eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
468 دنبال‌کننده
168 عکس
207 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 امتیاز من نسبت به او، این است که من این محله را مثل کف دست بلدم و او احتمالا نه. برای این که بتوانم خفتش کنم، باید در یکی از کوچه‌های بن‌بست گیرش بیندازم. خودم هم نمی‌دانم قرار است با چه چیزی مواجه شوم. می‌توانم همین الان برگردم به یک مکان شلوغ تا گمم کند اما کنجکاوی رهایم نمی‌کند. آیۀالکرسی می‌خوانم و داخل یک بن‌بست می‌پیچم. می‌دانم بعید است کسی این موقع روز عاشورا در یکی دو خانه داخل این کوچه مانده باشد. به دیوار کوچه تکیه می‌دهم و چاقو را درمی‌آورم. پشت موتور سیکلتی که به تیر چراغ برق زنجیر شده می‌نشینم و منتظرش می‌شوم. با فاصله چند دقیقه می‌رسد و با تردید وارد کوچه می‌شود. وقتی از کنار موتور می‌گذرد، با تمام سرعتی که از خودم سراغ دارم از جا می پرم، چاقو را روی کمرش می‌گذارم و با صدایی که سعی دارم کلفت و محکم باشد فریاد می‌زنم: -برنگرد! مرد سرجایش میخکوب شده است. دوباره داد می‌زنم: -دستاتو بذار رو سرت! صدایش کمی می‌لرزد: -باشه! باشه! از این که انقدر راحت تسلیم شد نگران می‌شوم. نکند همدست‌هایی دارد که الان بیایند کمکش؟ شاید هم برنامه دیگری دارد. اما حالا دیگر کاری جز مبارزه و ادامه دادن از دستم برنمی‌آید. هنوز دستانش روی سرش قرار نگرفته که با لگدی به پشت زانویش روی زمین می‌اندازمش. کوچه آرام است و من هرآن منتظرم همدست‌هایش سر برسند. درحالی که چاقو را روی گردنش قرار داده ام روی کاپشنش دست می‎کشم. سلاح ندارد. نیشخند می‎زند: -مسلح نیستم! خیالت راحت! چرا انقدر ترسیدی؟ خوب می‌داند فشار عصبی‌ای که فرد مهاجم تحمل می‌کند، خیلی بیشتر از فرد مورد تهاجم است. حالا می‌دانم با یک آدم آموزش دیده طرفم. به دست راستم که چاقو را گرفته التماس می‌کنم نلرزد؛ چون نمی‌خواهم مرد بمیرد. بازهم سرش داد می‌زنم: -ساکت! با خونسردی نگاه تحقیرآمیزی به سرتاپایم می‌اندازد و می‌گوید: -هوم! پس اریحا تویی! شنیده بودم یونس آموزشت داده اما فکر نمی‎کردم انقدر زرنگ باشی! پس قصدش زورگیری و دزدی نبوده و شاید بی‌ارتباط با آن ایمیل‎ها، آریل و حتی ستاره نباشد. خشمم را در مشتم می‌ریزم و به چهره مرد حواله می‎کنم: -ببند دهنتو! لب مرد پاره می‎شود و روی پیراهنش خون می‌ریزد. مشت خودم هم کمی درد گرفته است. یونس همیشه می‌گفت مشکل من در کنترل شدت ضربه است. می‌گفت نمی‌توانم شدت ضربه‌ای که وارد می‌کنم را متناسب با حریف و نوع ضربه تنظیم کنم و این منجر به آسیب خودم می‌شود. شاید دلیلش این بود که تمام نیرویم را به کار می‌گرفتم تا از پسرها عقب نمانم. نمی‌دانم چرا مرد مقاومتی نمی‌کند. خشمم را می‌خورم و می‌گویم: -تو کی هستی که افتادی دنبال من؟ چی می‌خوای؟ کی فرستاده تو رو؟ یک لحظه خودم هم خودم را نمی‌شناسم. این من هستم که تک و تنها با یک مرد دو برابر خودم درگیر شده ام و سرش داد می‌زنم؟ چنین جسارتی را از خودم سراغ نداشتم. جسور بودم اما نه انقدر که چاقو را روی گردن کسی بگذارم که می‌دانم آموزش دیده است. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 مرد نفس نفس می‌زند: -بهت نمی‌اومد اهل این کارآگاه بازیا باشی حاج خانم! باید حرفای آریل رو جدی می‎گرفتم. عین ستاره غد و لجبازی و باهوش. اینو وقتی توی اتوبوس سرکارم گذاشتی فهمیدم. انصافا اگه می‌خواستی، مامور اطلاعاتی خوبی می‎شدی! وقتی یاد آریل می‌افتم، گُر می‌گیرم و لگدی به پهلویش می‌زنم: -حرف مفت نزن! جواب سوالمو بده! با وجود درد می‌خندد. کوچه ساکت است و صدای طبل و سنج تعزیه را از دور می‎شنوم. ناگاه صدای زنگ همراهم بلند می‌شود و اعصابم را بیشتر بهم می‌ریزد. مرد با پوزخند مسخره‌ای می‌گوید: -چرا برش نمی‌داری؟ بردار ببین کیه! شاید بشناسیش! با تردید یک دستم را داخل جیب می‌برم که گوشی را بردارم. دست دیگرم همچنان چاقو را به سمت مرد گرفته است. نیم نگاهی به شماره روی گوشی می‌اندازم که ناشناس است. مرد سر تکان می‌دهد: -نترس! باهات کاری ندارم. برش دار! -از جات تکون بخوری پاره می‌کنم شکمتو! تماس را وصل می‌کنم و از صدای کسی که می‌شنوم خشکم می‌زند: -به! خانم کماندو! باید اعتراف کنم فوق‌العاده‌ای! هم باهوش، هم تیز، هم فرز... فقط مشکلت اینه که زیادی کله شقی و با گُنده‌تر از خودت درمی‌افتی! فقط زمزمه می‌کنم: -لعنت به تو آریل! قاه‌قاه می‌خندد. نمی‌دانم این لعنتی از کجا فهمیده من دارم چکار می‌کنم. مطمئنم یک نفر از جایی که نمی‌دانم دارد من را می‌پاید. شاید آرسینه باشد! دندان‌هایم را روی هم می‌سایم و می‌گویم: -پس کار تو بود؟ -فکر می‌کردم زودتر فهمیده باشی! فقط می‌خواستم بدونی همه جا حواسمون بهت هست و یه وقت دست از پا خطا نکنی. هرکاری بهت می‌گم گوش کن! چون وقتی دستامون به خودت می‌رسه، به عزیزجون و آقاجونتم می‌رسه. از ذهنم می‌گذرد چرا ارمیا هنوز نتوانسته این عوضی را زیر بگیرد؟ وقتی صدای نفس‌های خشمگینم را می‌شنود ادامه می‌دهد: -حق داری عصبانی باشی. ولی خب همینه که هست. شنیدم قراره بری کربلا. خوش بگذره، برو و زود بیا که خیلی کارت داریم. راستی... یادت باشه با کسی درباره این ماجرا حرفی نزنی. کاش به ارمیا هم نمی‌گفتی! من و ارمیا با هم دوست بودیم! منظورش را نمی‌فهمم ولی نگرانی به جانم چنگ می‌زند. جیغ می‌زنم: -منظورت چیه؟ بی‌توجه به سوالم می‌گوید: -از آدمای باهوش مثل تو خوشم می‌آد. خوش گذشت! بای! صدای بوق اشغال در گوشم می‌پیچد. حالا دیگر نگران خودم نیستم؛ نگران ارمیا هستم و کسانی که زندگی بدون آن‌ها برایم ناممکن است. به مرد که حالا با خیال راحت کنار دیوار نشسته و با دستمال خون را از صورتش پاک می‌کند نگاه می‌کنم. مرد در همان حال می‌گوید: -بی‌کله نباش! اگه عاقل باشی می‌تونی به خیلی جاها برسی. و بلند می‌شود و خاک‌های لباسش را می‌تکاند. با نگاهی پر از کینه نگاهم می‌کند و می‌گوید: -دستت سنگینه، ولی دفعه بعد اگه باهام دربیفتی آروم نمی‌شینم کتک بخورم! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 زیرلب می‌غرم: -نامرد! هنوز چند قدم دور نشده که می‌پرسم: -با ارمیا چکار کردین؟ -ایمیل جدیدت رو که ببینی می‌فهمی! نگاهی به کوچه می‌اندازم و سعی می‌کنم بفهمم از کجا ما را دید زده اند. میان ماشین‌های کنار هم پارک شده یا از تو رفتگی دیوار خانه‌ها؟ ایمیلم را همانجا باز می‌کنم. فقط یک عکس برایم فرستاده اند با یک جمله: -الان دیگه کسی نمی‌دونه شرایطت رو! عکس را که می‎بینم، چشمانم سیاهی می‌روند. یک مرد است که به پشت افتاده دست‌هایش بسته‌اند. صورتش پیدا نیست و کلاهی که روی سرش کشیده، اجازه نمی‌دهد رنگ موهایش را ببینم. هیکلش مثل ارمیاست... نه! محال است این ارمیای من باشد! قلبم فشرده می‌شود و چشمانم تار. الان ارمیا من زنده است یا مرده؟ پاهایم سست می‌شوند و به دیوار تکیه می‌زنم. نشانه دیگری ندارد که بفهمم خود ارمیاست یا نه. هرچه نفرین بلدم نثار آریل می‎کنم و تکیه از دیوار می‌گیرم. با صدای مداح که از دور به سختی می‌شنوم، بهتم می‌شکند و اشکم می‌جوشد: -هرچه می‌کرد بگوید سخنی‌هیچ نگفت/ مرگ خود را به سر جسم علی باور کرد... اما من باور نکرده ام. با قدم‌هایی نامتعادل از کوچه خارج می‌شوم و آرسینه را از دور می‌بینم که به سمتم می‌آید. من را که می‌بیند، تندتر می‌آید: -اریحا چی شده بود؟ خیلی نگرانت شده بودم. رفته بودی چکار کنی؟ چرا انقدر خاکی شدی؟ اشک‌هایم را پاک می‎کنم: -چیزی نبود. ولش کن. بریم. به میدان تعزیه که می‌رسیم، از دیدن حضرت زینب و جوانان بنی‌هاشم بالای پیکر علی‌اکبر علیه السلام بغضم می‌ترکد. همین روضه را کم داشتم برای زار زدن به حال خودم. وقتی کمی به عمق روضه فکر می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که حال من که گریه ندارد! گریه اگر هست باید برای حسین علیه السلام باشد... نماز ظهر عاشورا را همانجا خوانده‌ایم و حالا باید برگردیم خانه زینب. دوست دارم باز هم تعزیه را تماشا کنم اما چاره ای نیست. از ته دل آرزو می‌کنم کاش خانمی که برای پسندیدن من آمده، تا الان رفته باشد. شاید هم با دیدن چشم‌های سرخ و پف کرده من و حال خرابم خجالت بکشد و برود. عزیز با دیدنم نگران می‌شود. هیچ عاشورایی انقدر گریه نمی‌کردم که آثارش در چهره‌ام پیدا شود. شاید چون این بار، من هم مضطر بودم. می‌فهمیدم معنای محاصره شدن و از دست دادن را. در آغوشش رها می‌شوم؛ شاید چون نمی‌توانم بایستم. آریل درباره عزیز تهدید کرد؟ وای خدای من! عزیز را محکم‌تر می‌فشارم. -اریحا مادر حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟ جواب نمی‌دهم عزیز وقتی می‌بیند حال حرف زدن ندارم، می‌نشاندم یک گوشه و می‌رود برایم نذری بیاورد. حس می‌کنم دیگر نمی‌توانم بلند شوم و رمقی در پاهایم نیست. همه چیز مثل کابوس است و تصویر آن مرد که نمی‌دانم زنده بود یا مرده، از پیش چشمم کنار نمی‎رود. سرم را تکیه می‌دهم به دیوار و هنوز چشم نبسته ام که همان خانم را می‌بینم که با ترکیبی از مهربانی و دلواپسی نگاهم می‎کند. بیشتر مهمان‌ها رفته اند و فقط او مانده و چندنفر دیگر. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 آرسینه در آستانه در ایستاده و از مریم خانم می‌پرسد: -عمه ستاره کجا رفتن؟ -رفتن خونه، انگار چندتا کار عقب مونده داشتن برای فردا که می‌خواین برین. -پس منم می‌رم خونه، خیلی خسته‌م. یکم استراحت کنم. مریم خانم دو ظرف غذا دست آرسینه می‌دهد: -بیا مادر، اینا رو ببر برای خودت و ستاره خانم. عزیز با یک بشقاب برنج و خورش قیمه مقابلم می‌گذارد؛ از همان قیمه‌های خاص ظهر عاشورا. برعکس همیشه، میلی به غذا ندارم. فقط دوست دارم پلک بزنم و وقتی چشم باز می‌کنم، همه این‌ها تمام شده باشد. عزیز که می‌بیند غذا نمی‌خورم، می‎گوید: -چی شده مادر؟ چرا انقدر پریشونی؟ از یادآوری تهدیدهای آریل و آنچه تا الان پیش آمده است، قطره اشکی بر چهره ام می‌غلتد و عزیز را نگران‌تر می‌کند. -قربون اون چشمای خوشگلت بشم... چرا گریه می‌کنی؟ چی شده؟ مریم خانم که کنار در سالن ایستاده است می‌رود که برایم آب بیاورد. عزیز بر پیشانی ام دست می‌گذارد و بعد از چند لحظه می‌گوید: -چقدر داغی مادر! مریم خانم آب را می‌آورد اما ناگاه همان خانمی که تا الان روبه رویم نشسته بود، بلند می‌شود و لیوان را از دست مریم خانم می‌گیرد. مریم خانم خجالت زده می‎گوید: -شما چرا حاج خانم؟ بفرمایین من خودم می‌دم بهش! متاسفانه تعارف مریم خانم کارگر نمی‌افتد و «حاج خانم» کنارم می‌نشیند. لیوان آب را دستم می‌دهد و می‌گوید: -یه نوه دارم عین توئه. فکر کنم همسن باشین. اونم روز عاشورا رنگش می‌پره، مریض می‌شه انگار. فقط نگاهش می‌کنم. ادامه می‌دهد: -لبات خشکه دخترم. یکم بخور! نمی‌توانم تعارفش را رد کنم و چند جرعه می‌نوشم. کامم تلخ است و آب هم تلخ می‌شود. با حالت خاصی نگاهم می‌کند که معنایش را نمی‎فهمم: -نوه‌م خیلی شبیه توئه! کاش می‎اومد همدیگه رو می‌دیدین. حتما باهم دوست می‌شدین. عزیز با خنده می‌گوید: -ان‌شالله دفعه بعد که تشریف می‌آرین با هم بیاین که اریحاجونم ببیندش. زن لبخند کمرنگی می‌زند و پیشانی‌ام را می‌بوسد: -مواظب خودت باش دخترم. و می‌رود. عزیز دستپاچه بلند می‌شود که بدرقه اش کند و من می‌مانم و افکار پریشانم. باید با لیلا حرف بزنم... همه چیز را باید برایش بگویم... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 مثل همیشه به یکی از ستون‌های حسینیه تکیه داده ام و تعزیه شام غریبان را تماشا می‌کنم. بجز صدای تعزیه‌خوانان و هق‌هق گریه و فریادهای گاه و بی‌گاه بچه‌ها، صدای دیگری نیست. حسینیه تاریک است و نور سبزی که از محل اجرای تعزیه می‌تابد، کمی دور و اطراف را روشن می‌کند. غصه دختر کوچک، انقدر برایم بزرگ است که فکر ارمیا را از ذهنم بیرون بیندازد. خاصیت روضه همین است. غم‌هایت را کوچک می‌کند تا راحت‌تر با آن‌ها کنار بیایی؛ بتوانی از بالا نگاهشان کنی و اجازه ندهی غم‌های کوچک وقتت را بگیرند. هر مشکلی، هرچقدر هم بزرگ باشد وقتی کنار مصیبت حسین علیه السلام قرار بگیرد کوچک می‌شود و غم‌های کوچک را راحت می‌شود مدیریت کرد. حالا غم من در برابر یک دخترک سه ساله انقدر کوچک شده است که یادم برود خودم هم بابا ندارم. -یتیمی، درد بی‌درمان یتیمی... این مصراع را تا وقتی یادم است رقیه‌ی تعزیه شام غریبان می‌خواند و مردم با آن می‌مُردند. مثل خیلی از روضه‌های دیگر است که کهنه نمی‌شود. هزاربار هم که بگویی «میر و علمدار نیامد»، یا بگویی«امشبی را شه دین در حرمش مهمان است...»، بازهم می‌توانی گریه کنی و زار بزنی. انگار تازه شعر را شنیده‌ای؛ یک خبر ناگوار و تازه... امشب هم این بیت تعزیه شام غریبان بدجور درهم می‌شکندم. نه برای خودم، برای رقیه کوچک. تعزیه رسیده به آنجا که رقیه کوچولو دارد از عمه اش زینب درباره پدر می‌پرسد. ناگاه زینب خودش را به من می‌رساند و در گوشم می‌گوید: -یه خانمی اومده در پشتی حسینیه، با تو کار داره! اشک چشمانم را می‎گیرم و متعجب می‌پرسم: -کیه که با من کار داره؟ -نمی‌دونم. نمی‌شناختمش؛ اما اون فکر کنم منو می‌شناخت که سراغت رو از من گرفت. حدس می‌زنم لیلا باشد. آرسینه همراهمان نیامده اما نگرانم که تحت نظر باشم و ارتباطم با لیلا لو برود. زینب گفت: خانمه عجله داشت. معطلش نکن! روسری و چادرم را جلوتر می‌کشم تا صورتم پیدا نباشد؛ گرچه در این تاریکی و نور کمرنگ سبز چیز زیادی پیدا نیست. در پشتی حسینیه که به کوچه تاریک و خلوتی باز می‌شود، به ندرت باز است و مورد استفاده قرار می‌گیرد. برای همین بعید است تحت نظر باشد. از در حسینیه که بیرون می‌روم، لیلا را می‌بینم که آهسته سلام می‌کند و می‌گوید: -زود دنبالم بیا. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 انقدر تنگ رو گرفته ام که بعید است کسی من را بشناسد اما بازهم از سر احتیاط، نگاهی به کوچه می‌اندازم که کسی در آن نیست. لیلا دستم را می‌گیرد و می‌برد به کوچه روبرویی که تاریک‌تر است. یک ون سبزرنگ با شیشه‌های دودی در آن پارک شده. نفسم می‌گیرد وقتی لیلا چند ضربه آرام به در ون می‌زند و در باز می‌شود. می‌خواهد من را کجا ببرد؟ لیلا آرام می‌گوید: -زود سوار شو! با تردید سوار می‌شوم و نور چراغ داخل ون چشمم را می‌زند. لیلا می‌نشیند و من هم کنارش. تازه آنجا متوجه یک مرد جوان و یک خانم تقریبا همسن لیلا می‌شوم که داخل ون نشسته اند. مرد موبایلش را به لیلا می‌دهد و لیلا موبایل را به سمت من می‌گیرد: -یه نفر پشت خط باهات کار داره! موبایل را با تردید روی گوشم می‌گذارم و صدای آشنایی می‌شنوم: -سلام شازده کوچولو! نفسم بند می‌آید و با شوق می‌گویم: -ارمیا! -جانم؟ با یادآوری آنچه ظهر دیدم، اشک در چشمانم جمع می‌شود اما سریع پاکش می‌کنم. ارمیا حتما فهمیده به چه فکر می‌کنم که می‌گوید: -آریل بهت دروغ گفت که بترسی! -حالت خوبه ارمیا؟ -خوب خوبم. خیالت راحت. فقط با کسی در این باره حرف نزن؛ با هیچ کس. باشه؟ -باشه... ولی اون عکسی که آریل فرستاد... اون کی بود؟ بغض صدایش را خش زده است: -همه رو بعدا برات تعریف می‎کنم. الان دیگه باید برم. مواظب خودت باش! -تو هم همینطور. -فعلا... موبایل را به لیلا می‌دهم و تماس قطع می‌شود. مردی که تا الان حواسم به او نبود با حالتی عتاب‌آمیز می‌گوید: -خیلی کار خطرناکی کردید خانم منتظری! اگه کوچکترین اتفاقی براتون می‌افتاد چی؟ اگه اون مرد مسلح بود چکار می‌کردید؟ متوجه بودید خودتونو تو چه موقعیت خطرناکی انداختید؟ به ذهنم فشار می‎آورم تا یادم بیاید مردی که روبه‌رویم نشسته همان مردی‌ست که آن شب با دونفر از همکارانش آمدند موسسه درخت زندگی و شنود کار گذاشتند. مرد همان سرتیم است و حالا چهره جدی‌اش را بهتر می‌بینم؛ چهره ای سبزه و شاید آفتاب سوخته و ریش پرپشت، موهای موج‎دار و درهم، و نگاهی که بیشتر زمین و هوا را می‌کاود و دور و بر من نمی‌چرخد. از لحنش خوشم نیامده و برای همین حالت تهاجمی می‎گیرم: -داشت تعقیبم می‌کرد! باید خودم از خودم دفاع می‌کردم. بعدم، کاری که من کردم لطمه‌ای به پرونده شما نزد، زد؟ لیلا دستش را روی دستم می‌گذارد و زمزمه می‌کند: -آروم! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 مرد که از لحن من جاخورده موضع دفاعی می‌گیرد: -درسته که کار شما مشکلی برای ما درست نکرد، اما خودتون چی؟ -من بلدم از خودم دفاع کنم. مرد که از بحث با من ناامید شده، نفس عمیقی می‌کشد: -دیگه از این به بعد هیچ کاری بدون هماهنگی ما انجام ندید. -باشه! مرد انگار تازه رفته سر موضوع اصلی اش: -شما قراره مشرف بشید عتبات، درسته؟ -بله. کمی سرجایش جابجا می‎شود و با حالت جدی‌تری می‌گوید: -خوب دقت کنید خانم منتظری! رفتن با آدم‌هایی مثل ستاره و آرسینه می‌تونه خیلی خطرناک باشه برای شما. ما هنوز دقیقا نمی‌دونیم چه برنامه ای دارن ولی ممکنه هر اتفاقی بیفته. خوشبختانه هنوز نفهمیدن شما با ما همکاری می‎کنید اما این احتمال هم هست که جون شما تهدید بشه. برای ما، تامین امنیت مردم از جمله شما مهم‌ترین اولویته. برای همین خوب فکر کنید؛ مطمئنید می‌خواید باهاشون برید؟ حالا که نگرانی برای ارمیا تمام شده، نگرانی جدیدی جای آن را گرفته است. این رفتن شاید مساوی با رفتن در دهان شیر باشد. آهسته می‎پرسم: -اگه نَرَم چی می‌شه؟ -نمی‎دونم. شاید بفهمن بهشون شک کردید. اینطوری هم ممکنه در معرض تهدید قرار بگیرید اما اگه ایران باشید راحت‌تر می‌تونیم ازتون محافظت کنیم. ضمن این‌که اگه بفهمن زیر چتر اطلاعاتی هستن، سریع می‌رن توی سایه و فرصت دستگیری‌شون رو از دست می‌دیم و باید سریع عمل کنیم. اما درهرحال، انتخاب با خودتونه. بهتون حق می‌دیم قبول نکنید برید. این سفر هرخطری داشته باشد به دیدن کربلا می‌ارزد. از آن گذشته، این حرف‌های مرد به این معناست که رفتنم با وجود ریسک بزرگش، می‌تواند به آن‌ها کمک کند. یک لحظه به خودم نهیب می‌زنم که اصلا برای چه زندگی می‌کنم؟ اگر بودنم به درد کسی نخورد با نبودن فرقی ندارد. حالا که می‌توانم کمک‌شان کنم نباید عقب بکشم. حتی اگر کشته شوم هم می‌شود شهادت؛ چیزی که هر آدم عاقلی با یک حساب دودوتا چهارتا می‌فهمد از مُردن و تلف شدن به صرفه‌تر است. می‌پرسم: -اگه برم کمکی از دستم برمی‌آد؟ -هنوز دقیقا نمی‌دونیم. اما بیشترین کمک اینه که ما بتونیم این شبکه رو کامل شناسایی کنیم. درضمن، اگه تشریف ببرید، بچه‌های ما دورادور هستن و حواسشون هست خطری پیش نیاد یا اگرم اومد وارد عمل بشن. چند لحظه فکر می‌کنم و مصمم می‌گویم: -ان‌شالله می‌رم. مرد جامی‌خورد و با تعجب می‌گوید: -نمی‌ترسین؟ -نه! من تا اینجا اومدم. بقیه‌ش رو هم می‌رم. -شاید بقیه‌ش مثل قبلی ها نباشه. -اشکال نداره. من می‌تونم از خودم دفاع کنم. مرد لبخند کمرنگی می‌زند و می‌پرسد: -کار با سلاح بلدید؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_صد مرد که از لحن من جاخورده موضع دفاعی می‌گیرد: -درسته که کار شما م
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 حس می‌کنم با این سوالش می‎خواهد مسخره‌ام کند. خودم را نمی‌بازم و می‌گویم: -با سلاح سرد بلدم. سلاح گرم رو هم تقریبا... عموم یکم یادم دادن. اما تا حالا تیراندازی نکردم. از پشت کمربندش یک سلاح کمری درمی‌آورد و نشانم می‌دهد: -این سلاح رو می‌دونید چیه؟ چیزی ازش می‌دونید؟ کمی به سلاح دقت می‎کنم. کلاگ است؛ یک اسلحه اتریشی. کمی به ذهنم فشار می‌آورم و با اعتماد به نفس می‎گویم: -این باید کلاگ هفده باشه. ساخت اتریشه. خشابش هفده‌تایی هست و کالیبرش نُه میلی‌متری. بُردش پنجاه متره و نواخت تیرش چهل‌تا در دقیقه. لیلا لبخند می‎زند؛ انگار این موضوع خیلی برایش جدید نبوده. مرد هم که سعی دارد تعجبش را پنهان کند، ابرو بالا می‌دهد و می‌گوید: -خوبه. ولی مهم کار کردن باهاشه. بلدید خشابش رو جدا کنید و جا بزنید؟ -یه بار عموم یادم دادن. ولی مطمئن نیستم. اسلحه اش را سرجایش می‌گذارد و سر تکان می‌دهد: -پس مطمئنید که تشریف می‌برید؟ -بله. -بسیار خب. بقیه مسائلی که باید بدونید رو خواهرا بهتون توضیح می‌دن. و رو به لیلا ادامه می‌دهد: -فقط یکم سریع‌تر که تا روضه تموم نشده و چراغا رو روشن نکردن برگردن داخل. -چشم. مرد پیاده می‌شود و لیلا می‌گوید: -اول از همه، ازت خواهش می‌کنم همونطور که تا الان عادی بودی، بازم عادی باشی و چیزی به روی خودت نیاری. بعدم این که، لازمه این کوچولو رو توی گوشت کار بذاریم تا هم راحت‌تر ردیابی‌ت کنیم، هم صدای ستاره و آرسینه رو بشنویم. مشکلی نداری؟ به کف دستش نگاه می‌کنم تا ببینم منظورش از «این کوچولو» چیست. یک شیء سیاه و کوچک‌تر از یک دانه عدس! با تردید می‌گویم: -متوجهش نمی‌شن؟ -نه. پیدا نیست. -باشه... -روسری‌ت رو دربیار تا همکارم کارش رو بکنه. چادر و روسری را برمی‌دارم. لیلا با دیدن موهای نه چندان بلندم که بافته شده اند می‎گوید: -چه موهای قشنگی! فکر می‌کردم بلندتر باشه! انقدر اضطراب دارم که فقط لبخند می‌زنم. لیلا می‎گوید: -با این میکروفون، ما صداتون رو می‌شنویم، تو هم صدای ما رو می‌شنوی. اما دقت کن، هرچیزی ما گفتیم به هیچ وجه جوابمونو نده، مگه وقتی که خودمون بگیم. اصلا نباید با این باهامون صحبت کنی. درضمن، سعی نکن با سوال و جواب کردن از ستاره و آرسینه از زیر زبونشون حرفی بکشی که ما بشنویم؛ چون بهت شک می‌کنن و همه چیز خراب می‌شه. تو فقط آروم باش و به زیارتت برس. سرم را تکان می‌دهم. خانمی که تا الان داشت میکروفون را در گوشم می‌گذاشت، کارش تمام شده و می‌پرسد: -گوشِت رو اذیت نمی‌کنه؟ راحتی؟ -بله. خوبه. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 روسری ام را دوباره سرم می‌کنم و لیلا به توصیه‌هایش ادامه می‌دهد: -اون گوشی‌ای که بهت دادم همراهت باشه و یه جای مطمئن قایمش کن. یک سیمکارت عراقی می‌گذارد کف دستم: -اگه چیزی به نظرت اومد که لازم باشه بهمون بگی از طریق همون باهامون در ارتباط باش. از ماشین پیاده می‌شوم. حالا بار یک وظیفه سنگین را روی دوشم احساس می‌کنم و این احساس بدی نیست. آدم‌ها خلق شده اند برای به دوش کشیدن بارهای سنگین؛ بارهایی که بقیه مخلوقات در حمل آن‌ها ناتوانند. اصلا آدم برای همین اشرف مخلوقات شده؛ چون می‌تواند باری را به دوش بکشد که کوه توانایی تحمل آن را ندارد. به موقع به روضه برگشته ام؛ هنوز چراغ‌ها خاموش است و بی سر و صدا سرجایم می‌نشینم. حالا تعزیه به پایان رسیده و دسته عزاداری وارد قسمت مردانه شده و سینه می‌زنند. عاشق این قسمتم. آخر روضه، آن هم آخرین شب دهه اول، شبی‌ست که همه منتظرند صاحب روضه اجرشان را بدهد و بروند یک سال با لذت و شیرینی این چند شب روضه و پاداش آخرش، سالشان را شیرین کنند. البته محرم برای کسانی که روضه‌ای‌تر هستند در دهه اول تمام نمی‎شود. برای بعضی‌ها تا دهه دوم، سوم یا اربعین هم ادامه دارد و هرچه کسی مقرب‌تر باشد، محرم بیشتر برایش ادامه پیدا می‎کند. انقدر که تمام سالش بشود یاد حسین علیه السلام و روضه و محبت او. و تازه اینجاست که می‌شود معنای زندگی را فهمید. زندگی زیر سایه حسین علیه السلام معنا پیدا می‌کند و شیرین می‌شود. کسی که نداند فکر می‌کند روضه افسردگی می‌آورد اما باید یکبار طعم چای روضه و لذت سینه‌زنی را چشید تا بفهمد عشق و حال واقعی کجاست. نمی‎شود توصیفش کرد؛ بچه هیئتی‌ها می‌فهمند. -ای عزیز فاطمه بیدار شو بیدار شو/ خوابیدی تو علقمه بیدار شو بیدار شو/ من دارم می‌رم سفر، بیدار شو بیدار شو/ همسفر نامحرمه بیدار شو بیدار شو... مداح زبان حال حضرت زینب علیها السلام را می‌خواند و من وقتی به خودم می‎آیم، صورتم خیس شده و دارم همراهش زمزمه می‎کنم. چقدر دلم می‌خواهد مثل زینب بلند گریه کنم. بقیه مداحی را نمی‌شنوم. با همان دو بیت می‌شود یک ساعت اشک ریخت. آدم نباید معطل بشود که مداح چه می‌خواند، باید خودش بجوشد و بخواند. -بر مشامم می‌رسد هرلحظه بوی کربلا... جمعیت با هم فریاد می‌زنند: -حسین! چقدر این دو بیت را دوست دارم. مخصوصا فریاد «حسین» که از جمعیت برمی‌خیزد را. انگار همه می‎خواهند مزدشان را اینجا بگیرند. -بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا... -حسین! انگار همه دارند می‌گویند کربلای ما فراموش نشود آقاجان! نرویم می‌میریم. حتی من که فردا عازمم هم می‌ترسم. کربلا رفتن یک فرآیند خاص است. تمام دنیا که نخواهد، کافیست حسین بخواهد تا بشود. و اگر حسین نطلبد، همه دنیا هم بسیج شوند نمی‌توانند کاری کنند. برای همین است که تا زمانی که پایت به کربلا نرسد و چشمت به گنبد روشن نشود، دلت آرام نمی‌گیرد و دائم در هراسی که نکند ارباب نطلبد و نشود و آرزوی کربلا بر دلم بماند؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 - تشنه‌ی آب فراتم ای اجل مهلت بده... - حسین. - تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا. سینه‌زن‌ها "حسین" آخر را کشدارتر و بلندتر می‌گویند و صلوات می‎فرستند. انگار همه مثل من، نمی‎دانند تا محرم بعدی زنده‌اند یا نه و می‎ترسند این محرم آخرشان باشد و کم بگذارند. در حسینیه با زینب و مریم خانم که چند روز دیگر عازم کربلا هستند خداحافظی می‌کنم. زینب هم مثل من در خوف و رجاست که نکند پایش به کربلا نرسد، برای همین تندتند التماس دعا می‌گوید. عزیز و آقاجون مرا تا خانه می‌رسانند و همان‌جا خداحافظی می‌کنیم. در دل آرزو می‎کنم کاش سال دیگر با آن‌ها بروم کربلا. زیارت با عزیز و آقاجون بیشتر می‌چسبد و عادت دارم با آن‌ها مشهد بروم. به خانه که می‌رسم، ستاره و آرسینه وسط سالن نشسته‌اند و چمدان‌هایشان مقابلشان باز است. ستاره چشمش به من که می‌افتد می‌گوید: - چمدونت رو بستی؟ صبح زود باید راه بی‌افتیم‌ ها! درحالی‌که چادرم را درمی‎آورم می‌گویم: - آره. همه‌چیزم آماده‌ست خیالتون راحت. عمو از اتاقش بیرون می‌آید و ساک کوچکی را کنار در می‌گذارد. - این هم ساک من. ستاره با تعجب به ساک نگاه می‌کند. - همه وسایلت توی این جا شد؟ عمو شانه بالا می‌اندازد: - آره! با تعجب می‌گویم: - شمام می‌آین بابا؟ - آره مگه نمی‌دونستی؟ خوب نیست شما سه تا خانم تنهایی برید. آرام می‌گویم: - چقدر خوب! عمو به طرف اتاقش می‌رود: - من برم بخوابم. شمام بخوابید؛ قبل نماز صبح باید بریم. نمازمون رو توی فرودگاه می‌خونیم. نکند برای عمو خطری پیش بیاید یا ستاره برای او هم نقشه‌ای داشته باشد؟ نگرانش هستم. باید به لیلا بگویم. ستاره صدایم می‌زند: - برو چمدونت رو بیار ببینم چی برداشتی؟ عادتش است قبل از مسافرت یک‌بار وسایلم را چک کند تا مطمئن شود همه‌ی آن‌چه لازم دارم را آورده‌ام و بار اضافه برنداشته‌ام؛ از بچگی تا همین الان که بزرگ شده‌ام. تمام وقتی که ستاره چمدان کوچکم را بازرسی می‌کند با دقت به دستانش نگاه می‌کنم تا چیزی به چمدانم اضافه نکند؛ اما همه‌چیز عادی‌ست. ستاره از روی مبل کیسه‌ای را برمی‌دارد و یک چادر عبای مشکی از آن در می‌آورد: - ببین! این رو خریدم اون‌جا بپوشم! واقعا ذوق می‌کنم از این‌که مادر قرار است بعد مدت‌ها چادر بپوشد. وقتی بچه بودم چادری بود اما کم‌کم چادرش را برداشت. می‌گفت حجاب را می‌شود جور دیگر هم رعایت کرد و با چادر راحت نیست. واقعا هم هیچ‌وقت ندیدم مانتوهای جلف و تنگ بپوشد، یا موهایش پیدا باشد. گاهی یک ته آرایش ملیح می‌کند و نه بیشتر. مثل آرسینه و راشل. با ذوق می‌گویم: - سرتون کنین ببینم چه شکلی می‌شین؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 مادر چادر را می‌پوشد؛ یک چادر عربی درست مثل زنان عراقی. من هم یکی مثل آن دارم. می‌گوید: - تو هم چادرت که این مدلیه رو بپوش که مثل هم باشیم! - راستش خیلی این مدل رو دوست ندارم. با چادر حسنا راحت‌ترم. ولی اگه بخواین میارمش که یکی دوبار بپوشم. - باشه. هرجور راحتی. به آرسینه نگاه می‌کنم و می‌گویم: - تو نمی‌خوای چادر عربیم رو بدم بهت؟ -ونه من با مانتو راحت‌ترم. قرار شده است یکی از مانتو عربی‌های من را بپوشد؛ نمی‎دانم چرا. از این مدل پوشش خوشش نمی‎آمد. ستاره انگار چیزی یادش آمده باشد، از داخل همان کیسه چند پارچه سیاه درمی‌آورد و یکی را روی صورتش می‎گذارد. یک روبنده است! واقعا دارم به چشم‌هایم شک می‎کنم! ستاره می‌خواهد روبنده بزند؟! - سه تا از این‌ها خریدم براتون که بزنیم و مثل هم بشیم! ذوق بچگانه ستاره هم برایم جدید است. این مدل اخلاقش معمولا برای موسسه بود نه داخل خانه. من که از پیشنهادش بدم نیامده، یکی از روبنده‌ها را می‎گیرم و امتحان می‌کنم. باید جالب باشد! اما برایم سوال شده که چطور ستاره چنین تصمیمی گرفته؟ شاید می‎خواهد راحت شناخته نشود... نمی‌داند همکاران لیلا همه‌ چیز را می‌شنوند و فهمیده‌اند قرار است دنبال یک خانم با چادر عربی و روبنده مواجه شوند. یکی از روبنده‌ها را به سمت آرسینه می‌اندازم: - تو هم بزن ببین چه شکلی می‌شی آرسین! آرسینه خنده‌اش می‌گیرد: - آخه مگه چیزی پیداست که می‌خوای ببینی چه شکلی می‌شم؟ ستاره همه‌چیز را جمع می‌کند و دوباره جدی می‌شود: - برین بخوابین دیگه. *** - بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ. وَطُورِ سِينِينَ. وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ... (به نام خداوند رحمتگر مهربان سوگند به [كوه‌] تين و زيتون، و طور سينا، و اين شهر امن... ) نمی‌دانم چقدر خوابیده‌ام. چشمانم را با دست می‌مالم و دنبال صاحب صدا می‌گردم. اتاق روشن است اما نوری از پنجره به داخل نمی‌تابد. روشنایی‌اش عجیب است و ته رنگی سبز دارد. غیرقابل توصیف... زنی را می‌بینم با چادر سفید که پشت به من و وسط اتاق نشسته است و قرآنی در دست دارد. همه‌ی نور از همان صفحات قرآن است و فکر کنم صوت قرآن هم متعلق به او باشد. صورتش را نمی‌بینم. دلم می‌خواهد بروم جلو و ببینمش، اما سرجایم میخکوب شده‌ام. زمزمه آیاتش آرامش به جانم می‌ریزد و دوست دارم صبح نشود و فقط بخواند. - لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ. ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ. إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ. فَمَا يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ. أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحَاكِمِينَ. (به‌راستى انسان را در نيكوترين اعتدال آفريديم. سپس او را به پست‌ترين [مراتب‌] پستى بازگردانيديم؛ مگر كسانى را كه ایمان آورده و كارهاى شايسته كرده‌اند، كه پاداشى بى‌منّت خواهند داشت. پس چه‌چيز، تو را بعد [از اين‌] به تكذيب جزا وامى‌دارد؟ آيا خدا نيكوترين داوران نيست؟) ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا