eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
453 دنبال‌کننده
159 عکس
200 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 توی دلم غوغاست.روسری را تا می کنم و روی سرم می اندازم.انقدر بی جان شده ام که توان حرکت ندارم.همانجا کنار در سر می خورم و می نشینم روی سرامیک های یخ صدایی مثل همزدن لیوان آب قند توجهم را جلب می کند و بعد یاالله شهاب گوشم را پر می کند خودم را جمع و جور می کنم و با دست روسری را زیر گلویم محکم نگه می دارم.از آشپزخانه تصویر تارش را می بینم که با یک لیوان نزدیکم می شود.دولا شده و لیوان را به ستم دراز می کند. عطر عرق نعنا به دلم می نشیند،می گوید: _بفرمایید،فرشته رفته بود دانشگاهش. زنگ زدم الان خودشو می رسونه تا اون موقع این رو بخورید فکر می کنم خوب باشه براتون.من توی حیاطم راحت باشید اگر کاری هم داشتید صدام بزنید.با اجازه لیوان را روی زمین می گذارد و رفتنش تار تر می شود دوباره. شربت عرق نعنا را سر می کشم.شیرینی اش نه زیاد است و نه کم... دلم را نمی زند! خیلی سخت جلوی بیهوش شدنم را گرفته ام اما حالا احساس آرامش و امنیت عجیبی می کنم. چشمانم را می بندم و به پارسا،کیان و بهزاد فکر می کنم و شهاب الدین! و ناخواسته قدری بیشتر روی اسم آخر تامل می کنم. یاد غیرتی شدن چند شب پیشش می افتم.یاد نگاه غریبش توی مهمانی و یاد نصایح غیر مستقیمش... چقدر بین او و پارسا فرق بود! نه به روسری کشیدن پارسا و نه به روسری گذاشتن شهاب!نه به صدای یاالله مردانه ی شهاب و نه به پک های پردود سیگار و نگاه خیره ی پارسا. خسته ام و هنوز بی حال...چشم هایم به تاریکی پشت پلکها عادت کرده.شاید اگر بخوابم بهتر بشوم.آرام می خوابم بی هیچ دغدغه ای. چشم که باز می کنم منم و اتاقی که به در و دیوارش پلاک و چفیه و عکس شهدا را آویزان کرده اند.روی تخت فرشته خوابیده ام و سرمی به دست راستم وصل شده.در اتاق باز می شود و فرشته تو می آید.با دیدنم لبخند می زند و می گوید: _سلام،آخه دختر خوب نونت نبود آبت نبود مسموم شدنت چی بود دیگه؟نمیگی ما میایم خونه شما رو دراز به دراز وسط پذیرایی می بینیم سکته می کنیم؟البته بگما حقته!دختری که دستش به آشپزی نره و از خیر غذاهای خوشمزه ی همسایشونم بگذره همین میشه دیگه...حالا به قول شهاب دلا بسوز! یک ریز حرف می زند و حتی اجازه نمی دهد من دهانم را باز کنم. _نمی دونی وقتی شهاب زنگ زد چقدر ترسیدم.گوشی رو برداشتم میگم بگو داداش دستم بنده،میگه بذار زمین خودتو برسون،میگم چی رو؟!میگه لیوان آبی که دستته.گفتم تو آموزشم دارم رایزنی فرهنگی می کنم وسط جلسه آب کجا بود، مزاحم نشو.میگه بحث مرگ و زندگیه !گفتم ببین چقدر مهم شدم که دست شهاب به دامن من بند شده حالا...خلاصه آخرش دید من تو فاز فوق سنگین فرهنگی دانشگاهی و مد شوخی موندم دیگه یهو ضربه رو زد گفت بابا پاشو بیا این دوستت پناه غش کرده کسی هم خونه نیست. بهش گفتم یه لیوان آب قندی چیزی بده دستش تا من خودمو برسونم.بخدا انقدر هول شدم برای اولین بار با یه حرکت ماشینو از تو پارک دوبل درآوردم!بعدم پریدم وسط اتوبان با چه سرعتی!یکی نیست بگه آخه تو مگه عضو فعال هلال احمری!از همکاران امداد نجاتی یا چی خلاصه که اومدم سر راهم سارا رو آوردم که ببینه چه خبره،بچه محلمونه دانشجوی دکتریه... هعییی ببین بالاخره با مجاهدت فهمیدیم مسموم شدی و دردت یه سرمه! دیگه من ضمانت دادم نبریمت دکتر و درمان خانگی بشی.حالا بهتری؟ دستم را روی سرم می گذارم و می خندم: _بد نیستم،یه نفس بگیر وسط حرف زدن +من راحتم همینجوریم.چی خورده بودی حالا؟ _کنسرو لوبیا +خوب شد نمردی! _یه دور از جونی چیزی... +تعارف که نداریم داشتی می مردی دیگه _آره خب +ا راستی پناه گوشیت دو سه بار زنگ خورد نوشته بود پارسا،بیا شاید کار واجب داشته باشه خجالت زده موبایل را از دستش می گیرم،یاد اتفاقات تلخ امروز می افتم و دوباره دلم پیچ می زند. خودم را بالا می کشم و تکیه می دهم به تخت.فرشته می گوید: _من برم بیرون بر می گردم +نه بشین فرشته،کارت دارم می نشیند لبه ی تخت و دستم را می گیرد. _جانم بگو نمی دانم از کجا و چطور بگویم اصلا ! اما دلم می خواهد خودم را برای یکبار هم که شده خالی کنم و چه فرصتی بهتر از حالا... ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 بی مقدمه اولین چیزی را که به ذهنم می رسد می گویم: _من خیلی بدم فرشته،خیلی و بغضم می ترکد خواهرانه بغلم می کند +این چه حرفیه؟خوب نیست آدم بد خودشو بگه ها _تو چه می دونی که از چی میگم.تو چه خبر داری که چه غلطایی کردم آخه؟ +دلیلی نداره که من بدونم،خدا ستار العیوبه!شما هم نمی خواد بگی اگر گناهی هم بوده بین خودت و خدای خودته نباید جار بزنی که عزیزم وگرنه مطمئن باش منم خیلی خوب نیستم! _نگو فرشته،تو ماهی...یه دختر سربه زیر و خانوم و تحصیل کرده و شاد.کسی که هیچی از کمالات کم نداره و می خوان با منت بیان خواستگاریش +یکم دیگه تعریف کنی قول نمیدم باجنبه بمونم! _اما من چیم؟من کیم؟!یه آدم حسود و کینه ای که یه عمر با همه جنگیدم،زندگی رو به کام بابای بدبخت مریضم زهر کردم.روزای پوریا رو عین شب سیاه کردم از بس جنگ و جدل با مادرش راه انداختم.حتی همون افسانه ی بیچاره... صدایم بین گریه پیچیده و نامفهوم شده صورتم را پاک می کنم و ادامه می دهم:می دونی چقدر اذیتش کردم؟چون چشم دیدنشو نداشتم،چون اومد و تنهایی بابامو پر کرد.چون براش پسر آورد و حسودی من گل کرد.چون فکر می کرد من دخترشمو می خواست اونجوری که خودش بلده بزرگم کنه. برام چادر سفید دوخت و شکوفه بارونش کرد،اما پرتش کردم کنار.من عاشق چادر گل گلی ای بودم که عزیز برام دوخته بود و مامان کش زده بود بهش کوچیکم شده بود اما دوستش داشتم.یه روز که می خواستم عطرشو بو بکشم و نبود،فهمیدم قاطی لباس کهنه ها داده رفته... انقدر جیغ زدم که بخاطر من بابا دعوای وحشتناک کرد باهاش فکر می کرد اذیتم می کنه اما نمی کرد!فقط نصیحتم می کرد فرشته.ولی اون که مامانم نبود،از تمام فک و فامیلشم ،حتی از خواهرش بدم میومد چون نمی ذاشت من با پسرش بازی کنم! می گفت خوبیت نداره دختر بعد از سن تکلیف با پسرا همبازی بشه.ولی بعدا همون خاله ی ناتنی پسرشو فرستاد خواستگاریم! تو چه می دونی که تک تک روزای من چجوری گذشت. فرشته من تو همین خونه به دنیا اومدم.همینجا بزرگ شدم،بابای من بود که درختای این حیاط رو با دستای خودش کاشت،انجیر و انگور و یه عالمه گل های بنفشه و یاس در و دیوار اینجا منو یاد دردای آخر عمر مامانم می ندازه.یاد گریه های سر نماز عزیزم برای شفای دخترش...چرا خدا خوبش نکرد؟چرا تو جوونی عمرشو گرفت؟می دونی،عزیز دق دخترشو نکرد بعد از اینکه رفتیم مشهد و افسانه شد زن بابام و خانوم خونه،گریه های یواشکی و سر نماز عزیز بیشتر شده بود.یه روز که از مدرسه اومدم هنوز داشت نماز می خوند،عادت داشتم یه راست برم پیشش و اون نازمو بکشه بوی مامانمو می داد آخه اما از سجده بلند نمی شد،گفتم حتما باز داره گریه می کنه و دعا می خونه کلافه شده بودم،دلم تنگش بود.دست زدم به شونه هاش و صداش زدم اما مثل یه تیکه سنگ به پهلو افتاد کنار سجاده سرسجده ی نماز عمرش تموم شده بود.عمر منم همون روز تموم شد!بی پناه و بی کس شده بودم...حتی مرگ مادربزرگم رو هم انداختم گردن افسانه! شده بودم ابلیس مقرر شده و از صبح تا شب بیخ گوش بابا می گفتم اگه این حواسش بود عزیز من اینجوری نمی مرد!افسانه از خداشه که ما تک تک بمیریم و اون جاش باز بشه... بچه بودم ولی پر از کینه و درد و غم و رنج.هنوزم پرم فرشته هنوزم! دور باطل زدم تو زندگیم.اینو الان فهمیدم که اینجا کنار تو نشستم، نه یک ماه و یک سال و پنج سال پیش... می دونی به یه جایی رسیده بودم که بالاخره طاقت نیاوردم هزارتا راه پیدا کردم واسه در رفتنو بیرون زدن از اون خونه.می خواستم آینه ی دق بابا و داداشم نباشم.می خواستم رها باشم،بهم نگن این کارو بکن اون کارو نکن.اینو بپوش اونو نپوش!چادر خوبه رژ لب بده ،چرا با پسرا حرف می زنی،چرا بلند می خندی،چرا با پسرعمه هات شوخی می کنی،چرا چرا چرا.... دیگه بریده بودم،می تونی تصور کنی؟ ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 اصلا حواسم نیست که چه می گویم و چرا مثل رگبار کلمات را از دهانم بیرون می ریزم _اما نه تو از کجا می خوای بفهمی درد منو!تویی که سایه ی مادر و پدر هم قد و اندازه بالای سرت بوده تویی که درس و دانشگاهت بجا بوده و عشق و خانوادت بجاتویی که همیشه یه حامی داشتی،یکی حتی برادرت!یا پدری که کل محل به سرش قسم می خورن،مادری که مثل کوه پشتته و خیالت راحته بودنشه. من اما از درد بی مادری و داغ زن بابا داشتن بود که با همه چپ افتادم.با همه حتی خدا!وقتی صدبار دستمو دراز کردم سمتشو یه بارم نگرفتش باید بازم دوستش می داشتم؟ فرشته وقتی همین چند وقت پیش از همه بریدمو زدم تهران به بهانه ی درس و مشق،فکر می کردم اول آوارگیمه.هیچ جایی رو نداشتم که برم،خوابگاهی نبودو آشنایی نداشتم.وسط میدون راه آهن درمونده بودم و لاله دختر عمم تنها کسی بود که از جیک و پیکم خبر داشتو غصم رو از راه دور می خورد.ترس افتاده بود به جونم،تازه فهمیده بودم چه بی عقلی کردم!اما باور کن یهو خیلی بی مقدمه به ذهنم زد بیام اینجا تنها پناهی که توی این شهر بی سر و ته می شناختم از بچگی. اصلا نمی خواستم اینجا موندگار بشم،نمی خواستم بیام که بمونم ولی همین که پشت بند تو پامو گذاشتم توی حیاط هری دلم ریخت.انگار یهو رفتم به دوران بچگیم.تو حال و هوای خودم نبودم اصلا،وقتی بابات عذرمو خواست حس آدمی رو داشتم که از روی کوه پرت میشه پایین. می ترسیدم از بیرون رفتنو تنها موندن،از بیرون رفتنو بین آدمای هزار رنگ تهران گم شدن بهت دروغ نمی گم تا همین چند روز پیش کینه ی شهاب رو دلم سنگینی می کرد،اما... دوباره گریه ام شدت می گیرد و فرشته بی صدا فقط بغلم می کند. _تو رو خدا بهم بگو،بگو چرا...چرا دارم یکی یکی باورامو خراب شده می بینم؟چرا دیگه نمی تونم خوش باشم و بی دغدغه؟چرا دلم هوای بابامو کرده؟چرا هر روز و مدام نصیحتای لاله و افسانه است که مثل زیرنویس از جلوی چشمم رد میشه؟ من اصلا آدم درددل کردن نبودم،آدم حرف زدنو گریه کردنم نیستم!چرا این روزا مثل هیچ وقتی نیستم.آخه کجای کارم گره افتاده؟ _شایدم داره گره از کارت باز میشه به لبخند مهربانش نگاه می کنم و می پرسم: +یعنی چی؟ _یعنی می خوای چندتا چرای درست و حسابی هم من بذارم تو بساطت؟این همه حرف چجوری رو قلبت سنگینی نکرده بود دختر خوب؟چرا زودتر سفره رو باز نکردی تا هم سفرت بشیم؟چرا انقدر صبوری کردی و یه عمر درد روی درد کشیدی؟چرا... +ادامه نده که همش بی جوابه فرشته. من همین الانم گیجم و مثل آدمای گنگ نمی فهمم که چه خبر شده _شایدم تاثیر آمپول و دواهاست! +شاید! ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 فرشته قول میدی که حرفای امروزم بین خودمون بمونه؟ +نه صد در صد _چرا؟! +چون دارم می میرم که به مامان بگم اینجا قبلا خونه ی شما بوده _بجز این مورد +قول شرف ببینم مگه مورد دیگه ای هم هست؟ _نمی دونم +وقت زیاده برای صحبت کردن حالا الان هنوز حالت جا نیومده یکم استراحت کن،بیا این جوشونده رو هم مثلا آورده بودم که بخوری ولی یخ کردو از دهن افتاد.همین الان میام می رود و به این فکر می کنم که واقعا اگر خانواده ی حاج رضا نبودند من الان چه وضعیتی داشتم؟ در می زنند،با دیدن زهرا خانم نیم خیز می شوم.دست روی شانه ام می گذارد و می گوید: _بهتری دخترم؟ +سلام،شرمنده من همیشه باعث مزاحمتم _علیک سلام،دشمنت شرمنده باشه.این چه حرفیه تو هم مثل فرشته ی خودمی مجبور شدم بیام پایین خیلی حالم بد بود کار خوبی کردی مادر،حالا بهتری؟ +مرسی _بگو الحمدالله و مهربان لبخند می زند و من زیرلب می گویم الحمدالله.فرشته با لیوان جوشانده ای که بخار از درونش بلند می شود می آید تو،در را با پا می بندد و با صدای آهسته می گوید: +پناه تا داغه بخور _چی هست؟ +جوشونده دیگه به محتویاتش چیکار داری بخور خوبه _ممنون +وای مامان فهمیدی چه خبره؟ به من نگاه می کند و می پرسد: _اجازه هست بگم؟ +چی رو؟ _ای بابا!همون قضیه که گفتم دل دل می کنم به مامان بگم شانه بالا می اندازم و با انگشت دور گل های پتو را خط می کشم. دست هایش را بهم می کوبد و می گوید: +مامان!امروز یه کشف تازه کردم _ماشالا به تو،چه کشفی عزیزم؟ +باورتون نمیشه اگه بگم _خب حتما باید جون به لب کنی منو؟ +خدا نکنه!اینجا قبلا یعنی قبل از اینکه ما بخریمش خونه ی پناه اینا بوده به چهره ی زهرا خانوم خیره می شوم، هیچ تفاوت و تعجبی نیست و مثل همیشه فقط آرامش و لبخند است و بس! _وا مامان تعجب نکردی؟ +نه _چرا؟! به صورتم نگاه می کند و می گوید: +چون جدید نیست،می دونستم. دهانم باز می ماند و فرشته جیغ می زند: _چی؟! +نشنیدی مادر؟میگن چیزی که جوان ها تو آینه می بینن آدم های پیر تو خشت خام دیدن و رو به من ادامه می دهد: _همیشه هم نمیشه همه چیز رو پنهون کرد.هیچ ماهی پشت ابر نمی مونه! ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 چه جوری زهرا خانوم؟مگه میشه آخه +داستانش مفصله دخترم _توروخدا بگید مامان حداقل هم پناه بفهمه هم من بدونم و شروع می کند به تعریف کردن +"اون روز که منو حاجی از مسجد اومدیم و ناغافل چشمم افتاد به شما که وسط حیاط وایستاده بودی یهو انگار رفتم به سال ها پیش.درسته خیلی تفاوت بود اما بی نهایت به مادرت شباهت داری اولش نفهمیدم کی و کجا دیدمت اما همین که غرق خاطره ها شدم ، گفتم که این دختر رو یک جایی دیدم. اومدم جلو و به چهرت بیشتر دقت کردم،بله اگر آرایش سنگین صورتت رو پاک می کردی و موهای قشنگت رو مثل مادرت می بافتی و زیر روسری پنهونش می کردی می شدی همون دوست و همسایه ی قدیمی که سال ها بود حتی یادش نبودم که خدابیامرزی نصیبش بکنم. همین که فرشته اسمت رو گفت، یاد پناهم گفتن های مادرت افتادم و خوشحال شدم که یه آشنای قدیمی پاش به خونم باز شده.اما نمی دونستم چرا انقدر مستاصل! هی منتظر شدم تا بگی منم دختر فلانی،اومدم اینجا که چشمم بیفته به در و دیوار خونه ای که توش حق آب و گل داشتم!که اومدم برای این یا اون... اما وقتی حاجی ندونسته جوابت کرد و تو سربه زیر و با بغض و سکوت رفتی، فهمیدم نقل تجدید خاطرات و این صحبت ها نیست نخواستم سادگی کنمو خودم رک بپرسم که دختر آقا صابر چه خبر و چه عجب از این ورا؟حتما سکوتت حکمتی داشت و دلیلی نمی تونستمم تحمل کنم با این وضع و احوال پات رو از در بذاری بیرون.این بود که پیش قدم موندنت شدم و همون شب دور از گوش حتی فرشته،برای حاجی توضیح دادم که چه خبره!اون بنده ی خدا از من بیشتر تعجب کرد تجربه به ما می گفت یه جای کار لنگ می زنه و سکوت مشکوک این مسافر آشنای تازه از راه رسیده حکایت ها پشتش داره سال ها پیش بعد از فوت مادرت خدابیامرز، آقا صابر گفت دیگه نمی تونم توی این خونه بمونم که خاطره هاش خوره شده و افتاده به جون خودم و بچم و مادرزن بیچارم که داغ بچش هنوز روی دلش سنگینی می کنه.گفت می خوام بفروشم برم شهر و دیار پدریم برم مشهد مجاور آقا بشم و به درد خودم بسازمو بسوزم.ما تازه خونمون رو که همین کوچه پشتی بود گذاشته بودیم برای فروش،دیوارای حیاطش نم کشیده و کلنگی شده بود.گفتم حاجی دست دست نکن که از این خونه تا بوده صدای سلام و صلوات آقا صابر بلند بوده و مجلس روضه های مادرزنش شبای جمعه منو نمک گیر کرده.من دلم بند این خونه و درختای تازه قد کشیدش شده.اگه می تونی و می خوای هم کار یه همسایه رو راه بندازی و هم خونه ی خودمون رو به نحو احسن تغییر بدی کلید همینجا رو بگیرو بسم الله... دروغ نمیگم دلم نمیومد تو چهاردیواری باشم که یه زن هنوز پا به سن نذاشته رو با تمام آرزوهایی که داشت و نداشت به خوشی نرسونده بود!اما خب قسمت و تقدیر بود شاید،نمی دونم.معامله زودتر از اونی که فکرش رو بکنی جور شدو ما یه کوچه پس و پیش شدیم و پدرت شما رو به امید اینکه دوری بهترتون بکنه خونه به دوش شهر آقای غریبم کرد... عجیبه که تو منو یادت نمیاد،هرچند خیلی سری از هم سوا نبودیم اما کمم ندیده بودیم هم رو توی مجالس و روضه ها.با همین فرشته و شهاب هم بازی بودی چند وقتی قبل از فوت مادرت. از همون روزی هم که مادرت عمرش را داد به تو و دست از این دنیا شست،از زبون مادربزرگت شنیدم که این پناه بی پناه شده دیگه رنگ خوشی و بچگی به خودش ندیده که ندیده" هرچه بیشتر می گوید،عمیق تر غرق خاطره های دور دوران کودکی می شوم یاد بچه های کوچه و بازی ها و مدرسه و مادر و زهرا خانوم و فرشته و حتی شهاب! ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 تصویرهای گنگی توی کوچه پس کوچه های سرم چرخ می خورد اما قبل از اینکه چیزی را با وضوح به یاد بیاورم با جیغ فرشته از خاطرات بیرون می پرم:وای مامان چرا زودتر نگفته بودی آخه مگه من غریبه بودم اِمی بینی تو رو خداهی من می گفتم چرا بابا یهو پشیمون شد که بگرده یا بسپره برای پناه خونه پیدا کنن ها،نگو داستان ها داشته این قضیه و ما بی خبر بودیم!وایسا ببینم پناه اینجوری که مامان میگه منو تو باید همو بشناسیم که شانه ای بالا می اندازم و می گویم:گیج شدم بخدا،نمی دونم خودمم آخه اسمتم یجوری که آدم نمی تونه یادش بره یا اشتباه بگیره اما من هرچی الان به مخم فشار میارم جز بنفشه و نسترن دوست پایه ی دیگه ای تو این کوچه نداشتم.البته یه دختره عنق بود که خیلیم لوس بود و یه بار منو هول داد تو جوب آب و با چشم های درشت شده نگاهم می کند تو که نبودی؟ در اوج تعجب خنده ام می گیرد و می گویم چی میگی فرشته؟ آره دیگه یه بارم به شهاب پیشنهاد بازی داد که چون قبول نکرده بود منو از حرص هول داد تو جوب چون اهل مردم آزاری بود می زند زیر خنده و من هنوز گیجم چیزهایی همچنان یادم می آید و نمی آید زهرا خانم یاعلی می گوید و بلند می شود،هول می شوم و دستش را می گیرم و می پرسم: نمی خواین باقی حرفتون رو بگید کدوم حرف؟ اینکه چرا راضی شدین بدون هیچ سوالی بهم جا و مکان بدین می نشیند اما دستم را رها نمی کند و می گوید:یه بار تو زندگی از روی نادونی دست رد زدم به سینه کسی که نیاز به کمکم داشت،سال ها تاوان دادم بخاطرش نمیگم خدا انتقام کمک نکردنم رو گرفت،نه خدا کریمه اما من توی خجالت عذاب وجدانم مونده بودم و دنیا به کامم تلخ شد از همون موقع قسم خوردم تا روزی که جون دارم و توان،هرکسی که گره ای به کارش بود رو در حد توانم یاری بکنم تا بلکه لطف خدا شامل حال منو بچه هامم بشه.نمیگم تو نیاز به کمک ما داشتی،میگم گره ای که اون شب به کارت افتاده بود رو باید یکی باز می کردکی بهتر از ما که اصل و نسبت رو می شناختیم.با حاجی که مشورت کردم گفت شماره آقا صابر رو پیدا می کنم تا ببینم این استیصالی که شما میگی توی این دختر هست یا نه اما نه هیچ ردی بود نه هیچ نشونی تا اینکه چند وقت پیش تلفن خونه زنگ خورد و خودم برداشتم،یه دختر جوان بود و در مورد تو پرس و جو می کرد می خواست ببینه اینجا کجاست و پناه از کجا بهش زنگ زده بوده می گفت دخترعمته،لاله شماره ی خونه ی ما اون روز که برق رفته بود و تو اومدی پایین بهش زنگ زدی،افتاده بوده روی گوشیش کور از خدا چی می خواد نشستم باهاش به حرف زدن گفت و گفت و شنیدم از دلتنگی ها و دلخوری هات،از اشک های مردونه و یواشکی پدرت و از دردی که به قلب کم جونش چنگ زده بخاطر دوری یکدونه دخترش از سرزنش کردن های خود افسانه و سرکوفت خوردنش از این و اون که زن بابایی بالاخره و دختره رو پر دادی رفته از شهر و دیار خودش از بهانه گرفتن های داداش کوچکترت و جون به لب شدن پسری که می گفت پسرخالته و زده به جاده که ببینه پناه کجاست و چجوری داره سر می کنه تک و تنها تو خوابگاه و تهران،از حال خرابش بعد از برگشتنو چیزایی که دیده و شنیده بود از اینکه بابا صابرت بعد از شنیدن واگویه های بهزاد پس افتاده از غم و غیرت و تا چند روز کنج بیمارستان آه و ناله خوراکش بوده فقط. عرق شرم نه فقط روی پیشانی ام که انگار روی تمام تنم نشسته و ذوبم می کند از خجالت سرم را زیر انداخته و خیره مانده ام به گل های چندرنگ قالی کف اتاق،حال شاگردی را دارم که دور از چشم مهربان ترین معلمش تقلب کرده و حالا به بدترین وجه ممکن دستش رو شده،دست یخ زده ام را پس می کشم اما زهرا خانم مانع می شود و محکم تر از قبل نگهش می دارد بین دست های چروک خورده و گرمش گره افتاده بوده،نه پناه جان؟اشک های هول شده ام تند و تند راه باز می کنند و دهانم قفل شده ذهنم قدرت حلاجی ندارد و همه چیز مثل آش شوربا درونش قاطی و مخلوط شده سکوت سنگین اتاق را صدای ناله های نصفه مانده در گلویم هرازچندگاهی می شکند.نمی دانم چرا اما ناغافل می گویم:کور گره افتاده چیزی نمی گوید و ادامه می دهم: ستار العیوب نبود مگه؟ و نگاهش می کنم.با گوشه ی روسری گلدار بزرگش اشک های صورتم را پاک می کند و می گوید:هست،اما کو عیبی هر چی بوده بدی نبوده ان شاالله بیشتر از این تاب ماندن و آب شدن ندارم،تنهایی می خواهم و سکوتی عمیق.میشه برم بالا هر وقت خوب شدی بروخوبم اما اگه بمونم نه انگار جنس عجز درون چشمانم را می شناسدسرمی که حالا قطراتش تمام شده اند را می کند و دستمالی روی جای سوزنش می گذاردبلند می شوم و بی هیچ حرفی راه می افتم.نمی دانم فرشته از کی نبوده و نیست در را که می بندم و هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب در راه پله می پیچد. ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب الدین است که در راه پله می پیچد: +بهترین ان شاالله؟ دستم به سمت گره ی روسری ام می رود و برمی گردم.روبه رویم ایستاده با یک جعبه شیرینی... نگاهش که به صورتم می افتد اخم می کند و می پرسد: _گریه می کنید؟ به همه شک دارم؛احساس می کنم بازی خورده ام یا نه،قصدی و ترحمی بوده،شاید هم پدرم از حاج رضا خواهش کرده که نگهم دارند و مواظب رفت و آمدم باشند...یا نه صحبت ها فقط بین زهرا خانوم و لاله بوده و بس. +مزاحم نمیشم خیره ان شاالله هنوز حالم جا نیامده و ضعف دارم،دستم را بند نرده می کنم و می گویم: _شمام می دونستین؟ +چی رو؟ به گره ی ابروانش نگاه می کنم _علت اومدن من به خونتون با انگشت پیشانی اش را می خارد و می گوید: +خب بله خشکم می زند _از کی؟! +همون موقع که اومدین پایین _پایین؟ انگار کلافه اش کرده ام،دستی به موهایش می کشد و می گوید: +مگه منظورتون امروز نیست؟خب حالتون بد بود که اومدین پایین نفسی که توی گلویم حبس شده بود را بیرون می فرستم.بیخودی می پرسم: _شیرینی برای چیه؟ حتی چشم هایش می خندد +امر خیر دلم می خواهد زار بزنم اما خیلی مودبانه می گویم _بسلامتی +چرا تنها میرین بالا؟راستی مامان نگفتن عمو اینها قراره... _ممنون میرم بالا و مثل روانی ها با جانی که ندارم بدون خداحافظی و سریع به سمت پناهگاه کوچکم می روم.پشت در می نشینم و زانوانم را بغل می کنم،می زنم زیر گریه. چه روز پر ماجرایی بوده و هست!خیال تمام شدن هم ندارد انگار..تازه باید داستان شیدایی شیدا را می دیدم و می شنیدم!البته برای پسر پاکی مثل شهاب،چه کسی بهتر از شیدا که هم زیبا بود و هم به قول فرشته همه چیز تمام. کسی در می زند اما حتی حوصله ی در باز کردن هم ندارم.کم کم صدای فرشته بلند می شود +پناه کجا فرار کردی تو؟باز کن ببینم... پناه...باتوام ها! خبرای جدید دارم،نمی خوای تو مراسم خواستگاری باشی؟الو...عمو اینا قراره بیان خواستگاری در را باز می کنم،با خوشحالی بغلم می کند و می گوید: _بالاخره بختم باز شد و من هم با آرامشی که انگار یکهو به قلبم ریخته اند می خندم... ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 نگاه های گاه و بی گاه عمه مریم که رویم زوم می شود و می خندد معذبم می کند .دلم می خواهد در حال و هوای خودم سیر کنم یا شاید اصلا به حرکات شهابی خیره بشوم که در نهایت احترام و مثل همیشه سلام کرد و حتی جویای حالم شد! چرا اوایل انقدر نسبت به او بدبین بودم و موضع می گرفتم؟مگر حالا چه اتفاقی افتاده بود که نظرم نسبت به اعضای این خانواده که هیچ،انگار به کل مذهبی ها داشت عوض می شد. من پایم را فراتر از دایره ای گذاشته بودم که خانواده ی خودم و افسانه را شامل می شد.تنها پسر مذهبی که خیلی از نزدیک دیده بودم افشین برادر لاله بود که شکاک بود اصلا!و انقدر نامزدش را اذیت می کرد که بنده ی خدا را به ستوه آورده بود. مشکل من این بود که افسانه تا کوچک ترین آتویی گیر می آورد یا مستقیم مرا به باد نصیحت می گرفت یا کف دست پدر می گذاشت اما من اینجا چند ماه در خانه ای زندگی کردم که همه جوره از همه چیز خبر داشتند و به رویم نیاوردند.که حتی نصیحت و توبیخ کردنشان رنگ و بوی مهر و محبت داشت.طودی که بدتر من را جذب می کرد!این وسط ذهنم پر از چراها و سوالاتی هم شده که دلم می خواهد زودتر فرصتی دست بدهد تا از زیر زبان زهرا خانوم بیرون بکشم. _خوبی دختر گلم؟ به مریم خانوم نگاه می کنم که شربتی در دستش گرفته و کنارم می نشیند. +متشکرم شما خوبین ؟ _سلامت باشی عزیزم،بفرمایید شربت +نوش جان _دوست فرشته جون هستی؟ +تقریبا _حالا چرا تقریبا؟یا هستی یا نه دیگه +خب...خب چون تازه دوست شدیم _آها!بسلامتی چند وقته مثلا؟ +چند ماهی میشه _عجیبه که دوستش تو مراسم خواستگاریشم هست +بله عمه جون از بس به ما سر نمیزنی براتون عجیبه وگرنه پناه جون چند وقتی هست که مهمون ما هستن _وا!!یعنی چی مهمون شمان فرشته جان؟یعنی تو خونه ی شماست؟ +خب بله،البته اینجا که نه.طبقه ی بالا _اما بازم عجیبه عمه جان +چرا؟ _چون داداش رضا خونه به کسی اجاره نمیده اونم دختر و پسر مجرد +بله اما ایشون استثناعا فرق دارن و خیلی عزیزن _اون که صددرصد.خدا شاهده امشب همین که چشمم به پگاه جان افتاد مهرش نشست به دلم +پناه عمه جون،نه پگاه _آره؛ببخشید +البته پناه خونه ی عمو محمودم اومدها _خب من مراسم سفره حضرت ابوالفضل زن داداش نبودم رفته بودم با بچه ها کرمان +بله یادمه _کم سعادتی ما بوده که دختر به این قشنگی و محجوبی رو دیر دیدیم دیگه +لطف دارین مرسی فرشته ضربه ای به پهلویم می زند و می خندد.یاد حرفش می افتم و با چشم دنبال پسرهای عمه مریمش می گردم. کنار گوشم پچ پچ می کند _گفتم که حواست باشه.خداروشکر بخت توام داره انگار باز میشه و قراره فامیل بشیم.حالا خیلی خودتو به آب و آتیش نزن بابا،اونی که نشسته کنار محمد،پسر بزرگشه.حسام...ماشالا به چشم برادری برازنده هم هست اگه ازت سر نباشه از سرتم زیاده بهرحال! نگاهم را زوم می کنم روی حسام.راست می گوید هرچند خیلی جذاب نیست اما محجوب و سربه زیر و خوش پوش هست درست مثل باقی پسرهایی که توی این جمع دیده ام.می خندم و می گویم +چرا پسرای شما همشون چشمشون به دم دماغشونه؟ _بده انقدر سر به زیرن؟الان مثلا با نگاهش ما رو قورت می داد جذاب بود؟ می خندیم،سنگینی نگاهی را رویم حس می کنم.از چهره ی حسام نگاهم را می کنم و به سمت شهاب بر می گردانم.اخم ظریفی می کند و دقیقا شبیه اتفاقی می افتد که منزل عمویش پیش آمد.... ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 می میرم از کنجکاوی تجزیه و تحلیل این نگاه تکراری!تا ته مراسم هوش و حواسم به هیچ چیز نیست جز اخم های در هم کشیده ی شهاب. عمه مریم ریز ریز بیخ گوشم از خوبی های پسر بزرگش می گوید و من حتی یک کلمه اش را هم نمی توانم بخاطرم بسپارم.حسام که به من روسری نداده بود!اصلا آن روسری خوش رنگ گره خورده به دستگیره شده بود تنها دلیل اتصال خیال های دخترانه ی من به مردی مثل شهاب که شاید در آن شرایط برای هرکس دیگری هم جز من،همین کار را می کرد! اما واقعا دوست نداشتم رویاهایم را بهم بزنم.چه ایرادی داشت که من هم غرق ذوق بشوم!؟حسی که هیچ وقت در هیچ رابطه ای نداشتم و حالا بود... انگار از حال و هوای جمع فقط من دورم.بلند می شوم و لیوان های خالی شربت کنار دستم را برمی دارم و سمت آشپزخانه می روم. هنوز دو قدم به در مانده که صدای شهاب را می شنوم. _شما خانوما کلا ماشالاتون باشه +چرا داداش؟ _از بس که بحث واسه حرف زدنای درگوشی دارین +ول کن این حرفا رو،چرا محمد گند زده به موهاش امشب؟مگه فرق کج چش بود که یه خرمن مو رو داده بالا مثل گندمزار شده آخه؟ _لا اله الا الله!دو روز دیگه میشه شوهرت خودش بهش بگو،من سر پیازم یا تهش الان؟ +وا چه اخمو شدیا!قبلنا نمیومدی آشپزخونه کمک؟ _بیا،اصلا رو هوا برای آدم حرف درمیارین.بده اومدم شب خواستگاریت کمکت که دست تنها نباشی؟ +نه خب!ولی با اینهمه اخم و نق زدن آخه؟ _من اهل غیبت کردن نیستم فرشته،ولی از سر شب تاحالا این عمه بدجور ... استغفرالله +عمه چی؟ _هیچی،بده به من اون سینی رو +دیگه همه می دونن عمه تو هر مراسمی چارچشمی دنبال دختر همه چی تموم میگرده واسه شازده پسرش.توام نمی دونستی بدون که امشبم مثل همیشه ست.منتها انگار ایندفعه تویی که فرق کردی _چه فرقی؟ +چه می دونم _مرد باش حرفتو تا ته بزن +زنم و نصفه حرف می زنم ،کجا؟خب حالا داداش جان شوخی کردم،بیا که اینهمه چایی دست برادر عروسو می بوسه _بده به من،همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردی شما،دیگه زحمت بقیش گردن خودم، در ضمن فرشته خانوم شما حواست به خودت باشه نه فرق کج محمد و فرق های من! صدای خنده ی فرشته بلند می شود، همین که نزدیک شدن شهاب را حس می کنم دو قدم به عقب برمی دارم تا زودتر دور بشوم و نفهمند که فال گوش ایستاده ام.اما انگار کمی دیر اقدام کرده ام! چشم در چشم که می شویم قلبم مثل کسی که کیلومترها دویده می کوبد. شهاب با همه ی دنیا فرق می کند،هیچ وقت بیشتر از چند ثانیه به کسی خیره نمی شود! مثل او سرم را پایین می اندازم و سکوت می کنم.به یک دقیقه نمی رسد وقت خلوت کردنمان که کسی می گوید: +بیام کمک پسرعمو؟ در بدترین موقعیت ممکن فقط حضور شیدا را کم داشتم!از قبل زیباتر شده انگار،حتی چشمان روشنش هم می خندد.دست خودم نیست نمی توانم منتظر ری اکشن شهاب بمانم. بعید می دانم شهابی که حالا محترمانه پاسخ شیدا را می دهد،حواسش به من هم باشد! لیوان های لعنتی جامانده در دست های یخ زده ام را روی میز عسلی می گذارم و از خانه می زنم بیرون.بالاخره یک شب هم چنین مراسمی برای شیدا و شهاب می گیرند. کاش تا آن موقع من اینجا نباشم،توی حیاط روی تخت می نشینم و به حوض آبی خیره می شوم.هیچ تفسیری نباید سنجاق کنم به نگاه و اخم شهاب الدین.او فقط غیرتی می شد!شاید مثل خیلی از پسرهای مذهبی و هم تیپ خودش. اما کنایه های غیر مستقیمش به عمه و مچ گرفتن های سر بزنگاهش از من، درست وقتی به پسرها خیره می شدم چه؟ نفسم را فوت می کنم بیرون و از شدت کلافگی به گوشی توی جیبم پناه می برم.روشنش می کنم و متاسفانه مثل کسی که می خواهد خودش را زجر بدهد مستقیم می روم سراغ پیام های پارسا! از خواندن چرت و پرت های بی سر و تهش بدتر می شوم.چرا هیچ وقت نباید من طعم خوب زندگی را می چشیدم؟ چرا شیدا باید با اینهمه خوبی باشد و من انقدر احساس ضعف بکنم؟پارسا را کجای دلم می گذاشتم اصلا؟! توی اتاقم نشسته ام و انگار در و دیوار قصد جانم را کرده اند و دهان برای بلعیدنم گشوده اند.مهمان ها تازه رفته و من در بقیه ی مراسم حضور نداشتم. اینطوری هم خیال عمه خانوم راحت می شد و هم شیدا و حتی شهاب! از اول هم نباید می رفتم اصلا. ساعت 12 شده و کسی در واحد من را می زند! ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 در را باز می کنم و از دیدن شهاب آن هم این وقت شب تعجب می کنم!خداروشکر هنوز لباس های مهمانی را عوض نکرده و پوشش خوبی دارم. _سلام +سلام _شرمنده خیلی بدموقع اومدم،حاج خانوم فرستادم گفت اینها رو بدم خدمت شما انگار تازه چشمم می افتد به سینی توی دستش. +دستتون درد نکنه،کیک چیه؟ _تولد عمو محمود،بفرمایید +مرسی سلامت باشن _چرا نموندین تا آخر مراسم؟فرشته و عمه مریم همه رو کچل کردن! نفس عمیقی می کشم و می گویم: +جمع خیلی خودمونی بود بهتر بود از اول نیام _چرا؟چیزی شده؟ +نه...هیچی دوست دارم بگویم بله که چیزی شده!طاقت دیدن لبخند شیدا را نداشتم،کنار تو دیدنش عذابم می دهد.اما ناشیانه بحث را عوض می کنم. +خیلی بد شد که از عمتون خداحافظی نکردم.خانوم محترمی هستن _بله!حالا فرصت زیاده ان شاالله جبران می کنید از لحنش نمی فهمم که کنایه می زند یا من اشتباه حس می کنم!هیچ فرصتی بهتر از حالا نیست و تردید دارم چیزی را که دلم می خواهد بپرسم یا نه! _خب با اجازه من مرخص میشم هنوز مرددم که می گویم: +خواهش میکنم،ممنون بابت کیک و میوه زحمت کشیدین _نوش جان،یاعلی همین که قصد رفتن می کند انگار کسی به جانم می افتد و نهیب می زند که چرا نمی پرسی؟بپرس و خودت را از شر این کنجکاوی راحت کن.بی اختیار صدایش می زنم: +آقا شهاب وسط پله ها می ایستد و نگاهم می کند. دلم را به دریا می زنم و می پرسم: _میشه یه سوالی بکنم؟ +بفرمایید _راستش رو میگین دیگه نه؟ +هرچند هیچ دلیلی دروغ گفتن رو توجیه نمی کنه،اما چه دلیلی داره دروغ بگم؟شما هم مثل مادر و پدرتون در جریان همه چیز هستین؟نه؟ کمی مکث می کند و بعد می گوید: +چه جریانی؟ نیشخند می زنم و جواب می دهم: _این که من کی ام و چرا اومدم اینجا و +مگه فرقی می کنه؟ _پس می دونید! او سکوت می کند و من ادامه می دهم:باید زودتر از اینا حدس می زدم،وگرنه با خلقیاتی که فرشته از شما گفته بود چه لزومی داشت حضور منو تو این خونه تحمل کنید!اونم با شرایطی که داشتمو از نظر شما بد بود _چطور وقتی من نظری ندادم شما ازش صحبت می کنید؟ +خیلی سخت نیست تصورش!من حالا خوب می دونم که شما و اقوامتون چقدر روی مساله ی حجاب و دین و این چیزا حساسین _برای خودمون بله +یعنی چی؟ _یه کتاب براتون آوردم زیر بشقاب کیک،اگر حوصلشو داشتین تورق بکنید شاید به بعضی از سوالای جدید ذهنتون جواب بده +مگه شما از ذهن دیگران باخبرین؟ _به قول خودتون حدس زدنش خیلیم سخت نیست +چطور؟ _پناه خانوم،زندگی صحنه ی مبارزست. آدم هایی که توی مبارزه زود کم میارن و عقب نشینی می کنن یا خیلی ضعیفن یا خودباخته،که در هر دو صورت جایی برای خوب زندگی کردن ندارن! اینکه آدمیزاد تمام عمر از هوای نفسش پیروی کنه یا یه عده غربی و غرب زده رو بی چون و چرا و استدلال و دلیل و برهان الگوی خودش بکنه دلیل بر ضعفشه!ضعیف نباشید دیر وقته،ان شاالله اون کتاب رو بخونید بعد اگر سوالی بود من در خدمتم. اول به مسیر رفتن او خیره می شوم و بعد به گل رنگی خامه ای نصف شده ی روی کیک. چقدر زود رفت!حتی اجازه نداد تا هضم کنم جملات آخری که مغزم را در کسری از ثانیه پر کرده بودفقط گفت و رفت،کوبنده نبودند حرف هایش؟شاید هم می خواست تلنگر بزند؟گیج شده ام،سینی را روی زمین می گذارم و کتاب را برمی دارم. "زن آنگونه که باید باشد" هیچ وقت بجز رمان های عاشقانه چیزی نخوانده ام!اما این بار فرق می کندکتابی که شهاب برایم آورده را باید خط به خط و کلمه به کلمه بخوانم. بی خوابی امشبم را با مطالعه جبران می کنم و از ذوق اینکه شهاب امشب به من هم فکر کرده هرچند دقیقه یکبار خنده را مهمان لبانم می کنم. صدای اذان صبح که بلند می شود تقریبا نصف کتاب را خوانده ام.روشن شدن چراغ حیاط کنجکاوم می کند.کنار پنجره می روم و هیبت مردانه اش را می بینم که در سرمای اواسط پاییز کنار حوض می نشیند و وضو می گیرد.دلم می لرزد وقتی چند لحظه دست هایش را سمت آسمان بلند می کند و چیزی مثل ذکر می گوید.و بعد از راهی که آمده بر می گردد. ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 سه روز از رفتن شهاب می گذرد و من همچنان چشم به راه آمدنش نشسته ام!خودم هم نمی دانم که دلیل انتظارم پرسش هاییست که با خواندن سه کتابی که از او و فرشته گرفته ام برایم پیش آمده یا نه...اینها بهانه ی دیدن اوست. فرشته این روزها در شور و حال مقدمات مراسم عقدش هست و من تمام کلاس هایم را کنسل کرده ام!تنها چیزی که برایم مهم نیست همین دانشگاه است و بس... بعد از آخرین باری که با پدر و پوریا حرف زده ام دلم بی تاب دیدنشان شده.هیچ وقت انقدر از هم دور نبوده ایم که حالا! دیشب کلی با لاله درددل کردم و حالا حرف هایش توی سرم رژه می رفت "ببین پناه یه وقتایی اتفاق هایی میفته که هرچند بنظر خود آدم جالب نیست اما عواقب خوبی داره،انگار پیش درآمد یه اوضاع توپ و خوبه،مثل خونه ای که دم عید تا می تونی بهمش می ریزی ولی می دونی که مجبوری تا شب عید همه چیز رو اوکی کنی و بهرحال روز عید که بشه همه چی نو و تمیز شده جلوی چشمته بعد از چند وقت. الانم که اوج بهم ریختگی زندگی تو شده شاید حکمتی داره عزیزم،شاید یه زمان مقرری خدا برات گذاشته که نو بشی و زندگیت اتفاقا سر و سامون بگیره...با این چیزایی که از تو شنیدم دور نیست اومدن چنین روزی.فقط کافیه به خدای بالای سرت اعتماد داشته باشی و توکل کنی...کی بهتر از اون می تونه دلسوز و حامیت باشه آخه؟بسپار به خودش باور کن انقدر خوشحالم از چیزایی که نشستی و با گریه برام تعریف می کنی که نگو! دختر دایی جان،فکر کردی همه ی آدمایی که سر دوراهی وایمیستن کسی مثل خانواده حاج رضا به پستشون می خوره که دستش رو بگیرن؟نه بابا،خواست خدا و دعای پدرت بوده که کج نرفتی... منم می دونم نباید فضولی می کردم تو کارات ولی برام مهم بود که خونه ی کی رفتی و چیکار می کنی! همین که صدای زهرا خانوم رو شنیدم و خیالم رو راحت کرد،انگار آب رو آتیش بود برام. خیال کردی براشون راحت بوده توی ببخشید،اما بدحجاب رو چند وقت تحمل کنن تو خونه ای که پسر دارن؟نه پناه خانوم،اینجور خانواده ها حریم و چهارچوب خودشون رو دارن؛منتها زهرا خانوم از ترسی می گفت که توی چشمات دیده وقتی داشتی می رفتی شب اول. قرارم نبوده انقدر نگهت دارن ولی نمی دونم چرا موندگار شدی.بالاخره زهرا خانوم زنی نیست که بدون برنامه کاری کنه و از هر چیزی هم حرفی بزنه! یه کلوم دیگه میگم و تمام،پاشو دستتو بزن به زانوت و کاسه کوزه رو جمع کن و بیشتر از این اذیتشون نکن،هم اونا رو هم خانوادت رو...اینجا خیلیا منتظر برگشتنت هستن.اگرم بخوای درس بخونی خودم هستم باهم یجوری تست می زنیم که همین مشهد خودمون زیر سایه ی امام رضا ادامه بدی...نه کنج یه شهر غریب و با اینهمه اتفاق! فکر باباتم باش که از خودت لجبازتره و دلتنگ دختریه که چند ماهه ندیدش. دلم روشنه که همه چی خیر پیش میره.از من می شنوی دست دست نکن برای اومدن که همین حالاشم دیره..." و من حالا پر از تردیدم و چه کنم هایی که در ذهنم نقش بسته. به رفتن اشتیاق دارم اما با گره ای که دلم را به این خانه محکم کرده چه کنم؟ شاید نبودن شهاب هم در این شرایط همان حکمتی باشد که لاله می گفت! شاید دوباره مقابل شدنم با او پای رفتنم را سست کند. بلند می شوم و از پشت پنجره به کارگرانی نگاه می کنم که حیاط را ریسه می بندند.صورتم را می چسبانم به شیشه ی خنک پنجره و با اشک زمزمه می کنم: "ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش..." ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋