eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
450 دنبال‌کننده
157 عکس
200 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت دوم فقط راه می‌روم میانشان و یکی‌یکی نگاهشان می‌کنم. شهید بتول عسگری، شهید عبدالله میثمی، شهید اشرفی اصفهانی... راهم را کج می‌کنم به سمت قطعه مدافعان حرم. کسی در قطعه نیست. گل‌های کنار مزار شهید خیزاب تازه باز شده‌اند. تک‌تک شهدا را از نظر می‌گذرانم؛ از زنان شهید حج خونین سال 66 تا شهدای مدافع حرم فاطمیون و شهید شاهسنایی، مدافع امنیت. شهید علی نیسیانی... کنارش کمی مکث می‌کنم؛ نوشته یادبود مدافع حرم حسینی. از وقتی این سنگ را زده‌اند، برایم شده علامت سوال. تاریخ شهادتش سال 1383 را نشان می‌دهد. این طور که پیداست پیکرش هم برنگشته ایران که سنگ یادبود زده‌اند. سال هشتاد و سه هنوز داعش نبود که کسی بخواهد برود دفاع از حرم؛ پس... نمی‌دانم. از کنار شهید می‌گذرم. باران تندتر شده‌است. هوای بارانی را عمیق نفس می‌کشم و از سمت دیگر قطعه پایین می‌روم. قدم تند می‌کنم به سمت شهدای گمنام. به قطعه می‌رسم اما بالا نمی‌روم. همان پایین، برای شهید سیدحسین دوازده امامی دست تکان می‌دهم. راهم را ادامه می‌دهم تا برسم به زینب کمایی. از بزرگی زینب پانزده ساله و کوچکی منِ بیست و دو ساله خجالت می‌کشم. لبم را می‌گزم، التماس دعایی می‌گویم و می‌روم. به خودم که می‌آیم، دوباره برگشته‌ام نزدیک ورودی گلستان. چشمم می‌خورد به شهید زهره بنیانیان... شهید زهره بنیانیان... مقابل زهره می‌ایستم. قطرات آب از روی شیشه عکسش سر می‌خورند. انگار زهره گریه می‌کند. نمی‌دانم از چه؟ شاید از شوق نظر به وجه‌الله. راستی زهره هم رفته بود آلمان... اشتباه نکنم یک سال هم مانده بود اما آخر تاب نیاورد و رفت لبنان، آموزش نظامی دید و برگشت به کشورش. دوست دارم بپرسم چطور راضی شده برود؟ چه حسی داشته در بلاد غریب؟ هرچه بوده، جاذبه‌ای در این خاک زهره را صدا زده و کشانده همینجا. چیزی که زهره منتظرش بوده، در همین خاک پیدا می‌شده. تکیه می‌دهم به حصار باغچه کنار مزار و برای بار هزارم نوشته روی سنگ را می‌خوانم. بسم رب الشهدایش را، نام و نام خانوادگی شهید را، نام پدرش را... «پاسداری به خون خفته از انبوه پاسداران انقلاب اسلامی، خواهر شهیده...» و می‌رسم به تاریخ شهادتش؛ نهم اردیبهشت پنجاه و نُه... و امروز نهم اردیبهشت است! اصلاً یادم نبود. از شوق نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. این که در سالگرد شهادت یک شهید، بدون اینکه خودت بخواهی کنار مزارش باشی، ظاهراً ساده است اما قطعا اتفاقی نیست. گردنم را کج می‌کنم و می‌پرسم: -خب، حتماً کارم داشتی دیگه؟ یا شایدم من کارت داشتم و تو وقت ملاقات دادی... راستی زهره، برم یا نرم؟ زهره ساکت است و باران تند. شاید هم صدای زهره بین صدای برخورد قطرات باران با سنگ مزارش گم شده است. گوش تیز می‌کنم. صدایی نمی‌شنوم. حتما گوش‌های من سنگین است. اگر دنیا و حواس دنیوی‌ام بگذارد، باید بتوانم صدایش را بشنوم. دستانم را باز می‌کنم تا قطرات باران رویشان بنشیند. بعد از چندثانیه، دستان ترم را می‌کشم به صورتم. باران رحمت خداست، تبرک است. رو به آسمان می‌کنم: -خدایا نظر تو چیه؟ باران یک لحظه شدید می شود و بعد کم‌کم لطیف‌تر می‌بارد. دیگر سراپا خیس شده‌ام. مهم نیست. دوباره به زهره نگاه می‌کنم که انگار ایستاده روبه‌رویم، با چادر و دستکش مشکی‌اش. تنگ رو گرفته و لبخند می‌زند. او هم خیس شده زیر باران. زهره‌ای که مقابلم ایستاده، مثل عکسش سیاه و سفید نیست. جان دارد. چشم هایش برق می‌زنند. حسرتی که در دلم است را بلند می‌گویم: -کاش وصیت‌نامه و یادداشت‌هات گم نمی‌شد. شاید اگه می‌خوندمشون می‌فهمیدم باید چکار کنم. زهره جواب نمی‌دهد. باران ملایم‌تر شده است. ابرها دیگر مثل قبل درهم تنیده نیستند. صدای زنی مرا به خود می‌آورد: -ببخشید خانم، باهاشون نسبتی دارید؟ دخترشونید؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت سوم زنی ست شاید همسن خود زهره، میانسال و کمی مسن. می گویم: -نه! زن سرش را تکان می‌دهد: -آهان... آخه خیلی وقته اینجایید. چهره‌تونم شبیهشه. گفتم شاید نسبتی داشته باشید. التماس دعا و می‌رود. راستی من و تو چه نسبتی داریم باهم؟ کجای من شبیه تو است زهره؟ اصلاً این قیاس مع‌الفارق است. خاکی را چه به افلاکی؟ جوابم را ندادی زهره... چکار کنم؟ بروم یا بمانم؟ حالا دیگر پرتوهای آفتاب راهشان را از میان ابرها باز کرده‌اند. باران کم‌جانی می‌بارد. در آسمان به دنبال رنگین کمان می‌گردم. عزیز همیشه می‌گفت وقتی باران ببارد اما هوا آفتابی نباشد، باید دنبال رنگین‌کمان بگردی. همیشه باهم رنگین کمان را پیدا می‌کردیم. خاصیت هوای بهشتی گلستان شهداست که ذهن را باز می‌کند. الان ابرهای درهم‌تنیده ابهام در ذهنم از هم باز شده‌اند. می‌دانم باید چکار کنم. دست می‌کشم به عکس زهره: -باشه. می‌رم. تو هم برام دعا کن. نمی‌دانم ساعت چند است. راه می‌افتم به سمت خانه و غروب می‌رسم. کسی خانه نیست. تقریباً مثل همیشه. کاش عزیز و آقاجون مشهد نبودند که می رفتم خانه شان. خانه ما با اینکه دقیقاً کنار خانه عزیز است، زمین تا آسمان با آن فرق دارد. سوت و کور... بیشتر شبیه خوابگاه است. جایی که ساکنانش هرشب خسته از کار روزانه، می‌آیند و چیزی می‌خورند و به اتاقشان می‌خزند. شاید اگر خواهر یا برادری داشتم، خانواده‌مان گرم‌تر می‌شد. حداقل من و خواهر یا برادرم با هم کل‌کل می‌کردیم، می‌گفتیم و می‌خندیدیم و خانه را روی سرمان می‌گذاشتیم. باهم غذا درست می‌کردیم، درس می‌خواندیم... اینطوری وقت‌هایی که پدر و مادر نبودند هم خانه جان داشت. اما مادر هیچوقت دلش بچه دوم نخواست. پدر هم. وقت من را هم نداشتند، چه رسد به دیگری. البته خواست خدا بود که تنهای تنها نمانم. مادر اوایل نوزادی‌ام بیمار شد و مدتی را زندایی‌ام به من شیر داد و دوتا خواهر و برادر رضاعی پیدا کردم. بهتر از هیچ است. مادر هم می توانست با همین جمله که: «ارمیا و آرسینه خواهر و برادرت هستند» دهانم را ببندد و به غرزدنم پایان دهد. چادر خیسم را می تکانم و روی بند می‌گذارم. چراغ‌ها را روشن می‌کنم. تلوزیون را هم. این طوری یک سر و صدایی در خانه هست. چقدر گرسنه‌ام! ظهر نهار نخورده از خانه بیرون زده‌ام و غروب آمده‌ام خانه. در یخچال دنبال چیزی می‌گردم که بتوان خوردش! کمی برنج و عدس از دو شب قبل مانده. با ماکروفر گرمش می‌کنم. کاش مادر خانه می ماند... با یادآوری مادر آه می‌کشم. می‌نشینم پشت میز آشپزخانه و سرم را می‌گذارم روی میز. زیر لب می‌گویم: داری چکار می‌کنی مامان؟ زندگی ما عالی و رویایی نبود، اما آرام بود. داشت همه چیز طبق روال پیش می‌رفت. اما حالا فهمیده‌ام هیچ چیز این زندگی عادی نیست و همه این‌ها شاید، آرامش قبل از طوفان بوده. چندوقتی‌ست که کمابیش فهمیده‌ام به دست مادر، آتشی افتاده وسط زندگیمان. نمی‌دانم پدر چرا تا الان متوجه نشده... دلم برای کودکی‌ام تنگ می‌شود. برای وقتی که مامان ستاره، فقط مامان ستاره بود. الان برایم یک مجهول شده است؛ یک ایکس بزرگ وسط زندگی‌ام. صدای بوق ماکروفر باعث می‌شود سرم را از روی میز بلند کنم. غذا را بر می‌دارم و درحالی که اخبار تلوزیون را دنبال می‌کنم، سعی می‌کنم بخورمش. خوب داغ نشده و هنوز کمی سرد است؛ اما مهم نیست. دیگر این که مزه غذا چه باشد در خانه ما مهم نیست. فقط باید سیر شد. ذهنم درگیر است و چیزی از اخبار نمی‌فهمم. حتی نمی فهمم غذایم کی تمام شد. هروقت دلم برای عزیز یا یک خانه پر سر و صدا تنگ می شود، می روم سراغ آلبوم هایمان. انقدر همه را نگاه کرده‌ام که ترتیب همه عکس‌ها را حفظم. می‌روم سراغ کمد مامان و ساک پر از آلبوم را برمی‌دارم. می‌نشینم وسط اتاقم و کف زمین پهنشان می‌کنم. از آلبوم کودکی و جوانی پدر و عموها شروع می‌کنم. عکس‌های بچگی‌شان؛ بچگی عمه‌ها و عموها. بعد عکس مدرسه‌شان... هرچه جلوتر می روم عکس‌ها رنگی‌تر می‌شوند. عکس‌های عمو صادق در لبنان، عکس‌های جبهه عمو یوسف کنار دوستان شهیدش. عمو یوسفی که تازه دانشجو شده بود. عزیز می‌گفت از اواخر دبیرستانش رفت جبهه، اما درسش را در جبهه خواند و در کنکور الکترونیک دانشگاه صنعتی آورد. جلوی در دانشگاه صنعتی هم عکس دارد. اما خیلی زود دوباره عکس‌ها جبهه‌ای می‌شوند. برای امتحان‌ها می‌آمد اصفهان... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت چهارم عزیز می‌گفت یوسف از بچگی عشق کار فنی داشت. دل و روده رادیوها را می‌کشید بیرون، دوباره می‌ساخت. عمه می‌گوید بچگی‌شان با دست‌ساخته‌های عجیب یوسف می‌گذشته. اتاق طبقه بالای خانه عزیز مال عمو بوده، داخلش پر بوده از قطعات الکترونیکی و مکانیکی. همین‌ها بعداً پایش را به واحد مهندسی رزمی و بعد هم توپخانه سپاه باز کرد. عملیات مرصاد آخرین عملیات عمو یوسف بود. بعد از آن، عمو ظاهراً برگشت به زندگی عادی‌اش. ازدواج کرد، درسش را تمام کرد و رفت سر کار. کم‌کم سر و کله زن‌عمو در آلبوم پیدا می‌شود و کمی بعد مادر. در این مقطع از عکس‌ها همه واقعا می‌خندند. عکس‌های عقد و عروسی پدر و عموها که در آن‌ها سربه زیری‌شان عجیب به چشم می‌آید. می‌رسم به تنها عکسم با عمو یوسف؛ کنار زاینده رود، درحالی که در آغوشش هستم. فکر کنم پنج، شش‌ماهه باشم. زن‌عمو هم ایستاده کنار عمو و انقدر رویش را تنگ گرفته که صورتش دقیق مشخص نیست. در عکس بعدی عمو من را می‌بوسد و در عکس دیگر، صورتش را بر صورتم گذاشته و دستش را دور شانه‌های زن‌عمو. با تمام وجود می‌خندند و من حسرت می‌خورم که اگر هنوز هم بود، شاید بقیه خنده‌های آلبوم هم عمیق می‌شدند. بعد از آن عکس‌ها، دیگر خنده‌ها تصنعی شده‌اند. مخصوصا عزیز که دیگر به دوربین نگاه نمی‌کند و نگاهش فقط به من است. در بیشتر عکس‌ها در آغوش عزیزم یا عمه‌ها. من با عزیز بزرگ شده بودم و انقدر سر پدر و مادر شلوغ بود که خود به خود حواله داده می‌شدم به عزیز. انقدر که وقتی اولین بار زبانم به گفتن کلمه «مامان» باز شد، عزیز را خطاب کردم و آقاجون را هم بابا. آنها هم نه مثل پدر و مادر، که بیشتر از پدر و مادر هرچه داشتند به پایم ریختند و من شدم تک‌دردانه خانه شان. عکس‌های مراسم عمو و زن عمو را رد می‌کنم که نبینمشان. تلخ ترین عکس‌های آلبومند. من که هنوز یک سالم نشده، در آغوش مادرم و چیزی از وقایع اطرافم نمی‌دانم. در عکس‌های خانواده مادری اما خنده‌ها هنوز همان قدر واقعی‌اند. آلبوم پر است از عکس تولدها و مسافرت‌ها. خیلی از عکس‌ها در آلمان ثبت شده‌اند. عکس‌های من در آغوش پدربزرگ و مادربزرگ آلمان نشینم و تمایز شاخصم با آنها؛ مخصوصاً که همه بور و چشم‌رنگی‌اند و چشم و ابروی من به طرز عجیبی شدیداً مشکی! ارمیا هم اینجاست. از اولین تصاویرش کنار گهواره من تا بازی‌های کودکانه‌مان با آرسینه. ارمیا بیشتر از برادر، دوست بود. برخوردش برعکس سایر پسر بچه ها انقدر آرام و معقول بود که حتی در دل عزیز جا باز کرد و اجازه داشت بیاید خانه عزیز و باهم بازی کنیم. عزیز ارمیا و آرسینه را هم مثل بقیه نوه‌هایش دوست داشت. گرچه، همه می‌دانستند من بین نوه‌های عزیز، از همه عزیزترم. کم‌کم بچه های آلبوم بزرگ می‌شوند و بزرگ‌ترها پیرتر. نوه‌های بعدی عزیز حداقل هفت، هشت سال از من کوچک‌ترند و یکی‌یکی پایشان به عکس‌های آلبوم باز می‌شود. می‌رسم به آخرین عکسم با ارمیا در ایران؛ در فرودگاه امام خمینی. او شانزده ساله بود و من سیزده ساله. آثار گریه روی صورتم، نشان می‌دهد دلم نمی‌خواهد ارمیا برود. ارمیا هم همانجا برایم یک روسری خرید که هنوز دارمش؛ فیروزه‌ای ست. ارمیا خوب سلیقه‌ام را می‌دانست. بعد از آن، یکی دوبار رفتیم آلمان دیدنشان. از عکس‌های آن روزها می‌شود صدای قهقهه‌های من و ارمیا و آرسینه را شنید. در آخرین عکس، ارمیا در حیاط خانه‌شان دستش را دور گردنم انداخته است و می‌خندد؛ و من هم با چشمان اشکی لبخند کمرنگی می‌زنم. آن روز فامیل‌های آلمان‌نشینمان می‌خواستند هرطور شده روسری‌ام را بردارم؛ و اصرارشان تبدیل شد به سرزنش و بعد اشک من درآمد. ارمیا هم پشت من درآمد و حالا می‌خواست من را آرام کند. همان روسری فیروزه‌ای سرم بود که خودش برایم خریده بود. صدای باز شدن در یعنی پدر آمده است. مادر برای سفری کاری رفته تهران. پدر مثل همیشه خواست برود دست و صورتش را بشوید که از صدای تلوزیون و چراغ های روشن فهمید خانه‌ام. صدا می‌زند: -اریحا... بابا کجایی؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون🌿 قسمت پنجم دیگر رسیده است به در اتاقم. در آستانه در می ایستد. بلند می شوم و می گویم: -سلام بابا. پیداست که خیلی خسته است. می گوید: -سلام. ببینم داری چکار میکنی؟ چرا تلوزیون رو روشن گذاشتی؟ به آلبوم ها نگاه می کنم: -هیچی... داشتم آلبوما رو می دیدم. پدر سرش را تکان میدهد: -چی میخوای از جون اونا؟ و منتظر پاسخم نمی شود و می رود. پشت سرش راه می افتم: -شام خوردین بابا؟ تلویزیون را خاموش می کند و می گوید: -آره. تو چی؟ -منم خوردم. پدر می رود به اتاقش و می گوید: -خیلی خسته م، میخوام بخوابم. تو هم بخواب دیگه. چندسالی ست که اتاق پدر و مادر جدا شده و پدر در همان اتاق کارش می خوابد و مادر هم برای خودش. یکدیگر را کم می بینند و اگر هم ببینند، تمام رابطه شان در چند کلمه خلاصه می شود. خانۀ ما خیلی وقت است سرد شده و تلاش های من برای گرم کردنش بی فایده است. هردو از این شرایط راضی اند و شاید تنها کسی که ناراضی ست، من باشم. همه فکر می کنند زندگی ما عالی ست و غبطه می خورند به محبت میان پدر و مادر، اما شاید فقط من و عزیز میدانیم این زندگی خیلی وقت است تمام شده و فقط طلاق محضری نگرفته اند. شاید اگر عزیز و آقاجون نبودند و برایم مادری و پدری نمی کردند، روح زندگی در من هم می مرد. هنوز آلبوم به دست، ایستاده ام پشت در بسته اتاق پدر. خیره می شوم به عکسی که در آن، روی شانه های پدر نشسته ام و هردو از ته دل می خندیم. فکر کنم رفته بودیم شمال. کاش پدر هنوز هم برایم وقت داشت. کاش کمی بیشتر با من دوست می شد؛ شاید می توانستم ماجرای مادر را به او بگویم. دلم لک زده برای اینکه هرشب به آغوشش بروم، سرم را روی سینه اش بگذارم، دست بین موهایم بکشد، پیشانی ام را ببوسد. قبلا هر روز پیشانی ام را می بوسید؛ اما چند وقتی ست که همین را هم از من دریغ کرده است. این طبیعی ترین حق من است به عنوان دخترش. آلبوم را مانند بچه ای در آغوش می فشارم. دوستش دارم؛ چون یادآور روزهای خوبی ست که دوست دارم برگردند. پتویم را از روی تخت برمیدارم و می روم به حیاط. روی تاب می نشینم و خیره می شوم به آسمان. آلبوم را محکمتر به سینه می چسبانم. کاش چراغ های بی شمار زمین می گذاشتند چراغ های آسمان را ببینم. بجز چند ستاره پرنور، چیز دیگری پیدا نمی کنم. سه ستاره کمربند صورت فلکی شکارچی مثل همیشه به چشم می آیند. در یکی از کتاب ها خواندم سه ستاره کمربند شکارچی، به ظاهر به هم نزدیکند اما درواقع هزاران سال نوری از هم فاصله دارند. ما هم همینطوریم. ظاهرا نزدیک و درواقع هزاران سال نوری از هم دور... بچه که بودم، عاشق ستاره شناسی بودم و زیاد کتاب نجوم می خواندم. پدر هم که دید دوست دارم، گفت اگر تمام نمره های کارنامه ام بیست شوند برایم تلسکوپ می خرد و به قولش عمل کرد. از آن به بعد، تا مدتی کارم شده بود دور زدن در آسمان با همان تلسکوپ آماتوری. ستاره ها جذاب، مرموز و زیبا بودند. انقدر که دوست داشتم تا ساعت ها نگاهشان کنم. حس می کردم چیزی گم کرده ام که در آسمان می شود پیدایش کرد. پتو را دور خودم می پیچم و پایم را به زمین می زنم که کمی تاب بخورم. این تاب را پدر وقتی به این خانه آمدیم خرید که مرا در خانه بند کند. اما من همیشه تابی که آقاجون به درخت انجیر بسته بود را ترجیح میدادم؛ تابی که پشتی نداشت و یکبار موقع تاب خوردن از پشت سر افتادم روی زمین. ارمیا هم آن تاب را دوست داشت. می نشست روی آن و بجای این که به جلو و عقب تاب بخورد، چرخ میخورد تا دو طناب تاب به هم پیچ بخورند. بعد هم دوباره در جهت مخالف می چرخید. پلک هایم سنگین می شوند رو روی هم می افتند. چه خلسه شیرینی ست خوابیدن با تکان های گهواره مانند تاب. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت ششم -بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم؛ سُبْحَانَ الَّذِی أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَیْلا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الأقْصَى الَّذِی بَارَکْنَا حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ آیَاتِنَا إِنَّه هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ...( منزّه و پاک است آن [خدایی] که شبی بنده اش[ محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم)] را از مسجدالحرام به مسجد الاقصی که پیرامونش را برکت دادیم، سیر [و حرکت] داد، تا [بخشی] از نشانه هایِ [عظمت و قدرت ]خود را به او نشان دهیم؛ یقیناً او شنوا و داناست.) صدای صوت قرآنی بیدارم می کند. نمیدانم چقدر خوابیده ام. چشمانم را با دست می مالم و دنبال صاحب صدا می گردم. شب است اما حیاط روشن است؛ از چراغی که نمیدانم کجاست. به یاد نمی آورم چنین چراغ پرنوری در خانه مان را. روشنایی اش عجیب است و ته رنگی سبز دارد. غیرقابل توصیف... دقت که می کنم، زنی را می بینم با چادر سفید که پشت به من و کنار باغچه ایستاده است و قرآنی در دست دارد. همه نور از همان صفحات قرآن است و فکر کنم صوت قرآن هم متعلق به او باشد. صورتش را نمی بینم. دلم می خواهد بروم جلو و ببینمش، اما سرجایم میخکوب شده ام. زمزمه آیاتش آرامش به جانم می ریزد و دوست دارم صبح نشود و فقط بخواند. -وَقُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یَتَّخِذْ وَلَدًا وَلَمْ یَکُنْ لَهُ شَرِیکٌ فِی الْمُلْکِ وَلَمْ یَکُنْ لَهُ وَلِیٌّ مِنَ الذُّلِّ وَکَبِّرْهُ تَکْبِیرًا (و بگو: همه ستایش ها ویژه خداست که نه فرزندی گرفته و نه در فرمانروایی شریکی دارد و نه او را به سبب ناتوانی و ذلت یار و یاوری است. و او را بسیار بزرگ شمار.) به خودم که می آیم، سوره اسراء را تمام کرده است. می خواهد برگردد به طرفم که چیزی تکانم می دهد. چشم باز می کنم، زن نیست و حیاط تاریک است. تنها نوری که هست، نور چراغ شهرداری ست. صدای اذان می آید. بلند می شوم و می روم به سمت جایی که زن ایستاده بود. هیچ نیست اما صوت قرآن لطیفش هنوز در گوشم هست. نمازم را خوانده ام که زینب روی گوشی ام پیام می دهد: -سلام آجی، آخرین مهلتشه. ثبت نام می کنی؟ یادم می افتد به زینب سپرده بودم برای اعتکاف خبرم کند. می نویسم: -سلام. آره! دلم میخواهد رها شوم روی تخت اما بیدار می مانم و چمدانم را از ته کمد بیرون می کشم. این اعتکاف می تواند نقاط مبهم و تاریک ذهنم را روشن کند، روحم را تنظیم کند و آماده ام کند برای رفتن. سال من بر مبنای اعتکاف می چرخد. هرسال این موقع ها دیگر شارژم تمام می شود و باید سه روز بروم برای تعمیرات و تنظیمات. بیشتر چمدان را کتاب ها و دفترم اشغال می کند. خودم هم میدانم نمی توانم این همه کتاب را در این سه روز بخوانم؛ اما اگر نبرم هم عذاب وجدان می گیرم! ساعت فکر کنم نه صبح باشد که زینب تماس می گیرد تا مشخصاتم را بپرسد برای ثبت نام. جوابش را می دهم و هزینه را واریز می کنم. می گویم: -عصر با ماشین میام دنبالت، بریم. تا عصر، وقت دارم برای خودم تنهایی خانه را تمیز کنم، سیب زمینی سرخ کنم، کتاب بخوانم، بنویسم، به عزیز زنگ بزنم و از همه مهمتر: فکر کنم! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت هفتم * دوم شخص مفرد سلام عزیز دلم. میدونی چقد دلم برات تنگ شده؟ چند وقته هر وقت دلم می گیره با عکست روی گوشیم حرف میزنم؛ حتی اگه وسط یه پروژه مهم باشیم. دیگه الان خیالم راحته که نگه داشتن عکست روی گوشیم خطرناک نیست؛ چون خطری تهدیدت نمی کنه و جات امن امنه. البته هنوزم فایلش رمز داره. یواشکی هم میرم نگاهش میکنم؛ دوست ندارم همکارام عکستو ببینن. چون میدونم خودتم دوست نداری. همیشه جلوی نامحرم انقدر تنگ رو می گرفتی که ما هم نمی شناختیمت. این مدل رو گرفتنت هم از مامان یاد گرفته بودی... مگه نه؟ اصلا همه چیز تو شبیه مامان بود. همه کارات ما رو یاد مامان می انداخت. راستی مامان چطوره؟ خوب اونجا عشق و صفا می کنید باهم... کاش الانم خودت اینجا بودی بجای این عکست. یادته اینو کی ازت گرفتم؟ فکر کنم یه سال و نیم پیش بود... رفته بودیم لب زاینده رود. تو هم مثل همیشه داشتی به حال خودت قدم می زدی... تو خودت بودی و سرت پایین بود. حواسم نبود، به اسم کوچیک صدات زدم. تو هم فهمیدی و جواب ندادی. خوشت نمی اومد جلوی نامحرم اسم کوچیکت رو بگیم. وقتی یادم افتاد، این بار به فامیل صدات کردم. سرت رو بلند کردی و خندیدی. چقدر خوشگل شده بودی! توی چشمات اشک جمع شده بود ولی می خندیدی. منم سریع ازت عکس گرفتم. الان که دارم باهات حرف میزنم، عین جنازه پهن شدم تو نمازخونه اداره مون. فکر کنم دو روزه نخوابیدم. الانم خوابم نمی بره. تازه الان یادم افتاده از صبح که یه لقمه نون و پنیر زدیم، تا الان که یه ساعت از مغرب گذشته هیچی نخوردم. الان خیلی وقته دیگه نه چیز درست حسابی خوردم، نه درست خوابیدم. قبلا هم خورد و خوراکم برام مهم نبود. ولی برای تو چرا. حواست به همه ما بود. چی بخوریم... چقدر بخوابیم... اما دیگه الان خیلی وقته کسی حواسش به کسی نیست. مرتضی که رفته سر خونه زندگیش، من موندم و بابا. هردومون سرمون به کار گرمه... هردفعه مادرجون یا خانم مرتضی میاد یه چیزی می پزه به ما میده. اصلا دیگه هیچکدوممون سمت آشپزخونه نمی ریم. تا تو بودی، آشپزخونه برق میزد. زنده بود. کلا خونه زنده بود. اما حالا دیگه دیر به دیر میایم خونه اصلا. تحملش رو نداریم بدون تو. آخ دلم هوس خورش قیمه هاتو کرد. معلوم نبود از کجا یاد گرفته بودی ولی هرچی بود که عالی بود. همیشه حواست بود ما نهار و شام خورده باشیم. حواست بود همیشه یه شکلات و یکم آجیل بدی که باخودمون ببریم سر کار. همیشه وقتی خسته و کوفته میومدیم و داغون بودیم، تو بودی که حالمونو بهتر کنی و شارژمون کنی. ولی ما خیلی وقتا که تو بهمون نیاز داشتی نبودیم. نگو همیشه حالت خوب بود که باور نمی کنم. بالاخره آدم بودی... دختر بودی... اما انقد جلوی ما تودار بودی که فکر میکردیم تموم نمی شی. فکر میکردیم همیشه هستی. فکر نمی کردیم اگه بار یه زندگی رو بندازیم روی دوشت کم بیاری. چرا هیچ وقت داد و بیداد نکردی؟ قهر نکردی؟ دعوا نکردی؟ خب یه بار می گفتی داری اذیت می شی... فقط یه جا صدات در اومد... صدا هم که نه... سرتو انداختی پایین گفتی یکم ناخوشم، برم بهتر میشم. گفتی به اندازه یه هفته غذا پختی فریز کردی، خونه تمیزه... کاری لازم نیس انجام بدیم. بابا اول میخواست بگه نه، دلش سوخت، نتونست با دلت راه نیاد. قول گرفت زود برگردی. خندیدی، سرتو کج کردی گفتی چشم... ********* ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت هشتم بوی روغن داغ که به مشامم می خورد، کتاب را رها میکنم و می دوم به سمت آشپزخانه. سیب زمینی ها را قبل از اینکه تبدیل به کربن شوند نجات می دهم. خوب سرخ شده. روغنش را می گیرم و می ریزمش توی بشقاب. تنها هستم، اما آدمم! بالاخره آدم باید وقتی چشمش به غذایش می افتد اشتهایش تحریک شود. سس را می ریزم روی سیب زمینی ها. مضر است اما از یک بار خوردنش نمی میرم. وقتی کسی خانه نیست، دلیلی ندارد غذا بپزم. می نشینم روی تاب و نت گوشی را روشن می کنم. می خواهم سراغ تلگرام بروم که یادم می افتد کلا دیلت اکانت کرده ام. طول می کشد عادتش از سرم بیفتد. بد کوفتی ست این تلگرام. عمر را هدر میدهد که هیچ، حین هدر دادن عمرت هم داری پول می ریزی به جیب یک مشت بچه کُش از خدا بی خبر. عضویتت هم دنیایت را به فنا می دهد هم آخرتت را. تنها پیامدش هم بالا رفتن ارزش سهام چهارتا صهیونیست است که تهش می شود بمب و موشک و خمپاره روی سر مردم بی گناه غزه. همین هفته پیش بود که به همه دوستانم گفتم هرکس میخواهد با من مرتبط باشد می تواند پیامرسان های ایرانی را نصب کند. به ارمیا هم همین را گفتم؛ با این که تلگرام راحت ترین راه ارتباط من و ارمیا بود. صفحه گوشی را می بندم و درحالی که تاب می خورم، سیب زمینی های عزیزم را نوش جان می کنم! صدای پیام گوشی باعث می شود تاب را نگه دارم. یک پیام ناشناس دارم. نوشته: -سلام خانم گل! عادت ندارم ناشناس ها را جواب بدهم. این را در دوره های حفاظتی که از طرف محل کار پدر برگزار شد یاد گرفتم. بخاطر شغل حساس پدرم، ما هم باید بعضی چیزها را مراعات کنیم. عکس های پروفایلش را باز میکنم. عکس یک پسر است که پشت به دوربین نشسته و روبه دریا. اسمش را هم به انگلیسی نوشته E.J. بازهم می نویسد: -خوبی؟ جواب نمی دهم. می نویسد: -بابا جواب بده دیگه خانوم خوشگله! سین می کنی جواب نمی دی؟ کم کم می ترسم. جواب نمی دهم تا ناامید شود و برود. اما پیام دیگری می فرستد: -بابا خیر سرم اومدم اُسکُلت کنم. ارمیام. جواب بده دیگه شازده کوچولوی من! چشم هایم به اندازه بشقاب سیب زمینی ها گرد می شوند. ارمیا؟ وقتی می گوید شازده کوچولوی من، یعنی خودش است. فقط ارمیا من را به این اسم صدا می زند. بچه که بودیم، کتاب شازده کوچولو را زیاد می خواندیم و یکی از بازی هایمان شازده کوچولو بازی بود! برایمان شیرین بود که خودمان را جای شازده کوچولو بگذاریم و دنبال ستاره مان بگردیم. ارمیا می گفت من شبیه شازده کوچولو هستم؛ چون همیشه نگاهم به ستاره هاست. اما به نظر من، ارمیا با موهای بورش بیشتر شبیه شازده کوچولو بود. حرف دلم را بی مقدمه می نویسم: -از کجا فهمیدی دلم برات تنگ شده؟ جوابش سریع می رسد: -از اونجا که دل خودمم تنگ شده بود. تو دوباره سلام یادت رفت؟ -سلام. -سلام به روی ماهت! خوبی؟ -ممنون. -بالاخره چکار میکنی؟ میای یا نه؟ -بیام یا نیام؟ -اگه به من باشه که میگم بیا، منم از تنهایی در میام. اما زندگی خودته. -خب زن بگیر از تنهایی دربیای، به من چه؟ -اینجا سخته یکی رو پیدا کنی که بخواد همیشه باهات زندگی کنه و یهو وسط کار نذاره بره! -خب من چکار کنم؟ -دختره بی احساس... از خواهر شانس ندارم. اون از آرسینه، اینم از تو. حالا چکارا می کنی؟ از سیب زمینی ها عکس می گیرم و برایش می فرستم: دلت آب! عشق و حال! ویس می فرستد: -ای جانم! نامرد من گشنمه چرا دلمو آب می کنی؟ دوباره چشم عمه منو دور دیدی روغن سوزوندی؟ چقدر دلم برای صدایش تنگ شده بود. ویس را چندین بار گوش می دهم. می نویسم: -میترسم بیام ارمیا... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 می‌نویسد: -نگران نباش. خاک اینجا خوشبختانه یا متاسفانه مثل ایران نیست که نمک گیرت کنه. زود برمی‌گردی ستاره خودت! -تو چرا برنمی‌گردی ایران؟ ویس می‌فرستد: -من اینجا کار دارم، اگه نداشتم یه لحظه هم نمی‌موندم. کارم رو که انجام بدم برمی‌گردم ستاره خودم! تو هم از من می‌شنوی، اگه می‌خوای بیای برای موندن نیا. اینجا به گروه خون تو نمی‌خوره. یعنی ظاهرش قشنگه، پیشرفته‌س، ولی هرچی داشته باشه ایران نیست. تازه اینجا می‌خوای بیای چکار؟ درس بخونی که چی بشه؟ اگه درست به درد کشورت نخوره باید مدرکتو بذاری در کوزه آبشو بخوری. ارمیا راست می گوید؛ آلمان به گروه خون من نمی‌خورد. نه فقط بخاطر مسائل اعتقادی. خیلی چیزها در ایران هست که در آلمان نیست. پیدا نمی شود اصلاً. بحث تفاوت فرهنگ است؛ تفاوت مبانی فکری. من در هوای ایران قد کشیده‌ام و اکسیژن اینجا می‌سازد به ریه‌هایم. ویس بعدی‌اش می‌رسد: -البته به نظرم بد نیست بیای. یکم اینجا باشی، ببینی چقدر فرقشه با ایران. تازه اونوقت می‌فهمی چقدر خوشبختی، چه چیزایی داری که اونا ندارن. یه درس عبرت زنده‌ست. حیف که کسی حالیش نیست یه عده این راهو قبلاً تا تهش رفتن و به بن‌بست رسیدن. یاد آیات قرآن می‌افتم. "در زمین سفر کنید و ببینید چگونه بود عاقبت تکذیب کنندگان؟" خیلی وقت‌ها حرف‌های ارمیا من را یاد قرآن می‌اندازد؛ با اینکه چندان اهل این حرف‌ها نیست. نه این که لاقید باشد، نماز و روزه‌اش بجاست اما خیلی هم مذهبی نیست به تبع جو آزاد خانواده‌اش. می‌نویسم: -چرا یه وقتایی عین حرفات توی قرآن هست؟ -جون من؟ بابا دم خدا گرم! فکر کنم خیلی با خدا اتفاق نظر دارم! -دیوانه‌ای ارمیا! -مرسی مرسی. می‌دونم. از اثرات داشتن یه خواهر مثه سرکار علیه‌س. بعد از چند لحظه مکث می نویسم: -می‌خوام برم اعتکاف. -برو که دیگه از این چیزا تو آلمان گیر نمی‌آری. برای منم دعا کن کارم رو انجام بدم و برگردم. دلم پوسید. -من که نفهمیدم این کار مهم تو چیه آقای تاجر جوان. -منم نفهمیدم بالاخره علم بهتره یا ثروت پژوهشگر جوان؟! ناسزاها را ردیف میکنم: -دیوانۀ روانیِ خل و چلِ خنگ! -تشکر... تشکر... لطف دارین! من متعلق به شمام. -من کار دارم. سیب زمینیامو باید بخورم برم سر زندگیم. مثل تو بیکار خارج نشین نیستم که. -از طرف من سیب زمینیا رو بوس کن، بذار رو قلبت! تو که می‌دونی عشق من تو دنیا سیب زمینیه. خنده‌ام می‌گیرد. می‌نویسم: -خدا با سیب زمینی محشورت کنه! -چی‌چی‌م کنه؟ مشهور؟ -خنگی دیگه... برو بذار به زندگیم برسم. -باشه... یادتم باشه این اکانت منه که دفعه بعد پیام دادم لال‌بازی درنیاری. فعلاً. -فعلاً یا علی... همیشه بعد حرف زدن با ارمیا یک لبخند عمیق بر لبم می‌ماند که نشانه نشاطی عمیق است. نه فقط بخاطر شوخی‌هایش. ارمیا من را بلد است؛ تمام پیچ و خم‌های ذهن و قلبم را. می‌داند کی باید فلسفی حرف بزند، کی شوخی کند، کی آواز بخواند یا اصلاً سکوت کند. ارمیا تمام کوچه پس کوچه‌های روحم را بارها قدم زده؛ از بچگی. برای همین الان می‌داند کدام کوچه نیاز به آب و جارو زدن دارد، چراغ کدام گذر سوخته و باید از نو نصب شود، کدام خیابان مسدود شده و باید گسترشش دهد... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 کاش الان هم می‌شد برای ارمیا بگویم چه بلایی دارد سر زندگیمان می‌آید. کاش می‌شد بگویم دیگر مامان ستاره‌ام را نمی‌شناسم. راستی اگر ارمیا بود، شاید با مادر حرف می‌زد و به نتیجه‌ای می‌رسید. مادر عجیب عاشق ارمیاست. محبتی بیشتر از آنچه یک عمه نسبت به برادرزاده‌اش دارد. انگار مادر بچگی خودش را، و شاید پسر نداشته‌اش را در ارمیا می‌بیند. مادر همیشه پسر دوست داشت. اخلاق خودش هم مردانه است و برای همین، ترجیح داد من هم مردانه بار بیایم. نمی‌دانم چقدر موفق بوده؛ شاید پنجاه درصد یا کمتر؛ چون من بیشتر وقتم را با عزیز می‌گذراندم و مادر وقت زیادی برای اعمال تربیتش نداشت. روز اولی که مرا برد داخل سالن رزمی، از صدای فریادهایشان وحشت کردم. هوای سالن گرفته بود و من نفسم تنگی می‌کرد. به مادر گفتم: -نمی‌شه مربیش خانم باشه؟ نمی‌شه بیام باشگاه خودتون؟ به من نگاه نمی کرد و نگاهش به جلو بود: -نه، مربی مرد بهتر کار می‌کنه. مربی که عمو یونس صدایش می‌کردند، مادر را که دید با احترام جلو آمد و سلام کرد. مادر مرا نشانش داد و گفت: -دخترم اریحا. می‌خوام خیلی قوی باهاش کار کنید. دستش را گذاشت روی چشمش: -چشم. حتماً. شما سفارش شده‌اید. بیا ببینم دختر خانم! تو دخترعمه ارمیایی؟ یونس ترسناک نبود اما من واهمه داشتم. نگاهی به مادر کردم. مادر گفت: -برو، من می‌شینم کنار سالن. کمی خیالم راحت شد. جلو رفتم. با چشمم دنبال ارمیا می‌گشتم. همه پسر بودند. بغض کرده بودم. ارمیا را دیدم و او هم مرا دید و نگاهش روی من ماند. یونس سرش داد زد: -ارمیا تمرین کن! از آن روز در رقابت با پسرها سعی کردم بهترین باشم و بودم. یونس از من راضی بود؛ انقدر که گاهی بعضی پسرها به من حسودی‌شان می‌شد. یک سال بعد آرسینه هم به ما اضافه شد و این برای من مثل یک نفس تازه بود در آن محیط پسرانه. تا ده سالگی در آن باشگاه تمرین کردم و انصافاً یونس مربی خوبی بود. انقدر که وقتی به باشگاه دخترانۀ مادرم رفتم، همه حیرت کردند از تسلطم. نمی‌دانم مادر چه برنامه‌ای برای من داشت که خواست رزمی یاد بگیرم، و پدر چه برنامه ای داشت که اسباب‌بازی‌های پسرانه برایم می‌خرید. اوایل این‌ها را می‌گذاشتم پای علایق شخصی‌شان؛ اما حالا به همه چیز شک کرده‌ام. خودم را در اتاق مادر پیدا کرده‌ام. دلم برایش تنگ شده است. کاش برمی‌گشت تا باهم صحبت کنیم. شاید اوضاع انقدر که من فکر می‌کنم بد نباشد. شاید یک سوءتفاهم ساده است. آن روزی که با یکی از دوستانم صبحت کردم، فقط نگران مادر بودم و نگران رابطه مادر و دختری‌مان. فکر می‌کردم مادر به عرفان‌های هندی گرایش پیدا کرده و زیاد سر این مسائل بحثمان می‌شد. ساده بگویم؛ برای آخرتش می‌ترسیدم. مثل بچگی‌هایم که کمربند ایمنی نمی‌بست و من از ترس از دست دادنش با گریه التماس می‌کردم کمربندش را ببندد. حرف زدن با دوستم افاقه نکرد؛ فقط ذهنم کمی سبک شد و توانستم مسئله را راحت‌تر حلاجی کنم و به این فکر بیفتم که به شماره صد و چهارده گزارش بدهم تا آن کانال را ببندند. همین کار را هم کردم و آرام شدم؛ و منتظر ماندم که ببینم دیگر خبری از آن کانال‌ها و گروه‌ها نیست. چندروز بعد، شماره صفر روی همراهم افتاد. می‌دانستم شماره بعضی ادارات خاص دولتی روی گوشی نمی‌افتد. حدس زدم اداره پدر باشد؛ اداره‌ای که هیچوقت شماره‌اش را نداشتیم. اما پدر عادت نداشت از تلفن محل کار استفاده کند. جواب دادم و منتظر صدای پدر شدم، اما خانمی‌گفت: -سلام. خانم منتظری؟ لحنش باعث شد کمی‌نگران شوم و آب دهانم را قورت بدهم. راستش آن لحظه اصلاً یادم نبود که چند روز قبل با صد و چهارده تماس گرفته‌ام. -بله خودمم! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️ @aspazyzoj پذیرش تبلیغات @hosyn405
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_دهم کاش الان هم می‌شد برای ارمیا بگویم چه بلایی دارد سر زندگیمان می
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 -شما یه گزارشی دادید در رابطه با چند تا کانال و گروه توی تلگرام، یادتونه؟ -بله بله... فکر نمی‌کردم گزارشم انقدر مهم باشد که یک نفر زنگ بزند و بخواهد درباره‌اش مفصل صحبت کنیم. آن خانم که حس کرده بود من کمی هول شده‌ام، لحن مهربان‌تری گرفت و گفت: می‌شه دقیق برام توضیح بدی؟ و من ناخودآگاه هرچه به اپراتور صد و چهارده گفته بودم را به او هم گفتم. این که مادرم در تلگرام عضو یک گروه شده که محتوایش شبیه عرفان‌های کاذب هندی ست. و کانال هایشان را هم دنبال می‌کند. خودم گروه را رصد کرده بودم. متن هایشان را خوانده بودم و جواب شبهاتش را می‌دانستم. بوی تعفن انحرافشان انقدر تند بود که سریع صدای هشدار مغزم را بلند کند. ظاهرش جملات انگیزشی بود؛ هماهنگی با کائنات و قدرت روح و این دست حرف‌ها. اما برای من که بیشتر مطالعه‌ام در زمینه مسائل فلسفی و دینی‌ست، کاری نداشت فهمیدن انحراف مویرگی‌شان. درباره عرفان‌های نوظهور زیاد خوانده بودم. می‌شد ردپای بهائیت را حتی میان متن‌هایشان دید. درواقع حتی عرفان هندوئیسم یا بودائیسم هم نبود. فقط نسخه‌ای بود برای کسانی که دلشان عشق و حال معنوی می‌خواست در کنار راحتی و ولنگاری! حرف اصلی‌شان هم این بود که انسان، برترین موجود است؛ نه برترین مخلوق! و ادعا می‌کردند که هر انسان می‌تواند خدای خودش باشد و نیازی به دستورالعمل خالق نیست! یک بار هم از مادر پرسیدم اگر همه ما خدا باشیم چه می شود؟ مثلاً من بخواهم رتبه اول دانشگاه شوم و دوستم هم همین طور؛ آن وقت اراده کدام خدا محقق می شود؟ کدام خدا قوی‌تر است؟ اصلاً می شود خدایی باشد که ضعیف‌تر از دیگران باشد، اما باز هم مقام خدایی داشته باشد؟! نحوه تبلیغ و رشدشان هم مشکوکم کرد و این شاید مهم ترین چیزی بود که آن خانم می‌خواست بداند! این که هر کسی در گروه عضو می‌شود و از مطالب استفاده می‌کند، بعد سه روز گروه بزند و پنج نفر از دوستانش را عضو کند و این شادی را با آنها تقسیم کند! و کم‌کم زیاد می‌شدند و زیادتر... مثل قارچ رشد می‌کنند. جالب است که نویسنده مطالب، پیشنهاد داده افراد می‌توانند مطالب را به زبان خودشان بنویسند و در گروه دوستانشان قرار دهند، و یا کپی کنند. اما احتمالاً کسی این کار را نمی‌کرد! و برای همین متن‌های اصلی دست به دست می‌شدند. نویسنده متن اصلی، گفته بود هر شب مطالب را به وقت کانادا می‌گذارد تا کسانی که ایران هستند بتوانند صبح‌ها بخوانند و انرژی بگیرند. و این تیر خلاصی بود که شَک‌ام را تقویت کرد. «آن خانم» گفت باید من را ببیند و حضوری صحبت کنیم. از همانجا آشنایی‌مان شروع شد؛ بی آنکه اسمش را بدانم. هنوز سی سالش نشده بود. شاید پنج- شش سال بزرگتر از من. در ذهنم لیلا صدایش می کنم... گفته بودم که... اولین باری که دیدمش هم، تقریبا تمام زندگی‌ام را می‌دانست. دو رگه بودن مادر را، شغل پدر را، رشته دانشگاهی‌ام را و تعداد مسافرت‌هایمان به آلمان را. حتی می‌دانست ارمیا برادر رضاعی‌ام است. طوری که دیگر چیزی برای پنهان کردن نبود. مقابل تابلوی بزرگ سیاه قلم روی دیوار می‌ایستم. این تابلو را یکی از دوستانش به مادر هدیه داده. قبلاً کنار این تابلو، عکس بزرگ مادر و پدر هم خودنمایی می کرد؛ اما خیلی وقت است که تابلوی سیاه قلم یکه تازی می‌کند در این اتاق؛ از وقتی که اتاق مادر از پدر جدا شد. و این روند انقدر بی‌سر و صدا و تدریجی بود که وقتی به خودم آمدم، دیدم دیگر عکس دو نفره پدر و مادر به دیوار نیست. این تابلوی سیاه قلم را مادر خیلی دوست دارد. تصویر مردی هخامنشی ست کنار یک زن؛ که احتمالاً پادشاه و ملکه‌اند. زن سر به زیر است و گل نیلوفر در دست دارد. گویا از چیزی ناراحت است. پس زمینه‌شان، تخت‌جمشید است و مردی در نقطه‌ای دورتر گوشه عکس ایستاده با لباس هخامنشی، که انگار از چیزی عصبانی ست. بچه که بودم، مادر می‌گفت این تصویر کوروش کبیر است و همسرش. اما توضیحی درباره مرد گوشه عکس نمی‌داد. راستی مادر کوروش را می‌پرستید؛ به عنوان یک اسطوره و شاید حتی بیشتر. مادر شیفته کوروش بود و اتاقش هم پر بود از نمادهای هخامنشی؛ ماکت منشور کوروش، ماکت تخت‌جمشید و پاسارگاد و... شاید اگر می‌توانست، تمام دکور خانه‌مان را مثل تخت‌جمشید می‌چید! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا