رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_پنجاه_و_هشت
روی کارتی که به گل های نرگس وصل شده، به زبان آلمانی نوشته: روشن ترین دوران زندگی بشر در زمین، با حکومت مردی رقم خواهد خورد که تمام ادیان الهی به آمدنش بشارت داده اند. نابودی
جنگ، فقر، ظلم و جهل یک رویا نیست. واقعیتی ست که به زودی اتفاق خواهد افتاد؛ زمانی که از چنگ زدن به ریسمان های خودساخته بشری ناامید شویم.
با آخرین منجی بشریت بیشتر آشنا شوید.
زیر متن هم آدرس وبلاگشان را نوشته اند. یاد فکرهای امروزم میافتم و شرمنده میشوم. چه کسی گفته امام اینجا یار ندارد؟
میتوان نگاه مهربان امام را به کسانی که نامش را در قلب اروپا زنده نگه میدارند احساس کرد. اگر یک نفر از کسانی که گل نرگس هدیه میگیرد، امشب آدرس وبلاگ را سرچ کند و درباره آخرین منجی بشریت بخواند، و دلش از شوق دیدن روشن ترین دوران زندگی بشر در زمین بلرزد، و از صمیم قلبش آرزو کند آن روز زودتر فرا برسد، شاید ظهور چندسال جلو بیفتد. شاید یک نفر به یاران امام اضافه شود. شاید... شاید این جمعه بیاید!
به دو سه نفر دختری که مشغول هدیه دادن گل به مردم هستند نگاه میکنم. دوست دارم من هم درکارشان شرکت کنم، به این امید که آن یک نفری که قرار است مطالب وبلاگ را بخواند و دلش بلرزد، گل را از دست من بگیرد.
به توضیحاتی که دخترها میدهند دقت میکنم تا یاد بگیرم. باید خجالت را کنار بگذارم و یک دسته گل نرگس بردارم.
دوست دارم همه بدانند بوییدن و تماشای گل نرگس چه لذتی دارد!
گل ها که تمام میشوند، مینشینم روی نیمکت. ارمیا دارد با دوستانش حرف میزند.
دوتا از دخترها خداحافظی میکنند و میروند، و دو نفرشان میمانند که مینشیند کنار من و سر صحبت را باز میکنند.
یکی از دخترها اسمش حنیفا ست؛ آلمانی ست و شعبان سال قبل مسلمان شده و اسمش را از فلورا به حنیفا تغییر داده. وقتی میپرسم چرا حنیفا، میگوید: حنیفا یعنی کسی که دنبال حقیقته؛ فکر کنم توی زبان عربی به کسی میگن که به سمت حقیقت بره.
دختر دیگر، وفاء نام دارد و فارسی را با ته لهجه عربی صحبت میکند. میگوید مادرش ایرانی ست اما تا قبل از آمدنش به آلمان، عراق زندگی کرده اند.
وفاء دانشجوست و حنیفا چند ماهی ست با یک جوان مسلمان ازدواج کرده. با هم گرم میگیریم. من را یاد زینب میاندازند. راستی چقدر دلم برای زینب تنگ شده... اگر زینب اینجا بود حتما از حنیفا میخواست داستان مسلمان شدنش را تعریف کند.
وقتی میفهمند ایرانی ام، چشمانشان برق میزند و با اشتیاق از ایران میپرسند.
عمو صادق میگفت تا چهل سال پیش، ایران اصلا شناخته شده نبود؛ حتی گاهی به دلیل شباهت تلفظ کلمه ایران و عراق در زبان انگلیسی، مردم اروپا فکر میکردند ایران همان عراق است!
عمو میگفت وقتی بچه بودند، انقدر ایران ناشناخته و عقب مانده بود که حتی خود مردم ایران از ایرانی بودنشان خجالت میکشیدند. اما حالا دیگر اینطور نیست. میتوانی سرت را بالا بگیری و بگویی ایرانی هستی و در کشوری زندگی میکنی که در خیلی از رشته های علمی، رتبه های سوم و چهارم و حتی اول را دارد.
در کشوری که با وجود یک انقلاب و دگرگونی در اعماق لایه های جامعه و پیامدهای انقلابش و با وجود یک جنگ هشت ساله نابرابر و تحریم های کمرشکن، توانسته در کمتر از چهل سال خود را بازسازی کند در زمینه علم، فناوری و صنعت، در رتبه های اول جهان قرار بگیرد. در کشوری که نه وابسته و جیره خوار غرب است و نه شرق؛ بلکه پایه های فکری و معرفتی خودش را حفظ کرده و آنها را به دیگر کشورها صادر میکند.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_پنجاه_و_نُه
انقدر با حنیفا و وفاء گرم گرفته ام که گذر زمان را نمیفهمم؛ تا زمانی که ارمیا و همسر حنیفا صدایمان بزنند و بگویند وقت رفتن است. پیاده با ارمیا راه میافتیم به سمت خانه.
راست میگفت ارمیا. چقدر حال و هوایم بهتر شده از دیدن جشن کوچک نیمه شعبان در قلب اروپا.
میپرسم:
-ارمیا تو که اهل این حرفا نبودی! اینا رو از کجا پیداشون کردی؟
-خب بالاخره منم یه چیزایی حالیمه! انقدرام که فکر میکنی بی خیال نیستم. بعدم گفتم تو رو ببرمت که یکم سرحال بشی.
سه شاخه گل نرگسی که از حنیفا هدیه گرفتهام را مقابل بینیام نگه داشتهام و با ولع سیریناپذیری می بویمشان. ارمیا میگوید:
-کار گل در حجره سبز رنگش به این زودی ها تمام نمیشد. رنگهایش را با دقت انتخاب میکرد و گلبرگهایش را به آرامی به خود میبست... و همزمان با طلوع خورشید شکفته بود... یادته؟
برایم عجیب نیست که ارمیا بعد از این همه سال جملات رمان شازده کوچولو را حفظ باشد. من و ارمیا بارها آن رمان را خوانده ایم. میگویم:
-یادمه. ولی گل مغرور شازده کوچولو کجا و گل نرگس کجا؟
یکی از گل ها را از دستم می گیرد و بو میکند:
-راست میگی! گل نرگس فوق العادهست...
صدای چند جوان از آن سوی خیابان، گفت و گویمان را متوقف میکند. تعادل ندارند و بلند و کشدار باهم حرف میزنند. پیداست مستند. ارمیا با دیدنشان بازویم را میگیرد و قدم تند میکند. یکی از جوان ها همانجا کنار خیابان بالا میآورد. چهره ام درهم میرود.
یاد امام میافتم و نگاه مهربانی که الان با اندوه به جوان ها مینگرد. امام حتما آن جوان ها را دوست دارد. حتما نگران سلامتی آنهاست و ناراحت است از اینکه جسم و عقلشان را با شراب فرسوده میکنند. حتما امام برای آنها دعا میکند، بدون اینکه آنها امام را بشناسند.
شاید یکی از همین جوان ها، فردا صبح که هوش و حواسش برگردد، اتفاقی در فضای مجازی درباره آخرین منجی بشریت مطلبی بخواند، و شاید برای آمدن این آخرین منجی دعا کند، و شاید...
ارمیا میگوید:
-راستی یه چیزی میخواستم بگم بهت.
-چی؟
-وفاء خانم بود که دیدیش... راستش گویا یکم از محیط خوابگاهشون شاکیه.
ترجیح میداد یه خونه اجاره کنه. گفتم شاید بدت نیاد اگه دوست داشته باشی، وفاء همخونهت باشه. هردوتون از تنهایی در میاین. تازه اجاره رو هم تقسیم میکنیم و بارش برای هردوتون کم میشه. البته من به خودش حرفی نزدم، گفتم اول نظر تو رو بپرسم.
تنها ماندنم واقعا معضل است. با وجود خانه ساکت و سوت و کور خودمان، من به تنهایی عادت ندارم.
من خانه ای مثل خانه عزیز را دوست دارم که زندگی در آن جریان داشته باشد. حالا برایم سخت است تنها زندگی کنم. گاهی حتی وهم برم میدارد و مجبورم همه چراغ ها را روشن کنم.
جداً چطور میتوانند تنها زندگی کنند؟ خانه خالی روح را فشار میدهد، هرقدر بزرگ باشد. آپارتمان های قوطی کبریتی ما که جای خود دارد.
-دختر مورد اعتمادی هست؟
-تاجایی که من میدونم آره.
-خوب اگه فکر میکنی دختر خوبیه، واقعا دوست دارم تنها نباشم.
لبخند کمرنگی میزند. چندقدم که جلوتر میرویم دوباره میگوید:
-راستی... یه چیز دیگه... دوست ندارم خانوادم بدونن امشب کجا رفتیم. باشه؟
-چرا؟
-خب میدونی که خیلی خوششون نمیاد از این چیزا.
زیر لب میگویم:
-باشه...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_شصت
این روزها تمام ذهنم درگیر پروژهام است و تنها تفریحم، بیرون رفتن هفتگی با ارمیاست.
معمولا میرویم هیئت خانگی یکی از همان دوستان ایرانیاش که با خانوادهاش برای تبلیغ ساکن اینجا شدهاند. شبیه هیئتهای ایران نیست، اما خوب است.
همان دوست ایرانی ارمیا سخنرانی میکند، و بعد هرکسی که بخواهد میرود کمی مداحی میکند.
هیچ کدام مداح حرفهای نیستند؛ دلی میخوانند و به دل مینشیند. این هیئت هفتگی برای من در این غربت مثل آب حیات است؛ مخصوصا از وقتی ماه رمضان شروع شده و نیاز من به فضای معنوی بیشتر.
هرازگاهی هم میرویم خانه دایی. دایی گاهی ایرانیهای ساکن آلمان را دورهم جمع میکند؛ البته مجلسشان خیلی شبیه هیئت هفتگی دوست ارمیا نیست!
تازه نمازم تمام شده است که صدای هشدار ایمیل از لپتاپم بلند میشود.
آخرین دانههای تسبیح تربت را سبحان الله میگویم و میخواهم ایمیل را چک کنم که صدای در زدن ریتمیک ارمیا را میشنوم. تق تتق تق...
در را که برایش باز میکنم، با یک بسته شیرینی پشت در ایستاده است:
-سلام شازده کوچولو!
در چشمانش خستگی موج میزند. من که تقریبا در مرز بیهوشیام؛ این اولین سالی ست که تقریبا هفده ساعت روزه میگیرم. روزهای ایران انقدر طولانی نبود. فکر نمیکردم ارمیا هم روزه بگیرد؛ اما وقتی سپرد برای سحری اول بیدارش کنم فهمیدم چندسالی ست که دارد در روزهای طولانی آلمان روزه میگیرد، دور از چشم خانوادهاش.
روزهایی که وفاء دیرتر برمیگردد، با ارمیا افطار میکنم. بوی پایسیب که به مشامم میخورد معدهام میسوزد.
چقدر گرسنهام! ارمیا وارد میشود و جعبه شیرینی را روی میز آشپزخانه میگذارد. بیصبرانه در جعبه شیرینی را باز میکنم و یک پایسیب برمیدارم.
ارمیا میگوید:
-منم آدمم ها!
تازه یادم میافتد ارمیا حتما افطار نکرده است. به سینی آبجوش و نبات اشاره میکنم:
-خب بردار بخور!
-نگاش کن! چشمش به شیرینی افتاد داداششو یادش رفت!
چند جرعه از آبجوش مینوشد و به من نگاه میکند:
-با این چادرنماز مثل راهبهها میشی!
-راهبه؟
-آره... دیدیشون؟ حجابشون همون شکلیه که شماها توی ایران دارین. مقنعه سفید و یه چیزی مثل چادر.
یاد فیلمی میافتم که چندوقت پیش با زینب دیدیم. فیلم راهبه؛ یک فیلم ترسناک که به اصرار من زینب نشست که ببیندش،
تنها بودیم و زینب تمام وقت با یک حالت عاقل اندر سفیه نگاه میکرد به فیلم؛ با اینکه انتظار داشتم جیغ بکشد و بترسد. خودم هم نمیترسیدم.
فیلم که تمام شد، زینب بلند شد و گفت: چرت و پرته! ترسناک میسازن که چی بگن؟ میخوان بگن از خدا قویترم پیدا میشه؟ خب برن قویتر از خدا رو بگردن پیدا کنن، اگه پیدا شد منم میپرستمش!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند👇
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال آشپزی زوج خوشبخت👇 https://eitaa.com/joinchat/3221422761C0641bc6448
رمانکده زوج خوشبخت👇 😋https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
تبلیغات 👈
@hosyn405
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
روزی مردی جوان از کنار رودی میگذشت...
پیرمردی را در آنجا دید،
جویای حال پیرمرد شد.
پیر گفت: میخواهم از رود رد شوم، ولی چون چشمانی کم سو دارم و رود هم خروشان است، نمیتوانم.
جوان کمک کرد و پیرمرد را از رود گذراند.
سپس پیرمرد از وی تشکر کرد و هر کدام به راه خود ادامه دادند.
پس از مدتی جوان پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید: ای پیرمرد مرا میشناسی؟
پیر جواب داد: نه نمیشناسم.
جوان گفت: من همانم که تو را از آب رد کردم...
پیر دوباره تشکر کرد و دعای خیر برای جوان کرد.
پس از مدتی دوباره همدیگر را ملاقات کردند و دوباره همان حرف ها رد و بدل شد و این ملاقات چند بار تکرار شد!!!
روزی دیگر جوان دوباره پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید: ای پیر مرا میشناسی؟!!!!!!
پیر که چشمانی کم سو داشت، جواب داد: نه نمیشناسم.
جوان گفت: من همانم که تو را از آب رد کردم!!!!
پیر که دیگر از حرفهای جوان خسته شده بود، جواب داد: ای کاش آب مرا میبُرد ولی تو مرا از آب رد نمیکردی!!
✅قصه ماست...
یک کار خوب که برای کسی انجام میدهیم، هِی یادآوری میکنیم!
کارهای خوب را بی منت و گوش زدِ مدام انجام بدهید تا برکت یابد.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 👇
@zojkosdakt
تبلیغات👈
@hosyn405
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
داستان بسیار زیبا و آموزنده ایست
مخصوصاً برای بعضی از دختر خانمها
⚠️ حتماً بخوانید
سر کلاس بحث این بود که چرا
بعضی از پسرهائی که هر روز با یه دختری
ارتباط دارند دنبال دختری که تا به حال
با هیچ پسری ارتباط نداشتهاند
برای ازدواج میگردند!
اصلاً برایمان قابل هضم نبود که
همچین پسرهائی دنبال اینطور دخترها
برای زندگیشان باشند
این وسط استادمان خاطرهای را
از خودش تعریف کرد:
ایشان تعریف میکردند من در فلان دانشگاه
مشاور دانشجوها بودم، روزی دختری که
قبلاً هم با او کلاس داشتم وارد اتاقم شد
سر و وضع مناسبی از لحاظ حجاب نداشت
سر کلاس هم که بودیم مدام تیکه
میانداخت و با پسرا کل کل میکرد
و بگو بخند داشت دختر شوخی بود
و در عین حال ظاهر شادی داشت
سلام کرد گفت حاج آقا من میخواستم
در مورد مسئلهای با شما صحبت کنم
اجازه هست؟
گفتم بفرمائید و شروع کرد به تعریف کردن
راستش حاج آقا توی کلاس من خاطر یه پسر
رو میخوام ولی اصلاً روم نمیشه بهش بگم
میخوام شما واسطه بشید و بهش بگید
آخه اونم مثل خود من خیلی راحت
باهام صحبت میکنه و شوخی میکنه
روحیاتمون باهم میخوره
باهام بگو بخند داره خیلی راحتتر از
دخترهای دیگهای که در دانشکده هستن
با من ارتباط برقرار میکنه و حرف میزنه
از چشمهاش معلومه اونم منو دوست داره
ولی من روم نمیشه این قضیه رو بهش بگم
میخواستم شما واسطه بشید و این قضیه
رو بهش بگید
حرفش تمام شد و سریع به بهانهای که
کلاسش دیر شده از من خداحافظی کرد و رفت
در را نبسته همان پسری که دختر بخاطر او
با من سر صحبت رو باز کرده بود وارد اتاق شد
به خودم گفتم حتماً این هم بخاطر این
دخترک آمده چقدر خوب که خودش آمده
و لازم نیست من بخواهم نقش واسطه رو
بازی کنم
پسر حرفش رو اینطور شروع کرد
که من در کلاسهائی که میرم
دختری چشم من رو بد جور گرفته
میخوام بهش درخواست ازدواج بدم
ولی اصلاً روم نمیشه
و نمیدونم چطوری بهش بگم
بهش گفتم اون دختر کیه: گفت خانم فلانی!
چشمهام گرد شد دختری رو معرفی کرد که
در دانشکده به «مریم مقدس» معروف بود!
گفتم تو که اصلاً به این دختر نمیخوری
من باهاش چند تا کلاس داشتم
این دختر خیلی سر سنگین و سر به زیره
بی زبونی و حیائی که اون داره من تا الآن
توی هیچ کدوم از دخترهای دانشکده ندیدم
ولی تو ماشاءالله روابط عمومیت بیسته
فکر میکنم خانم فلانی (همون دختری که
قبل از این پسر وارد اتاق شد و از من
خواست واسطه میان او و این پسر شوم)
بیشتر مناسب شما باشه
نگذاشت حرفم تمام شود
و شروع کرد به پاسخ دادن
من از دخترهائی که خیلی راحت
با نامحرم ارتباط برقرار میکنن بدم میاد
من دوست دارم زن زندگیم فقط مال خودم
باشه، دوست دارم بگو بخندهاشو
فقط با مرد زندگیش بکنه
زیبائیهاش فقط مال مرد زندگیش باشه
همه درد و دلهاشو با مرد زندگیش بکنه
حالا شما به من بگید با دختری که همین الآن
و قبل از ازدواج هیچی برای مرد آیندهاش
جا نذاشته من چطوری بتونم باهاش
زندگی کنم!؟
من همون دختر سر به زیر سر سنگینی رو
میخوام که لبخندشو هیچ مردی ندیده
همون دختری رو میخوام که میره ته کلاس
میشینه و حواسش بجای اینکه به این باشه
که کدوم پسر حرفی میزنه تا جوابش رو بده
چهار دنگ به درسشه و نمراتش عالی
همون دختری که حجب و حیاش باعث شده
هیچ مردی به خودش اجازه نده باهاش
شوخی کنه و من هم بخاطر همین
مزاحم شما شدم چون اونقدر باوقاره
که اصلاً به خودم جرأت ندادم
مستقیم درخواستم رو بگم
حالا تصمیم با خودتونه✔️
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 👇
@zojkosdakt
تبلیغات👈
@hosyn405
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_شصت این روزها تمام ذهنم درگیر پروژهام است و تنها تفریحم، بیرون رفت
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_شصت_و_یک
بعد هم فیلم را کمیعقب زد و روی یکی از صحنههای ترسناک متوقف شد.
-ببین! شخصیت اهریمنیای که تمام وقت باید ازش بترسی مثل راهبهها لباس پوشیده... یا بهتر بگم مثل ما مسلمونا...!
راهبهها مدل لباسای مختلف دارن. اما بین اون همه مدل، اونی رو انتخاب کرده که بیشترین شباهت رو به خانمای مسلمون داره.
ببین! دقیقا چادر و مقنعهست! فکر میکنی دلیلش چی باشه؟
راست میگفت. الکی که نیست. نامردها بلدند چطور فیلم بسازند که چه مسلمان باشی، چه مسیحی، چه بی دین، ته دلت از هرچه آدم دیندار و محجبه و خداپرست است بدت بیاید و بترسی.
صدای ارمیا مرا به خودم میآورد:
-ولی جدا مسخره ست! اینهمه آدم توی اروپا مسیحی اند، اما فقط یه درصد کمیاز خانما شون مثل حضرت مریم(علیها السلام) لباس میپوشن! درحالی که اگه واقعا کسی رو دوست داشته باشی، باید سعی کنی شبیهش باشی.
سفره افطار کوچکی روی میز میچینم؛ با خرما و نان و پنیر ایرانی و گردو و هندوانه. این ایرانیترین غذایی ست که دست و پا کردهام.
درحال چیدن سفره هستم و ارمیا وضو میگیرد که نماز بخواند. این یکی را هم باورم نمیشد! ادامه حرفش را میگیرم:
-اینطور که معلومه، پوشش خانمای اروپایی از اول اینطوری نبوده. ولی نفوذ یهود و سرمایه دارای یهودی باعث شده کم کم پوشش اروپایی ها بازتر بشه... درحالی که هنوز خود یهودیا شدیدا به حجاب مقیدن و حتی پوشیه میزنن. هرچی هست زیر سر یهوده!
انتظار دارم ارمیا بحث را ادامه دهد اما با شنیدن این حرفم، سر به زیر میاندازد و به جانمازم که هنوز جمعش نکردهام اشاره میکند:
-میشه منم روش نماز بخونم؟
تعجب کردهام از واکنش ارمیا که زیر لب میگویم:
-طوری نیست.
نماز خواندن ارمیا را یکی دوبار بیشتر ندیدهام. همان موقع هم که ایران بودند، خوشش نمیآمد جلوی کسی نماز بخواند.
میرفت یک گوشه، یواشکی نماز میخواند. وقتی میپرسیدم چرا دوست ندارد کسی نماز خواندنش را ببیند، میگفت خجالت میکشد و میترسد نمازش ریاکارانه باشد.
الان که نگاه میکنم، انقدر نماز خواندنش قشنگ است که واقعا هم ممکن است ریا شود! صورت سفیدش برافروخته و سرخ شده، انقدر که نگرانش شده ام. فکر نمیکردم ارمیا در آلمان هم نماز بخواند...
اما تازه فهمیده ام به همان اندازه که ارمیا من را میشناسد، من کشفش نکردهام.
نماز ارمیا که تمام میشود و مینشیند سر سفره، بازهم انگار حالش گرفته است. نمیدانم چکار کنم که حال و هوایش عوض شود. مگر من چه گفتم؟
افطار که تمام میشود، آرام میگوید:
-میگم اریحا...
برای شبای قدر، مرکز اسلامیبرنامه احیا داره.خیلی دوست دارم بریم. ولی من فکر کنم دو شب اول رو نتونم بیام. تو رو میرسونم، خودم میرم یه جایی کار دارم. باشه؟
-باشه... طوری نیست.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_شصت_و_دو
دوست دارم بازهم بماند ولی نمیدانم چرا ناگهان انقدر گرفته شد و حالا میخواهد برود. دم در است که میپرسم:
-خوبی ارمیا؟
-خوبم. یکم خسته م فقط.
-نمیشه بازم بمونی؟
-نه دیگه. الان وفاء خانم میان.
ارمیا که میرود، یاد ایمیل جدیدی که برایم آمده میافتم و مینشینم سر لپتاپ.
یک دعوت همکاری ست از طرف یک موسسه در آلمان؛ یک موسسه ایران شناسی! نمیدانم من را از کجا پیدا کرده اند. شرایط خوبی دارد.
میتوانم در ایران کار کنم و مجبور نیستم آلمان بمانم. حقوقش هم عالی ست. ناگاه یاد حرفهای عمو و لیلا میافتم و صدای زنگ هشدار مغزم بلند میشود. این فقط یک پیشنهاد است؛ مجبور به قبول کردنش نیستم. ایمیل را پاک میکنم و لپتاپ را میبندم.
وفاء مثل همیشه پر سر و صدا میرسد. انرژی این دختر تمامیندارد؛ حتی اگر روزه گرفته باشد و هنوز افطار نکرده باشد. پای سیبها را تعارفش میکنم:
-بفرمایین. ارمیا اینا رو برای تولد امام حسن علیه السلام خریده.
با ذوق یک شیرینی برمیدارد و میگوید:
-نمیدونی چقدر گرسنمه!
-افطار کردی؟
-یه شکلات همرام بود همونو خوردم فقط.
-وای خب بیا بشین قشنگ افطار کن تا نمردی!
مینشیند پشت میز و برای خودش لقمه میگیرد.
-نگران نباش، ما بدتر اینا رو گذروندیم. اینا که چیزی نیست! تو عراق زندگی نکردی نمیدونی!
-چطور؟
-تو فقط تصور کن هرلحظه احتمال بدی یا بریزن تو خونهت و قتل عامتون کنن، یا بمب بذارن، یا با هواپیما و خمپاره و موشک بیفتن به جونتون!
تازه این غیر تحریمای غذایی و کمبود آب و تشعشعات رادیو اکتیوه! ما دیگه ضدضربه شدیم و تلخ میخندد.
الان که درباره تاریخ عراق فکر میکنم، میبینم راست میگوید. مردم عراق سالهاست زیر سایه جنگ و ناامنی زندگی میکنند؛ زیر سایه ترس. میپرسم: با این حال دوست داری برگردی عراق؟ اینجا نمیمونی؟
شانه بالا میاندازد و خیلی راحت میگوید: معلومه! اگه از عراق بریم که عراق درست نمیشه. فقط بدتر از اینی که هست میشه. مشکل اصلا همینه، که نخبه هامون خودشونو خرج بقیه کشورا میکنن. باید با خودمون رو راست باشیم.
چشم آبیا هیچوقت به سود ما کار نکردن. الانم اگه به من امکانات علمی میدن برای راه افتادن کار خودشونه.
حالا میفهمم چرا اسمش را گذاشته اند وفاء. کاش همینقدر وفاداری را بعضی از نخبههای ما هم به کشورشان داشتند.
کاش مثل وفاء، خوشی و آسایش و پول را فقط برای خودشان نمیخواستند.
ماندن برای ساختن کشور سخت است؛ اما کسی نخبه واقعی ست که در شرایط سخت، بتواند بماند و بسازد.
-از داعش نمیترسی؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_شصت_و_سه
-داعشم به زودی تموم میشه. من مطمئنم. داعش وقتی تموم میشه که ازش نترسیم. همه قدرت داعش به هارت و هورتشه، وگرنه ابدا بتونه حریف حاج قاسم بشه!
یاد مکالمه مان میافتم با مرضیه و زینب درباره قاسم سلیمانی. این مرد بین المللی ست! خیلی دوست دارم بیشتر بشناسمش. باید یادم باشد امشب درباره ش جست و جو کنم.
به وفاء میگویم:
-یکی از دوستام بود که حاج قاسمو دیده بود. از نزدیک!
چشمان وفاء برق میزنند:
-واقعا؟
-اوهوم!
-خوش بحالش!
خودم را با همراهم سرگرم میکنم. ذهنم درگیر ایمیلی ست که امشب برایم رسیده. هشدارهای عمو و لیلا رهایم نمیکند.
بیهدف گالری عکسها را باز میکنم و میان عکس ها، تصویر تابلوی سیاه قلم اتاق مادر را میبینم.
عکسش را چند وقت پیش گرفته بودم که در اینترنت سرچ کنم و ببینم نقاشی کیست و درباره چیست؟ عکس را به وفاء نشان میدهم:
-وفاء اینو ببین... این نقاشیو جایی دیدی؟
خودم هم نمیدانم چرا از وفاء پرسیدم.
شاید چون خیلی وقت است آن نقاشی و مخصوصا آن مرد عصبانی گوشه تصویرش ذهنم را درگیر کرده است. وفاء کمیدقت میکند و میگوید:
-خیلی آشناست! فکر کنم رنگی شو دیدم.
-جداً؟ کجا؟
-توی اینترنت... بذار یکم فکر کنم...
دقیقتر به عکس نگاه میکند و بعد از دقیقه ای میگوید:
-آهان... فکر کنم این یکی از پادشاهای ایران باشه و همسرش.
-کوروش؟
-نه کوروش نبود. یکی دیگه... خشایار... خشایارشا! آره خشایارشا بود.
پس چرا مادر به من میگفت کوروش است؟ حسم درست بود که به این نقاشی شک داشتم. شاید یک چیزی، یک مفهومی، یک نشانه ای در این نقاشی باشد که دلیل این جدایی بیصدای مادر از پدر را مشخص کند؛ و دلیل افتادنش در جریان فرقهها را.
مرد عصبانی گوشه تصویر را به وفاء نشان میدهم:
-این مرد رو میبینی؟ نمیدونی این کیه؟
-چه دقتی داری تو! من اصلا ندیده بودمش. خب برو توی اینترنت تحقیق کن!
سرم را تکان میدهم و با خودم میگویم:
-آره... یه بار که فرصت شد باید تحقیق کنم!
-حالا این نقاشی کجا بوده؟
-یکی از دوستای مامانم وقتی بچه بودم بهش هدیه داد. مامانم خیلی دوستش داره. منم از بچگی برام سوال بود این نقاشی درباره چیه؟
وفاء میرود به اتاقش و میگوید:
-حس کارآگاهیتو کنترل کن، بگیر بخواب که سحر بیدار شیم.
میخواهم لپتاپم را خاموش کنم که دوباره صدای هشدار ایمیل بلند میشود. بازهم دعوت به همکاری همان موسسه ایران شناسی که گویا وابسته به یونسکو ست.
اصلا دوست ندارم به احتمالاتی که پشت این دعوت است فکر کنم. دستانم به وضوح میلرزند. از میان وسایلم، موبایلی که لیلا داده است را برمیدارم و برای لیلا پیامک میزنم:
-یه موسسه ایران شناسی بهم درخواست همکاری داده... چکار کنم؟
ساعت را نگاه میکنم. الان در ایران باید یک ساعتی به افطار مانده باشد. حتما لیلا خسته است. راستی الان لیلا دارد چکار میکند؟ هنوز پیگیر مادر هستند؟ حتما دارند موسسه را شنود میکنند. نمیدانم به چه نتیجه ای رسیده اند...
گوشی را روی حالت بیصدا میگذارم، میان وسایلم پنهان میکنم و روی تخت دراز میکشم. مادر دارد چکار میکند؟ نمیدانم...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_شصت_و_چهار
*
دوم شخص مفرد
همه چیِ این خانواده مشکوکه. الان رسیدم به یه سوال دیگه؛ یه مجهول جدید به اسم ریحانه منتظری. نمیدونم ربطی به پرونده داره یا فقط حس کنجکاوی خودمه...
امروز صبح یه جلسه تشکیل دادم؛ با حضور محسن، که از بچههای عملیات بود، دوتا از بچه هایی که کار شنود و حک دوربینای موسسه رو به عهده داشتن، خانم صابری و خانم محمودی که با چندتا خواهرای دیگه، زحمت رصد کانالها و چتهای جناب پور و افراد مربوط بهش رو کشیدن. به ابالفضل هم گفتم به عنوان یه کارشناس خارج از پرونده بیاد و نظر بده.
بعد خانم صابری گزارش داد: با توجه به نتایج شنود و مطالبی که توی کانالهای مربوط هست، ما حدس میزنیم این موسسه درحال تبلیغ عرفانهای یهودی و کابالاست.
اما چون یهود در زمینه عرفان به طور مستقل حرفی برای گفتن نداشته و عرفانش رو از عرفانهای ادیان دیگه مثل تصوف اسلامیو هندوئیسم اقتباس کرده، ما اول احتمال دادیم این عرفانها مربوط به هندوئیسم یا بودائیسم باشن.
دقت کنین که اسم موسسه جناب پور درخت زندگی هست؛ و اونطور که ما تحقیق کردیم، درخت توی عرفان یهود تقدس و جایگاه مهمیداره.
من یه تحقیقی درباره رابطه یهودیت و فرقههای نوظهور انجام دادم. اینطور که معلومه، یهود توی زمینه فرقهسازی فوق العاده فعال بوده؛ که نتیجه یکی از تلاش هاش هم فرقه بهائیته.
محسن هم از طرف اویس گزارش داد که شرایط اریحا منتظری خوبه و تحت نظره.
و البته حدسمون درست بوده و یه موسسه ایران شناسی ازش دعوت به همکاری کرده. وقتی گزارشهای معمول تموم شد، چیزی که توی فکرش بودم رو مطرح کردم. اینکه ریحانه منتظری کیه و چه بلایی سرش اومده.
محسن میگفت برم از خود خانواده شون بپرسم. اما خب بریم چی بگیم؟ بگیم ببخشید، یکی از اعضای خانواده تون مجرم امنیتیه، داریم پروندهش رو بررسی میکنیم رسیدیم به این؟ خانم صابری پیشنهاد داد بریم قاضی پرونده تصادف رو پیدا کنیم.
یا به اسم مددکار بنیاد شهید بریم ازشون سوال و جواب کنیم...
ولی ابالفضل کلا میگه این قضیه به اصل پرونده ربطی نداره و نباید وقت صرفش کرد.
همون موقع، خانم محمودی که تا الان ساکت بود و داشت پرونده یوسف منتظری رو ورق میزد، بلند شد و اومد پای تابلویی که روش مسائل مربوط به پرونده رو مینوشتیم.
یه عکس هم از لای پرونده برداشته بود. عکس رو به همه نشون داد و گفت: این طیبه سادات شهریاریه؛ همسر یوسف منتظری که توی اون تصادف شهید شد.
یکم به حالت و اسلوب صورت و چشمها و بقیه اجزای صورتش دقت کنین!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_شصت_و_پنج
ادامه دوم شخص مفرد
عکس رو با آهنربا گذاشت کنار عکس اریحا منتظری. لازم نبود توضیح اضافه تری بده. این دوتا عکس انگار یکی بودن! فقط یکیش رنگی بود، اون یکی سیاه و سفید. یه لحظه نفس همه بند اومد.
خانم محمودی شونه بالا انداخت و گفت: نمیدونم. این یه احتماله. اما نمیشه نادیدهش گرفت.
راستش از اومدن خانم محمودی به جلسه تعجب کردم. اولش قرار نبود بیاد؛ آقای مداحیان فرستاده بودنش برای مرخصی، اما قبول نکرد و به دو روز نرسیده برگشت سر کارش.
صبح قبل جلسه، ابالفضل که خانم محمودی رو دید رنگش برگشت و به من گفت:
-من جرأت ندارم جلوشون آفتابی بشم.
همین دوماه پیش با شوهرش ماموریت بودم، شوهرش مفقود شده و من برگشتم. الان بیام چی بگم؟
یادم افتاد هفته پیش ابالفضل و مداحیان باهم بحث داشتن که کی خبر شهادت شوهر خانم محمودی رو بهش بگه. آخرشم به نتیجه نرسیدن.
نمیدونم... ولی ظاهر خانم محمودی که اصلا شبیه یه خانم همسر از دست داده نبود. مثل همیشه بود.
من اما، اون روز توی سامرا، ظاهرم داد میزد پریشونم. خواهرمو گم کرده بودم... چیز ساده ای نیست! نفهمیدم چطور خودمو رسوندم به بیمارستانی که مجروحا رو برده بودن اونجا. حالا برم چی بگم؟ چطور بین این همه آدم پیدات میکردم؟
چیزی که خانم محمودی گفت خیلی ذهنم رو درگیر کرده. شایدم وقت تلف کردن باشه؛ اما یه حسی بهم میگه دونستن اصل ماجرا مهمه.
باید برم یکی از اعضای خانواده ریحانه منتظری رو پیدا کنم و به اسم مددکار و مصاحبه گر بنیاد شهید، برم ببینم میشه چیزی فهمید یا نه.
عموش که گویا سوریه ست و بعیده بتونم بکشمش ایران. اما داییش، آقای شهریاری ایرانه...
همون موقع، محسن صدام زد. گفت جناب پور و صراف یه جلسه دونفره گذاشتن و مهمه که حرفاشونو بشنوم.
هدفون رو که گذاشتم روی گوشم، وسط حرفاشون بود:
جناب پور: نه! جواب نمیده. اگه میخواست با این چیزا وا بده، تا الان داده بود.
صراف: فکر میکنی! اون الان توی یه محیط بازتره. شاید نظرش عوض بشه!
جناب پور: نچ! این دختره هم عین اون یوسفِ احمق، یه دنده و غُده. محل به در و دیوار میذاره اما به جنس مخالف نه.
صراف: بدجوری شاکی ای از دستشا! هنوزم بعد این همه سال داری بهش بد و بیراه میگی!
جناب پور: چند ماه وقتمو الکی صرفش کردم، آخرم هیچی به هیچی. دم به تله نداد پسرۀ منگل! حقش بود تو اون اتوبوس جزغاله بشه. الانم اریحا عین اونه.
صراف: حرص نخور. بذار امتحان کنیم. ضرر نداره.
جناب پور: کار اضافهست. چه میدونم. هرکاری میخواین بکنین.
***
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_شصت_و_شش
چندماه بعد... ۱۳۹۴ برلین
شب اول محرم است و من هم روضهای... اصلا هوای وطن هیچ، اما هوای روضه به ریه هایم نرسد خفه میشوم.
حالا منتظرم ارمیا برسد و من را برساند به مرکز اسلامیتا بتوانم نفس بکشم و خون به مغزم برسد، بلکه بتوانم همه اتفاقاتی که این چندماه افتاده را هضم کنم و ببینم باید چه خاکی به سرم بریزم.
اتفاق امروز باعث شد یاد نقاشی سیاه قلم اتاق مادر بیفتم. قرار بود درباره اش تحقیق کنم، اما کلا یادم رفته بود. به ذهنم فشار میآورم تا یادم بیاید وفاء چه گفت درباره نقاشی. اسم پادشاه چه بود؟ خدایا... یادم نمیآید.
عکس را در اینترنت سرچ میکنم. وفاء راست میگفت. مشابهش هست. باید ببینم این نقاشی درباره چیست؟
«در دربار شاه خشایارشا، پادشاه هخامنشی که بر ۱۲۷ استان فرمان میراند، مهمانی برگزار شد و شاه در حالت مستی، ملکه وشتی را فراخواند تا در میهمانی حاضر شود و زیبایی خود را به میهمانان نشان دهد.
از آنجا که زنان ایرانی به عفت شهره بوده و برای آن بسیار اهمیت قائلاند ملکه از این کار سر باز زد، و شاه با مشاوره مردخای، تصمیم گرفت که او را عزل کند و بکشد و شخص دیگری را جای او بنشاند.
در جستجو برای یافتن دختری بجای ملکه، دختران زیباروی به قصر برای گلچین شدن آورده شدند. یکی از این دختران، هدسه، یا همان استر، دختر یتیم از نسل تبعیدشدگان یهودی بود که به عنوان ملکه برگزیده شد. طبق آموزش پسرعمویش (مردخای) او هیچ سخنی از تبارش نگفت...»
انگشتانم را روی شقیقه هایم فشار میدهم. وای خدایا... چرا گذر زمان بجای اینکه همه چیز را بهتر کند، بدترش میکند؟ مادر چرا باید عاشق نقاشی خشایارشا باشد؟ حتما زنی که در عکس است هم استر است. استر کیست؟ نمیدانم.
صبح که زن دایی راشل زنگ زد و گفت بروم خانه شان، بوی دردسر را حس کردم و وقتی زندایی با گریه خودش را در آغوشم انداخت، حدسم تایید شد.
گریه میکرد، زار میزد و هرچه میپرسیدم چه شده، جواب نمیداد.
به بدبختی آرامش کردم و نشاندمش روی مبل. دایی نبود. بالاخره به حرف آمد:
-اریحا... منو ببخش! خواهش میکنم منو ببخش!
-چرا؟ برای چی ببخشمتون؟ شما که کاری نکردین زن دایی!
-چرا. من خیلی با تو بد کردم. همه ما به تو ظلم کردیم.
بازهم هق زد. انقدر گریهاش شدید بود که نمیتوانست درست حرف بزند. نمیدانم آرسینه و دایی کجا بودند.
برایش کمیآب آوردم و به زور به خوردش دادم تا آرام بگیرد. راستش زن دایی را مثل مادرم دوست دارم؛ شاید چون از او شیر خوردهام.
او هم نسبت به من حسی مادرانه دارد. کمیکه آرامتر شد، اشک هایش را پاک کرد و دستانم را گرفت:
-اریحا! ما آدمای خوبی نیستیم! داییت و خونواده مادرت... هیچکدوم آدمای خوبی نیستن. خواهش میکنم... از ما فاصله بگیر! نذار نزدیکت بشیم. تو باید برگردی ایران.
یاد ایمیلی افتادم که چند شب پیش دریافت کردم. لرز به جانم افتاد:
-شما چی میدونین زندایی؟
-چندین ساله دارم با خودم کلنجار میرم. دارم بیچاره میشم. از چندماه پیش که ستاره اومد اینجا بدتر شد... نمیدونستم بهت بگم یا نه. الان چندماهه شبا خواب ندارم...
دست هایش را محکمتر فشار دادم. بازهم اشک از چشمانش سر خورد. پرسیدم:
-شما چیو میخواین به من بگین؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا