eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
460 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
چادر رو از سرم کشید و داد زد -این چیه؟؟این نکبت چیه؟؟ این رو سر تو،رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟ و هلم داد عقب. سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم. اومد طرفم و بلندتر داد کشید -لالی یا کری؟؟ پلک محکمی زدم و نالیدم -بابا مگه چیکار کردم؟؟ مگه خلاف کردم؟ -خفه شو! خفه شو ترنم!خفه شو! دختره ی نمک به حروم،اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟ از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد. بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد! -بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟ یه ساله چه مرگت شده تو؟؟ هر روز یه گند جدید میزنی، هر روز یه غلط اضافی میکنی، آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ... با عصبانیت به سمتم حمله‌ور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد و افتادم زمین. اونقدر دستش سنگین بود،که احساس گیجی میکردم. مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید،دورش کرد! دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد -مگه با تو نیستم؟؟ لکه ی ننگ!! کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم... با شنیدن این حرف با ناباوردی نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم! مثل ابر بهار باریدم... به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم! -خفه شو... برای چی داری گریه میکنی؟ ساکت شو،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم! چرا حرف نمیزنی؟ برای چی لچک سرت کردی؟ مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟ نالیدم -چه ربطی به آخوندا داره؟؟ -عههه؟پس زبونم داری!! پس به کی مربوطه؟ باید از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده! -من با آخوندا کاری ندارم! من فقط حرف خدا رو گوش دادم.همین. از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم. -چی چی؟؟یه بار دیگه تکرار کن!! خدا؟؟آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟ تو تو این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟ دختره ی ابله! کدوم خدا!؟ -همون خدایی که منو آفرید و خواست زندگیم اینجوری رقم بخوره! همون خدایی که شمارو آفرید و همه این امکانات رو بهتون داد. دوباره خندید -اهان!!اون خدا رو میگی؟؟ بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد -پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه، با خدا یکی رو انتخاب کن!! اگر ما رو انتخاب کردی،همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره، ولی اگر خدا رو انتخاب کردی،هم دور ما رو خط میکشی،هم دور ثروت مارو. چون یه قرون هم دیگه بهت نمیدم و از ارث هم محرومت میکنم! برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن! هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت" خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم. و با گریه رو تختم افتادم. 🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او را...💗 قسمت پنجاه و چهار یاد صبح افتادم که اونجوری با انرژی از این اتاق بیرون رفته بودم! هنوز نتونسته بودم با کار مرجان کنار بیام که این قضیه پیش اومد. اینقدر گریه کرده بودم که چشمام میسوخت. موندم وسط یه دوراهی؛ یه طرف مامان،بابا،پول،مرجان ویه طرف خدا! میدونستم خدا از همه بهتره اما واقعا شرایط سختی داشتم... علاوه بر مامان و بابا،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم! از بی رحمی بابا و مرجان شدیدا دلم گرفته بود... اون شب،با گریه خوابم برد... صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم، حوصله ی دانشگاه رو نداشتم. رفتم حموم و دوش رو باز کردم. قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه! موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم. تمام طول روز یه گوشه بغ کرده بودم و تو خودم بودم. دیروز تولدم رو جشن گرفته بودم و امروز نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون،سقط بشم یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت.... تنها حرفی که زهرا بعد از تعریف قضایای دیشب زد،این بود که "توبه به معنی تموم شدن روزای سخت نیست! بلکه تازه شروع امتحانای خداست تا معلوم شه که چند مرده حلاجی! تا معلوم شه که راست گفتی یا نه!" قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن. قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم! حتی نمازم رو هم نخوندم! و شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم.... برام از همه بدتر این بود که بخاطر نپذیرفتن این رنج،دوباره به عقب برگشته بودم! صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم. شماره ناشناس بود! -بله؟ -سلام خانوم.وقت بخیر -ممنونم.بفرمایید؟ -من از بیمارستان تماس میگیرم، یه خانومی رو آوردن اینجا، حال خوبی ندارن. به شماره ی مادرشون که تو گوشیشون بود زنگ زدیم اما جواب ندادن. -چی؟کی؟؟ حالش خوبه؟؟ -نگران نباشید؛ ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟ اینجا همه چی رو میفهمید. -بله بله،لطفا آدرس رو بهم بدید. از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم، هیچکس به جز مرجان نمیتونست باشه! خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه! سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. یکم فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود. فکرم هزار جا میرفت، مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم. سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل. مثل مرغ پر کنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغشو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم. ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید... دنیا دور سرم میچرخید. دستم رو گرفتم به دیوار و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم.... یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده! دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل ضجه زدم....😭😭😭😭
بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم. هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم. جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن. مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم. لباس مناسبی تنش نبود،دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه! یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم. -متاسفم... ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛ قبل از اینکه برسوننش اینجا،تموم کرده بود...! سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم. -چرا؟؟ -دیشب... خبرداشتی کجاست؟ با وحشت نگاهش کردم -فکرکنم پارتی... -متاسفانه اوور دوز کرده...! بدنم یخ زد... یاد دعوای پریروز افتادم. با حال داغون رفتم بالای سرش، و موهاش رو ناز کردم. -دیدی گفتم نرو! گفتم خودم میبرمت بیرون، باهم خوش میگذرونیم... مرجان دیدی چیکار کردی!؟ کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم. مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین و تنها دوستم تو تمام این سالها....! روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن... دلم به حال گریه های مامانش نمیسوخت. دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمیسوخت. دلم فقط به حال داداشش میلاد میسوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه! روز خاکسپاریش،خبری از هیچ کدوم رفیق‌های هرزه و دوست پسراش نبود. هیچ‌کدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن.... دیگه اشک‌هام نمیومدن! شکه شده بودم و خروار،خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد نگاه میکردم. به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود! به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه! بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن،دونه به دونه همه رفتن! هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده. هیچکس نموند تا کنارش باشه. هیچکس نموند... تنهایی رفتم کنار قبرش. دستم رو گذاشتم رو خاک ها، "اگر به حرفم گوش داده بودی، الان...." گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم! احساس میکردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم... بلند شدم و بدون هیچ شکی برگشتم خونه. نمازم رو خوندم و چادرم رو از کمدم برداشتم. بوسیدمش و تو دلم گفتم "تو خودت بالاترین ثروتی!" 🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ...💗 قسمت پنجاه و پنج. ( آخر ) صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود. باید میرفتم دانشگاه. تصمیم سختی بود اما احساسم میگفت به همه سختیاش می‌ارزه! با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه. دلم براش لک زده بود... روسری هایی که زهرا برام خریده بود رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت،برداشتم. کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش. چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم. بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن. سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم، وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم تو حال. بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد. سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز. خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم! -کارت های بانکی!؟؟ پلک زدم و برگشتم طرفشون، کارت ها رو از کیفم دراوردم و گذاشتم کنار سوییچ. -از این ببعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی! همین. و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته! چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم! دیگه هیچی نداشتم. قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانی‌هاش محل نذارم. زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم. کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی،خوشحال شدم. برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم! وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد، زهرا بود! قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم. -چه خبرا عروس خانوم؟ کی پس بیام نی‌ناش‌ناش؟؟ -ان شاءالله آخر همین هفته عقدمونه... تو چه خبر؟ تصمیمت رو گرفتی؟ -فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا! با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم! -واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی.... -آره واقعا! بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره! خخخخخ... -دیوونه! -نمیدونم قراره چی بشه زهرا! واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم! هیچ کسو.... و تو دلم گفتم "کاش سجاد رو داشتم!" قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم! با صدای اذان،رفتم سمت نمازخونه. این بار همه چی برعکس شده بود! زهرا با ماشین اومده بود دنبال من! -خوشحالم برات ترنم. برای اینکه پا پس نکشیدی! -راست میگفتی زهرا... بعد از توبه،تازه امتحان‌های خدا شروع میشه! تازه سخت میشه،ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته، قوت قلبه! هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه زهرا! وقتی آدما اینقدر ناتوانن،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم. بعد از چندلحظه مکث پرسیدم -راستی تو مگه ماشین داشتی؟؟ -بله که دارم.چیه به قیافم نمیخوره؟؟ -آخه همیشه مترو سواری!! -آره خب،راستش من یکم تنبلم.برای زدن تنبلیم چندماهی میشه که خیلی با ماشین بیرون نمیرم! -هه...پس شما مذهبی‌هام از این تمایلات سطحیا دارین!! نمیدونستم کجا میره! تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم. دلم آروم نبود... نمیدونستم چمه! -ترنم؟؟ با صدای زهرا به خودم اومدم! -چیزی شده؟چرا اینقدر ساکتی؟؟ -نه.نمیدونم! زهرا؟-جان دلم؟ -بنظرت عشق،لذت سطحیه؟؟ -تا عشق به چی باشه!! -چه عشقی سطحی نیست؟ -خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه. چیشده؟؟خبریه؟؟ عشق عشق میکنی! -زهرا؟ اگر عشق،بخاطر خدا نباشه،باید ازش گذشت؟؟ -خب تو که بهتر میدونی،هرچی که بخاطر خدا نباشه، آخر و عاقبتش جالب نیست! -پس باید گذشت! -ترنم؟؟مشکوک میزنیا! نمیگی چیشده!؟ اینقدر دلم گرفته بود که حال جواب دادن به سوال زهرا رو نداشتم. بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم... -دیگه خبری نیست! حالا دیگه میخوام بگذرم! من از همه چی بخاطر خدا گذشتم، بجز یه‌چیز... میخوام حالا از اونم بگذرم! چشمم تارمیدید! پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد... ادامه دادم، -یه جمله ای چندوقت پیش دیدم، بنظرم خیلی قشنگ بود. نوشته بود "همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...!" -چه جمله ی قشنگی!کجا دیدیش؟ -تو یه دفترچه... و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول،ملحق شد! -میخوام برسم زهرا! میخوام بگذرم که برسم! من همه عشق های زمینی رو تجربه کردم. هیچکدوم به قشنگی این عشق آسمونی نبودن! من نمیتونم به این یه ذره ای که چشیدم قانع بشم! من میخوام مال خدا بشم... میخوام لمسش کنم با تمام وجود! باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که به آب رسیده،اما حالا قطره قطره داره از اون آب میخوره! من میخوام این جام رو سر بکشم... من میخوام مست خودش بشم! ولی این مورد آخر یکم برام سخته! -یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد، دست به دامن شهدا شو!؟
یکدفعه مثل فنر از جا پریدم! شهدا...شهید... -زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟ -چرا اونجا؟؟ -مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟ برو اونجا! -خب میرم معراج!-نه،خواهش میکنم. برو بهشت زهرا... باید دست به دامن باباش میشدم! یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد... اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه، پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه! قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود! از زهرا خواستم تو ماشین بشینه. نیاز به خلوت داشتم. از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد،چشمم شروع به باریدن کرد... از همونجا شروع به حرف زدن کردم! "دفعه ی پیش که اومدم اینجا، دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی! اومدم منم آروم کنی! میگن شهدا زنده ان! میگن شما حاجت میدین... دلم گیر کرده به پسرت،نمیذاره پرواز کنم! نمیذاره رها شم... چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد! یا بهم برسونش یا راحتم کن..." رسیدم بالای سر مزارش! خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم... "برام پدری کن... دلم داره تیکه تیکه میشه! چرا یهو گذاشت و رفت؟ چرا از من گذشت؟" یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم. تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ... دلم هری ریخت! سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم! "همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است... مقدمه ی او را یافتن، او را چشیدن، او را...." مزار شهیدان صادق صبوری وسجاد صبوری!! "پایان " 🍁"محدثه افشاری"🍁 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🏖داستان زندگی ما مثل یک کتاب رمان است. ما رمان را تند ورق میزنیم تا به پایان قصه و پایان ماجرای کاراکترهای داستان برسیم اما دریغ از اینکه داستان و قصه در پایانِ آن نیست بلکه در تک تک ورق های این کتاب است روزهای زندگی را هم تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن سوی روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم. یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ رمان خوب بود؟ منتظر رمان زیبای بعدی باشید ارتباط با ما👈 @hosyn405 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
❤️رمان شماره : 38❤️ 💜اسم رمان؛ مــردے در آیــنہ💜 💚نام نویسنده؛ شہــید مدافـــع حرمـ طـاهـا ایـــمانــے💚 ژانر: بصیرتی مفهومی 💙تعداد قسمت: 127💙 🧡با ما همـــراه باشیـــــن🧡 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨ اولین شعاع نور همیشه همین طوره ... از یه جایی به بعد می بری ... و من ... خیلی وقت بود بریده بودم ... صداش توی گوشم می پیچید ... گنگ و مبهم ... و هر چی واضح تر می شد بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت ... - هی توم ... با توئم توم ... «توماس» ... چشمات رو باز کن دیگه ...😠 عصبی شده بودم ... دیگه داشت با تمام وجود روی مغزم راه می رفت ... اونم با کفش های میخ دار ... اما قدرت تکان دادن دستم یا باز کردن دهنم رو هم نداشتم ... به زحمت تکانی به خودم دادم شاید دست از سرم برداره اما فایده نداشت ... حالا دیگه داشت با لگد می زد به تخت ... به زحمت لای چشمم رو باز کردم ... اولین شعاع نور، بدجور چشمم رو سوزوند ... لعنتی هیچ جور بی خیال من نمی شد ... به زور دوباره لاشون رو باز کردم ... تصویر مات چهره «اوبران» در برابرم نقش بست ... بلند شدم و نشستم .... سرم داشت می ترکید ... انگار داشتن توش، سرب داغ می ریختن ... به اطراف نگاه کردم ... - من اینجا چه غلطی می کنم؟ ...😠 هنوز مغزم کار نمی کرد ... با تمسخر بهم نیشخند زد ... - تو اینجا چه غلطی می کنی؟ ... 😏همون غلطی رو که نباید بکنی ... تا کی می خوای اینطوری زندگی کنی؟ ... می دونی دیروز ... صداش مثل چنگک روی شیارهای مغزم کشیده می شد ... معده ام بدجور داشت بهم می پیچید ...😖 دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... - لعنت به تو توماس ... سلول رو به گند کشیدی ... من احمق رو باش که واست قهوه آورده بودم ...😣😡 - برو گمشو لوید ... دست از سرم بردار ...😖 چند قدم رفت عقب ... نگاش نمی کردم اما سنگینی نگاهش رو حس می کردم ... اومدم بلند بشم که روی استفراغ خودم سر خوردم و محکم وسط سلول پخش زمین شدم ... دستم رو گرفتم به صندلی و خودم رو کشیدم بالا ... - نمی دونم چرا توی آشغال رو اخراج نمی کنن؟ ...😠 سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... انزجار خاصی توی چشم هاش موج می زد ... - یه پرونده جدید داریم ... زودتر خودت رو تمییز کن قبل از اینکه سروان توی این کثافت ببیندت ...😠📁 قهوه☕️ رو گذاشت کنارم و رفت بیرون ... و من هنوز گیج بودم... اونجا ... توی سلول چه غلطی می کردم؟ ... ✨✍ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨ برداشت اول قهوه☕️ رو برداشتم و رفتم بیرون ... افسرپشت میز، زل زده بود بهم ...👮👀 چهره اش جدید بود ... نهایتا بیست و چند ساله ... سرم تیر می کشید ... تحمل نگاهش رو نداشتم ... - به چی زل زدی تازه کار؟ ...😠 -هیچی قربان ...😨 و سریع سرش رو انداخت پایین ... قهوه رو گذاشتم روی میزش و رفتم رختکن ... شلوارم رو عوض کردم و بدون اینکه برم سمت دفتر، راهم رو گرفتم طرف در خروجی ... - هی کجا میری؟ ... با بی حوصلگی چرخیدم سمتش ... - می بینی دارم میرم بیرون ... - کور نیستم دارم می بینم ... منظورم اینه کدوم گوری میری؟ ... همین چند دقیقه پیش بهت گفتم یه پرونده جدید داریم ...😠 منتظر نشدم جمله اش تموم بشه ... رفتم سمت خروجی ... - توی ماشین منتظرت می مونم ...😠 در ماشین رو باز کرد ... تا چشمش به من افتاد با عصبانیت، پرونده های دستش رو پرت کرد روی صندلی عقب ...😠📁 - با معده خالی؟ ... همین چند دقیقه پیش هر چی توی شکمت بود رو بالا آوردی... هنوز هیکلت بوی گند میده ... اون وقت دوباره ... - هر احمقی می دونه قهوه ... هر چقدرم قوی، 🔥خماری🍾🔥 رو از بین نمی بره ... شیشه های ماشین رو کشید پایین ... و با عصبانیت زل زد توی صورتم ... - می دونی چیه توم؟ ... من یه احمقم که نگران سلامتی توئم ... و اینکه معلق یا اخراجت نکنن ...😠 اما همه اش تا الان بود ... دیگه واسم مهم نیست ... هر غلطی می خوای بکنی بکن ... دیگه نمی تونم پشت سرت راه بیوفتم و کثافت کاری هات رو جمع کنم ... با بی حوصلگی چشمم رو چرخوندم و نیم نگاهی بهش انداختم ... - من ازت خواسته بودم کثافت کاری هام رو جمع کنی؟ ...😏 تکیه دادم به صندلی و چشم هام رو بستم ... - وقتی رسیدیم صدام کن ... ⛔️صحنه جرم ... 🔪⛔️ مقتول: کریس تادئو ... 16 ساله ... سفیدپوست ... دانش آموز دبیرستانی ... ساعت تقریبی قتل: 9 صبح ... برداشت اول از علت مرگ ... خونریزی شدید بر اثر برخورد ضربات متعدد چاقو ... دو ضربه به شکم ... سه ضربه به پهلو ... ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨ تازه کار؟! مشاهدات اولیه صحنه جنایت .... نوجوانی با موهای نیمه ژولیده ... قد، حدودا 188 ... شلوار جین آبی پر رنگ ... تی شرت لیمویی ... پیراهن چارخانه سبز و آبی غرق خون ... و رد خونی که روی زمین کشیده شده بود ... دستکش ها رو دستم کردم و رفتم بالای سر جنازه ... هنوز دل و روده ام بهم می پیچید ... 😖و دیدن جنازه غرق خون حالم رو بدتر می کرد ... چند دقیقه بعد، دوباره حالم بهم خورد ... دیگه بدتر از این نمی شد ... جلوی همه ... بالای سر جنازه ...😣😓 افسر پلیسی که چند قدمی مون ایستاده بود ... با حالت تمسخرآمیزی بهم تیکه انداخت ... - بهت نمی خورد تازه کار باشی ... 😏خوبه توی این سن، امیدت به آینده رو از دست ندادی و به پلیس ملحق شدی ... اوبران با ناراحتی بهم نگاه کرد ...😒 دیگه تحمل تمسخر اونها رو نداشتم ... برگشتم بالای سر جنازه ... - چند تا از ناخن های دستش بر اثر سائیدگی روی زمین شکسته ... از حالتش مشخصه تا آخرین لحظه برای دفاع از خودش جنگیده ... و توی آخرین لحظات هم برای درخواست کمک، روی زمین خودش رو کشیده ... اما به خاطر ضربات و شدت خونریزی، نتونسته خودش رو به جایی برسونه ... کسی اون رو ندیده یا نخواسته ببینه ... - احتمال داره عضو گروه 🔥گنگ یا فروش مواد🔥 دبیرستانی باشه ... بین گنگ ها زیاد درگیری پیش میاد ... سرم رو آوردم بالا و محکم توی چشمهاش نگاه کردم ... وقت، وقت انتقام بود ... - اینجاست که تفاوت بین یه کارآگاه تازه کار واحد جنایی با یه پلیس گشت کهنه کار مشخص میشه ... 😏حتی پلیس تازه کاری مثل من می دونه وقتی یه درگیری توی دبیرستان پیش بیاد ... اولین انگشت اتهام میره سمت گنگ های دبیرستانی ... پس یه مواد فروش که تیپ لباس پوشیدنش عین بچه های عادی، سالم و درس خونه ... روی ساعدش از این مدل خالکوبی ها نمی کنه ... که از 100 متری مثل آژیر قرمز برای پلیس ها جلب توجه کنه ... این خالکوبی هر چی هست ... مال زندگی قبلی این بچه است ...😏☝️ بدون اینکه به حالتش توجه کنم ... از جا بلند شدم و بین جمعیتی که جمع شده بودن، چشم چرخوندم ... اوبران اومد سمتم ... - دنبال کی می گردی؟ ...😟 -اینجا نیست ... - کی؟ ... مکث کردم و برگشتم سمتش ... - همین الان به تمام پلیس هایی که اینجان بگو سریع کل دبیرستان رو ... دنبال یه دختر👱♀ با رژ بنفش تیره بگردن ... تمام گوشه کنارها رو ... زیرزمین ... انباری یا هر گوشه کناری رو ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... - اگه خودش قاتل نباشه ... آخرین کسیه که غیر از قاتل ... مقتول رو زنده دیده ...😏 * به تازگی وارد 31 سالگی شده بودم. * نوع طرح خالکوبی روی ساعد مقتول، مخصوص گنگ های دبیرستانی و خیابانی بود. ✨✍