رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 150
همان کسی که روضه میخواند، زیارت عاشورایی میخواند و دور مزار خلوت میشود. مرضیه را هم به خاک سپرده اند و صدای ضجه مادرش به یک ناله بیرمق تبدیل شده. نه که آرام شده باشد، دیگر جان ندارد.
کاش من بجای مرضیه شهید شده بودم. من مادر ندارم که اگر شهید شدم انقدر ناراحت شود.
روی مزار مرضیه، یک پرچم سرخ «یا زینب کبری(س)» که احتمالا هدیه حشدالشعبی است انداخته اند. دیگر کسی جز پدر و مادرش بالای مزار نیست. عزیز، راشل را -که هنوز ارمیا را صدا میزند و به حانان لعنت میفرستد- بلند میکند و میبرد. حالا فقط من مانده ام که عمو سر شانه ام میزند و آرام میگوید:
-ریحانه! عمو پاشو بریم.
از جایم تکان نمیخورم و هیچ نمیگویم؛ نه قدرت تکان خوردن دارم نه صدا از گلویم خارج میشود. درد قفسه سینهام شدیدتر شده است. عمو باز هم صدایم میزند و بازویم را میگیرد که بلندم کند؛ اما بازویم را از دستش درمیآورم. میخواهم با ارمیا تنها باشم. حوصله سر و صدا ندارم.
عمو مقابلم مینشیند و میگوید:
-پاشو قربونت برم. عزیز نگرانته. بیا بریم خونه.
تمام زورم را در حنجره ام جمع میکنم و میگویم:
-میخوام با ارمیا تنها باشم.
عمو حال نامساعدم را میبیند که اصرار نمیکند. پرچم سرخی که روی تابوت بود را به من میدهد و میگوید:
-بندازش روی قبر.
و میرود. شک ندارم همین اطراف، کمی دورتر نشسته است و نگاهم میکند. مهم نیست. زنی مادر مرضیه را بلند میکند که ببرد، اما مادر مرضیه چشمش به من میافتد و راهش را به سمت من کج میکند. دلم میخواهد فرار کنم. کاش خدا همین الان جان من را بگیرد تا با مادر مرضیه مواجه نشوم.
مادر مرضیه که رد اشک بر چهره اش خشکیده، لبخند کمرمقی میزند و کنارم مینشیند. شک ندارم قبل از شهادت مرضیه این همه چین و چروک در صورتش نبود. با صدایی که از شدت گریه و فریاد گرفته است و لحنی مهربان میگوید:
-وقتی دخترم شهید شد تو همراهش بودی؟ تو توی کاروانشون بودی؟
تازه میفهمم به مادرش هم گفته اند زائر بوده و در عملیات تروریستی شهید شده است. اگر میدانست مرضیه خودش را سپر من کرده است چه حالی پیدا میکرد؟ از زنده بودنم شرمنده میشوم. دلم میخواهد زمین دهان باز کند و من را ببلعد. سرم را پایین میاندازم و آرام میگویم:
-بله.
مشتاقانه میپرسد:
-وقتی شهید شد تو کنارش بودی؟ دخترم چطوری شهید شد؟ دردش که نیومد؟
درد در سینه ام میپیچد. چطور بگویم دخترش جلوی چشم خودم جان داد؟ لبم را میگزم و اشک از چشمانم میچکد. دوست دارم بگویم شهید درد نمیکشد، چون سیدالشهدا علیهالسلام را میبیند و درد یادش میرود؛ اما نمیتوانم. حالم را که میبیند، دستی به سرم میکشد و سرم را روی شانه اش میگذارد:
-غصه نخور عزیزم. خدا خودش داد، خودشم گرفت. دستش درد نکنه. اگه مرضیه شهید نمیشد، میمُرد. اون وقت خیلی ناراحت میشدم. الان خوشحالم که جاش خوبه.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
هدایت شده از بازار خنده 👉😁😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا چشاش چپ شد 😂😂😂
بازار خنده 👉😁😁
@bazarkandah
تبلیغات 👈
@hosyn405
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت 150 همان کسی که روضه میخواند، زیارت عاشورایی میخواند و دور مزار خل
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 151
نگاهی به قبر ارمیا و عکس خندانش در قاب میاندازد و میگوید:
-برادر تو هم شهید شده نه؟ خدا رحمتش کنه. خدا به هردومون صبر بده. شهادت چیزی از عمر آدم کم نمیکنه. همه کسایی که اینجا هستن، اگه شهید نمیشدن هم توی همون سن میمُردن و عمرشون زیاد نمیشد. اما خدا دوستشون داشته.
پیشانی ام را میبوسد. دوست دارم محکم در آغوشش بگیرم. مثل مادر خودم است. او باید حالش بدتر از من باشد اما دارد من را دلداری میدهد.
-تو مثل مرضیه خودمی. حالت که بهتر شد بیا پیشم. میخوام باهات حرف بزنم. میخوام برام مو به مو تعریف کنی چطوری شهید شد.
حرفش تنم را میلرزاند. من نمیتوانم بگویم... از کنارم بلند میشود و بعد از التماس دعایی میرود.
پرچم را باز میکنم که روی مزار ارمیا پهنش کنم. از درد سینه ام عرق میریزم اما مهم نیست. نوشته روی پرچم را چندبار زیرلب تکرار میکنم. از کنار دستم، یک کلوخ نسبتا بزرگ برمیدارم تا یک گوشه پرچم بگذارم که باد نبردش. باید برای سه گوشه دیگر هم سنگ یا کلوخی پیدا کنم. به دور و بر قبر نگاه میکنم اما چیز به درد بخوری نمیبینم. هنوز سرم را برای گشتن اطراف بلند نکرده ام که دستی، سه تکه آجر را با طمأنینه روی سه طرف پرچم میگذارد.
از جا میپرم و نگاهش میکنم، عمو نیست، مرصاد است که یک دستش را به عصایش تکیه داده و به سختی خم شده تا آجرها را بگذارد. پایش هنوز در آتل است. از این که خلوتم را بهم زده ناراحتم. خودش هم فهمیده که یک قدم عقبتر میایستد. سرم را پایین میاندازم که بفهمد باید برود.
شاید بد نبود اگر بابت آجرها تشکر میکردم، اما فعلا اصلا صدایم درنمیآید. منتظرم برود، اما معلوم نیست برای چی سر جایش ایستاده. در دلم به ارمیا میگویم:
-ببین! رفیقت الانم دست از سرمون برنمیداره!
جناب مرصاد بالاخره به حرف میآید:
-اسمش فاطمه بود. خواهر کوچیکترم. بعد از فوت مادرم، برای همهما مثل مادر بود. پزشکی میخوند. پارسال قرار شد بره سفر عتبات؛ اما توی یکی از انفجارهای تروریستی سامرا شهید شد...
چند ثانیه مکث میکند.
برای خواهر شهیدش احترام قائلم اما نمیدانم چه ربطی به من دارد؟ ادامه میدهد:
-بعد از شهادتش، من اولین کسی بودم که دیدمش. میدونم خیلی سخته. راستش من نتونستم گزارش پزشکی قانونی رو بخونم و بفهمم دقیقا چطور شهید شده. شاید ترسیدم. اما حسرتش به دلم موند.
حس کردم اگه شما دقیقا بفهمید برادرتون چطوری شهید شده، زودتر آروم میشید. ببخشید اگه ناراحتتون کردم.
یک لحظه از آن حجم بدبینی که نسبت به او داشتم پشیمان میشوم؛ شاید بخاطر ترحم است یا بخاطر حسن نیتش. با این وجود، دلم میخواهد برود تا تنها باشم. سرم را تکان میدهم و با همان صدایی که به زور از حنجرهام درمیآید میگویم:
-ممنون، اشکالی نداره.
چند ثانیه مکث میکند و نمیدانم برای چه. انگار حرفی دارد که از گفتنش منصرف میشود و میرود. در محیط اطرافم چشم میچرخانم. عمو را نمیبینم اما مطمئنم در دیدرسش هستم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 152
یک بار دیگر روی پرچم دست میکشم. چقدر به من نزدیک بود ارمیا؛ اما من از تو دور بودم. من نشناختمش. هیچ وقت فکر نمیکردم ارمیا در آن محیط، جور دیگری زندگی کند. یاد نمازهایش میافتم و چهره برافروخته اش. چه کسی را میدیده که از دیدنش دگرگون میشده؟
این سه روزی که قرنطینه بودم، بارها تمام خاطراتم با ارمیا را مرور کردم. از وقتی که خودم را شناختم و ارمیا همبازی ام بود، تا همان لحظات آخر و صدای رگبار و داد و فریادش؛ و تا لحظه ای که چشمم به بدن پر از گلولهاش افتاد، پر از گلوله تفنگ یوزی. حالم از یوزی بهم میخورد. لعنت به هرچه اسلحه است...
من هنوز باورش نکرده ام؛ حتی حالا که ارمیا زیر خاک است و من بالای قبرش نشسته ام. تا الان، بدنم گرم بود و هنوز درد این زخم را احساس نمیکردم. گاهی به سرم میزد شاید الان ارمیا با ریتم مخصوص خودش در بزند و وارد اتاق شود و بگوید اینها همه اش نقشه بود، همه چیز تمام شده. اما حالا که ارمیا را دفن کرده اند، کمکم دارم باور میکنم باید قبول کنم که فرسنگها میان ما فاصله است.
گذر زمان را حس نمیکنم؛ اما حتما انقدر گذشته است که عمو خسته شود و بیاید که من را ببرد. دست روی سرم میکشد و میگوید:
-ریحانه! عزیزم! پاشو دیگه! انقدر خودت رو اذیت نکن!
این بار وقتی بازویم را میگیرد که بلندم کند مقاومتی نمیکنم، اما درد ناگاه در قفسه سینه ام شدت میگیرد و باعث میشود از ته دل جیغ بکشم. عمو هول میشود:
-چی شده عزیزم؟
در این سرمای پاییزی عرق کرده ام از درد و اشکم درآمده است. به سختی میگویم:
-بدنم درد میکنه!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 153
در این سرمای پاییزی عرق کرده ام از درد و اشکم درآمده است. به سختی میگویم:
-بدنم درد میکنه!
-چرا؟ از کی تاحالا؟
-از همون روز درگیری...
دیگر نمیتوانم حرف بزنم و وقتی عمو میپرسد کجای بدنت، فقط با دست اشاره میکنم. عمو خاکی که به سرتاپای چادرم نشسته را کمی میتکاند و میگوید:
-چرا زودتر بهم نگفتی؟ باید بریم دکتر، خطرناکه!
قبل از این که سوار ماشین شویم، نگاهی به گلستان شهدا میاندازم. از حالا به بعد، رفت و آمدم به اینجا بیشتر خواهد شد. اینجا زیاد آشنا دارم!
عمو مقابل خانه عزیز پارک میکند اما به من اجازه نمیدهد پیاده شوم. نگاهی به سرتاسر کوچه میاندازم. کسی برای ارمیای گمنام من حجله و بنر و پوستر نزده است. حتی مراسم هم نگرفتند. شاید اگر ارمیا مثل شهدای مدافع حرم شهید میشد و برایش یک تشیع و مراسم حسابی میگرفتیم، کمی دلم آرام میگرفت. غربت از این بیشتر که پدر و خواهر نَسَبی و عمهاش برای قتلش نقشه کشیدند و وقتی شهید شد هم نشد شهادتش را جار بزنیم؟ نمیشود مثل بقیه شهدا، خانواده اش جلوی دوربین صدا و سیما بنشینند و از خاطراتش بگویند. خاطرات و داستان مجاهدت ارمیا در هیچ کتابی چاپ نمیشود. معلوم نیست همین الان، چندتا مثل ارمیا در دیار غربت دارند برای امام زمانشان سربازی میکنند و بیسروصدا شهید میشوند و آب در دل ما تکان نمیخورد و همه در فکر مذاکره و تعامل سازنده با دنیا(!) هستند! ارمیا کلا پسر آرامی بود. در سکوت کارش را میکرد. حتما خودش هم دوست داشت شهادتش هم در سکوت باشد.
عمو و آقاجون از خانه بیرون میآیند و سوار ماشین میشوند. میپرسم:
-کجا قراره بریم؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 154
آقاجون با نگرانی نگاهم میکند و میگوید:
- چرا به ما نگفتی دندههات درد میکنه؟
جواب نمیدهم اما مطمئنم دارند من را میبرند بیمارستان. اشکال ندارد. دلم میخواهد بخوابم؛ خستهام. خاکسپاری ارمیا مهم بود که شرکت کردم. بعد از آن هم ارمیا نه مراسم سوم دارد، نه هفتم، نه چهلم.
چهره آقاجون دهسال پیرتر شده است. از وقتی عمو به طور سربسته گفت ستاره و منصور به اتهام امنیتی دستگیر شده اند و فعلا ممنوعالملاقاتند، عزیز و آقاجون بدجور بهم ریخته اند. وای به وقتی که دقیقتر بفهمند پسر و عروسشان جاسوسند و محکوم به اعدام.
بیچاره عزیز هم به سرنوشت راشل دچار شده. یکی از بچههایش در بهشت و دیگری قعر جهنم...
از دندههایم عکس رادیولوژی میگیرند و میفهمند یکی از دندههایم یک ترک ریز دارد. همان شد که حدس میزدم. باید یک گوشه ثابت بخوابم تا جوش بخورد. قرار میشود این یکی دو ماه را مقیم خانه عزیز باشم؛ چون اصلا تحمل خانه خودمان را ندارم.
عزیز در سالن پذیرایی رختخواب پهن میکند و انقدر خستهام که مثل یک ساختمان ده طبقه فرو میریزم. میپرسم:
-راشل کجاست؟ حالش خوبه؟
عزیز با یک بشقاب غذا مقابلم مینشیند و با ناراحتی سرش را تکان میدهد:
-نه بابا. الهی بمیرم، بنده خدا انقدر گریه کرد که خوابش برد. توی اتاق خوابه.
غذا را به طرفم هل میدهد و میگوید:
-مادر رنگت پریده. بیا دوتا قاشق بخور!
راه گلویم بسته است و اصلا میلی به غذا ندارم. رویم را برمیگردانم و میگویم:
-نمیخوام.
آقاجون که به وضوح خمیدهتر شده، کنارم مینشیند، روسریام را برمیدارد و دست بین موهایم میکشد:
-انگار خود یوسفه که داره نگاهم میکنه!
یاد جمله ستاره میافتم، او هم همین را به آرسینه میگفت.
آقاجون ادامه میدهد:
-ما دلمون نمیخواست تو احساس کمبود داشته باشی؛ دلمون نمیخواست فکر کنی پدر و مادر نداری. از یه طرفم ستاره و منصور بچهدار نمیشدن؛ خودشون استقبال کردن که تو دخترشون باشی. از یه طرفم، صادق و محبوبه هم هنوز ازدواج نکرده بودن که بتونن نگهت دارن
-خانواده مادریم چی؟
-داییت محمدحسین که شهید شده بود. اون یکی داییت، محمدعلی آقا هم که تازه زینبش به دنیا اومده بود و خودش درگیر زینب و بیماری بعد تولدش بود. با خالههات هم نمیتونستی زندگی کنی؛ چون همسراشون بهت نامحرم بودن و مشکل درست میشد. اون موقع بهترین گزینه منصور بود.
چه گزینه فوقالعادهای! منصور و ستاره؛ دوتا جاسوس که احتمالا در شهادت پدر و مادرم هم دست داشته اند.
چطور میشود که منصور جاسوس از آب درآمده و برادرش شهید؟ هردو را یک پدر و مادر بزرگ کرده اند. با هم بزرگ شده اند، با هم جبهه رفته اند. از کجا راه منصور از پدرم جدا شد و کسی نفهمید؟ نفاق چه پدیده عجیبیست!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 155
***
دوم شخص مفرد
خانم صابری داشت از خستگی میافتاد. بعد از این که یکی از دخترهای شبکه جاسوسی ستاره خودکشی کرد، خانم صابری تمام وقت بالای تختش کشیک میداد که یه وقت دوباره بلایی سر خودش نیاره.
دختره که با اسم کیمیا توی فضای مجازی فعالیت میکرد، فقط بیست و هفت سالش بود و اهل یکی از محلههای مرفه اصفهان. کیمیا از این نظر برای ما خاص بود که از نظر مالی مشکلی نداشت و ظاهرش هم خوب بود، و برای ما سوال بود که این آدم که ماشین شاسیبلند زیر پاشه و توی کاخ بزرگ شده دیگه چرا رفته سمت عرفانای کاذب؟
قبل این که وارد اتاقش بشم، یه نگاه به راهرو کردم. چندتا از بچههامون رو توی بیمارستان مستقر کرده بودن تا مبادا کیمیا فرار کنه یا دوباره اقدام به خودکشی کنه. یه در زدم و رفتم داخل. کیمیا که رنگش پریده بود، وقتی من رو دید صورتش رو برگردوند. از خانم صابری پرسیدم:
-کی مرخص میشه؟
-احتمالا فردا صبح. فعلاً که حالش خوبه.
-پس میتونیم با هم صحبت کنیم؟
خانم صابری سرش رو تکون داد و با اشاره من، رفت در رو بست. کیمیا خودش رو روی تخت جمع کرد و شروع کرد لرزیدن. خانم صابری روی صندلی نشست و من دست به سینه ایستادم بالای سر کیمیا که از چشماش معلوم بود بدجوری ترسیده. از وقتی گرفته بودیمش فقط جنجالبازی درمیآورد و خط و نشون میکشید که شماها حق ندارید منو نگه دارید و این حرفا. واقعاً هم از وقتی دخترهای شبکه ستاره و خودش رو دستگیر کردیم، از طرف خیلیها تحت فشار بودیم و از طرف افراد مختلف تماس میگرفتن که آزادشون کنید؛ مخصوصا از طرف آقازادهها و پدرهای اون آقازادهها که رابطه داشتن با شبکه ستاره. واقعا این قسمت کار خیلی دلم رو به درد آورد... بگذریم.
تا کیمیا خواست حرفی بزنه و دوباره شروع کنه به جیغ و داد، گفتم:
-ستاره جونت هم دستگیر شد.
حس میکردم داره دندوناش رو به هم فشار میده. گفت:
-امکان نداره. ستاره اصلا ایران نبوده!
-منم نگفتم توی ایران گرفتیمش!
بعد یه عکس از ستاره پشت میز بازجویی نشونش دادم. اونجا بود که مطمئن شد دیگه راه نجاتی نداره؛ و زد زیر گریه. گفتم:
-ببین خانوم، ما رو بیشتر از این معطل نکن. کمک کن پروندهت رو تکمیل کنیم و زودتر دادگاه تکلیفت رو مشخص کنه.
با گریه گفت:
-خب شما که همه چیز رو میدونین، خودتون تکمیلش کنین!
حرفش به نظرم خیلی مسخره بود. گفتم: خانوم خودت میفهمی چی میگی؟ میگی من از خودم اعتراف بنویسم برای تو و بذارم توی پروندهت؟ به نظرت ما همچین آدمایی هستیم؟
بازم گریه میکرد. ادامه دادم:
-اسم این رفتارت فرار به جلوئه؛ و تا الان فرار به جلو فقط کارت رو خرابتر کرده. اگه همکاری کنی، شاید بتونم از قاضی پرونده برات تخفیف بگیرم. پس لطفاً بدون کم و کسر توضیح بده همکاریت از چه زمانی با ستاره جدی شد؟
خانم صابری از میز کنار تختش یه دستمال کاغذی بهش داد که اشکاشو پاک کنه. بالاخره به حرف اومد:
-اولش یکی از دوستای دانشگاهم گفت برم باشگاه ستاره. توی دانشگاه، دوستپسر سابقم مزاحمم میشد و اذیت میکرد. میدونید که چی میگم...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 156
-دوستم گفت برای این که مزاحمم نشن، برم رزمی یاد بگیرم. یه چند جلسه هم رفتم، اما بیشتر از این که ورزش یاد بگیرم جذب اخلاق مهربون ستاره شدم. مامان و بابام طلاق گرفتن. مامانم دائم با دوستاش مسافرته، بابامم هر ماه یه پولی میریزه به حسابم، همین. اصلاً یادم نیست آخرین بار کِی دیدمش. ستاره خیلی مهربون بود. اصلاً یه طوری بود که وقتی نگاهت میکرد نمیتونستی چشم ازش بگیری. انگار آدم رو جادو میکرد. خیلی وقتا که حالم گرفته بود، حالم رو خوب میکرد. دوست داشتم همیشه کنارم باشه، اصلاً مامان من باشه!
دوست داشتم بهم توجه کنه و یه طوری باشم که خوشش بیاد. اونم برام کم نمیذاشت. کمکم فهمیدم خیلی از بچههای باشگاه به موسسه ستاره رفت و آمد دارن و توی کلاساش شرکت میکنن. منم برای این که بهش نزدیکتر بشم رفتم توی کلاساش.
اخم کردم و گفتم:
-خانوم! برای من قصه نباف! خودت میدونی چی میخوام بشنوم. مسائل عاطفی شما به من ربط نداره. میخوام بدونم چی شد که تبدیل شدی به یکی از عناصر اصلی تیمش؟
-بعد یه مدت، بهم اعتماد کرد. من واقعاً عاشقش بودم! انقدر دوستش داشتم که هرکاری بگه بکنم. کسی رو هم نداشتم که به اندازه اون دوستش داشته باشم. هر کاری میگفت انجام میدادم.
-مثلا چه کارایی؟
-اوایل فقط شرکت توی کلاساش بود. کلاسای انگیزشی، کائنات و این حرفا. بعد ازم خواست دوستام رو هم بیارم. دیگه نرفتم باشگاه، فقط میرفتم موسسه.
شده بودم رابط دخترهایی که دوست داشتن با ستاره رابطه داشته باشن و باهاش کار کنن. ستاره گاهی یه مبلغی به حسابم میریخت و میگفت به حساب بعضی از دخترها و خانمها واریز کنم. منم نمیپرسیدم بابت چی.
اما غالباً دخترایی بودن که وضع مالیشون خوب نبود. منم فکر میکردم خیریهست. حالا خیریه هم نبود، هرچی بود من انجامش میدادم. گاهی هم که ستاره وقت نداشت، من با اون دخترا میرفتم خرید و میبردمشون که یه صفایی به سر و صورتشون بدن!
-همه اینا رو ستاره ازت میخواست؟
-آره!
-خب ادامه بده. بعدش؟
-تا اون موقع نمیدونستم گرایش سیاسیش چیه. اما کمکم فهمیدم با حکومت میونه خوبی نداره.
منم از خداخواسته بیشتر جذبش شدم. راستش منم دل خوشی نداشتم از حکومت. خب اگه بخوام رک باشم، نه از اسلام خوشم میآد نه رژیم. دلیل خاصی هم براش ندارم، حال نمیکنم باهاشون؛ چون حس میکنم محدودم میکنن.
ستاره هم که دید این طوریه، چندتا سفر کیش و شمال مهمونم کرد و بیشتر باهام صمیمی شد. حتی شکستهای عشقیهای قبلیم رو هم میدونست. توی اون سفر، با صراف آشنا شدم که همراهمون اومده بود.
البته قبلاً هم دیده بودمش اما اونجا باهاش صمیمی شدم. صراف مرد جذابی بود... با من و چندنفر دیگه ای که همراهمون بودن حرف میزد و دائم برامون از کانالایی که علیه رژیم بودند برام مطلب میفرستاد. اون موقع خودم متوجه نبودم، اما الان که فکر میکنم، داشت ذهنم رو آرومآروم آماده میکرد.
-خب وقتی ذهنت آماده شد چکار کرد؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 157
-با هم چندتا مسافرت خارجی رفتیم. ترکیه، اردن، یکی دوبار هم امارات... .
ساکت شد. سادهام اگه فکر کنم رفته بودن عشق و حال. پرسیدم:
-رفتید چکار؟
یکم مِنمِن کرد. پیشدستی کردم و گفتم:
-رفته بودید دوره ببینید، دورههایی که با حمایت مستقیم صهیونیستها هدایت میشدن تا شما رو تبدیل کنن به پرستو!
سرش رو انداخت پایین و گفت:
-درست میگین.
از صندلیم بلند شدم و گفتم: برای امروز کافیه. وقتی مرخص شدی منتظرم برام توضیح بدی دقیقاً توی دورههای ترکیه و اردن چی بهت گفتن.
میخواستم برم که صدام زد:
-آقا! ببخشید، آخرش چی میشه؟
-بستگی داره به نظر قاضی. ولی یادت باشه، کاری که شماها میکردین خیلی بدتر از کار یه خانه فساد یا حتی یه فرقه ضالهست. توی همه کشورها، به شما میگن مجرم امنیتی!
قبل این که دوباره بزنه زیر گریه رفتم بیرون و تکیه دادم به دیوار راهرو. واقعاً ذهنم خسته بود. این روزا، صدای قهقهه ستاره توی یه گوشم بود و صدای گریه دخترهای باندش توی گوش دیگهم. همهشون توجیه میکنن که کمبود محبت و امکانات اونا رو انداخته توی دام ستاره، نیازشون به محبت و معنویت. یکی نیست بگه این همه آدم هستن که نیاز به محبت دارن، نیاز به معنویت و امکانات مادی دارن، چرا اونا نیفتادن توی این دام. آدم عقل داره، خوب و بد رو میفهمه. خودِ تو، تو مگه نیاز به محبت نداشتی؟ تو هم مثل اونا دختر بودی دیگه. خیلی چیزها رو هم کم داشتی توی زندگیت. اما چرا عاقبت تو به خیر شد و اونا به این راه کشیده شدن؟ اصلاً من چرا دارم تو رو با اونا مقایسه میکنم؟ تو کجا، اونا کجا... .
منصور هم که کلاً لال شده انگار. دریغ از یه کلمه. حتی وقتی اسناد و مدارکی که ازش داشتیم رو بهش نشون دادم هم هیچ تغییری نکرد. فقط دیشب، وقتی بهش گفتم خانم منتظری جریان یوسف رو فهمیده و این مدت با ما همکاری میکرده، رنگش عوض شد. سرخ شد و پوزخند زد. بعد هم گفت:
-من میخوام اریحا رو ببینم!
همین یه جمله فقط. با شناختی که از منصور دارم، تا نخواد هیچی نمیگه. اما خودش بهم یه کد داد: اریحا. شاید بد نباشه یه ملاقات با هم داشته باشن...
***
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 158
در را فشار میدهم و با صدای نخراشیدهای باز میشود.
از باز شدن در قدیمی و زنگزده زیرزمین، گرد و خاک در هوا پخش میشود. کلید چراغ کمنور زیرزمین را میزنم و در اثر غباری که در گلویم نشسته چندبار سرفه میکنم.
چشم آقاجون و عزیز را دور دیده ام که بلند شدهام. بعد از چند روز، تازه فهمیدهام اصلاً نمیتوانم یک گوشه بخوابم؛ مخصوصا که درد دندههایم با آن معجون گیاهی عزیز آرام گرفته؛ معجونی که هیچ داروی مسکن و ضدالتهابی به پایش نرسید!
شاید هم کنجکاوی نسبت به گذشتهای که تمام نشده و در زندگی من ادامه پیدا کرده، من را به زیرزمین کشانده.
زیرزمینی که تا من و ارمیا بچه بودیم، تابستانها به هوای خنکش پناه میآوردیم و محل بازیهای بیانتهای من و ارمیا بود؛ و قبلتر از آن، محل درس خواندن پدرم در تابستانها و آزمایشهای علمیاش. عمو صادق میگفت یک بار پدرم توانست یک تفنگ ساده و ابتدایی بسازد، اما موقع آزمایشش تیر دررفته و به دیوار سیمانی زیرزمین خورده و کمانه کرده.
عمو صادق میگفت بخت با هردوشان یار بوده که قبل از اصابت تیر، پشت دیوار پناه گرفته اند و تیر آخرش بدنه فلزی یکی از کمدها را سوراخ کرده و آرام گرفته!
بوی نم و خاک زیرزمین را برداشته. الان دیگر فقط انباریست، زمانی که من و ارمیا در آن بازی میکردیم این طور نبود. تمیز بود اما باز هم هر از گاهی یک سوسک یا مارمولک در آن پیدا میشد.
ارمیا اصلاً از حشرات نمیترسید، حتی یک بچه مارمولک را انداخته بود داخل بطری به عنوان حیوان خانگیاش! با این وجود هیچ وقت من را با سوسکها و مارمولکهایی که میگرفت دست نینداخت. همیشه خیالم راحت بود که ارمیا مثل بقیه پسربچهها نیست که از انداختن سوسک در دامن یک دختر و شنیدن صدای جیغ و گریهاش لذت ببرد!
از ترس حشرات زیرزمین، با احتیاط قدم برمیدارم. همیشه وقتی با دیدنشان جیغ میکشیدم میخندید و میگفت: "نترس، تو دهنش جا نمیشی، نمیتونه بخورتت!"
خیلی از اسباببازیهایمان اینجاست. اسباببازیهایی که در اصل متعلق به عموها و عمهها بوده اند و بعد به من و ارمیا رسیدند؛ از جمله اسب سبزرنگ و چرخدار پدرم که همیشه من روی آن سوار میشدم و ارمیا طنابش را میکشید.
روی اسب را یک لایه خاک گرفته است. کنارش هم یک کیسه پلاستیکی پر از اسباببازیست. دوست دارم مثل بچگیمان یکباره و بیملاحظه کیسه را روی زمین خالی کنم و شیرجه بزنم وسط اسباببازیها، اما از ترس سوسک یا مارمولکی که ممکن است داخل کیسه باشد، دست به آن نمیزنم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 159
در یک کمد چوبی قدیمی را با احتیاط باز میکنم. یک سوسک از مقابلم رد میشود و قبل از آن که عکسالعملی نشان دهم، خودش را میان وسایل زیرزمین پنهان میکند.
ارمیا راست میگفت، سوسکها بیخطرند. ما آدمها برای آنها خطرناکتریم که از ما فرار میکنند!
داخل کمد، وسایل پدرم منتظرند تا خاک را از رویشان پاک کنم. همان قطعات الکترونیکی و اولین دستساختههایش.
اولین بیسیمی که ساخت و بابتش از سپاه هشدار گرفت، همان تفنگ کذایی و حتی شوکر برقیای که خودش ساخته بود و دور آن را با قوطی سرم عایقبندی کرده بود. عمو صادق میگفت آن روزی که پدرِ نوجوانم این شوکر را ساخت، برای امتحان کردنش یک دعوا با پسر همسایه راه انداخت.
چقدر با این خاطره خندیدم.
یوسفی که همیشه سربه زیر بوده و هیچ کدام از اهالی محل، صدای بلندش را نشنیده بودند، بیهوا رفته و با یک بنده خدایی از دوستانش یک دعوای کوچک راه انداخته و بعد ولتاژ ناچیز شوکر را روی آن بیچاره امتحان کرده، بعد هم برای این که کتک نخورد شوکر را از بالای دیوار به داخل خانه انداخته و خودش هم از روی دیوار پریده. عمو میگفت: وقتی یوسف از دیوار پایین پرید، اول از همه شوکر رو برداشت که ببینه چیزیش نشده باشه.
وقتی مطمئن شد سالمه، ذوق کرد و گفت "عالیه، ضدضربهست!"
این شوکر بعداً در جریان منافقین، یک بار که در درگیری گیر افتاده بودند هم به دادشان رسید.
همان موقعی که شایع شده بود منافقین در مرکز شهر اصفهان با تیغِ موکتبُری سر پاسدارها و انقلابیها را میبُرند. درباره جنایات منافقین در کرمانشاه و کردستان شنیده بودم، اما درباره اصفهان... نمیدانم!
شوکر را با دقت نگاه میکنم. پدر آن را دقیق و ظریف در قوطی سرم و چسب پهن پیچیده است. کلیدش را چندبار فشار میدهم، کار نمیکند. حتماً باطریاش تمام شده.
کنار کمد، انبوهی از مجلات علمی ایرانی و خارجی روی هم تلنبار شده اند. گویا پدر اشتراک همه را گرفته بوده تا خودش را با آخرین پیشرفتهای علمی دنیا هماهنگ کند.
یکی از مجلهها را برمیدارم و ورق میزنم. کاغذ کاهیای در ابعاد آ.سه لای مجله است و تا خورده. کاغذ را باز میکنم. در حاشیهاش عبارت «بسم الله قاصم الجبارین» خودنمایی میکند؛ هرچند پدر آن را چندان بزرگ ننوشته است. روی کاغذ، طرحی از یک موشک است که چندان از آن سردرنمیآورم. فکر کنم یکی از طرحهایی باشد که همان ابتدای نوجوانی و قبل از پاسدار شدنش به سپاه داد. میان مجلهها پر است از این طرحها و ایدههایی که احتمالاً باید تا الان اجرایی شده باشند؛ یا به دست خود پدر و یا به دست دوستانش.
کاش خودش بود و برایم همه چیز را توضیح میداد، مثل پدر زینب.
پوتینهای پدر را هم میان وسایل پیدا کردهام. پوتینهایی که هنوز میان شیارشان سنگریزههای مناطق عملیاتی را حفظ کرده اند.
جزوات دانشگاهیاش را یکییکی ورق میزنم. کاغذهایشان کمکم پوسیده شده و دارند زرد میشوند. فکر نمیکردم عزیز اینها را اینجا نگه داشته باشد.
عزیز از لباس پاسداری پدر مانند یک گنج در اتاقش مراقبت میکند، آن وقت این جزوهها و مجلات را گذاشته در این زیرزمین که خاک بخورند!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 160
میخواهم در کمد را ببندم که میخهای از جا درآمده تخته کف کمد توجهم را جلب میکند. انگار که قبلا یک نفر آنها را از جا درآورده باشد.
به خودم جرأت میدهم و بدون ترس از سوسک و مارمولک، با فشار دست تخته را کمی بلند میکنم. رنگ آبیِ کدر یک مقوا توجهم را جلب میکند.
نمیدانم چقدر تا بازگشت عزیز و آقاجون از خرید وقت دارم اما کنجکاوی اجازه نمیدهد از زیرزمین بروم.
در نتیجه، با وجود ترس از حشرات موذی زیرزمین، کیسه وسایل پدر را که داخل کمد گذاشته اند با احتیاط برمیدارم و روی صندلی فلزی و کهنه کنار کمد میگذارم.
با نوک انگشت باز هم به تخته فشار میآورم تا بلندش کنم و موفق میشوم. زیر تخته، پر است از جزوهها و کتابهای قدیمی که فکر کنم مربوط به دهه پنجاه و شصت باشند.
تعجب کرده ام؛ چون آقاجون تعداد زیادی از کتابهای آن زمان را دارد و آنها را در کتابخانه اش نگه داشته.
کتابهای شهید مطهری، دکتر شریعتی، شهید دستغیب، آیهالله طالقانی و سایر علمای آن زمان. اگر این کتابها مال آقاجون باشند، الان جایشان در کتابخانه است نه اینجا. یکی از جزوهها را برمیدارم و عنوانش را میخوانم: فشنگشناسی؛ تهیه از: سازمان مجاهدین خلق ایران.
همه بدنم تیر میکشد با خواندن این اسم. پدر را با مجاهدین خلق چهکار؟ این نمیتواند مال پدرم باشد و ذهنم ناخودآگاه به سمت منصور میرود...
جزوه را با احتیاط باز میکنم. از دست زدن به کاغذهای پوسیده و زرد شدهاش احساس چندشآوری دارم.
در صفحه اول با خودکار نوشته شده: تذکر، به کلیه برادران محترم یادآوری میشود در حین و نگهداری این جزوه تمام نکات امنیتی را به طور کامل رعایت فرمایید...
یک عنکبوت از روی کتابها رد میشود و از دیواره کمد بالا میرود. چه عنکبوت بدترکیب و بزرگی! یک چشمم به عنکبوت است و یک چشمم به جزوه.
فرق است بین آدمی که یکی دو کتاب سازمان منافقین را از سر کنجکاوی خوانده باشد، با کسی که جزوه آموزشی امنیتی منافقین را گرفته باشد.
این یعنی صاحب این جزوه، یکی از اعضای ثابت و احتمالاً عملیاتی سازمان منافقین است.
تمام اتهامات به سمت منصور روانه میشوند. چطور میشود کسی که با پدرم جبهه میرفته، تمام وقت عضو سازمان منافقین بوده باشد؟
جزوه را کناری میگذارم و کتابها را از نظر میگذرانم: «متدولوژی(شناخت)»، «راه انبیا، راه بشر(محمد حنیفنژاد)»، «اقتصاد به زبان ساده(محمود عسگریزاده)»، «راه طی شده(مهدی بازرگان)» و...
این اسمها برایم آشنا هستند؛ نام اکثر نظریهپردازان تفکر سازمان منافقین.
تفکراتشان آن زمان برای جوانها جذاب بوده اما حالا دیگر هیچ کجای دنیا خریداری ندارد و خیلی وقت است تفکر مارکسیسم و کمونیسم اعتبارشان را از دست داده اند. روی «راه طی شده» متوقف میشوم. این کتاب را دو، سه سال پیش خواندم. آقاجون هم یک نسخهاش را دارد؛ اما تا زمانی که تمام کتابهای شهید مطهری قفسهاش را نخواندم، اجازه نداد «راه طی شده» را بردارم. میگفت باید اول فکر کردن و نقد را یاد بگیری؛ و بعد از مطالعه «راه طی شده» فهمیدم منظور آقاجون چی بود.
«راه طی شده» حرفهای قشنگی درباره خدا میزد؛ اما حاضر نبود از زاویه بالاتر به دنیا نگاه کند. همه چیز را با دیدگاه حس و تجربه میدید و باعث میشد آخر کارش به بنبست برسد.
کسی که تفکر نقاد نداشته باشد، با حرفهای قشنگ راحت به دام میافتد. و خدا شهید مطهری را رحمت کند که اندیشیدن را یاد میداد نه اندیشهها را.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا