رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 176
همان یکی دو هفتهای که آقاجون داشت از تمام زندگیاش حساب میکشید تا اشکال کارش را بفهمد، به اندازه ده سال موهایش را سپید کرد. بعد هم قبل از اعدام منصور برایش مراسم ختم گرفت.
این مراسم را هم گرفت تا خوب به خودش و عزیز بقبولاند دیگر پسری به نام منصور ندارد؛ به ما هم.
اما هیچکدام روز اعدام ستاره و منصور نرفتیم که ببینیمشان. هرچه با خودمان کلنجار رفتیم، دلمان راضی نشد. نسبتی میان ما و آنها نبود و نمیخواستیم دلی که تازه آرام شده بود را با دیدن دوبارهشان آتش بزنیم. حالا دیگر زندگیمان کم و بیش آرام شده است.
صدای زنگ در میآید و کمی بعد، عمو صادق وارد میشود. میتوانم از چهرهاش بخوانم چندان روبهراه نیست. حتی مثل دفعات قبل، سربهسر یوسف نمیگذارد و با یوسف بازی نمیکند. آمده یک سر بزند و برود؛ عجله دارد.
میکشانمش یک گوشه و میپرسم:
-چی شده عمو؟
دستی میان موهایش میکشد و میگوید:
-نمیدونم. فقط دعا کن. اوضاع یکم درهم ریختهست. مگه اخبار رو ندیدی؟
منظورش آشوبهاییست که اخیرا در عراق و لبنان و ایران راه افتاده.
میگویم:
-خب قبلا هم این چیزا بود. درست میشه.
کلافه میگوید:
-نه... نه. من نگران چیزِ دیگهم.
-چی؟
-نمیدونم. خودمم نمیدونم چمه. نگران سردارم.
-کدوم سردار؟
-حاج قاسم. نگران حاج قاسمم.
حالا دیگر حاج قاسم برایم غریبه نیست. بیشتر از قبل میشناسمش. همین دو سال پیش بود که آمده بود اصفهان و ما هم رفتیم بلکه بشود از دور ببینیمش. مردم برای دیدنش سر و دست میشکاندند. این که عمو نگران حاج قاسم باشد اصلا علامت خوبی نیست.
به خودم و عمو دلداری میدهم و میگویم:
-نترسین عمو. حاج قاسم چیزیش نمیشه.
میدانم هیچ آدمی عمر جاودان ندارد اما این را گفتم چون تصور شهادت حاج قاسم برایم غیرممکن است.
حاج قاسم بارها در جبهه شهید شده است؛ اما نبودنش امکان ندارد. عمو سرش را تکان میدهد:
-نمیدونم. آیتالکرسی زیاد بخون. صدقه هم بذار، باشه؟
-چرا انقدر نگرانین؟
-شاید بعدا برات گفتم. راستی از حاجآقات چه خبر؟
تعجب میکنم. اننتظار داشتم عمو خبر داشته باشد. شانه بالا میاندازم و به روی خودم نمیآورم نگرانم:
-نمیدونم، از دو روز پیش ازش خبر ندارم. فکر کنم سرش شلوغه. شما خبری ازش ندارین؟
-نه. این روزا سر همه شلوغه. مخصوصا که بیشتر خیابونا هم بستهس.
صدای گریه یوسف بلند میشود. عزیز صدایم میزند که یوسف گرسنه است. تا خودم را به یوسف برسانم و بغلش کنم، عمو رسیده در. برای رفتن عجله دارد، انقدر که نمیایستد ناهار بخورد.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 177
آقاجون صدایش میزند:
-وایسا بابا. کجا میخوای بری تو این اوضاع؟
عمو کفشهایش را میپوشد و میگوید:
-کار دارم. باید برم. با موتور میرم.
قبل از این که آقاجون حرف دیگری بزند، عمو رفته است. فقط آمد و روی شعله نگرانیهایم بنزین ریخت و رفت.
راستی گفتم بنزین! همان کلمهای که بهانه شد برای به آتش کشیدن بانکها و خانههای مردم. شنیدهام در همین اصفهان، یک کارگاه تولیدی را آتش زدهاند که کارگرانش همه زنان سرپرست خانوار و افراد کمتوان بودهاند.
من نمیدانم آنها که دارند از این آشوبها دفاع میکنند چطور رویشان میشود حرف دفاع از مردم ایران بزنند. یاد حرفهای صراف افتادم، آن شب در موسسه. وقتی داشت میگفت باید برای چندسال آینده نیروهایی تربیت کنند که به قول خودش، آنها را بریزند کف خیابان. این کارهایشان تلاش بیهوده است، مانند دست و پا زدن انسانی در حال مرگ. خودشان بهتر از هرکسی میدانند تمام شدهاند.
از وقتی عمو رفته است، یک چشمم به اخبار تلوزیون است و چشم دیگرم به پیامها. یوسف هم انقدر دورم چرخید که حوصلهاش سر رفت و خوابش برد.
ساعت حدود چهار است که همراهم زنگ میخورد. شمارهای که میافتد آشناست. امیدوارانه تماس را وصل میکنم بلکه خودش باشد، اما صدای ناآشنای مردی امیدم را به دلهره تبدیل میکند:
-سلام. خانم منتظری؟
-بفرمایید.
-ابراهیمیام. دوست حاجآقاتون.
تازه صدایش را میشناسم. اضطرابم بیشتر میشود و به سختی میگویم:
-چیزیش شده؟
-چیز خاصی که نشده... فقط... یکم ناخوشه.
از جایم بلند میشوم و صدایم را بالاتر میبرم:
-یعنی چی؟
-باور کنین هیچی نیست. خودش بهم گفت بهتون خبر بدم.
-مگه خودش نمیتونست زنگ بزنه؟ اصلا الان کجاست؟
-خوبه، فقط الان خوابیده. بیمارستان صدوقیایم. چیز خاصی نشده.
دیگر حرفهایش را نمیشنوم که دارد دلداریام میدهد. خداحافظی میکنم و پریشان در اتاق میچرخم. یوسف برعکس من آرام خوابیده است. خوش به حالش. هیچ چیز از اتفاقات اطرافش نمیداند.
عزیز حالم را میبیند و دلیلش را میپرسم اما خودم هم نمیفهمم چطور جواب میدهم. وقتی به خودم میآیم که دارم آماده میشوم بروم بیمارستان.
عزیز اعتراض میکند:
-نمیشه بری که! همه خیابونا بستهس.
اما الان از آسمان سنگ هم ببارد نمیتوانم اینجا بمانم. میگویم:
-تا میرم و میآم یوسف پیش شما باشه.
عزیز میفهمد نمیتواند منصرفم کند. یک گاز ملایم از لپهای نرم و پنبهای یوسف میگیرم و از اتاق بیرون میروم. تلاشهای آقاجون و عزیز برای منصرف کردنم بینتیجه میماند و سوار ماشین میشوم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 178
سعی میکنم از کوچههای فرعی بروم چون میدانم خیابانهای اصلی بستهاند. همین دیروز آقاجون مجبور شده بود از احمدآباد تا اینجا را پیاده بیاید؛ چون نه اتوبوسی در کار است و نه ماشینها میتوانند راحت تردد کنند. دایی هم میگفت چهار، پنج ساعت در ترافیک بزرگمهر مانده است.
باید وارد خیابان هشتبهشت شوم، اما در ورودی خیابان، چند نفر شاخههای خشکیده درختان را آتش زدهاند و راه را بستهاند. مردی از ماشینش پیاده شده و با یکی از مردها بحث میکند که بچهاش مریض است و اجازه دهند رد شود، اما بیفایده است. همان چند جوان که سنی هم ندارند، خیابان را بند آوردهاند. یک موتور هم وسط خود خیابان هشتبهشت پارک کردهاند که کسی رد نشود. مردم در ماشینهایشان نشستهاند و با وحشت به جوانها نگاه میکنند. در دست یکی از جوانها یک چماق است و ایستاده وسط خیابان به نظام بد و بیراه میگوید.
طوری خط و نشان میکشد که کسی جرات ندارد جوابش را بدهد. به همین راحتی، پنج، شش جوان کم سن و سال و بدون سلاح، توانستهاند یک خیابان را بند بیاورند و جلوی آنهمه آدم بایستند.
دلیلش هم ساده است: ترس. به قول شهید آوینی: قلمرو حاکمیت شیطان، ضعف و ترس انسانهاست. و تو نیز اگر میخواهی جهان را از کف او خارج کنی، نباید بترسی.
جوانها مردی که داشت برای باز شدن راه التماس میکرد را دوره میکنند و تهدید میکنند که اگر خفه نشود خودش را با ماشینش آتش میزنند. مرد میترسد و دور میزند تا از میان کوچهها، راهی برای خودش باز کند. قبل از رفتن، سرش را از پنجره ماشین بیرون میآورد و با صدای بغضآلودی به جوانها میگوید:
-واگذارتون کردم به امام حسین(علیهالسلام).
همان جوان چماق به دست پوزخند میزند:
-حسین امام ما نیست، امام عرباست! ما ایرانیایم.
از حرف جوان خندهام میگیرد. راست گفت، کسی که امامش حسین(علیهالسلام) باشد راه را بر مردم نمیبندد. حسین علیهالسلام امام هر که باشد، امام او نیست. امام عربها هم نیست. حسین علیهالسلام امام آدمهای آزاده است، از هر قوم و نژاد و کشوری که باشند. اما مغز این جوانها را طوری با ارزشها و تفکرات جاهلی خشکاندهاند که به جای فهمیدن حق و حقیقت، به نژاد فکر میکند.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 179
(قسمت آخر)
نگاهی به شعله آتش میاندازم که راهم را بسته است. چندان بزرگ نیست. از ماشین پیاده میشوم و کپسول آتشنشانی را از صندوق عقب درمیآورم. زیر لب آیتالکرسی میخوانم و راه میافتم سمت آتش. اخمهایم را در هم میکشم و حالتی عصبانی به خودم میگیرم. چادرم را دور کمرم میبندم و با کپسول، آتش را خاموش میکنم. حتما مردمی که تا الان داشتند به جوان چماق به دست نگاه میکردند، دارند با تعجب به من نگاه میکنند. یکی از جوانها به طرفم میدود و داد میزند:
-هوی خانم چکار میکنی؟
مردم هرچه نجابت به خرج دادهاند، اینها پرروتر شدهاند. باید یک نفر بزند توی دهنشان تا دیگر خیال آشوب و آتشبازی به سرشان نزند. جوان سنی ندارد، شاید حتی بیست سالش هم نشده باشد. صدایم را تا حد ممکن بالا میبرم و چشمغره میروم برایش:
-چیه؟ چرا نمیذارین مردم برن؟
دوتا دیگر از جوانها میآیند سمتم.
خودم را نمیبازم. با پا، به چوبهای خشک سوخته لگد میزنم که راه باز شود. جوان چماق به دست داد میزند:
-خانوم برا خودت دردسر درست نکن! برو تو ماشینت!
میزنم به پررویی، خیز میگیرم و قبل از این که فکر کند، چماقش را از دستش میقاپم و فریاد میزنم:
-غلط کردی! برین پی کارِتون بذارید مردم زندگیشونو بکنن!
جوانها با تعجب به من نگاه میکنند، مردم هم. یکیشان میخواهد حمله کند به طرفم اما قبل از این که حمله کند، دوباره داد میزنم:
-بیای جلو پاهاتو قلم میکنم!
جوان سر جایش میخکوب میشود.
چماق را به گوشهای پرت میکنم و میروم به طرف ماشین. مردمی که تا الان جمع شده بودند و نگاه میکردند، جسارت پیدا کردهاند و دستشان را روی بوق گذاشتهاند. آشوبگرها هم کمکم خودشان را جمع میکنند. ترسوتر از آنند که فکر میکردم. وای به وقتی که آدم ترسو احساس قدرت کند...
سوار ماشین میشوم و پایم را روی گاز میفشارم تا به بیمارستان برسم...
این ناچیز، تقدیم به تمام بانوان شهید و مادرشان حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام.
فاطمه شکیبا، بهار و تابستان 1399
والعاقبه للمتقین. والسلام.
"پایان"
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
⏰↯ پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،اگر زندگی را محل گذر ببینیم پایان هم برایمان شیرین خواهد شد اما وقتی پایان راه را به بدی تعبیر کنیم زندگیمان هم تلخ می شود.
پایان زنگی هاتون شیرین.☺️🌹
رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️
رمان خوب بود؟
حرفی داشتید با گوش جان میشنویم.
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
هدایت شده از بازار خنده 👉😁😁
بازار خنده 👉😁😁
@bazarkandah
تبلیغات 👈
@hosyn405
❤️رمان شماره: 42❤️
🧡نام رمان :نیمه پنهان ماه🧡
ژانر: مذهبی ، عاشقانه ، شهدایی
💛نام نویسنده : ....💛
💙تعداد قسمت : 55💙
💜با ما همراه باشید💜
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #اول
وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود...
مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت :
_خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم
بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید
دلم شور میزد...
نگرانی😧 ک توی چشم های «شهیده و زهرا» می دیدم دلشوره ام😥 را بیشتر میکرد
به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم✨دعای کمیل ✨و حالا امده بودیم، خانه دوستم «صفورا»... تقصیر خود مامان بود
وقتی گفتم دوست دارم با جانباز #ازدواج کنم یک هفته مریض شد!
کلی اه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی...
دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده
همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند
#عمه_زینب م از تصمیمم باخبر شد،
کارش ب قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید
وقتی برای دیدنش رفتم
با یک ترکه مرا زد و گفت :
_اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن... اما خودت را اسیر یکیشان نکن ک معلوم نیست چقدر زنده است!... چطوری زنده است!... فردا با چهار تا بچه نگذاردت!
صفورا در بیمارستان 🏥مدرس کمک پرستار شده بود همانجا 👣ایوب👣 را دیده بود
اورا از #جبهه برای برای مداوا به ان بیمارستان منتقل کرده بودند
صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای وپدر و مادرش تعریف کرده بود....
ک انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان
ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت
این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را ب هم معرفی کند....
رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم
اگر می امد و روبرویم مینشست،...
💎انوقت نگاهمان ب هم می افتاد و این را دوست نداشتم💎
همیشه #خاستگار ک می امد،تا مینشست روبرویم ،چیزی ته دلم اطمینان میداد... #این_مردمن_نیست
ایوب امد جلوی در و سلام کرد...
صورت قشنگی داشت. یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت،.. ولی #چهارستون_بدنش سالم بود
وارد شد
کمی دورتر از من و کنارم نشست
بسم الله گفت و شروع کرد
✨دیوار روبرو را نگاه می کردیم و گاهی گل های قالی را ✨
و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم
بحث را عوض کرد؛
_خانم غیاثوند ، #حرفهای_امام برای من خیلی سند است
من_برای من هم
_اگر امام همین حالا #فرمان بدهند ک همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم
من_ اگر امام این #فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام #یقین دارم
_شاید روزی برسد ک بنیاد ب کار من جانباز #رسیدگی نکند، حقوق ندهد دوا ندهد،اصلا مجبور بشویم در #چادر #زندگی کنیم
من_میدانید برادر بلندی ،من ب بدتر از این هم فکر کرده ام،به روزهایی ک خدای ناکرده انقلاب برگردد ،انقدر #پای_انقلاب می ایستم ک حتی بگیرند و #اعداممان کنند...
ادامه دارد.....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #دوم
این را به اقاجون هم گفته بودم... وقتی داشت از #مشکلات_زندگی با #جانباز میگفت
✨اقاجون سکوت کرد.. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید،✨
توی چشم هایم نگاه کرد وگفت:
_بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم
بعد رو ب مامان کرد و گفت:
_👑شهلا👑 انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این ب بعد کسی ب شهلا کاری نداشته باشد😊
ایوب گفت:
_من #عصب دستم قطع شده و برای اینکه ب دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند #اهنی میبندم... #عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار #عملش کرده اند و از جاهای دیگر بدنم ب ان گوشت #پیوند زده اند
ظاهرش هیچ کدام انها را ک میگفت نشان نمیداد... نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_برادر بلندی اگر قسمت باشد ک شما #نابینا بشوید.. چشم های #من میشوند چشم های #شما
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ #موج_انفجار من را گرفته است
گاهی #به_شدت عصبی میشوم،وقت هایی ک عصبانی هستم باید #سکوت کنید تا ارام شوم
من_اگر منظورتان عصبانیت است ک خب #من_هم عصبی ام
_عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم
✨اینها را میگفت ک بترساندم✨
حتما او هم شایعات را شنیده بود ک بعضی از دختر ها برای گرفتن #پناهندگی✈️ با #جانباز #ازدواج میکنند...
و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند .
گفتم:
_اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به #خانواده من نگویید #من باید از #وضعیت شما باخبر میشدم که شدم.
گفت:
_خب حاج خانم نگفتید #مهریه تان چیست؟؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم:
_ #قران
سریع گفت:_مشکلی نیست.
از صدایش معلوم بود #ذوق کرده است.
گفتم:
_ولی یک شرط و شروطی دارد!✋
ارام پرسید:
_چه شرطی؟؟✌️
من_نمیگویم یک جلد #قرآن!👉
میگویم 👈"ب" بسم الله قرآن تا اخر زندگیمان #حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان " #ب " بسم الله #شکایت میکنم.☝️اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، #شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم.
ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم.
سرش پایین بودو فکر میکرد...
صورتش سرخ شده بود... ترسانده بودمش.
گفتم:_انگار قبول نکردید.
_ نه قبول میکنم ،فقط یک مساله می ماند!
چند لحظه مکث کرد.
_شهلا؟
موهای تنم سیخ شد...
از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود.
ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد.
نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد..
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سوم
پرسیدم:
_چی؟؟؟؟😳😟
_ قضیه برای من کاملا روشن است. من فکر می کنم تو همان همسر مورد نظر من هستی،فقط مانده چهره ات...!
نفس توی سینه ام حبس شد...
انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند.
ادامه داد:
_تو حتما قیافه من را دیده ای،اما من...
پریدم وسط،حرفش:
_از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه انطور ک شما فکر می کنید.
_باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم.
دست و پایم را گم کرده بودم.
تنم خیس عرق بود. و قلبم تند تر از همیشه میزد...
✨حق که داشت.
ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم.✨
_ اگر رویت نمی شود ،کاری که میگویم بکن،؛ چشم هایت را ببیند و رو کن به من...
خیره به دیوار مانده بودم...
دست هایم را به هم فشردم.انگشت هایم یخ کرده بودند.
چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم .
چند ثانیه ای گذشت.گفت:
_خب کافی است
🌷💞🌷💞
دعای کمیل مان باید زودتر تمام می شد.
با شهیده و زهرا برگشتیم خانه.
خانواده ایوب، تبریز👉 زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده دوستش «اقای مدنی» می آیند خانه ی ما.
از سر شب یک بند 🌧 #باران میبارید. مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه #خواستگاری_رسمی باشد.
زنگ در را زدند...
اقا جون در راباز کرد ایوب فرمان موتور🏍 را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و آمد تو
سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش آب می چکید.
آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین امده بودند.
مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید...
ایوب دنبال مامان رفت اتاق آقاجون.
مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری پهن کرد.
چند دقیقه بعد ایوب '' پیژامه و پیراهن'' اقاجون به تن آمد بیرون 🙈
و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد.
فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها درجلسه خواستگاری همانقدر راحت و آرام است که با کت و شلوار...☺️🙈
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهارم
حرف ها شروع شد...
ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت.
👈گفت از هر راهی #جبهه رفته است. بسیج، جهاد و #هلال_احمر. 👈حالا هم توی #جهاد کار می کند.
صحبت های مردانه که تمام شد،..
#آقاجون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی #راضی است. 😊
تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد ✨دست هایش✨ بود.
جانبازهایی که آقاجون و مامان دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود.
از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه
#مامانم بالبخند من را نگاه کرد، او هم #پسندیده بود.☺️
سرم را پایین انداختم... مادر بزرگم در گوشم گفت؛
_تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست،.. جوان نیست که هست،.. آن انگشتش هم که توی راه #خمینی جانتان این طور شده... توکه دوست داری.
توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید...
هیچ کس نمیدانست من قبلا #بله🙈 را گفته ام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود.
وقتی مهمانها رفتند...
هنوز لباس های ایوب خیس بود. و او با همان لباس های راحتی گوشه ی اتاق نشسته بود.😳😆
گفت:
_مامان! شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید.😁حالا پیدا شدم. اجازه می دهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟؟
لپ های مامان گل انداخت و خندید.☺️
ته دلش غنج میرفت برای اینجور آدمها...
آقا جون به من اخم😠 کرد.
ازچشم من می دید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ی ما !😅🙈
چند باری رفت و آ مد و به من چشم غره رفت.😠
کتش را برداشت و در گوش مامان گفت:
آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم می ماند؟؟
در را به هم زد و رفت.
صدای استارت ماشین که آمد دلمان آرام شد.
می دانستیم چرخی می زند و اعصابش که ارام شد برمی گردد خانه.👉
مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جا به جا کرد.
اینها هنوز خشک نشده اند، شهلا بیا شام را پهن کنیم.😋😊
بعد از شام ایوب پرسید:
_الان در خوابگاه جهاد بسته است ،من شب کجا بروم؟؟☺️😌
مامان لبخندی زد و گفت؛
_خب همین جا بمان. پسرم،فردا صبح هم لباس هایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است.😊
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجم
صدای در امد...
آقا جون بود.
ایوب بلند شد و سلام کرد.😃✋
چشم های آقاجون گرد😳 شد.
آمد توی اتاق و به مامان گفت:
_این چرا هنوز نرفته می دانید ساعت چند است؟؟
از دوازده🕧🌃 هم گذشته بود.
مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت:
_اولا این بنده ی خدا جانباز است. دوما اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟😊🙏
مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد.
پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید.🙈
🌷💞🌷💞
سر سجاده نشسته بودم..
و فکر می کردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم.
قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش.
توی این هفته باز هم #عمل_جراحی #دست داشت و بیمارستان #بستری بود.
صدای زنگ در آمد.
همسایه بود. گفت:
_تلفن با من کار دارد.
ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل «اکرم خانم» تماس می گرفت.
چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم.
پشت تلفن صفورا بود.گفت:
_شهلا چطوری بگویم، انگار که اقای بلندی منصرف شده اند.😒
یخ کردم.... بلند و کش دار پرسیدم
_چیییی؟!؟؟؟
صفورا_مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست نمی دانم.
دهانم باز مانده بود.
در جلسه رسمی به هم #بله گفته بودیم. آن وقت به همین راحتی #منصرف شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟😧😳
خداحافظی کردم و آمدم خانه.
نشستم سر سجاده، ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم.
آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان ! آن وقت...
مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟گفتم:
_صفورا بود، گفت آقای بلندی منصرف شده است .
قیافه ی هاج و واج مامان😳😧 را که دیدم،
همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم.
"چه می دانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده."
یاد کار صبحم که می افتم شرمنده میشوم.😔
می دانستم از #عملش گذشته و می تواند #حرف بزند.
با «مهناز» دختر داییم رفتیم تلفن عمومی.📞
شماره ی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن
خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم.
مهناز سلام کرد.
پرستار بخش گفت:
_با کی کار دارید؟؟
مهناز گفت:
_با آقای بلندی ایوب بلندی، صبح عمل داشتند.
پرستار با طعنه پرسید:
_شمااا؟؟😏
خشکمان زد...
مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانه ام را بالا انداختم.
من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم.
پرستار رفت... صدای لخ لخ دمپایی آمد.
بعد ایوب گوشی را برداشت
_بله؟؟!
گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش.
رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد... 😥💗💗😨
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج