🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#ادامه_قسمت_پنجم
#نویسنده_محمد313
کمیل خودش را در اغوش مادرش رها کرد و گفت:مامان بخدا من بیگناهم
منصور منو کشوند اونجا
ولی همه چیز برعلیه منه
مطمئنا این شاهدارو هم منصور خریده
-صددفعه بهت نگفتم با منصور نگرد
ها؟
اخرشم زهر خودشو ریخت
وقتی زنگ زدی گفتی چه بلایی سرت اومده داشتم دق میکردم
نمیدونم کدوم نامردی به همسایه ها گفته
تو محل پیچیده ک پسر حاج اقا معتمدی جانماز اب میکشه و تو پارتی گرفتنش
با گریه ادامه داد:بچم نرگس جرئت نمیکنه از خونه پاشو بیرون بزاره
پاهای کمیل سست شد و روی صندلی افتاد
حرف مردم را کجای دلش بگذارد!
عصبی رو به ازاده و پدرش گفت:اگه فکر کردین میتونین دخترتونو به پسر پاک من بندازین کور خوندین
پسر من بیگناهه
سرگرد اکبری گفت:خانوم اروم باشید!
طبق شواهد پسرتون و این دخترخانوم قبلا مراوده داشتند
شهود شهادت دادند ک منصور اون شب مهمونی نبوده
پس اقاپسر شما به خواست خودش اونجا تو اون اتاق با این دختر خانوم بوده
-مگر نبردینشون پزشکی قانونی؟
کمیل صورتش از خجالت سرخ شد وبه زمین خیره شد:خدا لعنتت کنه منصور
ازاده هم حالش دست کمی از او نداشت
تمام وجودش ازنفرت پدرش پر شده بود
فقط اوهم مانند کمیل یک سوال بزرگ داشت
چرا؟
جوابش در یک کلمه خلاصه میشود:منصور
سرگرد اکبری گفت:چرا خوشبختانه پاکی هردوشون ثابت شده ولی مامورین ما قبل اینکه دیر بشه دستگیرشون کردن
مادرکمیل عصبانی گفت:این وصله ها به پسر من نمیچسبه اقا
یعنی چی قبل اینکه دیر بشه!
پسر من نوحه خون امام حسینه
همه ی اهل محل رو سرش قسم میخورن
الهی خیر نیبینی منصور ک پای پسرمو اینجا بازی کردی
ابرو واسمون تو محل نذاشتی
-اینجا کلانتریه خانوم!
-کلانتریه ک کلانتریه
پسر دسته گل مردمو میخواید بدید دست این گرگا؟
پدر ازاده خمار وعصبانی گفت:دهنتو اب بکش خانوم
پسرشما دخترمنو اغفال کرده و برده تو اون اتاق تا هدف شومشو عملی کنه
حالا ک ابروی دخترمو برده باید عقدش کنه
مادرکمیل گفت:چی چی میگی اقا
مگه کر بودی نشنیدی جناب سروان گفت پاکی پسرم تایید شده
تو دختر خودتو جمع کن مهمونیا نره خودشو به پسرمردم بندازه
خوبه والا
میخواد دختر خودشو با چرندیادش قالب کنه
سرگرد اکبری عصبی فریاد زد:ساکت شید
با همتونم
#ادامه_دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#با_من_بمان_6
#نویسنده_محمد_313
گلویش خشک خشک شده بود
اب دهانش را به سختی قورت داد
عاقد با دفتر نسبتا بزرگی پشت صندلی نشست و گفت:بشینید
ازاده و کمیل نگاهی بهم انداختن ک کمیل اخم پررنگی کرد و پشت صندلی نشست
مادرش همچنان گریه زاری راه انداخته بود
ازاده به پدرش نگاه کرد وگفت:هرگز نمیبخشمت ک با ابروی من بازی کردی
هرگز نمیبخشمت
میدونم ک تو با اون جواد خیر ندیده دست به یکی کردی ک به دروغ شهادت بده منو واین اقا باهم تو محله دیده
پدرش گفت:دارم گندی ک زدی رو پاک میکنم
عشق و کیفتونو کردین حالا باید مجازاتم بشید
کمیل خون جلوی چشمانش را گرفت و سمت مرد معتاد رفت
مشتی محکم تو صورتش خواباند ک خون از دماغ پدرازاده سرازیر شد
مادرکمیل خاک به سرمی گفت ک سرباز ها انهارا از هم جدا کردند و روی صندلی نشاندند
-جناب سرگرد من شکایت دارم
بیینید جلو چشم شما دماغ منو شکست
سرگرد سری از تاسف تکان داد و گفت:دودقیقه اروم بشینید تا همه چی تموم شه
شما هم به خاطر دخترت بهتره سکوت کنی
-فقط به خاطر دخترم
بعدا پدرتو درمیارم
ازاده پوزخندی زد و گفت:من دختر تو نیستم
با حسرت به کفش هایش نگاه کرد
چه ارزو هایی ک برای خودش و همسراینده اش داشت
حالا باید بازیچه ی دست قانون شود و با دختری ک نه تا به حال اورا دیده نه علاقه ای به او دارد به اجبار ازدواج کند
خطبه جاری شد ک با شنیدن مهریه دود از سرش بلند شد
سرد و بیروح به انتهای سالن خیره شد
تمام شد
تمام ابرو و غیرتش زیر سوال رفت
مادرش سعی داشت اورا ارام کند
دستش را گرفت :غصه نخور پسرم
فوقش از اون محل میریم
مهم خداست ک میدونه بیگناهی
کاش میدانست درد پسرش حرف مردم نیست
کاش میدانست غرور و جوانمردی اش زیر پاهای منصور خرد شده
پدر ازاده رو به دخترش گفت:اخرش ک بد تموم نشد
یه شوهر خوب گیرت اومد
از سر ووضعش معلومه پولداره
باهاش راه بیا
به زندگیت برس
پوزخندی زد و عصبانی گفت:تو با ابروی منو اون بیچاره بازی کردی
به خاطر چی!!!!
فقط کنجکاوم بدونم چی گیرت اومده
کمیل بی آنکه به اطرافش نگاهی بیندازد
بی سروصدا و ارام وارد حیاط کلانتری شد
#ادامه_دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#ادامه_قسمت_ششم
#نویسنده_محمد_313
غرش ابرها در دل اسمان بر تن درختان رعشه می انداخت
دست هایش را داخل جیبش فرو برد و کنار خیابان قدم زد
برایش همه چیز نامفهوم و سریع گذشته بود
ورودش به ان مهمانی برای کمک به منصور
رفتن به ان اتاق
گیر افتادن در ان
دستگیر شدن او و ان دختر
وتهمت ناروایی ک به او زده بودن
شاید غرورش اورا به اینجا رسانده بود
کنار جدول خیابان نشست
اب باران از روی موهایش سر میخورد و روی زمین چکه میکرد
چقدر زود همه چیز به ضرر او تمام شد!
چهار،پنج روز در بازداشگاه گرفتار بود
و اخرش به اینجا رسید
تصویرمادرش در ذهنش تداعی شد:تو محل پیچیده ک پسر حاج اقا معمتدی جا نماز اب میکشه و تو پارتی گرفتنش
ایا خواست منصور این بی ابرویی بود!
اخر به چه قیمتی
چرا؟!!
چرای پررنگی در ذهنش روشن شد
یاد حرف منصور افتاد:دیگه باهم بی حساب شدیم آق سید
دست هایش را روی صورتش گذاشت که بغض مردانه اش سربازکرد
کاش هیچ وقت ان شب به ان مهمانی پا نمیگذاشت
ساعت ده شب بود
گهگداری از خیابان تک و توک ماشین هایی میگذشتند
تنها صدایی ک به گوش میرسید صدای پیوسته جیرجیرک ها بود
نگاهش روی پرچم امام حسین نصب شده بر در ایستگاه صلواتی ثابت ماند
سمت ان قدم برداشت ک با دیدن بچه های هیئت دلگرمی خاصی گرفت
محسن در حالی ک انجارا جارو میزد با دیدن او گفت:کمیل!
کنارش ایستاد
متوجه نگاه های تند وتیز بقیه میشد
محسن بعد از احوال پرسی به او گفت:این شایعات ک دربارت پخش شده حقیقت داره؟
-چه شایعاتی
-میگن با دوستات رفته بودی پارتی ک گرفتنت
با یه دختر
در حقش نامردی کردی؟
کمیل با حرص دستانش را مشت کرد و گفت:مردم کار دیگه ای ندارن
کی این چرندیات رو پخش کرده!
محسن با خوشحالی گفت:میدونستم ک صحت نداره
پس این مدت کجا بودی؟
کمیل گفت:اصلا حوصله ی تعریف کردن ندارم
فقط میخوام بدونم کی این این حرفارو تو محل پخش کرده؟
از کجا فهمیدید؟
محسن کمی فکر کرد و گفت:منم از بچه های هیئت شنیدم
پسرخالت دیروز پریروز اومده بود مسجد نماز جماعت بخونه ازش سراغ تورو گرفتن
شاید اون چیزی گفته
اخه چند شب بود هیئت نیومده بودی بچه ها نگرانت شدن
بازهم منصور
مثل بختک به جان زندگی اش افتاده بود
چه بدی به او کرده بود ک این گونه با ابرویش بازی میکرد
نماز جماعت بهانه ای برای پخش این خبر بود
-خلاصه کمیل یه کلاغ چهل کلاغ شده هرکسی یه چیزی دربارت میگه
به نظرم خودتو حسابی تو هیئت نشون بده تا بفهمن همچین پسری نیستی
آقا سید ما ک واسه امام حسین جوری روضه میخونه که دل همه کباب میشه چرا باید سر از پارتی دربیاره
منکه باور نکردم
با محسن دست داد و گفت:فعلا حالم خوش نیست
فرداشب میام کمکت
با شنیدن صدای چرخیدن کلید مادرش سرش را از روی میز برداشت و گفت:اومدی پسرم!
شام بکشم برات؟
-چیزی از گلوم پایین نمیره
پالتویش را در اورد و پرسید:
دختره چی شده؟
#ادامه_دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_7
#نویسنده_محمد_313
-فرستادمش با پدرش بره خونشون فعلا
-با اون پدری ک من دیدم
یه بلایی سرش میاره
- به ما چه
دخترشو به پسر دسته گل من انداخته
دیگه چی میخواد
ازکجامعلوم باهاش هم دست نباشه
-نمیدونم
واقعا نمیدونم تکلیفم چیه حالا
- حالا فردا برو دنبالش
ادرسشو از جناب سرگرد گرفتم تو کیفمه
-یهویی یه نفرو بزور وارد زندگیم کردن
باید چیکار کنم
-امیدت به خدا باشه
همه چی درست میشه
پوفی کشید و داخل اتاقش رفت
با شنیدن صدای گریه ای که از جایی میشنید
متعجب سمت آنجا قدم برداشت
با دیدن صورت ازاده ک خونی شده بود
شکه شده گفت:چیشده خانوم جلالی؟
-پدرم میخواد منو بکشه
منو نجات بده
منو نجات بده کمیل
منصور با چهره ی شبیه شیطان سمت کمیل امد و گفت:تو تو مهمونی بودی
تو یه ادم گناهکاری
تو تو اتاق بودی
فریاد زد:دست از سرم بردارید
صدای جناب سرگرد اکبری در ذهنش پیچید:دستگیرشون کنید
دستگیرشون کنید
ازاده خونین ومالین سمتش کشان کشان قدم برداشت ک با ترس عقب رفت و از بلندی پرت شد
هراسان دادی زد و از خواب بیدار شد
دانه های عرق از سر و رویش میبارید
سرش را روی بالشت گذاشت و نفس نفس زنان به سقف خیره شد
با یاداوری ان صحنه ها موهایش را بهم ریخت و سعی کرد ارام باشد
با شنیدن صدای اذان صبح
دستش را روی چشمانش گذاشت و
از روی تختش برای گرفتن وضو بلند شد
***
با دیدن بچه هایی ک بالباس کهنه و مندرس گل کوچیک بازی میکردند
یاد بچگی های خودش افتاد ک اصلا مادرش اجازه نمیداد پا توی کوچه بگذارد
خانه ها قدیمی و اجر ریخته بودند
به خاطر تنگی کوچه ها نتوانست ماشینش را وارد اینجا کند
نگاهی به برگه ی دستش انداخت و به پلاک ها دقیق شد
با دیدن پلاک مورد نظرش سمت ان رفت و دستش را برای زنگ دراز کرد
مدتی بعد در ارام باز شد و قامت دختر جوانی با چادر رنگی در چارچوب در پدیدار گشت
با دیدن ازاده سرش را بالا گرفت و گفت:خانوم جلالی
با خجالت گفت:شمایید اقای معتمدی
کمیل خواست چیزی بگوید ک زبانش با دیدن صورت کبود شده ی او، از حرکت ایستاد
:اتفاقی افتاده؟
با بغض گفت:با پدرم دیشب دعوام شد
لحظه ای دلش به حال ازاده سوخت و نگاهش رنگ ترحم گرفت
-پس بهتره از اینجا بری
-نمیخوام بیشتر از این باعث ریختن ابروی شما و مادرتون بشم
من همینجا میمونم
به روح مادرم من بیگناهم
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_هفتم
#نویسنده_محمد_313
-درهرحال اتفاقیه ک افتاده
تا وقتی اسم شما توی شناسنامه ی منه
من در قبال شما مسئولم
درسته هیچ احساسی نسبت به شما ندارم ولی نمیتونم بزارم با همچین پدری تو یک خونه تنها باشید
ازاد اشک هایش را پاک کرد و از اینکه ضعف خودش را به راحتی جلوی همه نشان میداد به خودش تشر زد
با امدن صدای سرفه ای ازاده با ترس گفت:من باید برم
-نگران نباش
وسایلاتو جمع کن بریم
پدرازاده با همان هیکل خمیده سمت انان امد و گفت:به به شازده پسر
را گم کردی
عوض اینکه دست زنتو بگیری ببری خونت
به امون خدا ولش کردی تو پاسگاه
به توهم میگن مرد
ازاده با حرص گفت:برو تو بابا
اینقدر ابروی منو نبر
بسه دیگه
بخدا بسه
-تو یکی رو مخ من نرو ک مثل دیشب میزنم شتت میکنما
کمیل عصبی وارد حیاط شد وگفت: به تو میگن مرد!
این چه کاری بود ک با من و دخترت کردی!
-اگه پول خوبی بزاری کف دستم بهت میگم چرا
کمیل یک اسکناس پنجاه تومنی جلوی پایش انداخت وگفت:
همینم زیادیته
فقط وای به حالت چرت و پرت بگی
پول را برداشت و گفت:برو یخه ی پسرخالت منصورو بگیر
اون بمن گفت ک اون چرندیاتو بگم
گفت ک اینجوری هم من به خواستم میرسم هم تو پول خوب گیرت میاد
ازاده متعجب به کمیل نگاه کرد ک کمیل زمزمه کنان گفت:منصور نامرد بهت گفته؟
مرد معتاد با صدای خمارش خندید و گفت:اره
ادم از صدتا دشمن زخم بخوره ولی همچین فامیلایی گیرش نیاد
ازاده ک چادرش کمی از سرش افتاده بود با ناباوری گفت:میدونستم
اشک هایش سرازیر میشدند
از داشتن همچین پدری سرشکسته بود
-دخترت چی؟
اونم خبر داشت؟
راستشو بگو
ملتمسانه به پدرش نگاه کرد
میترسید بازهم پدرش اورا به پول بفروشد و ابرویش را ببرد
ولی پدرش اینبار با صداقت گفت:نه
نفسی از سر اسودگی کشید و چادرش را مرتب کرد
کمیل پوزخندی زد و دستش را روی پیشانی اش گذاشت
به چشم هایش هم اعتماد نداشت
-من عجله دارم خانوم جلالی
ازاده سمت خانه رفت و وسایل هایش را جمع کرد
ته دلش به رفتن راضی بود
حداقل از شر این خانه دودگرفته و سروصداهای دوستان مفنگی پدرش خلاص میشد
کمیل با دیدنش که ساک به دست ایستاده گفت:برو تو ماشین
با رفتن ازاده سمت پدرش رفت و یقه ی اورا گرفت:احترام موی سفیدتو نگه میدارم و دست روت بلند نمیکنم
به حرمت روزای محرم
ولی نمیتونم به خاطر نامردی ک در حقم کردی ببخشمت
از این به بعد دور و بر خونه ما پیدات نمیشه
دیگه دخترتم برای همیشه فراموش کن
فهمیدی؟
با ترس سرش را تکان داد ک یقه اش را رها کرد و در حیاط را محکم بهم کوبید
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘
🍀رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_8
#نویسنده_محمد_313
-برو تو
خرامان خرامان داخل خانه رفت و سرش را پایین انداخت:سلام
نرگس، خواهر کمیل، با دیدن ازاده از روی مبل بلند شد و به مادرش ک مشغول پاک کردن برنج بود گفت:اومدن
مادرش سمت انان برگشت
اخمی کرد و
جوابی نداد
کمیل پشت سر ازاده ایستاد و گفت:چه خوشتون بیاد چه خوشتون نیاد دیگه از این به بعد ازاده خانوم هم با ما زندگی میکنه
مادرش از جایش بلند شد و سمت انان قدم برداشت:
دیگه باید جلوی همسایه ها بیشتر سنگ رو یخ بشیم
کلافه گفت:میگی چیکار کنم؟!
اسمش تو شناسناممه
چه دلم بخواد چه نخواد حالا زن قانونیم محسوب میشه
نمیتونم به امان خدا ولش کنم ک پدرش هربلایی میخواد سرش بیاره ..انسانیت کجا رفته
-اخه ما چی از زندگی و کس و کار این دختر میدونیم؟
-هرکسی ک باشه چاره ای جز این ندارم
ببین پدرش چیکار کرده
نگاه حوریه خانوم روی صورت کبود شده ی ازاده چرخید و هیچی نگفت
ازاده ک مظلوم و بی سروزبان بود
مثل همیشه چیزی ته گلویش مانع شد تا تمام حرفایش را بزند
-نرگس؟
-بله داداش
-ببرش تو اتاق
-چشم
دست ازاده را گرفت و اورا همراه خود سمت اتاقش برد
بعد از رفتن انها مادر کمیل اشک ریزان گفت:ببین اخر عمری گرفتار چه مصیبتی شدم
تنها پسرم باید اینطوری با دختریکه معلوم نیست چیکارس و خانوادش کیه بی سرو صدا عقد کنه
باید پاش وسط محرمی به پارتی باز بشه
ای خدا منو بکش راحتم کن
یه عمر ابروی و عزمتون به باد رفت
دست مادرش را گرفت و اورا روی مبل نشاند:اروم باش عزیز
من هرجور شده منصورو پیدا میکنم و بیگناهیمو ثابت میکنم
-چی رو میخوای ثابت کنی دیگه
همه چیز تموم شد رفت
نشونش اون دختریه ک تو اتاقه
ازاده با شنیدن این حرف ها قلبش گرفت
انتظار این برخورد را داشت
نرگس لبخند مصنوعی زد و گفت:اسمت چیه
-ازاده
-تو،تو اون مهمونی چیکار میکردی،با کسی دوست بودی؟
از این سوال تکراری خسته شده بود
پرسیدنش چه اهمیتی داشت وقتی همه چیز رابریده و دوخته بودند
چشم هایش را روی هم گذاشت و چندکلمه گفت:نه منو دزدیده بودن
سکوت کرد ک نرگس پرسید:مادرت کجاس؟
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_هشتم
#نویسنده_محمد_313
-دوسال پیش سکته کرد و فوت شد
-خدا رحمتش کنه
اسم من نرگسه
خواهر کمیلم
ببین ازاده خانوم
اگه میبینی مادرم اینقدر ناراحته باید بهش حق بدی
قبل اومدن تو قرار بود دختردایی کمیل ،سمانه رو براش بعد محرم خواستگاری کنیم
همدیگرو هم میخواستن و دوست داشتن
ولی با اومدن ناخواسته ی تو همه چیز بهم ریخت
پس بهتره انتظار نداشته باشی به پات گل بریزیم
از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت
با رفتن او دانه های درشت اشک بر گونه هایش جاری شد
تقصیر او چه بود
او ک صدبار به سرگرد اکبری حقیقت را گفته بود
از این همه تنهایی و بیکسی خسته شده بود
ته دلش امید داشت با خلاصی از ان خانه حداقل اوضاعش بهتر میشود
ولی حس میکرد اگر در همان خانه ی پدری اش میماند و اورا تحمل میکرد بهتر از طعنه های تند اینان بود
صدای نرگس مانند پتک بر ذهنش فرود می امد:همدیگررو میخواستن و دوست داشتن
دوست داشتن
دوست داشتن
دست هایش را روی صورتش گذاشت و دوباره شروع کرد به گریه کردن
قلب کوچکش به هر بهانه ای بی قرار باریدن بود
تا شب از اتاق بیرون نرفت و بیحرکت گوشه ی اتاق نشست
کسی هم سراغش را نمیگرفت
تنها نرگس اورا برای ناهار صدا زد ولی او میلی نداشت
به سرنوشت نامعلوش فکر میکرد
با شنیدن صدای چند تقه ک به در خورد سمت ان چرخید
کمیل سینی بدست وارد اتاق شد و مقابلش نشست
-سلام
زیر لب جوابش را داد و بشقاب برنج را مقابلش گذاشت:نرگس گفت ظهر ناهار نخوردی
لب های خشک شده اش را از هم باز کرد و با صدای ضعیفی گفت:ممنون گرسنه نیستم
-مگه میشه نباشی
بردار چند لقمه بخور
-اقای معتمدی
-بله
-منو ببخشین ک زندگیتونو بهم ریختم
-درسته ک از اومدن ناخواستت به زندگیم ناراضیم ولی بیرحم ونامرد نیستم که بخوام عصبانیتمو سر یک دختر ضعیف و بیپناه خالی کنم
من پدرت و از همه مهم تر منصور رو مقصر میدونم
هنوزم نفهمیدم خصومت اون با من چیه
حرفای مادرمو درباره خودت جدی نگیر
از سر دلسوزی و ناراحتیش برای منه
-حق دارن
ناراحت باشن
برای اولین بار نگاهی دقیق به صورت ازاده انداخت
پوست سبزه با چشم و ابروی مشکی
نگاهش را گرفت و گفت:و دیگه یه مطلب
سرش را بالا گرفت ومنتظر نگاه کرد
- احساس میکنم زندگیم به یکباره از هم پاشیده
از من چیزی جز احساس و رفتار سرد و بیتفاوت انتظار نداشته باشید..من فعلا نمیتونم حضور شمارو به عنوان همسر قانونیم وشریک زندگیم به خودم بقبولونم
چون انتخاب من نبودید
-درک میکنم
چیزی جز این انتظار ندارم
من حاضرم برای همیشه از زندگی شما برم بیرون تا با دختری ک بهش علاقه دارید ازدواج کنید
-پیش پدرت؟
ک دوباره گیر یکی مثل منصور بیفتی ک ازت برای بدبخت کردن بقیه سواستفاده کنه
سرش را زیر انداخت و جوابی نداد...
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_9
#نویسنده_محمد_313
صبح با شنیدن صدای گنجشک ها سرش را از روی پاهایش برداشت
هنوز مانتوی رنگ و رو رفته ی دیروزش تنش بود
موهایش را تماما داخل شال فربرد
روی پا ایستاد و به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت:7:30
سینی شام دیشب را برداشت و از اتاق بیرون رفت
در پشت سرش با صدای قیژ قیژ بلندی بسته شد
توجه اعضای منزل ک درحال خوردن صبحانه بودند سمت او جلب شد
حوریه خانوم طبق معمول اخمی تحویل او داد و رویش را چرخاند
کمیل سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت
سینی را روی ظرفشویی گذاشت و به اتاق بازگشت
صدای کمیل را شنید ک گفت:من رفتم خدانگهدار
-خدافظ پسرم
با تنها شدن او و مادرکمیل ترسی به دلش نشست
مدتی گذشت ک در اتاقش به شدت باز شد
با دیدن چهره ی اخمو حوریه خانوم سرجایش ایستاد و تته پته کنان گفت:سسلام
-علیک
امروز من خیلی خستم
ناهار رو درست میکنی و خونه رو مرتب میکنی
خیال نکن از اون خونه خلاص شدی و اومدی یه خونه بزرگتر راحت میخوری و میخوابی و پسرمو تیغ میزنی
باید قد خورد خوراکت کار کنی
نمیزارم از مهربونی پسرم سواستفاده کنی
فهمیدی؟
سرش را تکان داد و گفت:من همچین دختری نیستم
-از سرووضع خودت و پدرت معلومه!
خیلی خوش شانسی دختر
خیلی خوش شانسی ک پسر من تو تورت افتاده
دوباره بغض کردقوی باش ازاده
تو باید قوی باشی نباید گریه کنی
تو دیگر دختربچه نیستی ک پشت سر مادرت قایم شوی
-خانوم...من اصلا پسرشمارو نمیشناختم
منم مثل پسرشماقربونی شدم این وسط
-اخی دلم برات کباب شد
چه قربونیی!
پسرم از تیپ و قیافه ک چیزی کم نداره
یه پارچه اقا
اون کسی ک قربونی شد پسر من بود ک گیر همچین خانواده ای افتاد!
خداروشکر به پسرم گفتم پای پدرتو از خانواده ما قطع کنه
اشک های ازاده بی اختیار جاری شد
بازهم همان مانع لعنتی همیشگی راه گلویش را بست
بازهم حرفش را خورد!
با رفتن حوریه خانوم بغضش ترکید و هق هق کنان گریه کرد
-گریه زاری رو بس کن
فکر نکن جلوی پسرمم اینجوری اشک تمساح بریزی رامت میشه
دستش را جلوی دهانش گرفت و با صدای خفه بغضش را فروخورد
بی زبان تر از آن بود ک از خودش دفاع کند
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_نهم
#نویسنده_محمد_313
مشغول تمییز کردن کف آشپزخونه بود که متوجه امدن نرگس از دانشگاه شد
با شنیدن صدای پر از شوق مادر نرگس دلش لرزید:سلام دخترگلم خسته نباشی
دلش برای مادرش تنگ شده بود
"مادر کجایی ک بیینی دخترت اینطوری راهی خونه بخت شد
به خاطر پدر معتادی ک به خاطر پولش دخترش رو فروخت"
"به خاطر من و پدرم این خانواده هم بدبخت شدند"
اهی کشید و از وجود خودش پشیمان شد
او از عمد کاری نکرده بود ک مادر کمیل اینطوری با او صحبت میکرد
"کاش میتونستم از خودم دفاع کنم"
از اینکه باید کار میکرد ناراحت نبود
از این ناراحت بود ک به خاطر وضع ضعیف مالی پدرش و کار های اشتباه اون سرزنشش میکردند
با امدن مادراقا کمیل از جایش بلند شد ک گفت:کارایی ک گفتم کردی؟
-بله
-میتونی بری اتاقت
تا وقتی صدات نکردم بیرون نیا
***
کتاب شعر رنگ و رورفته ای ک از مادرش یادگار مانده بود را از ته ساک برداشت و مشغول خواندش شد
ساعت تقریبا 7 بعد از ظهر بود
"وقتی خونه خودمون بودم میرفتم بالا پشت بوم نقاشی میکشیدم"
کتاب را بست و
با خود فکر کرد" کاش خودکار و کاغذم رو برمیداشتم"
در اتاق رو کمی باز کرد و با دیدن سکوتی ک با خانه حاکم بود حدس زد همه بیرون باشند
مردد وارد هال شد و به اطراف نگاه کرد ک با دیدن اتاق های خالی نفسی از آسودگی کشید
در همین حین تلفن زنگ خورد ک چون انتظارش را نداشت کمی جا خورد
مردد سمتش رفت و دستش را برای برداشتن ان دراز کرد ک تلفن روی پیغام گیر رفت و صدای دختری در تلفن پیچید:
سلام خاله جون سمانه ام امشب اگه خونه اید میخوایم بعد شام یه سر بیایم اونجا
خیلی وقته بهم سرنزدیم
مامانو بابا سلام دارن
خدانگهدار
با شنیدن اسم سمانه احساس خاصی به او دست داد ودر دلش اشوب به پا شد
با شنیدم صدای چرخیدن کلید در اتاق از دلهره ی اینکه از اتاقش خارج شده ضربان قلبش بالا رفت
حوریه خانوم و نرگس پلاستیک به دست وارد خانه شدند
طبق معمول اخمی تحویل او داد و گفت
:کمیل نیومد خونه؟
سرش را به نشانه ی منفی تکان داد:
نه
- فکر کنم خواهرزادتون زنگ زدن و پیغام گذاشتن واستون
-جواب ک ندادی؟
-نه
بی انکه منتظر حرف دیگری باشد سمت اتاقش رفت و در را بست
مدتی گذشت ک صدای حوریه خانوم را شنید
:سلام دخترگلم خوبی؟؟...
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_10
#نویسنده_محمد_313
قسمت دهم💚:
مردد به در مسجد نگاه کرد
دروغ های منصور همه جا پیچیده بود
مبادا مردم انهارا باور کرده باشند و دیگر هیچ احترام و حرمتی برای او در مسجد نمانده باشد
همان جایی ک بارها تحسین شده بود و بار ها از پاکی او تعریف شده بود
ولی حالا برای رفتن مردد بود ک به گناهکار بودن متهم شود!
شاید این یک امتحان الهی باشد
شاید!
دستش را روی در مسجد کشید و قدم زنان وارد ان شد
صدای الله اکبر گفتن مکبر را ک شنید دلش بی قراری کرد و کفش هایش را با عجله گوشه ای گذاشت و داخل شد
به سرعت کنار پیرمردی در صف اول ایستاد و اقامه بست
بعد از خواندن سه رکعت نماز مغرب احساس کرد دلش سبک سبک شده است
اهی کشید و دست هایش را سمت بالا گرفت تا دعا کند برای خاموش شدن این اتش خشم و ناامیدی دلش
دعا کرد تا خدا ابرویش را حفظ کند
دست هایش را روی صورتش کشید ک صدای پچ پچ از اطراف به گوشش خورد
-نه بابا
خود پسر خالش اونروز تو مسجد گفت با یه دختر گرفتنش
-منکه باور نمیکنم کمیل اهلش نیست
-ای اقا
شیطونه دیگه
یه لحظه هوس ادمو تحریک میکنه
-ولی این وصله ها به کمیل نمیچسبه
از بچگی اینجا نوحه خونی میکنه
من میشناسمش
-هه
حالا پسرخالش ک با هم جون جونی بودن و دستشو میگرفت و میاورد هیئتا به کنار
پسر جمال اقا ک هشت ماه خدمته
تو اگاهی دیده بودتش ک با دختره میبردن
اونکع دروغ نمیگه
ریگی به کفشش هست ک این چندروزم مسجد نیومده
-تهمت نزن مومن
-ای اقا تهمت چیه
همه میگن
کمیل بی انکه حرفی بزند سرش را پایین انداخت و در دلش به این قضاوت های کورکورانه پوزخند زد
همه جای زندگی اش پر شده بود از رد و پای منصور
چه از جان او میخواست!
مگر با منصور چه کرده بود ک اینطوری زندگیش را زیرو رو میکرد!
چهار رکعت باقی را با دل شکسته خواند و بی سروصدا از مسجد بیرون امد
نگاه های بد و شایر کنجکاو بقیه و پچ پچ کردنشان اورا ازار میداد
دست هایش را داخل جیبش فرو برد و بی هدف کنار خیابان قدم زد
مشغول کلید انداختن در قفل در شد ک نگاه متعجبش روی کفش های جفت شده جلوی در ثابت ماند
پایش را ک در هال گذاشت با شنیدن صدای خنده ی سمانه تمام قلبش به یکباره فرو ریخت
زندگی خیلی بیرحمانه تقدیرش را رقم زده بود
زیر لب سلامی داد و بی هیج حرف دیگری سمت اتاقش هجوم برد
سمانه ک از این رفتار او تعجب کرده بود رو به حوریه خانوم گفت:چرا کمیل ناراحت بود؟
حوریه خانوم اجبارا لبخندی زد و گفت:از خستگیه
تو این مدت ک به خاطر دردسر منصور زندان بوده خیلی کلافه شده
مادر سمانه فنجان چایی اش را برداشت و گفت:لیلا وقتی فهمید منصور با کمیل چیکار کرده خیلی ناراحت شد
بیچاره هرروز غصه میخوره
اخرش این پسر مادرشو دق میده
مادر کمیل ک سعی داشت ازدواج کمیل را فعلا مخفی کند گفت:حالا ک تموم شده و گذشته
بهتره دربارش حرف نزنیم دوباره حالم بد میشه،نرگس صدای تلویزیونو کم کن داریم حرف میزنیم
زیر لب غر زد و چنددرجه صدای تلویزیون را کاهش داد
بعد از مدتی سمانه از جایش بلند شد و سمت اتاق کمیل رفت
چند تقه به در زد ک با شنیدن صدای بفرمایید او وارد شد
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘
🍀رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_11
#نویسنده_محمد_313
قسمت یازدهم💚💫:
مقابل کمیل ایستاد و با گوشه ی روسری بلندش بازی کرد
کمیل ک در حال نوشتن چیزی بود نیم نگاهی به او انداخت و گفت:سلام
سمانه سلامی زیر لب داد و گفت:چیزی شده ؟
کلافه پوفی کشید و گفت:نه
-پس دلیل این رفتاراتون چیه
ما از بچگی باهم بزرگ شدیم
شما با اینکه چندسال از من بزرگتر بودید تنها همبازی من تو تموم دوران بچگیام بودید
پس خواهش میکنم بمن اعتماد کنید و بگید چیشده
چیز زیادی به تموم شدن محرم نمونده
با خجالت به دستبند نشانی ک مادر کمیل انرا خیلی وقت پیش به او داده بود نگاه کرد ک کمیل نفسش را پر سروصدا بیرون داد و گفت:تو چی از این اتفاقات اخیر میدونی؟
-میدونم ک شما بیگناهید
شنیدم ک مهمونی رفته بودید و کلانتری گرفنتون با یه دختر
ولی من مطمئنم ک شما بیگناه بودید
کمیل علی رغم اصرار های مادرش
لپ تاپش را بست و خیلی صریح گفت:پس بزارید بهتون بگم ک به خاطر بلایی ک منصور سرم اورد
مجبور شدم با اون دختر ازدواج کنم
چون همه ی شواهد رو بر علیه من درست کرده بود
بهتره منو فراموش کنید و به زندگیتون برسید
ما قسمت همدیگه نبودید
من دیگه نمیتونم به شما علاقه ای داشته باشم
مجبورم فراموشتون کنم
خودم قصد دارم تا یه مدت از این شهر برم
اشک در چشمان سمانه حلقه بست و با ناباوری گفت:دارید شوخی میکنید؟
یعنی چی مجبورتون کردن باهاش ازدواج کنید
قرار بود بعد محرم مراسم عقد ما برگزار بشه
سرش را میان دستانش گرفت و گفت:خواهش میکنم تنهام بزارید فقط همین
سمانه بغضش ترکید و هق هق کنان از اتاق بیرون رفت
پس چرا کسی به او چیزی نگفته بود
مدتی بعد سروصدای مادر سمانه بلند شد ک حقیقت را بریده بریده از سمانه شنیده بود
مادرکمیل با ناراحتی گفت:خواهر بخدا نمیخواستم الان ناراحتتون کنم
بخدای احد و واحد کمیل من بیگناهه
مادر سمانه پوزخندی زد و کیفش را برداشت:اگه پسرت بیگناه بود هیچ وقت یه دختر خیابونی ک معلوم نیست تو اون مهمونی چه غلطی میکرده و عقدش نمیکردن
واقعا که
خداروشکر قبل تموم شدن محرم دست پسرت رو شد
منو باش فکر میکردم به خاطر اون منصور خیر ندیده فقط چند شب بازداشتگاه بوده
-خواهر تو ک این حرفارو بزنی من از بقیه چه انتظاری داشته باشم
سمانه با حالی خراب خداحافظی کرد و همراه مادرش رفت
حوریه خانوم همانجا وسط هال نشست و هق هق کنان گریه کرد
نرگس سعی کرد ارامش کند ولی بیفایده بود
-چرا ارزو ها ک واسه سمانه و پسرم کمیل نداشتم
همش در عرض چند شب به باد رفت
اشک هایش را پاک کرد و ک نرگس عصبی سمت اتاق کمیل رفت و در را محکم باز کرد:چرا به سمانه گفتی ک باعث شد اینطوری بشه
همینو میخواستی
خواستی اشک مامانو دربیاری
چقدر بهت گفت با منصور نگرد
ادم درستی نیست
گفتی میخوام ادمش کنم
کو
ادم شد؟
یا بدبختت کرد بیچاره
عصبی جواب داد:بس کن نرگس
فقط تنهام بزارید
اره من گناه کارم
همتون راست میگید
با صدای دورگه گفت:حالا تنهام بزار
با شنیدن صدای جیغی هردو سمت بیرون دویدند
صدا از اتاقی ک ازاده در ان بود می امد
کمیل با عجله در اتاق را باز کرد ک دید مادرش با مشت بر سر ازاده میکوبد و نفرینش میکند:تو و اون پدر خیر ندیدت بدبختمون کردین
ابرو تو محل واسمون نزاشتین
چی از جون من و بچم میزاشتین
پسرم یکی دو هفته ی دیگه باید عقد میکرد
کمیل و نرگس اورا به سختی از ازاده جدا کردند
-مادر این چه کاریه!
از شما ک ادم متدینی بودید بعیده!
خشمتون رو سر یع دختر بیچاره خالی میکنید؟
شما ک همیشه میگفتید باید موقع عصبی شدن خودمونو کنترل کنیم
چیکار به این بدبخت داری؟
مادر کمیل هق هق کنان روی زمین نشست ک صدای گریه ی ازاده هم بلند شد
کمیل کلافه دستش را روی پیشانی اش زد و گفت:این چه مصیبتی بود خدایا!
***
با شنیدن صدای هایی ک از هال می امد سرش را از روی میزش برداشت
دیشب تا دمدمه های صبح قران میخواند
کتاب قران را ک باز مانده بود بست و سمت هال رفت
با دیدن نرگس ک سراسیمه در هال قدم میزد گفت:چیزی شده؟
-ازاده تو اتاقش نیست
#ادامه_دارد
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_12
#نویسنده_محمد_313
کلافه دست هایش را از جیبش بیرون اورد و گفت:نبود ..هرجا رو ک به ذهنم میرسید گشتم
چجوری تو این شهر درن دشت پیداش کنم
نرگس با نگرانی گفت:شاید خونه فامیلی کسی
یا خونه پدرش رفته باشه؟
-بعید میدونم
مادرش ک شرمسار گوشه ای نشسته بود نیم نگاهی به انها انداخت ک کمیل دلخور گفت:چقدر گفتم این دختر ضعیف و بیپناهه باهاش کاری نداشته باشید
باز نتونستی خودتو کنترل کنی و همه ی کاسه کوزه هارو سر اون بدبخت شکستی
مادرش با گریه گفت:بخدا یه لحظه خون جلوی چشمامو گرفت
نمیخواستم اینطوری بشه ک بزاره بره
-انتظار داشتی چیکار کنه
هرچی از دهنت در میاد بهش میگی
منم تا چیزی میگم میگی داری طرفداریشو میکنی...اونم گرفتاریش پدر معتادشه
حوریه خانوم اشک هایش را با ناراحتی پاک کرد و گفت:درسته ازش خوشم نمیاد
ولی راضی به اواره کردنشم نبودم
کاش جلو خودمو میگرفتم
خوب شد پدرت مرد تا این روزای سیاهی و بدبختی رو نبینه
***
ساکش را روی زمین میکشید و بی هدف در خیابان ها قدم میزد
انقدر گریه کرده بود ک دیگر نایی برای اشک ریختن نداشت
چشمه ی اشکش خشکیده شده بود
جرم او داشتن پدر معتادش بود
ک اورا به منصور فروخت و سر ازان مهمانی در اورد
او ک برای تعیین این سرنوشت اختیاری نداشت
چرا همه اورا مقصر میدانستید
اشک هایش را پاک کرد و با خودش فکر کرد ک اگر بمیرد بیشتر مشکلات کمیل را برطرف میکند
و دیگر اورا به اینکه با یه دختر خیابانی عقد کرده مورد سرزنش و تمسخر قرار نمیدهند
گرچه او در این مدت در خانه ی پدری اش با ابرو زندگی کرده
هرچند نگاه های بد همسایه ها به خاطر پدرش روی اون زوم بوده
ولی بازهم با ابرو وپاکی زندگی کرده
دیگر تحمل ان همه تهمت و طعنه را نداشت
این همه عمر زیر دست کتک های پدرش زجه زده بود
دیگر بسش بود!
حالا نوبت کمیل و خانواده اش رسیده ک اورا ازار و اذیت دهند
به جرمی ک هرگز مرتکب نشده
چقدر تنها و بیپناه بود
کاش مادرش زنده بود
لباس های کهنه اش به قدری نازک بودند ک سرما از تار وپود مندرس ان بر وجودش رخنه میکردند
چادرش را بر سرش جلوتر کشید و روی نیمکت پارک نشست
ساکش را در بغلش فشرد و به دوردست ها خیره شد
با دیدن دختربچه ای ک دست مادرش را گرفته بود و با ذوق سمت تاب میدوید دوباره حسرت های بچگی اش هجوم اوردند
-دخترم سرده باید بریم
-فقط یه دور مامان...یه دور...خواهش میکنم
-باشه عزیزم
دست دخترش را گرفت وسمت تاب برد
نگاهش را از ان مادر و دختر گرفت و به کفش هایش خیره شد
#ادامه_دارد....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀