهاچیزی که فعلا امیدوارم کرده همین حرفاست! واسه همین میخوام بهشون عمل کنم تا ببینم چی میشه. اگر یه روز بفهمم همه اینا دروغه،دیگه هیچ امیدی برام نمیمونه! هیچی!! نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم. چقدر دلم برای کسی که منو با این حرف‌ها آشنا کرده بود،تنگ شده بود...!💔 🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ...💗 قسمت چهل و پنجم چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم. لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت ها، وقتی برگشت با لبخند گفت -اگر یه وقت کارت جایی گیر کرد،برو سراغشون! خیلی با معرفتن...خیلی! نگاه گذرایی به سمتشون انداختم و از در بیرون رفتم. تو پارک نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم. دلم داشت ضعف میرفت، -میگم تو گشنت نیست!؟ -اره یکم...! -نظرت چیه بریم رستوران؟ -ها!؟؟😳 یادت رفته ماه رمضونه!؟😅 ابروهام رو بالا انداختم! -چی؟؟مگه ماه رمضونه!؟😳 -آره دیگه.سومین روز ماهه. نمیدونستی مگه!؟ -اممم...نه!! خب برام فرقی نداره! یعنی روزه ای؟؟ -اره خب!☺️ -بابا بیخیاااال... تو این گرما!!پاشو بریم یچیز بخوریم! زد زیر خنده ،با تعجب نگاهش کردم! -ترنم چی میگی؟؟ مگه الکیه!؟ -اه،آخه چرا اینقدر خودتون رو عذاب میدین!؟ نگو لذت داره که قاطی میکنما!😒 -نه خب...خیلی هم لذت نداره! البته لذت سطحی نداره! بالاخره گشنه و تشنه باید بمونی چند ساعت. ولی همین که میدونی داری از خدا فرمانبرداری میکنی،داری از تمایلات سطحی عبور میکنی و یه فرقی با بقیه موجودات داری،بهت مزه میده! میدونی اصلا به نظر من همین که خدا آدم حسابت کرده و بهت دستور داده،لذت داره!! -نمیتونم درک کنم چی میگی! کلا خیلی نمیتونم لذت سطحی و اینجور چیزا رو بفهمم! خب لذت،لذته دیگه. یعنی چی اسمشو عوض کردید،سطحی و عمیقش کردید، یکیش تهش میرسه جهنم،یکیش بهشت!!😒 -ببین! لذت سطحی،یعنی لذت کم! یعنی محدود شدن به یه سری لذت زودگذر! این اصلا با وجود انسانی که کمال طلبه،نمیسازه! آدم رو سیراب نمیکنه! انسان یه لذتی میخواد که هیچ‌وقت تموم نشه.همیشگی باشه،بعدش پشیمونی نباشه،احساس گناه نباشه. ولی خیلی ها،حتی مذهبی ها، خودشون رو از لذات عمیق محروم میکنن. -تو همه اینا رو تو اون جلسه شنیدی!؟ -خب یه چیزاییش رو اونجا شنیدم،بعد خودم رفتم دنبالش و خودم بهش فکرکردم. ببین لذت سطحی مثل یه مسابقه ی بی پایانه! مثل اعتیاد به یه مواد که هرروز باید دوزش رو بیشتر کنی و آخر هم راضیت نمیکنه! ولی لذت عمیق،یعنی یه حس خوب همیشگی! یه حس ارزشمند که حتی حاضر میشی براش جون بدی. بنظرم همه شهدا به این لذت رسیدن که رفتن،وگرنه کی حاضره جونشو بده!؟ -خیلی دوست دارم بفهمم چه لذتیه! شاید همین کنجکاویم، شایدم اینکه این تنها امیدمه، باعث شده که بتونم از یه سری از همین لذت های به قول شما،سطحی،بگذرم!!
تا دم دمای عصر با زهرا بودم و با هم صحبت کردیم، تا جلوی مترو بردمش و ازش جدا شدم. چندساعت بی هدف تو خیابونا میگشتم و فکر میکردم. مغزم خیلی شلوغ پلوغ بود. دلم واقعا برای سجاد تنگ شده بود.❤️ هنوزم نمیدونستم چرا اینقدر ناگهانی غیب شد!! خب دیگه باهام کاری نداشت! اون منو با یه دنیای جدید آشنا کرد، که حالم خوب بشه! همون کاری که وظیفش بود. همون کاری که بخاطرش اومد بیمارستان ولی مجبور شد منو فراری بده... اما هنوز فکرم درگیرش بود! نه قیافش به خوشگلی سعید بود، نه هیکلش به خوبی عرشیا! نه پولدار بود و نه یکبار بهم ابراز علاقه کرده بود! شاید همون طرز فکری که باعث اینهمه آرامشش بود،منو بهش جذب کرده بود! اگر اینا تونسته بود،اون رو به آرامش برسونه،پس من رو هم میتونست!! . اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید. دو روز در هفته بیرون رفتنم رو گذاشتم برای جلسه،و اگر جایی هم میخواستم برم برنامم رو برای همون روزا تنظیم میکردم. دفترچه ی سجاد رو دوبار کامل خونده بودم و خیلی از جملات رو حفظ شده بودم!📖 تمام سعیم رو میکردم تا بتونم به حرفاش عمل کنم! قرار بود مرجان برای ناهار بیاد پیشم. روز قبل که شهناز خانوم برای نظافت اومده بود ،ازش خواسته بودم پختن ماکارونی رو بهم یاد بده!🍝 بعد از ریختن ماکارونی ها تو آب جوش رفتم تو اتاق تا یکم خودم رو مرتب کنم. بعد از مدت ها آرایش ملایمی کردم و برگشتم آشپزخونه، و با ذوق فراوون غذا رو آبکش کردم! بار اولی بود که دست به چنین کاری میزدم! داشتم به کدبانویی و هنرمندی خودم میبالیدم که زنگ خونه به صدا دراومد. با یه ژست خاص و کمی قیافه به استقبال مرجان رفتم!😌 -سلااااام عزیزممممم اووووو! نگاش کن! چه عجب ما بعد مدت ها دوباره آرایش کردن ترنم خانوم رو دیدیم!!😂 چه خوشششگل شدی!!😉 -سلام.کوفت!!😅 من همیشه خوشگلم! -عههههه؟!بله بله!😂 -حالا کجاشو دیدی! از هر انگشتمم یه هنر میباره! چنان ناهاری برات پختم که انگشتاتم باهاش میخوری!😋 -بابا هنرمنددددد....!!😍 بعد صداشو پایین آورد و یه جوری که مثلا من نشنوم دستاشو گرفت رو به آسمون -خدایا غلط کردم! اگه من زنده از این در برم بیرون قول میدم آدم شم! با آرنج زدم تو شکمش -دلتم بخواد دستپخت منو بخوری!!!😒 از سرتم زیادیه!! با کلی تعریف از غذا کشوندمش تو آشپزخونه و غذا رو کشیدم، اما خودمم مثل ماکارونی ها وا رفتم!!😧 با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم زل زد! -این بود هنرت!!؟؟ حتما یه ساعت گذاشتی ماکارونی ها تو آب بجوشن!! -وای مرجان!!😢 مگه چنددقیقه باید میجوشیدن؟؟ -خسسسسته نباشی!! برو برو اونور بذار دوتا نیمرو بپزم،معدم به صدا اومده! مرجان دو تا تخم مرغ رو نیمرو کرد و به زور منو کنار خودش نگه داشت تا طرز پختش رو بهم نشون بده!! بعد از خوردن غذا رفتیم تو حیاط و نشستیم رو چمن ها. -ولی جدی میگم. خیلی خوشگل شدی!دلم برای این قیافت تنگ شده بود!! -منم جدی میگم،من همیشه خوشگلم ولی در کل،مرسی !😁 -ترنم نمیخوای این لوس بازی‌هارو تموم کنی؟؟ یعنی چی این کارات آخه!؟؟ -مرجان تو وقتی میخوای هیکلتو قشنگ کنی، تموم سختی‌های ورزش و رژیم و همه رو تحمل میکنی! منم میخوام زندگیم رو قشنگ کنم، پس میرزه سختیاش رو تحمل کنم! من دو راه بیشتر ندارم. یا زندگیم رو تموم کنم یا زندگیم رو عوض کنم! 🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ...💗 قسمت چهل و ششم نگاهش به چمن هایی بود که داشت باهاشون بازی میکرد. -باشه،عوض کن.ولی نه با این مسخره بازیا!! اصلا تو خیلی بد شدی!!😔 نه بهم میگی کجا میری،نه میگی چیکار میکنی، به طرز مشکوکی تو چشمام زل زد: -اصلا تو که عشق سیگار و مشروب بودی،چجوری ترک کردی؟؟ نکنه رفتی کمپ!؟ نکنه این چرندیات رو اونجا بهت یاد دادن!؟😳 با تعجب نگاهش کردم و یهو زدم زیر خنده. -دیوونه!! کمپم کجا بود!؟ با حالت قهر روشو برگردوند و اخماش رفت تو هم.رفتم جلوتر و بغلش کردم. -آخه خل و چل!من چی دارم از تو قایم کنم!؟ فقط میخواستم مطمئن شم راهی که میرم درسته یا نه،بعد دربارش حرف بزنم! -اولا خیلی چیزا قایم کردی، بعدم خب حالا اگه مطمئن شدی،بگو ببینم چی به چیه. -چیو قایم کردم ؟؟ با حالت شاکی نگام کرد -اون دوشب کجا بودی؟ الان کجا میری که به من نمیگی؟ -اگر همه دردت اون دو شبه، باشه.خونه یه پسره بودم. چشماش از تعجب گرد شد -پسر!!؟؟کی؟؟ -اره...نمیدونم. نمیدونم کی بود و از کجا اومد و کجا رفت! اما اومد،یه چیزایی گفت و غیب شد... سعی داشتم بغض گلوم رو پنهان کنم -دیگه هم ندیدمش😔. کسی بود که میخواست کمکم کنه. این کارو کرد و رفت.... -چه کمکی؟ -کمک کنه تا آروم بشم. تا دوباره خودکشی نکنم. تا... یه‌چیزایی رو بفهمم! -خب؟؟-هیچی دیگه. میگم که.این کارو کرد و رفت! -حتما همه این مسخره بازی‌هاروهم اون گفته انجام بدی!!😒 -مسخره بازی نیست مرجان. اگر یه‌ذره غیرعقلانی بود،عمرا اگه عمل میکردم! -اصلا این پسره کیه؟چیه؟ حرفش چیه؟ چیشده که فکر کردی حرفاش درسته؟ -میدونی مرجان! اون یه‌جوری بود. خیلی حالش خوب بود...! آرامش داشت، با همه فرق داشت. در عین بدبختی یه‌جوری رفتار میکرد انگار خیلی خوشبخته!! من دوست دارم بفهممش... دوست دارم بفهمم اون چجوری به اون حال خوب رسیده! -خب الان فهمیدی؟! -اره،یه جورایی... تقریبا با همش کنار اومدم،بجز یکی!! که فکرم رو بدجور مشغول کرده.... ولی مرجان تو این چندماه،نسبت به قبل،خیلی آروم شدم! هرچند بازم اونی که باید بشه نشده! -با چی کنار نیومدی!؟ -ببین به نظر تو اتفاقاتی که برای ما میفته،چه دلیلی داره؟؟ -دلیل؟امممم... خب نمیدونم!اتفاقه دیگه!میفته!! -نه خله!منظورم اینه که چجوری یه سری اتفاقای خاص تو زندگی من میفته و باعث یه اتفاقای دیگه میشه، و تو زندگی تو، و زندگی بقیه!؟ یعنی چجوری انگار همه چی با هم هماهنگه تا یه اتفاق خاص بیفته!؟ -ترنم، جون مرجان بیخیال! میخوای منم خل کنی؟ -خیلی ذهنم درگیره که چجوری زندگی من جوری چیده شد تا به خودکشی برسم و بعد یه نفر بیاد و یه چیزای جدید بهم بگه!؟ اگر من با سعید میموندم،با عرشیا،یا اگر جور دیگه این رابطه ها تموم میشد، شاید هیچوقت به اینجا نمیرسیدم! -مثلا الان به کجا رسیدی تو!!؟😒 -به یه دید جدید،حس جدید،زندگی جدید،فکر جدید! و این خیلی خوبه... یه جورایی هیچوقت بیکار نیستم. همش حواسم هست چیکار بکنم و چیکار نکنم! همش دارم چیزای بهتری میفهمم!! -ترنم! مغزم قولنج کرد!!😄 بیخیال. دعا میکنم خوب شی!! -خیلی...! منو نگاه نشستم واسه کی از حسم حرف میزنم!! -بابا خب چرت و پرت میگی! کی حوصله این مزخرفاتو داره؟؟ مثلا الان زندگی من چشه؟؟ چرا باید تغییرش بدم... -مرجان واقعا تو از اون زندگی راضی ای؟؟ -خب اره!تا لنگ ظهر میخوابم، بلند میشم میبینم مامانم هنوزم خوابه! هرروز یه آرایش جدید ازش یاد میگیرم، هرروز میفهمم یه عمل زیبایی جدید اومده! چندماه یه بار داداشم رو میبینم! بابام رو تا حالا ندیدم. هفته ای یه دوست پسر جدید پیدا میکنم! چندروز یه بار یه پارتی میرم. اگر حوصلم سر بره کلی پسر از خداشونه برم پیششون، اگرم خونه باشم،بطری های مشروب مامانم رو کش میرم! چی از این بهتر؟؟؟ با صدایی که حالا با بغض مخلوط شده بود ،داد زد -بس کن ترنم! دنبال چی میگردی؟؟ زندگی همه ی ما فقط لجنه!همین... این لجن رو هم نزن. بوش رو بیشتر از این درنیار! تو چشماش نگاه کردم،زور میزد که مانع ریزش اشک‌هاش بشه. میدونستم که نیاز به گریه داره، بدون حرفی بغلش کردم و اجازه دادم مثل یه بچه که وسط کلی شلوغی گم شده،گریه کنه....
کاش میتونستم برای مرجان کاری انجام بدم! ولی سخت بود،چون مرجان برعکس من شدیدا لجباز بود و مرغش یه پا داشت! میخواستم دوباره برم تو اتاق اما نگاهم به غذایی که خراب کرده بودم،افتاد. وارد آشپزخونه شدم ،اولش یکم این پا و اون پا کردم اما سریع دست به کار شدم. ظرف ها رو شستم و دوباره قابلمه رو پر از آب کردم. بعد از اینکه آبکشش کردم،سسی که ظهر درست کرده بودم رو باهاش مخلوط کردم و چشیدمش. عالی شده بود!😋 با ذوق به طرف تلفن دویدم و به مامان خبر دادم که نیازی نیست امشب از رستوران غذا بگیره.😍 از اینکه بعد از مدت ها بوی غذا تو این خونه پیچیده بود،واقعا خوشحال بودم، مخصوصا اینکه هنر خودم بود!😉 اولین بار بود که اینجوری مشتاقانه منتظر اومدن مامان و بابا بودم! بلافاصله با ورودشون میز رو چیدم و سه تا نفس عمیق کشیدم تا ذوق کردنم خیلی هم معلوم نباشه! با اعتماد به نفس نشستم پشت میز و با هیجان به غذا نگاه کردم! غذاشون رو کشیدن و خیلی عادی مشغول به خوردن شدن! هرچی به قیافشون زل زدم تا چیزی بگن،بی فایده بود!! داشتم ناامید میشدم که مامان انگار که چیزی از نگاهم خونده باشه،دستپاچه رو به بابا کرد -راستی! غذای امشب رو ترنم پخته! با غرور لبخند زدم و بابا رو نگاه کردم. -عه؟اهان! خب چیکار کنم؟مثلا خیلی کار مهمی کرده؟ با این حرفش حسابی وا رفتم... انگار سطل آب یخ رو روم خالی کرد! مامان با تأسف نگاهش کرد و سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شد که دوباره بابا گفت -البته بدم نیست! حداقل یه نفر تو این خونه زنیت به خرج داد و مجبور نیستیم دوباره دستپخت اصغر سیبیل رو بخوریم!!😏 مامان چشماش رو ریز کرد و با حرص بابا رو نگاه کرد؛ -مگه زنیت یعنی کلفتی و آشپزی؟؟ مگه زن شدیم که شکم امثال تو رو پر کنیم!؟ خیلی وقت بود که دعواشون رو ندیده بودم! تقریبا از وقتی که تصمیم گرفتن موقع غذا خوردن،با هم حرف نزنن، فقط صدای دعواهاشون رو از اتاقشون شنیده بودم. قبل از اینکه بابا حرفی بزنه و دعوا بشه،سریع به مامان گفتم -نه منظور بابا این بود که خیلی وقته غذای خونگی نخوردیم. خب آدم گاهی هوس میکنه! البته شماهم سرت شلوغه و مشغول مطب و دانشگاهی. من خودم سعی میکنم از این ببعد چندروز یه بار غذا بپزم! موفق شدم تا جلوی جنگ جهانی هزارم رو تو خونه بگیرم! مامان با اخم چند قاشق خورد و رفت، -چند روز دیگه کلاسات شروع میشه!؟ سعی کردم لبخند بزنم -پس فردا! -خوبه.ولی بهتره بدونی این آخرین فرصتته، اگر این ترم هم نمراتت بد بشه،اجازه نمیدم بیشتر از این با آبروم بازی کنی و اونموقع دانشگاه بی دانشگاه! و بدون اینکه نگاهم کنه یا منتظر جواب بمونه،آشپزخونه رو ترک کرد!! چشمام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم "دنبال مقصر نگرد! دنیا با ما سازگاری نداره! دنیا محل رنجه!" 🍁"محدثه افشاری"🍁