eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
459 دنبال‌کننده
167 عکس
203 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌷رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت رکاب (آقا) می‌دانم حتی یک کلمه هم از کتابی که دستش گرفته نمی‌فهمد و حواسش جای دیگر است. وقتی قهر می‌کند این طور می‌شود؛ می‌رود یک گوشه با کتاب‌های عزیزتر از جانش سر و کله می‌زند تا بروم منت کشی. این کتاب‌ها برای من مانند رقیب عشقی‌اند! مطمئنم الان دارد زیرچشمی می‌پایدم و منتظرم است. همین غرورش را دوست دارم. غروری که نه جنس زنانه دارد نه مردانه. فقط مخصوص اوست و برای من که خوب می‌شناسمش، این غرور یعنی همه عاطفه و مهربانیش. این غرور یعنی میدان را نه فقط به عقل داده و نه فقط به عشق؛ یعنی خیلی وقت است احساس و عقل باهم سازش کرده‌اند. بی توجه به انتظارش، لباس‌های پلوخوری‌ام را می‌پوشم و تا جایی که می‌توانم به سر و شکلم می‌رسم. عطری که برای تولدم خریده را می‌زنم و کتم را جلوی آینه مرتب می‌کنم. مقابلش می‌نشینم: - خوشتیپ شدم؟ به نیم نگاهی بسنده می‌کند: - آره، خوبه! ای بنازم غرور را! الان یعنی می‌خواهد بگوید اصلا دلش نرفته است؟ یعنی آن کتاب صاف بی مزه با ورقه‌های کاهی و جلد چرمی زشتش از من قشنگ‌تر است؟! من او را نشناسم باید بروم خودم را تحویل موساد بدهم! از رو نمی‌روم: - پس توام بپوش بریم بیرون. کتاب را ورق می‌زند: - کار دارم. اگر در حالت منت کشی نبودم، می‌گفتم «چه کار مهم‌تر من داری؟» اما الان با گردن کج، منت کشی را به اوج می‌رسانم: - پاشو دیگه، دو روز مثل بقیه مردم تو خونه‌ایم، بیا مرخصیمون رو باهم باشیم. بالاخره سرش را از کتاب بیرون می‌آورد. این یعنی مرحله اول عملیات موفقیت آمیز بوده و می‌توانم به قیافه‌ام امیدوار باشم. با چشمانش به دست ضرب دیده‌ام اشاره می‌کند: - چرا این طوری شد؟ قیافه جدی می‌گیرم: -سلسله مراتب رعایت کن، سرکار علیه! اصلا دلیلی نداره درباره مسائل طبقه بندی شده به شما توضیح بدم! یه ضرب دیدگی کوچیکه، خوب میشه اگه شما هی نپیچونیش! -به یه شرط میام! چه قدر زود تسلیم شد! حتما دلش به حالم سوخته. مثل بچه‌ها می‌گویم: -قبول! - دستت رو آتل ببند که بدتر نشه، این قدرم با بدنت دشمنی نکن! چون حالا حالاها لازمش داری. دست روی چشمم می‌گذارم: - چشم! تا بیای آماده شی می‌بندم. می‌خندد: - دیوانه! 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🌷🍀 قسمت #ده رکاب (آقا) می‌دانم حتی یک کلمه هم از کتابی که دستش گرف
🍀🌷رمان امنینی 🍀🌷 قسمت عقیق خاله و همسرش خیلی تلاش می‌کردند ابوالفضل را از گوشه گیری در بیاورند، اما چندان موفق نبودند. دلیلش هم واضح بود؛ تا با خودش کنار نمی‌آمد مشکلش حل نمی‌شد. پر از دغدغه و سوال بود و نیازمند همراهی پدر و مادری که ماشین‌شان روی مین ضد تانک منفجر شده بود، رفته بودند. آن قدر آن حادثه را مرور کرده بود که تمام جزییات را می‌دانست؛ ساعت، تاریخ، موقعیت دقیق جغرافیایی منطقه، مقدار مواد انفجاری مین و حجم انفجار و آتش. همه را می‌دانست و هربار مرور می‌کرد به سوالات تازه می‌رسید. هربار از فکر و خیال خسته می‌شد، به پارک پناه می‌برد و گاه به مسجد و هیئت؛ گاهی هم کتاب‌خانه. آن روز هم داشت می‌رفت کتاب‌خانه که لیلا را دید؛ همان دخترک هفت هشت ساله همسایه را. لیلا با خاله و الهام صمیمی شده بود. به یاد مادربزرگ مرحومش، لیلا صدایش می‌زدند اما اسم اصلی‌اش را کسی نمی‌دانست. در هر دست لیلا، یکی دوتا پاکت بزرگ خرید بود. تنهایی هردو را گرفته بود و به سختی اما مصمم می‌آمد. ابوالفضل بی آن که بخواهد جلو رفت؛ انگار خودش نبود که گفت: - این همه پاکت رو که نمی‌تونی تنها بیاری، بده من! لیلا بی توجه به سنگینی پاکت‌ها، نگاه عاقل اندر سفیهی کرد: - خودم می‌تونم بیارم. ابوالفضل اما لیلا را بچه می‌دید؛ جدی‌تر گفت: - بده من! تو زورت نمی‌رسه! لیلا چند قدم به سختی جلو رفت و ابوالفضل را جا گذاشت: - چرا می‌تونم! تا این جا تونستم! ابوالفضل یکی از کیسه‌ها را از دست لیلا گرفت. لیلا جیغ زد: - گفتم می‌تونم! ابوالفضل هم پای لیلا رفت و پیروزمندانه خندید: -نمی‌تونی خانوم کوچولو! اینا سنگینه! لیلا با غیظ گفت: - من کوچولو نیستم! ابوالفضل نیش‌خند زد: -چرا، هستی! -نیستم! -هستی، خوبشم هستی! اصلا واسه چی تو نیم وجبی باید بری خرید؟ -آخه بابام رفته مأ... رفته مسافرت. در خانه لیلا که رسیدند ابوالفضل پرسید: - بابات کجا رفته؟ لیلا زیرکانه از زیر جواب دادن در رفت. سیبی از پاکت بیرون کشید و به ابوالفضل داد: -ممنون! و در را بست. 🍀ادامه دارد... ✍🏻 نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
🌷🍀رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت فیروزه از در که وارد شد، آبی گنبد دلش را آرام کرد. آسمان یک دست سپید، زمین سپید و فقط گنبد آن میان آبی بود؛ فیروزه‌ای. دقیقا روبرویش. بی تابانه قدم تند کرد. قلب زخمی‌اش را روی دست گرفته بود تا آقا برش دارد و ببردش. خسته شده بود از هربار شکستن و زخمی شدن. می‌دانست قلبش را اشتباهی این طرف و آن طرف برده و از اول باید همین جا می‌آوردش. روی قلبش چسب زخم زده بود که خونریزی نکند. هم خجالت زده بود هم مشتاق. مشتاق دیدار و خجالت زده از این که چرا آن قدر دیر سراغ مولایش را گرفته و چرا شانزده سال از عمرش را بدون مولا گذرانده. اشک‌هایش با این که وزن زیادی نداشتند، وقتی می‌ریختند سبک می‌شد. باد تندی می‌وزید و می‌خواست باران ببارد. به طرف گنبد قدم تند کرد. می‌خواست قلبش را بگذارد و برود. قلب زخمی که قلب نمی‌شود! می‌خواست در جای خالی قلب خانه‌ای بسازد برای امامش. حالا که از همه بریده بود راحت‌تر می‌توانست پرواز کند. دلش می‌خواست همین حالا آقا را ببیند. داشت دیوانه می‌شد؛ اولین بارش بود که این طور بی قرار شده بود. هیچ وقت به فرهاد یا کس دیگری چنین حسی نداشت. زودتر از آن چه فکر کند عاشق شده بود. باران گرفت. قلب را زیر چادرش گرفت که خونابه‌اش راه نیفتد توی مسجد. نشست زیر باران. دوباره فکر کرد؛ به همه چیز. به پدر و مادر، خواهر و برادر، به خانواده‌اش. به آرزوهای کودکی‌اش! وقتی پنج ساله بود، می‌خواست غواص شود. هفت ساله که شد، باستان شناسی را پسندید. ده دوازده ساله بود که دلش هوای ستاره شناسی و فضانوردی کرد. سیزده سالگی اما، دوست داشت مهندس ژنتیک شود. عاشق علوم تجربی بود؛ می‌خواست برود در پدافند زیستی. اما یک باره عشق آمده بود وسط زندگی‌اش و تغییر کرده بود. حالا هیچ‌کدام را نمی‌خواست. دوست داشت برای عشقش سربازی کند؛ تمام زندگی‌اش را وقف کند برای تنها کسی که شایسته دوست داشتن بود. خیلی وقت بود برای تصمیمش دل دل می‌کرد که سرباز بشود یا نه؟ قلبش را لای پارچه‌ای پیچید و قرآن را باز کرد: - مَن عَمِلَ صالحاً من ذکر أو انثی و هو مومنٌ فَلَنُحیینَّه حیوه طیبه، و لَنَجزینهم بأحسن ما کانوا یعملون(97 نحل) (و کسی که کار شایسته‌ای انجام دهد، چه زن باشد و چه مرد، درحالی که مومن باشد، او را به حیاتی پاک زنده خواهیم داشت و چنین کسانی را بر پایه بهترین کاری که انجام می‌دادند پاداش می‌دهیم.) قلب را گوشه‌ای گذاشت که آقا اگر رد شد، ببیندش و برش دارد. با اطمینان بلند شد که پی دلدادگی‌اش برود! 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
🌷🍀رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت رکاب (خانم) اولش مایل به آمدن نبودم اما الان پشیمان نیستم. مگر چند روز مرخصی داریم که با هم نباشیم؟ بالاخره ما هم آدم آهنی نیستیم، دل داریم. به محض این که ماشین را در پارکینگ می‌گذارد، باران شدید می‌شود. هوای خرداد است دیگر! محوطه خاکی پارکینگ خالی است و هوا پر از گرد و غبار شده. باد تندی قطرات باران را به شیشه می‌کوبد. شیشه‌های ماشین گلی شده و بیرون واضح نیست. نمی‌توانیم پیاده شویم. خنده‌اش می‌گیرد: - ببین تو رو خدا! یه روزم که می‌خوایم مثل بقیه بیایم پارک این جوری میشه! کمربند ایمنی را باز می‌کند و برمی‌گردد از صندلی عقب چیزی بردارد. حواسم به بیرون است و صدای برخورد باران با شیشه که ناگاه دسته گل نرگسی مقابل صورتم می‌بینم. متعجب برمی‌گردم. با لبخند نگاهم می‌کند و گل‌های نرگس را در دست آتل بندی شده‌اش نگه داشته. قبل از پرسیدن مناسبتش، جواب می‌دهد: - 17 خرداد 92، ساعت دوازده و دوازده دقیقه ظهر، که الان چهار سال و حدودا ده ثانیه ازش می‌گذره. نگاهی به ساعت ماشین می‌اندازم. دوازده و سیزده دقیقه است. گل‌ها را در دستم می‌گذارد: - وارد اولین ثانیه‌های پنجمین سال زندگیمون شدیم. خنده‌ام می‌گیرد و به علامت تشکر، دیوانه‌ای حواله‌اش می‌کنم. درحالی که دسته گل‌ها را بر صورت می‌گذارم که ببویم، می‌گویم: -بهت نمی‌خورد از این کارا بلد باشی! -خواهش می‌کنم! قابل نداشت! و ادامه می‌دهد: -سالگردای قبلی رو یا من ماموریت بودم یا تو، یا هردومون. این بار عنایت الهی بود، جفتمون مرخصی بودیم! کمی به طرفش می‌چرخم: -پس بگو، آن قدر هول بودی که برگردی، اون چندتا تروریست از دستت در رفتن! -نه خیر! اونا اصلا ربطی به من نداشتن! کاملا پیش بینی نشده بود، باور کن! باران بند آمده است. می‌گویم: - ببین! برای همه زن و شوهرا بارون میاد فضا عاشقانه می‌شه، برای ما طوفان میاد! از حرفم بلند می‌خندد. در ماشین را باز می‌کند. باد می‌پیچد داخل ماشین و موهایش بهم می‌ریزد. با موهای بهم ریخته با نمک‌تر است. ترکش خنده‌هایش به من هم می‌رسد. 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
🍀🌷رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت (عقیق) روی پله‌های طبقه هم‌کف نشست و به سیب خیره شد. یاد مادر افتاد؛ حس کرد گرسنه است. مادر هیچ وقت فراموش نمی‌کرد بچه‌ها روزی یک سیب بخورند؛ بعد رفتن مادر، ابوالفضل لب به سیب نزده بود. بعد از آن ماجرا، دیگر سیب دوست نداشت. اما این سیب برایش متفاوت بود؛ از سیب لیلا بدش نمی‌آمد بدون این که دلیلش را بداند. با اشتها سیب را گاز زد. طعم شیرین سیب رفت زیر زبانش. یاد مادر افتاد. گاز بعدی را زد. راستی چرا لیلا نخواست بگوید پدرش کجاست؟ انگار از قحطی برگشته باشد، تمام سیب را یک نفس خورد. انقدر انرژی گرفته بود که می‌توانست تا ته دنیا بدود. هوس کرد برود در خانه لیلا و یکی دیگر بگیرد. آرزو کرد کاش لیلا هر روز بخواهد خرید کند تا برود کمکش. هنوز دلیل این احساسش را نمی‌دانست؛ چیزی که برایش مسلم بود، این بود که بازهم سیب می‌خواهد. صدای قدم‌هایی نرم و کودکانه آمد. آرام اسم صاحب قدم را حدس زد، لیلا!درست حدس زده بود و برای همین در دل ذوق کرد! خواست برگردد و بگوید یک سیب دیگر می‌خواهد اما دید الهام هم همراه لیلاست. لیلا زیاد با الهام بازی می‌کرد؛ اما با امیر نه. می‌گفت پدرم گفته: «پسرا با پسرا، دخترا با دخترا.» چادر عربی سرش کرده بود؛ لبه‌های چادرش تا پایین پر از پولک‌های ستاره‌ای بود. دنبال بهانه‌ای گشت تا با لیلا حرف بزند: - کجا دارین می‌رین؟ الهام با زبان کودکانه‌اش، نقشه ابوالفضل را نقش بر آب کرد: - می‌ریم پارک بستنی بخوریم! اخم‌های ابوالفضل درهم رفت: - نمیشه دوتایی برین که! باید یه بزرگ‌تر همراهتون باشه! و با دست به سینه‌اش اشاره کرد. الهام دست لیلا را گرفت و ابوالفضل پشت سرشان. خودش هم نمی‌دانست چه کار می‌کند. موقع سرسره بازی، لیلا روی چمن‌ها نشست. ابوالفضل که چشم الهام را دور دید، از لیلا پرسید: - تو نمیری سرسره؟ لیلا مانند خانم‌های بزرگ و متین قیافه گرفت: -نه! با چادر نمیشه! -خب چادرت رو دربیار! لیلا دوباره عاقل اندر سفیه نگاه کرد: - مگه نمی‌دونی من دارم تکلیف میشم؟ نوبت تاب بازی که رسید، الهام سوار یک تاب شد و لیلا یک تاب دیگر. ابوالفضل هردو را تاب داد. بعد مدت‌ها با شنیدن صدای خنده شان، بلند خندید. حس خوبی داشت؛ حتی بهتر از خوردن سیب. 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت (فیروزه) هنوز نتوانسته بود کامل از دست فرهاد خلاص شود. گاهی جایش اذیتش می‌کرد و درد می‌گرفت. مثلا هفته قبل که در مهمانی فرهاد را دید، ته دلش کمی قلقلک شد، اما سعی کرد نگاه نکند. امروز هم داشت آهنگ‌های مموری را جا به جا می‌کرد که اتفاقی یکی از مداحی‌های فرهاد پخش شد و صدای فرهاد را شناخت. اگرچه زمانی افتخار می‌کرد که صدای فرهاد را بین صدای همه می‌شناسد، اما این بار از خودش بدش آمد. شاید بخاطر همین حس انزجار بود که وقتی مینا وارد اتاق شد و با زبان کودکانه‌اش گفت فردا شب خانه «آقا فرهاد اینا» دعوتند، خوشحال نشد که هیچ، سر خواهرش داد زد. مثل همیشه، مینا گریه کنان به پدر شکایت کرد و پدر مثل همیشه گفت بشری مثل طالبانی‌هاست؛ تندخو اما به ظاهر دین‌دار. تمام حرف‌های پدر را حفظ بود: این که به هیچ کدام از شهدایی که عکس‌شان را به دیوار زده شباهت ندارد و حتی به آن‌ها اعتقاد هم ندارد که اگر داشت، سر بچه داد نمی‌زد! شنیدن این حرف‌ها همیشه عصبی‌اش می‌کرد و به نقطه جوشش می‌رساند؛ آن قدر که در اتاق را محکم ببندد و قفل کند و فریاد بزند: «شماها فقط بلدین قضاوتای احمقانه بکنین، هیچی نمی‌دونین.» و یک ساعت گریه کند. این جور وقت‌ها، خودش هم نمی‌دانست چه مرگش شده و چه می‌خواهد. حتی نمی‌دانست چه کار کند تا آرام شود. نمی‌دانست چرا یک باره از همه آدم‌های روی زمین متنفر می‌شود؟ انگار هرچه کتاب خوانده بود هم از یاد می‌برد. خودش هم می‌دانست این حال بدِ گذرا، در سن او طبیعی است و خیلی زود تغییر می‌کند؛ اما بلد نبود چطور کنترلش کند. ناتوانی‌اش در کنترل یک حالت هیجانی (که از شرایط سنی سرچشمه می‌گرفت)، حس ضعف را دو چندان می‌کرد و باعث می‌شد آن قدر گریه کند که سردرد بگیرد. گاهی هم برای آرام کردن خودش، روبه‌روی آینه می‌ایستاد و با هرچه توان داشت فریاد میزد «چه مرگت شده؟» و جوابی نداشت که بدهد. از دست خودش و ضعف‌هایش عصبانی بود؛ از دست نفسش که حرف عقل توی کتش نمی‌رفت. دلش می‌خواست کسی پیدا شود که بگوید «تقصیر تو نیست». دلش می‌خواست خود خدا را در آغوش بگیرد؛ اما به خاطر رفتارش از خدا هم شرمنده بود.حس می‌کرد روحش درد می‌کند. 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
🍀🌷رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت رکاب (آقا) گاهی زمان نباید بگذرد اما می‌گذرد؛ مثل امروز که دلم می‌خواست عقربه ساعت از 12:13 تکان نخورد. دلم می‌خواست هزار بار دیوانه صدایم بزند. دوست دارم هیچ وقت دو روز بعد نشود که مرخصی‌ام تمام شود. مثل همیشه در کوچه‌شان جای پارک نیست. ماشین را جلوی در پارکینگ‌شان می‌گذارم. درحالی که کمربند را باز می‌کنم می‌گویم: -میگم احتمالا پدر محترم‌تون یه تله انفجاری گذاشتن دم در؛ آن قدر که بهشون سر نمی‌زنیم! -نه! زنده می‌خوانمون! کمین گذاشتن حتما! بلند بلند اشهد می‌خوانم و پیاده می‌شوم. وقتی می‌بینم غش غش به خل بازی‌هایم می‌خندد، ادامه می‌دهم: - غسل شهادت کردی؟ وصیت نامه نوشتی؟! خنده‌اش را جمع و جور می‌کند و درحالی که دست بر دکمه زنگ می‌فشارد، از چپ چپ نگاه می‌کند که ساکت شوم. در باز می‌شود و با بسم الله‌ی وارد می‌شویم. برعکس تصورم، نه تله انفجاری درکار است نه کمین. نگاه حاج آقا از بمب هیدروژنی هم بدتر است، پر از جذبه و در عین حال، دلتنگی و گلایه. اول دخترش را در آغوش می‌کشد و بعد مرا. انگار به استقبال مسافر آمده‌اند. مادر و پدرش هردو از دیر سرزدن و همیشه غایب بودنمان شکایت می‌کنند و ما هم با شرمندگی می‌گوییم آن قدر ماموریت و کار هست که علی رغم میل باطنی و با عذرخواهی فراوان، دیر به دیر خدمت برسیم. بیشتر فامیل جمع‌اند. از حالا باید تاجر باشیم؛ با دغدغه‌های اقتصادی و فنی و بی خبر از مسائل روز ایران و جهان! شاید به خاطر همین است که هربار غیرمستقیم فحش می‌خوریم. مثلا همین شوهرخاله محترمش، هر بار که برای شکایت از در و دیوار و مملکت و دلار و اختلاص و... دهان باز می‌کنند، عنایت می‌کنند به سران مملکت و نیروهای مسلح و روحانیت و دوستان که: «هرچی می‌کشیم از اوناست!» خب؛ ما دوتا هم دائم به هم لبخند ملیح تحویل می‌دهیم و فیض می‌بریم! 🍀 ادامه دارد... ✍ نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت عقیق خودش هم نمی‌دانست چرا به محض دیدن لیلا، جارو برداشته و حیاط را تمیز می‌کند. لیلا ایستاده بود و با تکیه بر دیوار، به تکان‌های جارو خیره بود. ابوالفضل زیرچشمی لیلا را می‌پایید و منتظر بود موضوعی پیدا شود که حرف بزنند. لیلا را که می‌دید، یاد مادر می‌افتاد. انتظارش خیلی طول نکشید. لیلا که پیدا بود تا الان به چیزی فکر می‌کرده، شروع کرد: - میگم ابوالفضل... تو تکلیف شدی؟ ابوالفضل ناخودآگاه یک لحظه دست نگه داشت و دوباره ادامه داد: - من؟! خب... نه! یعنی یه سال دیگه تکلیف می‌شم. ولی از هفت سالگی نمازام رو می‌خوندم. لیلا ذوق کرد و ابوالفضل با دیدن ذوق لیلا، بادی به غبغب انداخت: -خب آره! نه این که بابام زورم کنه ها! خودم دوست داشتم. تو نماز بلدی؟ -معلومه! منم بعضی وقتا می‌خونم. ابوالفضل دنبال راهی برای ادامه گفت و گو می‌گشت که لیلا گفت: - من امسال تکلیف می‌شم... اگه تکلیف بشم، تو هم تکلیف بشی، ما دیگه نمی‌تونیم باهم حرف بزنیم؟ ابوالفضل اصلا انتظار چنین جمله‌ای رانداشت. حتی به این موضوع فکر هم نکرده بود. نمی‌دانست چه جوابی بدهد. آرام زمزمه کرد: -خب... آره. لیلا هم حرفی برای گفتن نداشت. شاید خواست بحث را عوض کند که گفت: - یه چیزی بهت بگم به کسی نمیگی؟ ابوالفضل خوشحال از اعتماد لیلا گفت: -معلومه نمیگم! لیلا صدایش را کمی پایین آورد و با شوق گفت: -مامانم یه نی نی داره! دو ماه دیگه برام یه خواهر به دنیا میاره. یادش آمد نباید جلوی ابوالفضل درباره پدر و مادرش حرف بزند. برای همین سریع دستش را روی دهانش گذاشت. 🍀 ادامه دارد... ✍🏻 نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
🌷🍀رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت فیروزه مثل همیشه، به میز تکیه داده بود، اما این بار دست به سینه و اخم آلود. همین حالتش برای بچه‌هایی که با بگو بخند وارد می‌شدند، سوال ایجاد می‌کرد؛ طوری که کمی خودشان را جمع و جور کنند. یکی دو نفر هنوز نفهمیده بودند بشری عصبانی است و روی صندلی یله می‌دادند. بشری که دید بچه‌ها هنوز در حال و هوای جلسه نیستند، درحالی که به سمت در می‌رفت آرام و محکم گفت: -بشینید رو زمین! چند نفری که صدایش را شنیده بودند، از ترس عصبانیتش نشستند اما بقیه حواس‌شان نبود. در را بست و بلندتر گفت: -بشینین رو زمین! حالا دیگر همه ده، دوازده نفر نگاه متعجب‌شان به بشری بود. مریم که خنده روی لب‌هایش خشکیده بود، سوال کرد: -چرا روی زمین؟ بشری با کنار پایش لگدی به در زد و صدایش را بالاتر برد: -گفتم بشینید رو زمین! هیچ کس تا به حال عصبانیت و فریاد کشیدن بشری را ندیده بود. برای همین همه بهت زده روی زمین نشستند و حتی کسی جرأت نکرد برای تهویه هوای گرفتۀ دفتر بسیج، بلند شود و پنجره را باز کند. بشری دست به سینه مقابل بچه‌ها ایستاد؛ صاف و با شانه‌های عقب رفته و پاهای به عرض شانه باز. بچه‌ها در سکوت مطلق، روی زمین سرد و میان جعبه‌های پوستر و کتاب، منتظر حرف‌های بشری بودند. بشری اول با صدای آرام شروع کرد: - کسی براتون دعوت‌نامه داده بود خانوما؟ جواب نشنید. - پس قبول دارید به زور تشریف نیاوردید شورای بسیج، مسئولیتاتونم خودتون باتوجه به علاقه‌تون انتخاب کردید. درسته؟ سرشان را تکان دادند. بشری هم سرش را تکان داد. - چقدر خوب که باهام صادقید. پس یه توانایی و ظرفیتی توی خودتون دیدین، وگرنه اصلا ازتون بعیده همین طوری و الکی سرتون رو زیر بندازید بیاید توی کار امام زمان(عج). مگه نه؟ چون می‌دونید اگه اینجا مسئولیت بگیرید و جا اشغال کنید و از ظرفیتاش استفاده کنید، ولی کار نکنید و فقط اسمش روتون باشه، یا کار رو خراب کنید و بندازید روی دوش این و اون، اون دنیا خود آقا جلوتون رو می‌گیره میگه تو که نمی‌تونستی واسه چی اومدی جا گرفتی؟ صدای بشری با هر کلمه بالاتر می‌رفت. دستش را زد روی میز؛ بچه‌ها تکان خوردند. - مگه بهتون نگفتم هفت صبح به جای صبح‌گاه میاین اینجا جلسه؟ مرده بودین همه‌تون؟ باید بیام دونه دونه با التماس از توی کلاس بکشمتون بیرون که بیاین جلسه؟ رو کرد به اولین کسی که مقابلش بود: -خانم احمدیان، مگه مسئول نیروی انسانی نباید دائم اینجا باشه مدارک رو تحویل بگیره؟ این چه وضع پوشه‌هاست؟ قبل از جواب احمدیان، رفت سراغ بعدی: -مریم مگه مسئولیت پانل با واحد فرهنگی نیست؟ سه هفته‌ست پانل به روز نشده! نرگس تیم اجرایی تو برای نمایشگاه چرا کاری نکردن؟ عاصمی هنوز گزارش اردوی گلستان شهدا تحویل من نشده! وقتی همه را از دم تیغ انتقادش گذراند، نرگس به خودش جرات داد: -خب بشری خیلی انتظار داری! چرا جو گیر شدی که فرمانده‌ای؟ ما رو درک کن، همه‌مون کنکوری هستیم! بشری سعی کرد منفجر نشود و آرام باشد: -اولا من فرمانده نیستم، مسئولم! دوما جوگیر نشدم، شماها بی حال شدین! سوما مگه من کنکور ندارم؟ پس فرق ما باهم چیه؟ من درس نمی‌خونم؟ بچه‌ها من درس نمی‌خونم؟ غیر درس خوندن، درسای حوزه رو هم باید بخونم، باشگاه هم میرم، پس فرقم با شما چیه؟ چرا من می‌رسم، شماها نمی‌رسین؟ اگه نمی‌خواین کار کنین بهونه نیارین. راحت بگید نه تا من یه تیم دیگه جور کنم، یا علی! و از دفتر بیرون رفت. 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
🌷🍀رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت رکاب (خانم) تمام شدن مرخصی، یعنی یکسان شدن شب و روز و نفهمیدن گذر زمان و حس نکردن بی خوابی و گرسنگی. برای هردوی ما و برای او بیشتر. نه این که از کارش چیز زیادی بدانم، وقتی نیمه شب‌ها برمی‌گردد یا بعد یکی دو هفته می‌بینمش چهره‌اش داد می‌زند چقدر خوش گذرانده! خودم هم که از همان اول به قول او، سنسورهایم قطعی دارد و گرسنگی و بی خوابی و گرما و سرما را حس نمی‌کنم! کار من برعکس او، خیلی کتک خوردن ندارد! و مثل او نیستم که هربار با دست و پای شکسته و سر و صورت کبود خانه بروم؛ مگر بعضی وقت‌ها. امروز هم از همان وقت‌ها بود؛ بماند که چطور و از کی کتک خوردم (قرار نیست مسائل کاری و به این مهمی بخشی از یک رمان عاشقانه باشد!)؛ اما خوب توانست یک گوشه خفتم کند و از خجالتم در بیاید. من هم باید تا رسیدن بچه‌های گشت، یک جوری نگهش می‌داشتم که در نرود و در عین حال ناکار هم نشود. برای همین بود که چندتا لگد نوش جان کردم؛ نامرد خیلی محکم زد اما خودم را از تک و تا نینداختم و بچه‌ها که رسیدند، خیلی عادی سوار ماشین شدم. الان هم احتمال می‌دهم کمر و پهلویم کبود شده باشد اما اگر بخواهم لوس بازی در بیاورم، از ادامه کار می‌مانیم و باید دردش را تحمل کنم. دست مطهره که روی شانه‌ام می‌خورد، از جا می‌پرم و سرم را بالا می‌آورم که ببینم چه کار دارد. درد در گردنم می‌پیچد تا بفهمم آن قدر ثابت نگهش داشته‌ام که خشک شده. - دیر وقته ها! برو خونه، بچه‌های شیفت هستن. تازه می‌فهمم هوا تاریک شده است و نماز مغرب و عشایم مانده. دنبال ساعت می‌گردم: -مطهره ساعت چنده؟ -ده و نیم. آن قدر توی پرونده غرق بودی که صدای اذان رو هم نفهمیدی. منم صد بارصدات کردم نشنیدی. ما هم گفتیم مزاحمت نشیم. نگاهی به کاغذهای بهم ریخته مقابلم می‌اندازم. بعضی یادداشت‌های خودمند و بعضی دست خط متهم. درحالی که مرتب‌شان می‌کنم به مطهره می‌گویم: -حس می‌کنم هیچ پیشرفتی نداشتیم! انگار یه چیز مهم‌تری هست که این وسط ندیدیم. درحالی که وسایلش را جمع می‌کند می‌گوید: -اتفاقا از نظر من بد نبوده. باید صبر کنی تا گزارش بچه‌های تیم آی تی. در آستانه در می‌ایستد: - من باید برم، شوهرم ماموریته، بچه‌ها تنهان. تو هم اگه می‌خوای تا آخر این پروژه زنده بمونی برو خونه، نمون. یا علی. از جایم که بلند می‌شوم، کمرم تیر می‌کشد. نمی‌دانم بخاطر لگد است یا نشستن در مدت طولانی؟ به هر زحمتی شده، نمازم را ایستاده و در همان اتاق می‌خوانم. کاغذها را جمع می‌کنم و می‌ریزم داخل کیفم. لپ‌تاپ را هم که باتری‌اش تمام و خیلی وقت است خاموش شده، می‌بندم و می‌گذارم داخل کیف. کولر را هم مطهره خاموش کرده تا از گرما هم که شده، بیایم بیرون. در اتاق را قفل می‌کنم، همراهم را تحویل می‌گیرم و سمت پارکینگ می‌افتم. داخل آسانسور، همراهم را چک می‌کنم؛ مادر پیام داده است که غذا برایم پخته‌اند و بروم خانه‌شان تحویل بگیرم. با این که ذهنم در تمام راه درگیر است، می‌توانم سخنرانی هم گوش بدهم. اتفاقا کمکم می‌کند تا ذهنم کمی از فضای قبلی خارج شود تا وقتی دوباره پرونده را می‌خوانم، کمی برایم تازگی داشته باشد. مادر با دیدن چشمان قرمزم، سری تکان می‌دهد و ظرف غذا را به طرفم می‌گیرد: - یه ذره‌ هم به خودت برس! بالاخره تو هم آدمی! پدر هم حرفش را تایید می‌کند، و سرش را از پنجره ماشین داخل می‌آورد که ببوسدم. بوسیدن دست‌هایشان خستگی را از یادم می‌برد. غذایی که مادر داده را روی اُپن می‌گذارم. ‌ آن قدر برای ادامه کار اشتیاق دارم که لباس عوض نکرده، می‌نشینم وسط سالن و لپ‌تاپ را به شارژ می‌زنم تا روشن شود. برگه‌ها را دور خودم می‌چینم و با دید تازه‌ای، شروع می‌کنم به مطالعه کردن پرونده‌ای که جملاتش را مو به مو حفظم. آن قدر می‌خوانم که چشمانم از شدت سوزش باز نشوند و سرم گیج برود و سنگین شود. آن قدر که ضعف و سردرد و شاید خواب، تسلیمم کند! 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
🍀🌷 رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت عقیق تا آن موقع، خانه لیلا را ندیده بود. حالا هم دوست نداشت خانه‌شان را در این شرایط ببیند. بغضش را پشت جعبه‌ها پنهان کرده بود. یاد وقتی افتاد که می‌خواست از خرمشهر بیاید اصفهان و اسباب و وسایل خانه را جمع کردند. حالا هم داشت به لیلا کمک می‌کرد اتاقش را در چند جعبه بزرگ خلاصه کند. لیلا نظم خاصی در چیدن وسایلش داشت که ابوالفضل با وسواس خاصی مقید بود به رعایت آن؛ این طوری می‌خواست یک جوری حسن نیتش را به لیلا برساند. با کمک ابوالفضل اتاق زودتر از آن چه فکر می‌کردند جمع شد و ابوالفضل رفت تا به کارگرها برای جا به جایی وسایل کمک کند. دلش می‌خواست به لیلا بگوید چقدر شبیه مادر است؛ طوری که دوست دارد تمام وقت نگاهش کند و هیچ کدام‌شان هیچ وقت تکلیف نشوند. اما گفتن این جمله، از بلند کردن جعبه‌ها و اسباب و وسایل سخت‌تر بود. لیلا موقع رفتن، چادر عربی سرش کرده بود، همان‌ها که در خرمشهر مادر بهشان عبا می‌گفت. ابوالفضل می‌خواست هیچ چیز را از قلم نیندازد تا بتواند چند وقتی را با بازسازی تصویر خاطرات سر کند. از بالا تا پایین، ستاره‌های نقره‌ای روی چادرش لبه دوزی شده بود. روسری‌اش هم یاسی بود و مثل همیشه، داشت با سر انگشت چند تار موی بیرون دویده از روسری را سرجایشان بنشاند. یک کیف دستی کوچک دخترانه صورتی رنگ و یک ساک بزرگ و سنگین دستش بود؛ وزن ساک را سخت تحمل می‌کرد. منتظر ایستاده بود تا پدر بیاید و سوار ماشین شوند. ابوالفضل به حرف آمد: -خونه جدیدتون از این‌جا دوره؟ -یکم. -یعنی دیگه نمیای این‌جا؟ -نمی‌دونم! چند ثانیه سکوت، با صدای لیلا شکست: -مواظب الهام جون باشی‌ها! ابوالفضل با غروری توام با حس مسئولیت گفت: - معلومه که هستم! پدر لیلا که آمد، ابوالفضل عقب رفت و کنار شوهرخاله‌اش ایستاد. پدر لیلا کمک کرد لیلا سوار شود و در را برایش بست. ابوالفضل با وسواسی بی سابقه همه تصاویر را در ذهنش ثبت کرد تا وقتی ماشین لیلا در خم کوچه بپیچد. 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz