eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
460 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسمو جمع کنم،رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد! از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم!!😥 مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم! آخرای نماز بودم با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو کمد و درش رو بستم. سعی کردم خودم رو خواب‌آلود نشون بدم. در رو باز کردم، مامان با رنگ پریده نگاهم کرد -کجا بودی؟چرا در رو باز نمیکردی؟ -ببخشید،خب... نمیتونستم بگم خواب بودم! یعنی نباید میگفتم. از بچگی از دروغ بدم میومد،چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت هوای نفس!! تو چشمای مامان نگاه کردم! معلوم بود ترسیده. -فکرکردم دوباره.... و ادامه ی حرفش رو خورد. فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!!😔 -معذرت میخوام مامان.جانم؟ چیکارم داشتی؟؟ -هیچی!بیا بریم شام بخوریم. صبح همین که چشمام رو باز کردم،دلشوره به دلم چنگ انداخت! دانشگاه!چادر! من!ترنم! احساس میکردم پاهام سِر شده و اصلا جون بلند شدن از تخت رو ندارم. به هر زوری بود بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم. اینقدر برام انجام این کار سخت بود که سعی کردم خودم رو به حواس پرتی بزنم که چادرم جا بمونه!! از اتاق زدم بیرون و پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم اما احساس عذاب وجدان گلوم رو گرفته بود! "خجالت نمیکشی؟؟ بی عرضه! یعنی تو یه ذره عزت نفس نداری که اجازه میدی نظر بقیه رو رفتارات اثر بذاره؟؟ اونا کی هستن که تو بخوای به دلخواه اونا بگردی؟" دور زدم که برگردم بالا اما بابا پشت سرم ظاهر شد! ترسیدم و یه پله عقب رفتم! -مگه جن دیدی؟؟ -سلام باباجون.نه ببخشید. خب یدفعه دیدمتون!! -کجا میری؟مگه کلاس نداری؟ -چرا،یه چیزی جا گذاشتم تو اتاقم! برگشتم و چادر رو از کشوی تخت برداشتم و گذاشتم تو کوله پشتیم و رفتم. تو راه، انواع و اقسام برخوردهایی که ممکن بود ببینم،از مغزم میگذشت! سعی میکردم با تکون دادن سرم، فکرهای مزاحم رو دور کنم و به انسان بودنم فکر کنم! جلوی دانشگاه،یه نفس عمیق کشیدم. فکرم رفت سمت آقایی که دیروز ازشون کمک خواسته بودم! فقط یادم بود عموی امام زمان بودن! چشمام رو بستم و سعی کردم صادقانه با امام صحبت کنم! "من راستش شما رو نمیشناسم، اما خیلی شنیدم که باید از شما کمک بگیرم! من تازه دارم با خدا آشتی میکنم، خیلی کارها رو دارم برای اولین بار انجام میدم.مثل همین کار! واسه همین خیلی دل و جرأتش رو ندارم. میدونم تا ببینن منو،شروع میکنن به مسخره کردن! میدونم راه سختی جلومه. تا امروز هرجور دلم خواسته گشته،اما دیگه قرار نیست به این دل گوش بدم. من ضعیفم، کمکم کنید. واقعا سختمه،اما انجامش میدم، به شرطی که کمکم کنید، چشمام رو باز کردم و بدون معطلی از ماشین پیاده شدم. چادر رو سرم انداختم و بدون اینکه اطرافم رو نگاه کنم، کیف رو برداشتم و بسم الله گفتم و رفتم سمت دانشکده. 🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ...💗 قسمت پنجاه یکم سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته،اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم، کم کم نگاه ها رو ،روی خودم احساس کردم. پام رو که توی کلاس گذاشتم صدای جیغ دخترها و خنده ی تمسخر آمیز پسرها رفت بالا! -اینو نگاااا!🤣 -وای اینم جوگیر شد!😆 -از همون دیروز مشخص بود مخش عیب کرده!😵 -ترنم این چه وضعشه! -وای اینجا هم کلاغ اومد!! -قیافه رو!!😂 -دوست پسرت گفته چادر سر کنی؟😆 و..... احساس میکردم صورتم قرمز شده! خیلی بهم برخورده بود!😔 تو دلم گفتم"فقط بخاطر رضایت تو!" سرم رو بالا گرفتم و با جدیت همه رو نگاه کردم! -اتفاقی افتاده؟ یکی از دوستام نالید -ترنم اون چیه روی سرت آخه؟ -نمیدونی چیه؟بهش میگن چادر! -میدونم ولی آخه تو اهل این امل بازیا نبودی!! -اتفاقامن امل بودم،ولی تازگیا دارم انسان میشم. امل کسیه که به میل دیگران میگرده،هر روز یه رنگ،هر روز یه شکل،هر روز لخت‌تر! هر روز کالا تر یکیشون با اخم بلند شد -منظورت چیه؟؟ یعنی الان یعنی ما انسان نیستیم؟؟😡 -نه.خودم رو گفتم.😢 منم دلم میخواد تو چشم باشم، اما بیشتر از اون دلم میخواد انسان باشم. انسان یعنی کسی که تابع عقله،نه بنده ی هوس! انسانیت یعنی داشتن عزت نفس،نه که بخاطر دیده شدن،خودت رو به هرشکلی دربیاری! آرامش عجیبی تو قلبم احساس میکردم. هرچند هنوزم متوجه مسخره کردناشون میشدم،اما دیگه حساسیت نشون ندادم. بی محلیم رو که دیدن،کم کم خودشون رو جمع کردن. دم ظهر هم برخلاف روزای گذشته که یواشکی و موقع خلوتی میرفتم نمازخونه، با خیال راحت رفتم برای نماز جماعت. بعد از کلاس،وقتی سوار ماشین شدم احساس میکردم مثل یه پر ،سبک شدم!! باورم نمیشد تونسته باشم مقاومت کنم! خیلی حالم خوب بود. از آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم. قیافه ی جدیدم،برام جالب بود! آروم تو خیابونا رانندگی میکردم و به حس خوبم فکرمیکردم. به این که این حس رو برای بار اول بود که تجربه میکردم. چندتا شاخه گل خریدم و راه افتادم سمت امامزاده صالح (ع)🌹 این بار میدونستم باید چیکار کنم و کجا برم. سلام دادم و وارد شدم. گل ها رو زدم به ضریح و شروع کردم صحبت و تعریف کردن ماجرا! دلم میخواست ازت تشکر کنم. وقتی از حرم خارج شدم،زنگ زدم به زهرا!
چندبار بوق خورد اما گوشی رو برنداشت! تصمیم گرفتم خودم دست به کار شم. یکم تو اینترنت سرچ کردم و چندتا کلیپ دانلود کردم. نشستم تو ماشین و مشغول تماشاشون شدم. هرچی بیشتر میدیدم،بیشتر به هم میریختم. قلبم انگار داشت میترکید! بعد از چند دقیقه گوشی رو انداختم رو صندلی و سرم رو گذاشتم رو فرمون. از ته دل زار میزدم و گریه میکردم و داد میزدم "غلط کردم!ببخشید..." تو همون حال بودم که گوشیم زنگ خورد،زهرا بود! جواب دادم، صورتم خیس اشک بود... -الو زهرا؟ -سلام ترنم جان،ببخشید گوشیم سایلنت بود،متوجه زنگت نشدم عزیزم. کاری داشتی؟ -سلام.ایرادی نداره. نه دیگه کاریت ندارم. -صدات چرا اینجوریه؟؟ گریه کردی؟؟ دوباره زدم زیر گریه -زهرا... من چیکار کردم؟؟ -چیشده ترنم؟؟ -من نفهمیدم زهرا... نفهمیدم... غلط کردم. به خودش قسم آدم میشم! -ترنم درست بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟ -زهرا من هیچی از امام زمان نمیدونستم! نمیدونستم دارم اذیتش میکنم، ظهورش رو عقب میندازم... زهرا من نمیدونستم که من گناه میکنم و اون میره دست به دامن خدا میشه و برام توبه میکنه! زهرا غلط کردم... من نمیدونستم هرشب هرشب خدارو قسم میده که خدا منو ببخشه! زهرا حالم بده... من تازه فهمیدم چیکار کردم باهاش! تازه فهمیدم چقدر دلشو شکوندم... تازه فهمیدم چقدر دوستم داره، چقدر منتظرم بوده، چقدر دعام کرده! من نمیدونستم اون پادرمیونی کرده که خدا منو ببخشه! زهرا دارم دق میکنم... غلط کردم...غلط کردم! زجه میزدم و میگفتم "غلط کردم" صدای زهرا هم با بغض مخلوط شده بود -عزیزم... ترنم... آروم باش گلم. میبخشدت،باور کن میبخشه تو که فهمیدی چقدر مهربونه! من گریه میکردم و زهرا هم با گریه سعی داشت آرومم کنه! حرفاش تأثیری تو حالم نداشت،ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه. دلم میخواست از شرمندگی بمیرم! مثل دیوونه ها تو اتاق راه میرفتم و بلند بلند گریه میکردم. بی حال نشستم رو زمین و زانوهام رو بغل کردم. "به خودت قسم درست میشم... آدم میشم. خودت که دیدی،خبر داری، وقتی از تک تک گناهام باخبری، پس الانم میدونی چندوقته دارم سعی میکنم خوب باشم. دیگه هیچی برام مهم نیست، فقط دلم میخواد تموم زخمایی که بهش زدم رو ترمیم کنم، تموم اشک هایی که برام ریختی رو جبران کنم. غلط کردم آقا...غلط کردم. امروز فهمیدم تو بابای همه ی مایی... غلط کردم بابایی... غلط کردم! من ندونسته تمام این کارا رو کردم. نمیفهمیدم. ولی دیگه تکرار نمیشه. دیدی امروز به کمکت تونستم موفق بشم؟ بازم کمکم کن،بازم دستمو بگیر، اگه دستم تو دست تو باشه از پس همه ی اینها برمیام!" وضو گرفتم و وایسادم به نماز. تمام نمازم اشک بود و شرمندگی و خجالت... برام شام پایین نرفتم و گفتم میل ندارم. واقعا هم میل نداشتم! اون شب تا نزدیکای صبح گریه کردم و با امام زمان صحبت کردم. ازش خواستم منو ببخشه... تو اینترنت بیشتر دربارش تحقیق کردم. بهش قول دادم که بعد از این جبران کنم. 🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ...💗 قسمت پنجاه و دوم صبح با کلی انرژی از خواب بلند شدم. دلم میخواست به همه مهربونی کنم،با همه خوبی کنم. صبحونه رو خوردم و از خونه بیرون رفتم. زنگ زدم به زهرا و ازش خواستم چند ساعتی بیاد پیشم. رفتم دنبالش و سوارش کردم. با دیدنم با کلی ذوق بغلم کرد و بوس بارونم کرد! -وای خدااا... ترنم شبیه فرشته ها شدی!! مبارکت باشه آبجیییییی... -مرسی عزیزممم... هرچند چندنفری نظرشون بر این بود که بیشتر شبیه گونی شدم تا فرشته!! -وا...این چه حرفیه. ولشون کن. معمولا کسایی که نمیتونن جلوی نفسشون بایستن،به اونایی که تو این راه موفق میشن،حسودی میکنن!! -آره بابا،مهم نیست اصلا! فعلا بریم که کلی کار داریم!! -چیکار داریم؟؟ -صبرکن ،خودت میفهمی! سورپرایزه! -باشه ولی صبرکن اول من تورو سورپرایز کنم،بعد تو! از تو کیسه ای که دستش بود،یه جعبه ی کادویی دراورد و گرفت جلوم -تولد دوبارت مبارکه خاااانوووووم!! -وای زهراااا... ممنونم عزیزمممم... با خوشحالی جعبه رو گرفتم و بازش کردم. پر بود از روسری و ساق دست و گیره روسری! همونایی که خود زهرا استفاده میکرد. با تموم وجودم احساس خوشحالی کردم. -خیلی دوستت دارم زهرا! واقعا ممنونتم! خیلی خوبه... خیلی! -قابل تو رو نداشت گلم! این کمترین کاری بود که از دستم برمیومد.مبارکت باشه! دوباره ازش تشکر کردم و جعبه رو گذاشتم رو صندلی های پشت ماشین. قند داشت تو دلم آب میشد که زودتر برم خونه و همه رو سر کنم!! راه افتادم سمت یه گل فروشی. جلوی درش نگه داشتم و به زهرا گفتم بشینه تا بیام. رفتم داخل و یه نگاه به گل ها انداختم. -خوش اومدید درخدمتم خانوم.بفرمایید؟ -ممنونم آقا.من چندتا شاخه گل میخوام. -چندتا؟ -سیصد و سیزده تا! -سیصد و سیزده شاخه؟؟ چه گلی؟ -بله،فرقی نداره،اگر باهم فرق داشتن هم ایرادی نداره و یک کارت روی هر کدوم! اگر نمیتونید انجام بدید،برم جای دیگه! -تونستنش رو که میتونم،اما طول میکشه! -هرچه سریعتر آماده شه ممنون میشم،به دستمزدتون هم حواسم هست. بی زحمت یه سبد خوشگل هم برام بذارید. -بله چشم،فقط روی کارت ها چی بنویسم؟؟ -با خط خوش بنویسید "جشن آشتی با امام زمان" -مگه جشنه؟ -برای من بله،جشنه? کی حاضر میشن؟ میخوام زود آماده شن. -چشم.سعی میکنیم تا دو سه ساعت دیگه حاضرشون کنیم. تشکر کردم و از گل فروشی خارج شدم و رفتم پیش زهرا. -چیشد پس؟ فکر کردم رفتی برای من گل بگیری!! چرا دست خالی اومدی؟؟ -خخخخ... برای تو هم گل میگیرم عزیزم. دو سه ساعت صبرکن تا بفهمی قضیه چیه! از اونجا رفتم یه قنادی که شیرینی هاش خیلی خوب بودن و ده کیلو شیرینی سفارش دادم! و گفتم سه ساعت دیگه میام دنبالشون! زهرا مشکوک نگاهم میکرد و میخواست بدونه قضیه چیه. -گشنت نیست؟؟ -آره،یکم. ترنم؟تو چرا همش میری اینور و اونور و دست خالی میای بیرون؟ -گفتم که سه ساعتی باید صبرکنی! حالا هم بریم رستوران یه ناهار توپ بهت بدم که باید جون داشته باشی ازت کار بکشم!! مشغول خوردن ناهار بودیم که گوشیم زنگ خورد. مرجان بود! -ترنم عصر میای دنبالم بریم جایی؟ -کجا؟؟ -حالا تو بیا،بهت میگم. -آخه من چهارپنج ساعتی کار دارم! -چیکارداری؟؟خب بعدش بیا! بیا دیگه.... در مقابل اصرارهاش چاره ای جز تسلیم نداشتم. هرچند میدونستم کارم طول میکشه اما دوست نداشتم مرجان رو ناراحت کنم. سرساعتی که قرار داشتیم،رفتم گل فروشی و گل ها رو تحویل گرفتم. -ترنم اینهممممه گل!!؟؟ برای چی؟؟ -مگه گل نخواستی؟؟ -شوخی کردم دیوونه! -منم شوخی کردم!مال تو نیستن!! -بی مزه!پس مال کیه؟ -مال تولد دوباره ی من و آشتی با امام زمان. الان میریم شیرینی ها رو هم میگیریم و میریم پارک. و به همه،خصوصا اونایی که زیاد حجاب جالبی ندارن،گل و شیرینی میدیم!
جلوی یکی از پارک های تقریبا شلوغ نگه داشتم.سبد رو برداشتم وچندتا از گل ها رو توش چیدم.به نوبت یک دور من شیرینی میگرفتم و زهرا گل،و یک بار من گل میگرفتم و زهرا شیرینی ها رو! هر دوتامونم مثل بمب پرانرژی شده بودیم! با ذوق پخششون کردیم و سعی میکردیم همش لبخند به لب داشته باشیم. از هر کدوم سه تا دونه نگه داشتیم، دوتا برای خودمون و یکی برای مرجان! بعد از یک ساعت و خورده ای،خسته ولی خوشحال به ماشین برگشتیم. -مرسی زهرا. واقعا ازت ممنونم. ببخشید که به زحمت افتادی! -اولا وظیفم بود و در ثانی کارت عالی بود ترنم! عالی! هم این که مردم رو شاد کردی،هم اگه یه نفر هم فکرش بره سمت آشتی با امام زمان،واسه دنیا و آخرتت کافیه! -خداروشکر.امیدوارم مقدمه ی جبرانم،مورد قبول آقا قرار گرفته باشه. طبق معمول،زهرا رو تا دم مترو رسوندم. آفتاب داشت غروب میکرد، اما به مرجان قول داده بودم برم دنبالش! باهاش تماس گرفتم و قرار شد یه ربع دیگه سر خیابونشون باشه. بار اولی بود که داشتم با چادر میرفتم پیشش! اون حتی از نماز خوندنم هم خبر نداشت،فکر میکرد فقط اخلاقم عوض شده! بهرحال دیر یا زود باید منو میدید. به خدا توکل کردم و راه افتادم. پنج دقیقه ای معطل شدم تا مرجان بیاد. سوار ماشین شد و سرش رو چرخوند تا بهم سلام بده اما خشکش زد! بادیدن چشمای گردش خندم گرفت! -سلام عزیزم.چه عجب تشریف آوردی!! -ترنم؟؟این چه ریخت و قیافه ایه؟؟ این چیه روی سرت؟؟ ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. -خب...چادره دیگه! -میدونم،میگم چرا رو سرته؟؟؟ -خب پس باید کجا باشه؟ جای چادر رو سر دیگه! -ترنم منو مسخره کردی؟ این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟ درش بیار ببینم! -بابا آروم باش مرجان! نفس بکش،توضیح میدم! -لازم نکرده،گفتم درش بیار! -مرجان صداتو بیار پایین.یکم آروم باش! -حرف من برات ارزش نداره؟؟ -چرا عزیزم. -پس برش دار،منو عصبی نکن. -حرف تو برام ارزش داره،اما قبل از تو باید به خدا چشم بگم؟؟ -هه!خدا؟؟ همون خدایی که خودت داشتی برام اثبات میکردی که وجود نداره؟؟ -مرجان چرا آروم نمیشی بذاری حرف بزنم؟؟ -برای اینکه داری حالمو بهم میزنی! اصلا معلوم نیست چته! -مگه من چیکار کردم؟؟ -روز به روز داری احمق‌تر میشی! ترنم اگه به این مسخره بازیات میخوای ادامه بدی،دور منو خط بکش! -مرجان میفهمی چی میگی؟؟ -آره میفهمم. الانم برو سمت بازار،باید لباس بخریم. -لباس چی؟؟ -برای مهمونی پس فردا! -چه مهمونی؟ -چه مهمونی ای به نظرت؟؟؟ مهمونی برای دعای شفای تو! -اگه تو میخوای لباس بخری میبرمت،اما من پارتی نمیام. -خودم زنگ میزنم مخ مامان و باباتو میزنم. -اونا هم رضایت بدن،من خودم نمیخوام که بیام. -تو غلط میکنی!تو همون کاری رو میکنی که من بهت گفتم! -مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟ -برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی! احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی! هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری! معتاد سیگار شده بودی! تیپت... اونوقت واسه من از خدا حرف میزنی؟؟؟ -آدما تغییر میکنن! -آدم آره،ولی تو نه! جوگیر احمق! -مرجان درست صحبت کن! -نمیکنم.همینه که هست! میای پارتی یا نه؟ -من نمیام،تو هم نرو مرجان. به جاش با هم میریم بیرون،خوش میگذرونیم. -عه؟هه!راست میگیا!باشه! -مسخره نکن،جدی میگم. کلی حرف دارم برات بگم! -ترنم یه کلمه بگو! فقط یه کلمه! دست از این کارات برمیداری یا نه؟ داشتم از دستش دیوونه میشدم! سرم درد گرفته بود. هر لحظه داشت عصبانی تر میشد! -با تو بودم!آره یا نه؟؟ نفس عمیق کشیدم، -نه! -به جهنم. ماشینو نگه دار! -برای چی؟؟ -گفتم نگه دار!! ماشین رو نگه داشتم، هر چی از دهنش درومد بهم گفت و در ماشین رو کوبید و رفت!! 🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ...💗 قسمت پنجاه و سوم لب هام رو به هم فشار دادم و قطرات اشک،دونه دونه از چشمام سرازیر شدن. با دل شکسته،رفتن مرجان رو نگاه میکردم. بهترین دوست تمام این سال هام،به همین راحتی از من گذشت! اونم با کلی فحش و بد و بیراه! انگار همه ی انرژی و شادی طول روزم،ازم گرفته شد... حس میکردم قلبم خورد شده! صدای اذان توی گوشم پر شد، و با همون اشک ها راهی مسجد شدم. خیلی حالم بد بود. با حواس پرتی نمازم رو خوندم و شل و آویزون راه افتادم سمت خونه! با دیدن شیرینی و شاخه گلی که براش نگه داشته بودم،به هق هق افتادم و زمزمه کردم "خیلی بی معرفتی..." نمیدونم چرا دلم یدفعه هوای سجاد رو کرد. کاش بود... حتما بعد از زهرا،اون تنها شخصی بود که از دیدن وضعیت جدیدم،خوشحال میشد! اشک هام رو از صورتم کنار زدم، و تو دلم گفتم "فدای سرت آقا! فدای یه لبخندت! اگر بخاطر نزدیک شدنم به شما ولم کرد، همون بهتر که بره!" با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم. با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد. انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!! اصلا حواسم به ساعت نبود! دیگه برای هرکاری دیر شده بود... بابا چشماشو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!! گلوم از شدت ترس خشک شده بود! تحمل این یکی رو دیگه نداشتم... سرش رو با حالت سوالی تکون داد ، منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم! به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم "یا امام زمان..." بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد! تمام فحش‌هایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد. اخم غلیظش رو که دیدم،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم. یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش -به به!ترنم خانوم! هر دم از این باغ بری میرسد!!! -سـ....سـ...سلام بـ...بابا! -اینم مسخره بازی جدیدته؟؟ -مممـ...مگه چیکار کردم؟؟ -بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی! آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم. -گفتم گمشو تو خونه! تا صدام بالا نرفته برو، من آبرو دارم اینجا! در ماشین رو هل دادم و رفتم تو خونه. مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم! مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود، با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ وایساد! جلوی در ایستادم و زل زدم بهش، که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شد! مامان اومد جلوتر و سرتا پامو نگاه کرد! -این چیه ترنم!؟ بابا غرید -این؟؟دسته گل توعه! تحویلش بگیر! تحویل بگیر این تف سر بالا رو! و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه،سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم! این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم!
چادر رو از سرم کشید و داد زد -این چیه؟؟این نکبت چیه؟؟ این رو سر تو،رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟ و هلم داد عقب. سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم. اومد طرفم و بلندتر داد کشید -لالی یا کری؟؟ پلک محکمی زدم و نالیدم -بابا مگه چیکار کردم؟؟ مگه خلاف کردم؟ -خفه شو! خفه شو ترنم!خفه شو! دختره ی نمک به حروم،اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟ از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد. بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد! -بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟ یه ساله چه مرگت شده تو؟؟ هر روز یه گند جدید میزنی، هر روز یه غلط اضافی میکنی، آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ... با عصبانیت به سمتم حمله‌ور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد و افتادم زمین. اونقدر دستش سنگین بود،که احساس گیجی میکردم. مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید،دورش کرد! دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد -مگه با تو نیستم؟؟ لکه ی ننگ!! کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم... با شنیدن این حرف با ناباوردی نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم! مثل ابر بهار باریدم... به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم! -خفه شو... برای چی داری گریه میکنی؟ ساکت شو،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم! چرا حرف نمیزنی؟ برای چی لچک سرت کردی؟ مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟ نالیدم -چه ربطی به آخوندا داره؟؟ -عههه؟پس زبونم داری!! پس به کی مربوطه؟ باید از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده! -من با آخوندا کاری ندارم! من فقط حرف خدا رو گوش دادم.همین. از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم. -چی چی؟؟یه بار دیگه تکرار کن!! خدا؟؟آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟ تو تو این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟ دختره ی ابله! کدوم خدا!؟ -همون خدایی که منو آفرید و خواست زندگیم اینجوری رقم بخوره! همون خدایی که شمارو آفرید و همه این امکانات رو بهتون داد. دوباره خندید -اهان!!اون خدا رو میگی؟؟ بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد -پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه، با خدا یکی رو انتخاب کن!! اگر ما رو انتخاب کردی،همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره، ولی اگر خدا رو انتخاب کردی،هم دور ما رو خط میکشی،هم دور ثروت مارو. چون یه قرون هم دیگه بهت نمیدم و از ارث هم محرومت میکنم! برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن! هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت" خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم. و با گریه رو تختم افتادم. 🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او را...💗 قسمت پنجاه و چهار یاد صبح افتادم که اونجوری با انرژی از این اتاق بیرون رفته بودم! هنوز نتونسته بودم با کار مرجان کنار بیام که این قضیه پیش اومد. اینقدر گریه کرده بودم که چشمام میسوخت. موندم وسط یه دوراهی؛ یه طرف مامان،بابا،پول،مرجان ویه طرف خدا! میدونستم خدا از همه بهتره اما واقعا شرایط سختی داشتم... علاوه بر مامان و بابا،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم! از بی رحمی بابا و مرجان شدیدا دلم گرفته بود... اون شب،با گریه خوابم برد... صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم، حوصله ی دانشگاه رو نداشتم. رفتم حموم و دوش رو باز کردم. قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه! موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم. تمام طول روز یه گوشه بغ کرده بودم و تو خودم بودم. دیروز تولدم رو جشن گرفته بودم و امروز نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون،سقط بشم یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت.... تنها حرفی که زهرا بعد از تعریف قضایای دیشب زد،این بود که "توبه به معنی تموم شدن روزای سخت نیست! بلکه تازه شروع امتحانای خداست تا معلوم شه که چند مرده حلاجی! تا معلوم شه که راست گفتی یا نه!" قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن. قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم! حتی نمازم رو هم نخوندم! و شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم.... برام از همه بدتر این بود که بخاطر نپذیرفتن این رنج،دوباره به عقب برگشته بودم! صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم. شماره ناشناس بود! -بله؟ -سلام خانوم.وقت بخیر -ممنونم.بفرمایید؟ -من از بیمارستان تماس میگیرم، یه خانومی رو آوردن اینجا، حال خوبی ندارن. به شماره ی مادرشون که تو گوشیشون بود زنگ زدیم اما جواب ندادن. -چی؟کی؟؟ حالش خوبه؟؟ -نگران نباشید؛ ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟ اینجا همه چی رو میفهمید. -بله بله،لطفا آدرس رو بهم بدید. از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم، هیچکس به جز مرجان نمیتونست باشه! خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه! سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. یکم فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود. فکرم هزار جا میرفت، مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم. سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل. مثل مرغ پر کنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغشو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم. ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید... دنیا دور سرم میچرخید. دستم رو گرفتم به دیوار و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم.... یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده! دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل ضجه زدم....😭😭😭😭
بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم. هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم. جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن. مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم. لباس مناسبی تنش نبود،دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه! یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم. -متاسفم... ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛ قبل از اینکه برسوننش اینجا،تموم کرده بود...! سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم. -چرا؟؟ -دیشب... خبرداشتی کجاست؟ با وحشت نگاهش کردم -فکرکنم پارتی... -متاسفانه اوور دوز کرده...! بدنم یخ زد... یاد دعوای پریروز افتادم. با حال داغون رفتم بالای سرش، و موهاش رو ناز کردم. -دیدی گفتم نرو! گفتم خودم میبرمت بیرون، باهم خوش میگذرونیم... مرجان دیدی چیکار کردی!؟ کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم. مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین و تنها دوستم تو تمام این سالها....! روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن... دلم به حال گریه های مامانش نمیسوخت. دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمیسوخت. دلم فقط به حال داداشش میلاد میسوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه! روز خاکسپاریش،خبری از هیچ کدوم رفیق‌های هرزه و دوست پسراش نبود. هیچ‌کدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن.... دیگه اشک‌هام نمیومدن! شکه شده بودم و خروار،خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد نگاه میکردم. به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود! به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه! بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن،دونه به دونه همه رفتن! هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده. هیچکس نموند تا کنارش باشه. هیچکس نموند... تنهایی رفتم کنار قبرش. دستم رو گذاشتم رو خاک ها، "اگر به حرفم گوش داده بودی، الان...." گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم! احساس میکردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم... بلند شدم و بدون هیچ شکی برگشتم خونه. نمازم رو خوندم و چادرم رو از کمدم برداشتم. بوسیدمش و تو دلم گفتم "تو خودت بالاترین ثروتی!" 🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ...💗 قسمت پنجاه و پنج. ( آخر ) صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود. باید میرفتم دانشگاه. تصمیم سختی بود اما احساسم میگفت به همه سختیاش می‌ارزه! با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه. دلم براش لک زده بود... روسری هایی که زهرا برام خریده بود رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت،برداشتم. کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش. چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم. بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن. سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم، وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم تو حال. بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد. سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز. خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم! -کارت های بانکی!؟؟ پلک زدم و برگشتم طرفشون، کارت ها رو از کیفم دراوردم و گذاشتم کنار سوییچ. -از این ببعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی! همین. و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته! چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم! دیگه هیچی نداشتم. قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانی‌هاش محل نذارم. زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم. کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی،خوشحال شدم. برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم! وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد، زهرا بود! قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم. -چه خبرا عروس خانوم؟ کی پس بیام نی‌ناش‌ناش؟؟ -ان شاءالله آخر همین هفته عقدمونه... تو چه خبر؟ تصمیمت رو گرفتی؟ -فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا! با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم! -واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی.... -آره واقعا! بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره! خخخخخ... -دیوونه! -نمیدونم قراره چی بشه زهرا! واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم! هیچ کسو.... و تو دلم گفتم "کاش سجاد رو داشتم!" قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم! با صدای اذان،رفتم سمت نمازخونه. این بار همه چی برعکس شده بود! زهرا با ماشین اومده بود دنبال من! -خوشحالم برات ترنم. برای اینکه پا پس نکشیدی! -راست میگفتی زهرا... بعد از توبه،تازه امتحان‌های خدا شروع میشه! تازه سخت میشه،ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته، قوت قلبه! هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه زهرا! وقتی آدما اینقدر ناتوانن،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم. بعد از چندلحظه مکث پرسیدم -راستی تو مگه ماشین داشتی؟؟ -بله که دارم.چیه به قیافم نمیخوره؟؟ -آخه همیشه مترو سواری!! -آره خب،راستش من یکم تنبلم.برای زدن تنبلیم چندماهی میشه که خیلی با ماشین بیرون نمیرم! -هه...پس شما مذهبی‌هام از این تمایلات سطحیا دارین!! نمیدونستم کجا میره! تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم. دلم آروم نبود... نمیدونستم چمه! -ترنم؟؟ با صدای زهرا به خودم اومدم! -چیزی شده؟چرا اینقدر ساکتی؟؟ -نه.نمیدونم! زهرا؟-جان دلم؟ -بنظرت عشق،لذت سطحیه؟؟ -تا عشق به چی باشه!! -چه عشقی سطحی نیست؟ -خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه. چیشده؟؟خبریه؟؟ عشق عشق میکنی! -زهرا؟ اگر عشق،بخاطر خدا نباشه،باید ازش گذشت؟؟ -خب تو که بهتر میدونی،هرچی که بخاطر خدا نباشه، آخر و عاقبتش جالب نیست! -پس باید گذشت! -ترنم؟؟مشکوک میزنیا! نمیگی چیشده!؟ اینقدر دلم گرفته بود که حال جواب دادن به سوال زهرا رو نداشتم. بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم... -دیگه خبری نیست! حالا دیگه میخوام بگذرم! من از همه چی بخاطر خدا گذشتم، بجز یه‌چیز... میخوام حالا از اونم بگذرم! چشمم تارمیدید! پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد... ادامه دادم، -یه جمله ای چندوقت پیش دیدم، بنظرم خیلی قشنگ بود. نوشته بود "همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...!" -چه جمله ی قشنگی!کجا دیدیش؟ -تو یه دفترچه... و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول،ملحق شد! -میخوام برسم زهرا! میخوام بگذرم که برسم! من همه عشق های زمینی رو تجربه کردم. هیچکدوم به قشنگی این عشق آسمونی نبودن! من نمیتونم به این یه ذره ای که چشیدم قانع بشم! من میخوام مال خدا بشم... میخوام لمسش کنم با تمام وجود! باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که به آب رسیده،اما حالا قطره قطره داره از اون آب میخوره! من میخوام این جام رو سر بکشم... من میخوام مست خودش بشم! ولی این مورد آخر یکم برام سخته! -یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد، دست به دامن شهدا شو!؟
یکدفعه مثل فنر از جا پریدم! شهدا...شهید... -زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟ -چرا اونجا؟؟ -مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟ برو اونجا! -خب میرم معراج!-نه،خواهش میکنم. برو بهشت زهرا... باید دست به دامن باباش میشدم! یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد... اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه، پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه! قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود! از زهرا خواستم تو ماشین بشینه. نیاز به خلوت داشتم. از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد،چشمم شروع به باریدن کرد... از همونجا شروع به حرف زدن کردم! "دفعه ی پیش که اومدم اینجا، دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی! اومدم منم آروم کنی! میگن شهدا زنده ان! میگن شما حاجت میدین... دلم گیر کرده به پسرت،نمیذاره پرواز کنم! نمیذاره رها شم... چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد! یا بهم برسونش یا راحتم کن..." رسیدم بالای سر مزارش! خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم... "برام پدری کن... دلم داره تیکه تیکه میشه! چرا یهو گذاشت و رفت؟ چرا از من گذشت؟" یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم. تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ... دلم هری ریخت! سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم! "همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است... مقدمه ی او را یافتن، او را چشیدن، او را...." مزار شهیدان صادق صبوری وسجاد صبوری!! "پایان " 🍁"محدثه افشاری"🍁 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🏖داستان زندگی ما مثل یک کتاب رمان است. ما رمان را تند ورق میزنیم تا به پایان قصه و پایان ماجرای کاراکترهای داستان برسیم اما دریغ از اینکه داستان و قصه در پایانِ آن نیست بلکه در تک تک ورق های این کتاب است روزهای زندگی را هم تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن سوی روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم. یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ رمان خوب بود؟ منتظر رمان زیبای بعدی باشید ارتباط با ما👈 @hosyn405 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af