1_10963386004.mp3
3.32M
بیکلام
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_سی_ام
#نویسنده_محمد_313
_اون ستاره ها خیلی قشنگن،بچه که بودم با پدرم اونارو بعضی شبا نگاه میکردم،همیشه میگفت اگه اونارو بتونی بشماری و تموم کنی بهت یه چیز خیلی خوب جایزه میدم ولی هیچ وقت نشد.
-چرا؟؟
-چون همیشه سر ستاره ی پونزدهم که میرسیدم خوابم میبرد.
خندید که لبخند زنان گفتم:
_خدا رحمتشون کنه.
-ممنون.
به ستاره ای که از همه بیشتر میدرخشید اشاره کردم و گفتم:
_اون ستاره ی منه،از بچگی دنبال پر نورترین ستاره ها هستم.
اشاره ی دستمو دنبال کرد و گفت:
_عجب!
به ستاره ی دیگه ای اشاره کرد و گفت:
_ پس اونم ستاره ی منه!
-اون که خیلی کمرنگه.
-خوب کنار ستاره ی تو که میدرخشه ستاره ی کمرنگ منم شانسی برای دیده شدن داره.
بهش نگاه کردم که باحالت خاصی بهم نگاه کرد و گفت:
-میخوام یبار دیگه ستاره هارو بشمارم.
به اسمون نگاه کردم که ادامه داد:
_شاید اینبارم سر ستاره ی پونزدهم خوابم ببره.
هردو به اسمون برای لحظه ای خیره شدیم.
از سنگینی سکوتی که حاکم شده بود حدس زدم خوابش برده باشه،خواستم صداش بزنم که احساس کردم چیزی روی شونه ام قرار گرفت.
سرشو روی شونم گذاشته بود و خوابیده بود،نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم، رفتاراش خیلی عجیب وغریب بودن
صداشو که شنیدم ضربان قلبم بالارفت:
_دیگه از اینکه تو زندگیمی ناراحت و عصبی نیستم، کمکم کن همه چی رو فراموش کنم!
واقعا داشتم درست میشنیدم
به گوشام شک کردم،دیگه واقعا حس میکردم عاشقش شدم،نمیدونستم باید چه جوابی بودم،تو حس و حال حس عاشقی خودم غرق شده بودم که کمیل از جاش بلند شد و گفت:
_هوا خیلی سرده،توام بیا تو.
با گفتن این حرف رفت داخل و من موندم و یه دنیا خیال بافی و تصور.
دستامو رو گونه م گذاشتم بدنم یخ کرده بود.
......
داشتم از راهرو سمت اشپزخونه میرفتم که کمیل سرراهم سبز میشد،همونطور که حوله رو صورتش بود بهم خیره نگاه کرد که از خجالت سرمو پایین انداختم و رفتم.
خودمم از این رفتارم خندم گرفته بود
حس عجیبی داشتم، شاید به خاطر توجهی که کمیل از خودش نسبت بهم نشون داده بود باشه.
وقتی سر میز صبحونه نشستیم اصلا سرمو بالا نیاوردم بهش نگاه کنم
اونم بعد از خوردن صبحونش همراه محمد رفت.
بعد از اینکه به عمه خانوم کمک کردیم خونه رو مرتب کنه منو نرگس ناهارو درست کردیم و با ندا و نجمه چهار نفری دورهم نشستیم.
وقتی داشتم یه سری وسایل میبردم اتاق ندا دستمو کشید و منو برد اتاق خودش بابت رفتار اونروزش ازم عذرخواهی کرد
گفت که زود قضاوت کرده و فکر نمیکنه من دختر بدی باشم،منم بخشیدمش.
احساس میکردم اون روز خیلی روز خوبیه، ته دلم انتظار خیلی زیادی برای برگشتن کمیل داشتم.
ای کاش میتونستم بهش زنگ بزنم.
مثل دیوونه ها هردقیقه به ساعت نگاه میکردم تا ببینم کی برمیگردن.
نرگسم که به رفتارام شک کرده بود مدام با اشاره چشمش میپرسید چه خبره
منم فقط میخندیدم..
#ادامه_دارد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_31
#نویسنده_محمد_313
تو اتاق داشتم لباسامو مرتب میکردم که نجمه اومد تو و گفت:
_ازاده زودی حاضر شو که باید بریم.
-کجا؟
-محمد زنگ زد گفت ناهارو برداریم بریم بیرون دورهم.
-باشه
دستپاچه گفت:
_وای مانتومو یادم رفت اتو کنم.
دوان دوان سمت اتاقش رفت که سرمو تکون دادم. بعد از اینکه خانوما رضایت دادن! رفتیم پایین.
سبد غذا خیلی سنگین بود تو دروایستی قبول کردم برش دارم
پله ها هم مگه تموم میشدن!
خونشون ویلایی بود ولی کلی پله داشت
کمیل که کنار محمد به ماشین تکیه داده بود با دیدن من که سبد سنگینو به سختی میاوردم سمتم اومد و ازم گرفتش:
-ممنون، خیلی سنگینه!
-اخه مجبوری اینو بلند کنی وقتی اینقدر سنگینه!
-خوب بقیه نمیتونستن بیارن.
-میتونستن، تو خیلی کم رویی،تو روی همه چی میمونی.
سبدو پشت ماشین گذاشت و در صندوق عقبو بست.
دلخور داخل ماشین نشستم،اخه دست خودم نبود،من هرچقدرم تلاش میکردم بازم خجالتی و کم رو بودم، نمیتونستم نه بگم.
چند تقه به شیشه ماشین خورد که کشیدمش پایین کمیل بود:
_ناراحت شدی؟؟
-نه.
-چرا ناراحت شدی!
چیزی نگفتم که گفت:
_واسه خودت گفتم کمرو نباش!
به دستام نگاه کردم:
_حالا چرا عقب نشستی؟
در همین حال نجمه اومد سمتمونو گفت:
_ازاده توهم بیا ماشین ما..با محمد کلی ادا بازی در میاریم کیف میکنیم،مامانم و زنداییم با ماشین کمیل بیان برا اعصابشون بهتره.
خندیدم که کمیل بااخم گفت:
_اگه ناراحتید با ماشین من نیاین.. لیاقتتون همون محمد دیوونس.
محمد با خنده دستی براش تکون داد و گفت:
_مخلصیم،دیوانه ی شماییم اقا.
پشت فرمون نشست که نجمه رو بمن گفت:
_اخه نگاش کن،ادم جرئت نمیکنه بهش بگه بالا چشش ابروهه.
از ماشین پیاده شدم،دلم میخواست پیش ندا و نرگس و نجمه باشم
خواستم برم که برگشتم و نگاهی به کمیل انداختم.
درسته مامان و عمه خانومم با ماشینش میومدن ولی احساس میکردم تنها میمونه،پشت فرمون مظلوم و ساکت نشسته بود و به ما نگاه میکرد
خواستم برگردم که نجمه دستمو کشید و برد.
ناچار لبخندی زدم و همراهش رفتم
بازم تو رودروایستی موندم
پیش نرگس و ندا صندلی عقب نشستم و نجمه هم جلو نشست.
مدتی بعد محمد پشت فرمون نشست و راه افتادیم
دلم میخواست برم پیش کمیل
مثل بچه ها با ناراحتی به بیرون زل زده بودم
محمد داشت اواز میخوند و بقیه دست میزدند:
_دورهم بودن چه حالی داره
دوتا چشمات عجب جادویی داره
دلم امشب حال خوبی رو داره
مگه دنیا بهتر از ما اخه داره
منم ناخواسته تحت تاثیر جو قرار گرفتم و با سقلمه ی نرگس باهاشون دست زدم
اونقدر خندیدیم که دل درد گرفتم.
محمد خیلی پسر باحال و شوخی بود
باگفتن رسیدیم همه متعجب بهم نگاه کردیم
اونقدر خوش گذشته بود که نفهمیدیم کی زمان گذشت.
از ماشین با خنده پیاده شدیم که در همین حین ماشین کمیلم پشت سر ما توقف کرد..
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_32
#نویسنده_محمد_313
چادرمو جلوتر کشیدم و به اطراف نگاه کردم، تقریبا از شهر خارج شده بودیم
نجمه به درختای گوشه جاده اشاره کرد و گفت:
_بریم اونجا خیلی قشنگه درختاش.
محمد:اونجا که چیزی نیست،میخوام ببرمتون یه جای قشنگ تر.
وسایلارو از ماشین خارج کردیم که من زیر انداز رو برداشتم
کمیل دست به سینه به ماشینش تکیه داده بود،کلاه نخی میزاشت که باند سرش تو چشم نباشه،کنارش وایستادم و منتظر بقیه موندم:
-خوش گذشت؟؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
_اره خیلی.
از گوشه ی چشمش بهم نگاه کرد و گفت:
_باشه.
-خوب من میخواستم پیشتون بمونم ولی نجمه اصرار کرد.
-نه دیگه اونجا بیشتر خوش میگذشت
دورهمی حسابی کیف کردین.
سبد غذا رو برداشت و رفت ،سمتش دویدم و دسته ی سبدو گرفتم:
_سنگینه بزارید کمکتون کنم!؟
دسته ی سبدو ازم گرفت و به راهش ادامه داد:
_خودم میتونم.
سرجام وایستادم و ازم دور شد
گمونم ناراحت شده بود.
...
رودخانه ی کوچیکی از پایین کوهپابه میگذشت و کنارش پر درخت بود
خیلی قشنگ بود، روی یکی از تخته سنگا نشستم و مداد و دفترمو که اورده بودم از کیفم خارج کردم تا تصویر اینجارو نقاشی کنم.
محمد و کمیل مشغول کباب کردن مرغا شدن،عمه خانومم قابلمه ی برنجو رو پیکنیک گذاشت که گرم بشه.
نرگس و نجمه و ندا هم مشغول فوتبال بازی کردن بودند،از رفتاراشون خندم گرفته بود،مثل پسربچه ها سر توپ دعوا میکردند.
مونده بودم چی بکشم
کمیل روی یکی از تخته سنگا نشست و به محمد گفت:
_من دیگه خسته شدم بقیش با تو!
فکری به سرم زد،زیر چشمی نگاش کردم و مشغول کشیدن چهرش شدم.
عاشق طراحی کردن بودم،همیشه ارزو داشتم کنکور هنر بدم ولی افسوس که نتونستم.
نرگس اومد سمتم که برگه ی نقاشی رو قایم کردم
-ازاده تو نمیای بازی؟؟
-نه.
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
🍀رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_سی_و_دو
#نویسنده_محمد_313
-چیکار میکنی دختر؟
-دارم طراحی میکنم.
-اوووو بده ببینم چی کشیدی.
-هنوزنکشیدم. تازه میخواستم شروع کنم.
-یعنی نیم ساعته اینجا نشستی داری فکر میکنی؟
ابروهاشو داد بالا و اروم گفت:
_یا تو فکر یاری؟
با ابروهاش به کمیل اشاره کرد که مشتی به بازوش زدم خندید و گفت:
_منکه میدونم دوسش داری!!
_هیییس نرگس،بقیه میشنون!
-خوب بشنون!میخوای برم به خودشم بگم،جرم که نکردی کمیل شوهرته دیگه.
خواست داد بزنه که گفتم:
_نه نرگس خواهش میکنم
خندید و با شیطنت برگه ی نقاشیمو برداشت، سعی کردم ازش بگیرم ولی از دستم فرار کرد و با خنده بهش نگاه کرد:
_اووووو که داشتی تازه شروع میکردی،
نامرد رو نکرده بودی اینقدر هنرمندی
برم بهش نشون بدم!
خواست سمت کمیل بره که بازوشو گرفتم:
_نرگسسس؟؟
ابروهاشو بالا داد و گفت:
_پس باید بیای باهامون بازی کنی!
_چشممم،نقاشیم تموم شه میام!
با لودگی گفت:
_ای شیطوووووون!
دوباره تو بازوش زدم و خندیدم
جدی گفت:
_میخوام یه چیزی رو بهت بگم؟
منتظر بهش نگاه کردم:
_سعی کن بهش بفهمونی دوسش داری
از وقتی اومدیم مشهد کمیل خداروشکر خیلی بهتر شده، الان به نظرم دیگه وقتشه همه چی رو دور بریزین و به فکر خودتون باشید.
ولی خوب اگه تو روی خوش نشون بدی مطمئنم کمیلم خیلی خوب میشه باهات.
به زمین نگاه کردم که گفت:
_خجالتو بزار کنار،به فکر زندگیت باش
تو که خداروشکر تو این مدت فهمیدم دختر خوبی هستی
حالا پدرت هرکاری کرده که به تو ربطی نداره.
با بغض گفتم:
_هرچقدرم بد باشه پدرمه،دلم میخواد بدونم داره چیکار میکنه!
دستمو گرفت و گفت:
_عزیزم فعلا صلاح نیست در مورد پدرت چیزی بگی، اول سعی کن قلب کمیلو بدست بیاری بعدش دوتا اشک بریزی واسه پدرت حله میبرتت ببینش!
از لحنش خندم گرفت که صدایی گفت:
تو گوش هم چی پچ پچ میکنین میخندین، در گوشی تو جمع کار زشتیه
محمد بود، که نرگس در جوابش گفت:
_حرفای شخصی بود!
-ما که از قدیم زمون دیدیم خواهرشوهر و زنداداش گیسای همو بکشن
شما اینطوری گل میگید و گل میشنوین ما در تعجبیم!
_وا
-والا
خندیدم و گفتم:
_نکنه شما دوست دارید ما دعوا کنیم،
محمد دستشو گاز گرفت و گفت:
_من غلط کنم.
کمیل صداش زد:
_محمد؟محمد؟ باز کجا گذاشتی رفتی بیا مواظب گوشتا باش.
محمد شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
_اقا داداشتون خیلی بمن زور میگه، خوبه یکی دو ماه ازم بزرگتره ها گوشت تنمو ریخته تو این مدت.
-محمد!
-چشم اقایی اومدم.
روبه ما گفت:
_برم تا طلاقم نداده!
دوتایی خندیدیم که نرگس گفت:
_این محمدم دیوونس ها،مثل بچه ها میمونه
گفتم:
_تو راس میگی.
-میخوای تلافی کنی.
شونه هامو مثل محمد بالا انداختم که خندید.
ناگهان توپ زیر پای ما افتاد که نجمه سوتی زد و گفت:
_بفرس بیاد.
نرگس با ژست خاصی پاشو برد عقب و توپو محکم شوت کرد که در همون حین چون محمد داشت برای اتیش کبابا رو به رومون چوب جمع کرد،توپ
محکم خورد توسرش
هممون خندیدیم که دستشو رو سرش گذاشت و عصبی گفت:
_کار کدومتون بود؟؟
نجمه با اشاره ی چشم گفت"کار نرگس بود"
محمد نگاهی به نرگس که از خجالت سرشو پایین انداخته بود و میخندید انداخت، قیاقه ی جدی و شاکیش باز شد و گفت:
_ععع اشکال نداره، میخواین اینوری بشینم این ور سرمم با توپ منور کنید!
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_33
#نویسنده_محمد313
در کنار گفت و گو و شوخ طبعی های محمدو نجمه ناهارمون رو هم خوردیم و حسابی کیف کردیم
تصمیم گرفتیم بریم کوه
عمه خانوم و مادرکمیلم ک به بهونه ی پیری و پا درد گفتن پیش وسایلا میشینیم
چادرمو برداشتم و بند کفشمو محکم کردم ک نرگس گفت:میخوای با چادر بیای کوه؟
گفتم:اره
-به نظرم بهتره چادرتو مثل من بزاری اینجا
تو کوه دست و پا گیره
کسیم نیست اون بالا
کمیل در حالی که کلاشو سرش میزاشت گفت:لازم نکرده تو میخوای بدون چادر بیا صاحب اختیارت مامانه
ولی ازاده نه
نرگس:وا چرا زور میگی..اینقدر سخت نگیر..رو کوه کسی نیست که
بیچاره با چادر چجوری میخواد کوهنوردی کنه
تو دیگه خیلی ....
کمیل:همینکه گفتم
روشو از ما گرفت و جلوتر راه افتاد
شونه ای بالا انداختم و گفتم: شما برید من نمیام
-عع یعنی چی...ولش کن اونو
مگه چی میشه مانتوت به این بلندی
چادرتو بزار پیش مامان بیا بریم
-نه اخه بعدش اقا کمیل ناراحت میشن
بازومو کشید و ادامو در اورد:اینقدر مطیع اون نباش
به حرف اون بخوای توجه کنی تو خونه هم باید چادر سرت کنی
نمیدونستم چیکار کنم
از یه طرف دلم میخواست برم
از یه طرف به قول نرگس با چادر خیلی سخت بود
نمیخواستم کمیلو از خودم برنجونم
چادرمو سرم کردم و گفتم:اشکال نداره
منم اینطوری راحت ترم
-باشه
.......
شیب کوهش زیاد تند نبود
بین راه جوونای دیگه ای هم بودند که مثل ما هوس کوه نوردی به سرشون زده بود
کوهش
تپه مانند بود
خداروشکر راحتر میتونستم ازش بالا برم
نجمه و ندا با کمک محمد از شکافی ک بین دو تپه بود رد شدند
نرگسم پرید و رفت
ولی من چون چادر سرم بود میترسیدم بپرم گوشه هاش به جایی گیر کنه
هم خندم گرفته بود هم ناراحت بودم
کمیل که تموم مدت بی توجه به من برای خودش قدم میزد از روی شکاف پرید و خواست بره ک صداش زدم:اقا کمیل
سمتم چرخید
به زیر پام اشاره کردم و گفتم:چجوری با چادر بپرم
خندید و گفت: بپر
گفتم:با چادر!
گفت:مگه چه اشکال داره
گفتم:زایه نیس!(حالا زایه با هر ز ای هست سخت نگیرین :))
لبخند زد و گفت:برای من نه
از این حرفش ته دلم یه جوری شد
دستشو سمتم دراز کرد و گفت:بیا
دستشو گرفتم و پریدم
چادرم کمی عقب رفت و موهام از زیر روسری بیرون زد
همونطور ک دستم تو دستاش مونده بود بهم خیره نگاه کرد
با خجالت نگامو گرفتم ک موهامو جمع کرد داخل و گفت:دیدی راحت بود دیگه نگی با چادر زایس ک تنبیه میشی
با خنده دستمو کشید و منو دنبال خودش برد:اقا کمیل
-بله
-میشه دستمو ول کنین
-چرا
-من پیش بقیه خجالت میکشم
-خجالت برای چی
خودتو بزن به اون راه
مدتی بعد به بچه ها رسیدیم که نجمه و ندا و نرگس با دیدن ما همزمان گفتن:اووو
کمیل بی توجه به اونا بمن گفت:چشم حسود کور
خندم گرفته بود
چقدر گرمای دستش ارامش بخش بود
.....
به بالای تپه رسیدیم که همه از خستگی یه طرف ولو شدیم
نجمه چندبار پشت سرهم جیغ زد ک گوشامونو رفتیم
ندا:کر شدیم
نجمه:انرژیتو باید تخلیه کنی
محمد:پایین پره پسره
دیگه جیغ نزن
نجمه با لب و لوچه ی اویزون سرجاش نشست: بیرونم ک میایم نمیزارین ادم راحت باشه
همش باید عقده بشع تو دلم
ندا رو به محمد گفت:راس میگه زیاد سخت نگیر جوونه
کمیل قمقمه ی ابشو سر کشید و بقیشو رو صورتش پاشید: به جا این حرفا زودتر برگردیم
الان هوا تاریک میشه
مامان و عمه رو پایین تنها گذاشتیم
بعد از یکم استراحت از جامون بلند شدیم تا برگردیم
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_34
#نویسنده_محمد313
موقع برگشت هوا کم کم ابری شد و شروع به باریدن کرد
نم نم بارون روی شیشه های ماشین سر میخورد
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و به دور دست هایی ک به نظر بی انتها میومدند خیره شدم
خیلی خسته شده بودم
دلم میخواست یه دل سیر بخوابم
وارد شهر شدیم که کمیل گفت:بریم خونه یا سرراه یه چیزی واسه شام بگیریم
چیز زیادی به اذان نمونده
نرگس با بی حوصلگی گفت:بریم خونه...خودمون بعد یکم استراحت یه چیزی درست میکنیم...توروخدا فقط بریم من یکم بخوابم
منم ک از خدام بود برم بخوابم گفتم:اره موافقم
کمیل:خیلی خوب
رسیدیم جلو در خونه عمه خانوم و پیاده شدیم
نرگس مادرشو صدا زد تا بیدار شه:مامان پاشو رسیدیم
خمیازه کنان بیدار شد و چادرشو از روی پاش برداشت:چه زود
در همین حین محمد و بقیه هم رسیدن
کلا چشمای همه خواب بود
....
چادر و کیفمو گوشه اتاق گذاشتم و کنار نرگس ک برای خودش پتو اورده بود نشستم
نجمه و ندا هم یه گوشه خواب رفته بودند
عمه خانوم یکم خونه رو مرتب کرد و صداشو شنیدم ک به مامان کمیل میگفت:ظاهرا جوونا زودتر از ما خسته شدن و خوابیدن..شامو خودمون درست کنیم
سرمو کنار نرگس رو بالشت گذاشتم و منم از خواب بیهوش شدم
با احساس تکان خوردن دستم چشمامو باز کردم
نرگس درحالی که موهاشو شونه میزد گفت:ساعت نه شبه ها
چشمامو مالیدم و سرجام نشستم:نماز نخوندم
-منم
به جای خالی نجمه وندا اشاره کردم و گفتم:اینا کجان؟
-هال
شالمو سرم گذاشتم و چادر رنگیمو سرم کردم
بعد از اینکه دست وصورتمو شستم و وضو گرفتم برگشتم اتاق تا نماز بخونم
خواستم نیت کنم ک صدای کمیلو شنیدم:به به خانومای خوش خواب...الان وقت نماز خوندنه؟
خندیدم ک نرگس گفت:اصلا از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد...خدایا شرمنده..من برم وضو بگیرم
بعد از گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت که کمیل تکیشو از در گرفت و بهم نزدیک شد
بهش نیم نگاهی انداختم ک از جیبش تسبیحی در اورد و سمتم گرفت:فعلا دستت باشه نماز میخونی باهاش ذکر بگو
تسبیح خودمه
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_سی_و_چهارم
#نویسنده_محمد313
ازش گرفتم و گفتم:ممنون
-خواهش میکنم
از اتاق رفت ک نفس عمیقی کشیدم و نیت کردم
ته دلم احساس خوبی به خوب شدن اوضاع داشتم
بعد از اینکه سه رکعت نماز مغربو خوندم تسبیح کمیلو با اشتیاق برداشتم و مشغول فرستادن صلوات شدم
بوی عطر خاصی ازش میومد
با تمام وجود بوییدمش
نرگس ک کنارم نمازشو میخوند با دیدن تسبیح گفت:مال کمیل نیست؟
گفتم:چرا ..خودش بهم داد
متعجب گفت:واقعا
-چطور؟
-خیلی این تسبیحو دوست داره
وقتی 16 سالش بود از شلمچه که رفته بود خریدش
خودش میگفت هرمکان زیارتی که رفته این تسبیحو متبرک کرده
منکه هرچی ازش خواستم اینو بده بمن نداد گفت یادگاری نمیتونم
بهم زیر چشمی نگاه میکرد ک گفتم:چیه خوب..موقتی داد
چشماشو ریز کرد که خندم گرفت
-کوفت...نمازتو بخون
تسبیحو سمتش گرفتم:میخوای فعلا دست تو باشه؟
با بستن چشماش گفت:نه
تسبیحشو به تو داده بمن ک نداده
دست خودت باشه بهتره
بعد از تموم شدن نمازم برای چیدن سفره رفتم اشپزخونه تا کمکی کرده باشم
غذا املت بود
ساده و بی دردسر
اتفاقا واقعا میچسبید
بعد از اماده شدن وسایل پای سفره نشستم و با گفتن بسمی اللهی مشغول خوردن شام شدم
کمیل در حالی که لقمه ای برای خودش درست میکرد گفت:فردا صبح زود برمیگردم
نرگس معترضانه گفت:چه زووود
همش چند روز اینجا بودیم
کمیل :دیگه من کارم زیاده باید برم..شما چون نذر داریم سال تحویل همینجا بمونید.اول دوم عید میام دنبالتون
عمه خانوم :چیکار داری پسرم...نمیشه سال تحویل پیش خانوادت نباشی ک..مخصوصا الان ک تازه عروس داری
سرمو با خجالت پایین انداختم
-نه عمه جون منکه از خدامه بمونم..نرم کارای شرکت عقب میمونه ...دیگه به بزرگی خودتون ببخشید
محمد:اگه واقعا لازمه بری خدا پشت و پناهت ولی رو من حساب کن کاری چیزی داری انجام میدم واست
پیشمون باش
کمیل: نه قوربونت
اذان صبح میرم زیارت
بعدشم به امیدخدا میرم تهران
عمه خانوم با ناراحتی گفت:دیگه چی بگم پسرم..وقتی میگی سرت شلوغه..میترسم زیاد اصرار کنم معذب شی
کمیل لبخند زنان گفت:قوربونت برم
تعارف ندارم
حوریه خانوم:کاش میشد سال تحویل پیشمون باشی
-دیگه اتفاقیه ک افتاده
مهندس امینی زنگ زد گفت کارا عقبه خواهش کرد برگردم
بغض کردم
سال تحویل بدون کمیل!
دیگه هیچ اشتیاقی واسه اومدن عید نداشتم
از الان هنوز نرفته احساس دلتنگی میکردم
نرگس بمن نگاهی انداخت ک احساس کردم متوجه ناراحتیم شد
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_35
#نویسنده_محمد313
موقع خواب هرطرف چرخ میزدم خوابم نمیبرد
اونکه هنوز نرفته اینطوری دلتنگش بودم
این ده روزی ک بدونش اینجا میموندم خیلی سخت میشد
اشکامو پاک کردم و دست بندمو لمس کردم
تا اذان صبح بیدار بودم
دیگه الانا کمیل میرفت حرم و بعدشم تهران
قبل خواب از همه خداحافظی کرده بود
منم باهاش زیر لب خداحافظی کردم
بیتاب خودمو زیر پتو مچاله کردم
گریم بند نمیومد
هیچکی نمیتونست بفهمه چقدر بهش دلبسته بودم
تموم لحظات و خاطراتمو مرور میکردم و بی تاب تر میشدم
صدای بسته شدن در اومد ک با خودم گفتم:حتما کمیل بود که رفته
از جام بلند شدم و با همون چشمای قرمز از گریه ازاتاق بیرون رفتم
چشمم کنار محمد ک پیش تلویزیون خوابیده بود چرخید
کمیل نبود پیشش
تشکشم مرتب تا کرده بود و یه گوشه گذاشته بود
پس رفته بود
رو به روی در خروجی هال ایستادم و گفتم:ای کاش زودتر میومدم بیرونو ازت دوباره خداحافظی میکردم
به در تکیه دادم و روی زمین نشستم
بغضم داشت میترکید که کمیل از دستشویی بیرون اومد و در حالی که موهاشو مرتب میکرد
منو جلوی در دید ک متعجب به صورت خیس از اشک من خیره شد
اونقدر از دیدنش جا خوردم ک گریم یه لحظه بند اومد
یعنی نرفته بود هنوز!
سرجام وایستادم
سراسیمه گفت:چیزی شده
اتفاقی افتاده؟؟؟؟
دیدن چهرش و فکر اینکه ازم دور میشد بیشتر قلبمو فشار میداد
قطره های اشک روی گونه هام دوباره سرازیر شدند
سمتم اومد و بازومو تکون داد:چی شده
نمیدونست دلتنگی اون درد منه
سرمو انداختم پایین و با صدای لرزون گفتم:هیچی
دلم گرفته بود
نگران نشید
چیزی نشده
سرمو بالا اورد و گفت:راستشو بگو ؟
به چشمای براقش خیره شدم و خیلی سعی کردم بهش بگم که دلم براش تنگ میشه
ولی نمیتونستم
ته دلم چیزی میگفت: ازاده حرف دلتو بزن
الان میره
زبونم نمیچرخید
از دست خودم دلگیر شدم
صداش وجودمو بهم میریخت:ازاده !
چرا مثل بهاری گریه میکنی و نمیگی چی شده؟؟؟!!
دیگه نمیتونستم طاقت بیارم
خودمو تو بغلش انداختم و
بیصدا اشک ریختم
پیشونیمو رو شونش گذاشتم و گفتم: دوری از شما خیلی سخته
زیر گوشم گفت:دیوونه! داشتی برای من گریه میکردی
چشمامو بستم و ترس اینکه بعد گفتن این حرفا کمیل چه فکری دربارم میکنه رو از دلم بیرون کردم
-شما بعد خدا تنها تکیه گاه من هستید هرچقدرم که از من بدتون بیاد
-مگه میشه از کسی ک اینطوری واسه ی من اشک میریزه بدم بیاد
منم ...
با شنیدن صدای سرفه ی کسی ازهم جدا شدیم
نجمه در حالی که چشماشو میمالید با چشمای گرد شده به ما نگاه کرد :خداحافظی عاشقانه !
نگامو ازش گرفتم ک کمیل با خنده گفت:برو بخواب بچه
-میخواستم برم اب بخورم
نگو اینجا خبرایی بوده
-الان وقت اب خوردن بود!
نجمه با لبخند گشاد گفت:حالا زیادم تشنه نیسم شما راحت باشید
شتر دیدی ندیدی
برگشت اتاق که کمیل اشکامو پاک کرد و هردو زدیم زیر خنده
-تحمل کن ازاده
وقتی برگردیم تهران یه مراسم ساده میگیرم و دیگه اجازه نمیدم کسی به ما نگاه بدی داشته باشه
اروم گفت:هرموقع دلت واسم تنگ شد با تسبیحی که بهت دادم صلوات بفرست و به خدا توکل کن
نمیتونم شماروهم ببرم
پیش مامان بمون و از طرف من مراقبش باش
باشه؟
سرمو تکون دادم
-سال تحویل که شد میرم مزار شهدا
همونجایی ک باهم رفتیم
به گوشی نرگس زنگ میزنم
سال تحویل بیدار باشیا
باشه ای که گفتم ک با لبخند نگام کرد
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
🍀رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#بسم_الرب_الشهدا_والصدیقین
#با_من_بمان_36
امروز بازار بودیم و کلی خرید کردیم
نزدیک چهار پنج روزی از رفتن کمیل میگذشت
ظرف سبزه رو روی سفره هفت سینی ک چیده بودیم گذاشتیم
حس وحال خوبی برای اومدن بهار داشتم
یکبار دیگه به ساعت نگاه کردم
یک شب بود
یک و ساعت و نیم تا اومدن عید مونده بود
تو خونه چرخ زدم
فقط منو وعمه خانوم بیدار مونده بودیم
بقیه زود خوابیده بودند ک صبح میریم حرم کسل نباشن
ولی من از شدت انتظار خوابم نمیبرد
کنار نرگس نشستم و به صفحه ی گوشیش خیره شدم
چشمام یکم گرم شده بودند و میخواستن بسته بشن ولی دلم نمیخاست بخوابم
پلکهامو بستم و زیر لب شروع به شمردن ثانیه ها کردم
کم کم چشام سنگین شدند و دیگه نفهمیدم چیشد
چرخی زدم و با خودم گفتم چقدر خواب صبح میچسبه به ادم
صدای همهمه ای از بیرون شنیدم که پلک هامو اروم باز کردم
-اوووو عیدی ما رو پیچوندی ها
با شنیدن کلمه ی عیدی از خواب پریدم و
شکه شده به اطرافم نگاه کردم
کسی تو اتاق نبود
به ساعت روی دیوار نگاه کردم ک دیدم پنج صبحه
ندا اومد داخل و با خنده رو بمن گفت:پاشو تنبل خان باید بریم حرم
با ناباوری گفتم:عیدشد؟
سمتم اومد وباهام روبوسی کرد:اره عزیزم
عیدت مبارک دلمون نیومد بیدارت کنیم یعنی میخواستیما ولی کمیل نذاشت
با گیجی گفتم:کمیل؟
-اره زنگ زده بود
میخواست باهات حرف بزنه ولی وقتی فهمید خواب رفتی گفت بیدارت نکنیم
بغ کرده بهش نگاه کردم و زیر لب گفتم:اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد
باورم نمیشه
شوخی میکنی ؟؟؟؟
-نه بابا شوخی چیه
دستمو کشید و منو برد بیرون :برو یه ابی به صورتت بزن بیا پیش ما
مشتی اب سرد به صورتم پاشیدم و دستامو رو گونه هام گذاشتم
به صورتم تو ایینه خیره شدم
هنوز هم گیج و منگ بودم
رفتم پذیرایی که بقیه با دیدن من گفتن:به به ازاده خانوم
یکی یکی باهاشون روبوسی کردم و خشک و خالی تبریکی گفتم
حالم گرفته بود
چقدر با خودم گفتم سال تحویل خواب نرم
بیدار باشم
اخرشم خوابم برد
من به کمیل قول داده بودم نخوابم
میخواستم صداشو بشنوم
در میون اون شلوغی
نرگس سقلمه ای بهم زد و گفت:چیه زیاد خوشحال نیستی
-کمیل زنگ زد
من خواب بودم
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
🍀رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_سی_و_شش
#نویسنده_محمد_313
-اوو راست میگی
حیف شد
دیگه نمیتونی بهش زنگ بزنی
ناراحت نباش دیوونه باز زنگ میزنه
-اون موقع فرق داشت
بهش نگاه کردم ک گفت:نگاش کن چقدر بغض کرده
زد زیر خنده و گوشیشو سمتم گرفت:بیا
گفتم:چیکار کنم؟
-بخورش...بهش زنگ بزن دیگه
-من ؟
-وا ازاده!!! پس کی تو دیگه...مگه نمیخوای باهاش حرف بزنی
گوشیشو مردد گرفتم
قلبم تند تند میزد
نرگس:برو اتاق باهاش حرف بزن
تنبل خانوم عید اول خواب موندی
عیدای بعدی باید جبران کنی
رفتم داخل اتاق
دستام میلرزیدند
رو اسمش زدم تا تماس برقرار شه
-دستگاه مشترک مورد نظر شما خاموش میباشد
هرچی زنگ زدم خاموش بود
با حرص گوشی رو قطع کردم
-چیشد؟
موبایلشو تو دستش گذاشتم :خاموش بود
-عیب نداره عزیزم
بریم حرم شاید شارژ گوشیش تموم شده
لبخندی زدم و گفتم:باشه
......
با گریه به گنبد طلایی حرم اقا امام رضا خیره شدم
چقدر این مرد نورانی رو دوست دا م
ارزویی ک کردم تقریبا برابرده شده
همونطور ک قدم میزدم و اشک میریختم برای خوشبختی همه دعا میکردم
اطرافمون خیلی شلوغ بود
بالاخره عید بود و شور و شوق خاصی برقرار شده بود
پسر بچه ای سمتمون دوید وجعبه ی شیرینی تعارف کرد
ازش تشکر کردم و گفتم میل ندارم
توخونه با نرگس و نجمع کلی شیرینی خورده بودم و دیگه جا نداشتم
بعد از زیارت ضریح از دور
داخل صحن نشستیم تا نماز و دعا بخونیم
علاوه بر نماز صبح دو رکعت نماز عشق برای خدای مهربونم خوندم
و بازهم دعا کردم
هوای سنگین دلم سبک شده بود
نفس عمیقی کشیدم که نرگس اشکاشو پاک کرد و گوشیشو سمتم گرفت:بیا کمیله
دیوونه کرده منو از بس زنگ زده
گوشی رو گرفتم که با اشاره گفت:میرم یه لیوان اب بخورم میام
گمونم میخواست ما راحت باشیم
-سلام
-سلام بر ازاده خانوم
خوبی
صداشو که شنیدم قلبم پر از حس ارامش شد
-ممنون شما خوبید
-اره به لطف شما هرچی زنگ میزدم نرگس برنمیداشت
یبارم گفت ازاده داره نماز میخونه
خندیدم و گفتم:حتما حواسش نبوده
حرم شلوغه
-قبول باشه خانومی برای منم دعا کن
اولین بار بود که اینطوری باهام حرف میزد برای همین قلبم یه جوری میشد
-عیدت مبارک باشه
خانوم خوابالو
باخجالت گفتم:عید شماهم مبارک باشه
اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد
میخواستم بیدار بمونه
ببخشید دیگه
-اشکال نداره فدای سرت
مهم اینکه صداتو شنیدم الان
سکوت کردیم
مدتی گذشت که گفت:ازاده
-بله
-میخواستم بگم خیلی...
صداش بین شلوغی گم شد
-صداتون نمیاد
-الوووو
اونقدر ضعیف بود که دیگه نشنیدم چی گفت
فقط شنیدم که چندبار صدام زد
تماس قطع شد
نرگس اومد سمتم ک گوشی رو دادم بهش
-باهاش حرف زدی
-اره ولی نمیدونم چرا اخرش صدا قطع و وصل شد
-خوب الان خطا مشغوله و شلوغه ممکنه به خاطر همین باشه
شونه ای بالا انداختم که محمد و ندا ونجمه سمتمون اومدند
بعد از اینکه یک دل سیر زیارت کردیم
برگشتیم خونه
حوریه خانوم دلش میخواست زودتر برگردیم چون واسه عمه خانوم مهمون میومد وجود ما معذبشون میکرد منم ک از خدام بود
فقط نرگس راضی نبود که اونم حدس میزدم برای چی باشه
زنگ زد به کمیل و قرار شد شب حرکت کنه ک تا فردا بعد از ظهر برسه اینجا
#ادامه_دارد....
🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀
🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀