eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
453 دنبال‌کننده
159 عکس
200 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 در را باز می کنم و از دیدن شهاب آن هم این وقت شب تعجب می کنم!خداروشکر هنوز لباس های مهمانی را عوض نکرده و پوشش خوبی دارم. _سلام +سلام _شرمنده خیلی بدموقع اومدم،حاج خانوم فرستادم گفت اینها رو بدم خدمت شما انگار تازه چشمم می افتد به سینی توی دستش. +دستتون درد نکنه،کیک چیه؟ _تولد عمو محمود،بفرمایید +مرسی سلامت باشن _چرا نموندین تا آخر مراسم؟فرشته و عمه مریم همه رو کچل کردن! نفس عمیقی می کشم و می گویم: +جمع خیلی خودمونی بود بهتر بود از اول نیام _چرا؟چیزی شده؟ +نه...هیچی دوست دارم بگویم بله که چیزی شده!طاقت دیدن لبخند شیدا را نداشتم،کنار تو دیدنش عذابم می دهد.اما ناشیانه بحث را عوض می کنم. +خیلی بد شد که از عمتون خداحافظی نکردم.خانوم محترمی هستن _بله!حالا فرصت زیاده ان شاالله جبران می کنید از لحنش نمی فهمم که کنایه می زند یا من اشتباه حس می کنم!هیچ فرصتی بهتر از حالا نیست و تردید دارم چیزی را که دلم می خواهد بپرسم یا نه! _خب با اجازه من مرخص میشم هنوز مرددم که می گویم: +خواهش میکنم،ممنون بابت کیک و میوه زحمت کشیدین _نوش جان،یاعلی همین که قصد رفتن می کند انگار کسی به جانم می افتد و نهیب می زند که چرا نمی پرسی؟بپرس و خودت را از شر این کنجکاوی راحت کن.بی اختیار صدایش می زنم: +آقا شهاب وسط پله ها می ایستد و نگاهم می کند. دلم را به دریا می زنم و می پرسم: _میشه یه سوالی بکنم؟ +بفرمایید _راستش رو میگین دیگه نه؟ +هرچند هیچ دلیلی دروغ گفتن رو توجیه نمی کنه،اما چه دلیلی داره دروغ بگم؟شما هم مثل مادر و پدرتون در جریان همه چیز هستین؟نه؟ کمی مکث می کند و بعد می گوید: +چه جریانی؟ نیشخند می زنم و جواب می دهم: _این که من کی ام و چرا اومدم اینجا و +مگه فرقی می کنه؟ _پس می دونید! او سکوت می کند و من ادامه می دهم:باید زودتر از اینا حدس می زدم،وگرنه با خلقیاتی که فرشته از شما گفته بود چه لزومی داشت حضور منو تو این خونه تحمل کنید!اونم با شرایطی که داشتمو از نظر شما بد بود _چطور وقتی من نظری ندادم شما ازش صحبت می کنید؟ +خیلی سخت نیست تصورش!من حالا خوب می دونم که شما و اقوامتون چقدر روی مساله ی حجاب و دین و این چیزا حساسین _برای خودمون بله +یعنی چی؟ _یه کتاب براتون آوردم زیر بشقاب کیک،اگر حوصلشو داشتین تورق بکنید شاید به بعضی از سوالای جدید ذهنتون جواب بده +مگه شما از ذهن دیگران باخبرین؟ _به قول خودتون حدس زدنش خیلیم سخت نیست +چطور؟ _پناه خانوم،زندگی صحنه ی مبارزست. آدم هایی که توی مبارزه زود کم میارن و عقب نشینی می کنن یا خیلی ضعیفن یا خودباخته،که در هر دو صورت جایی برای خوب زندگی کردن ندارن! اینکه آدمیزاد تمام عمر از هوای نفسش پیروی کنه یا یه عده غربی و غرب زده رو بی چون و چرا و استدلال و دلیل و برهان الگوی خودش بکنه دلیل بر ضعفشه!ضعیف نباشید دیر وقته،ان شاالله اون کتاب رو بخونید بعد اگر سوالی بود من در خدمتم. اول به مسیر رفتن او خیره می شوم و بعد به گل رنگی خامه ای نصف شده ی روی کیک. چقدر زود رفت!حتی اجازه نداد تا هضم کنم جملات آخری که مغزم را در کسری از ثانیه پر کرده بودفقط گفت و رفت،کوبنده نبودند حرف هایش؟شاید هم می خواست تلنگر بزند؟گیج شده ام،سینی را روی زمین می گذارم و کتاب را برمی دارم. "زن آنگونه که باید باشد" هیچ وقت بجز رمان های عاشقانه چیزی نخوانده ام!اما این بار فرق می کندکتابی که شهاب برایم آورده را باید خط به خط و کلمه به کلمه بخوانم. بی خوابی امشبم را با مطالعه جبران می کنم و از ذوق اینکه شهاب امشب به من هم فکر کرده هرچند دقیقه یکبار خنده را مهمان لبانم می کنم. صدای اذان صبح که بلند می شود تقریبا نصف کتاب را خوانده ام.روشن شدن چراغ حیاط کنجکاوم می کند.کنار پنجره می روم و هیبت مردانه اش را می بینم که در سرمای اواسط پاییز کنار حوض می نشیند و وضو می گیرد.دلم می لرزد وقتی چند لحظه دست هایش را سمت آسمان بلند می کند و چیزی مثل ذکر می گوید.و بعد از راهی که آمده بر می گردد. ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 سه روز از رفتن شهاب می گذرد و من همچنان چشم به راه آمدنش نشسته ام!خودم هم نمی دانم که دلیل انتظارم پرسش هاییست که با خواندن سه کتابی که از او و فرشته گرفته ام برایم پیش آمده یا نه...اینها بهانه ی دیدن اوست. فرشته این روزها در شور و حال مقدمات مراسم عقدش هست و من تمام کلاس هایم را کنسل کرده ام!تنها چیزی که برایم مهم نیست همین دانشگاه است و بس... بعد از آخرین باری که با پدر و پوریا حرف زده ام دلم بی تاب دیدنشان شده.هیچ وقت انقدر از هم دور نبوده ایم که حالا! دیشب کلی با لاله درددل کردم و حالا حرف هایش توی سرم رژه می رفت "ببین پناه یه وقتایی اتفاق هایی میفته که هرچند بنظر خود آدم جالب نیست اما عواقب خوبی داره،انگار پیش درآمد یه اوضاع توپ و خوبه،مثل خونه ای که دم عید تا می تونی بهمش می ریزی ولی می دونی که مجبوری تا شب عید همه چیز رو اوکی کنی و بهرحال روز عید که بشه همه چی نو و تمیز شده جلوی چشمته بعد از چند وقت. الانم که اوج بهم ریختگی زندگی تو شده شاید حکمتی داره عزیزم،شاید یه زمان مقرری خدا برات گذاشته که نو بشی و زندگیت اتفاقا سر و سامون بگیره...با این چیزایی که از تو شنیدم دور نیست اومدن چنین روزی.فقط کافیه به خدای بالای سرت اعتماد داشته باشی و توکل کنی...کی بهتر از اون می تونه دلسوز و حامیت باشه آخه؟بسپار به خودش باور کن انقدر خوشحالم از چیزایی که نشستی و با گریه برام تعریف می کنی که نگو! دختر دایی جان،فکر کردی همه ی آدمایی که سر دوراهی وایمیستن کسی مثل خانواده حاج رضا به پستشون می خوره که دستش رو بگیرن؟نه بابا،خواست خدا و دعای پدرت بوده که کج نرفتی... منم می دونم نباید فضولی می کردم تو کارات ولی برام مهم بود که خونه ی کی رفتی و چیکار می کنی! همین که صدای زهرا خانوم رو شنیدم و خیالم رو راحت کرد،انگار آب رو آتیش بود برام. خیال کردی براشون راحت بوده توی ببخشید،اما بدحجاب رو چند وقت تحمل کنن تو خونه ای که پسر دارن؟نه پناه خانوم،اینجور خانواده ها حریم و چهارچوب خودشون رو دارن؛منتها زهرا خانوم از ترسی می گفت که توی چشمات دیده وقتی داشتی می رفتی شب اول. قرارم نبوده انقدر نگهت دارن ولی نمی دونم چرا موندگار شدی.بالاخره زهرا خانوم زنی نیست که بدون برنامه کاری کنه و از هر چیزی هم حرفی بزنه! یه کلوم دیگه میگم و تمام،پاشو دستتو بزن به زانوت و کاسه کوزه رو جمع کن و بیشتر از این اذیتشون نکن،هم اونا رو هم خانوادت رو...اینجا خیلیا منتظر برگشتنت هستن.اگرم بخوای درس بخونی خودم هستم باهم یجوری تست می زنیم که همین مشهد خودمون زیر سایه ی امام رضا ادامه بدی...نه کنج یه شهر غریب و با اینهمه اتفاق! فکر باباتم باش که از خودت لجبازتره و دلتنگ دختریه که چند ماهه ندیدش. دلم روشنه که همه چی خیر پیش میره.از من می شنوی دست دست نکن برای اومدن که همین حالاشم دیره..." و من حالا پر از تردیدم و چه کنم هایی که در ذهنم نقش بسته. به رفتن اشتیاق دارم اما با گره ای که دلم را به این خانه محکم کرده چه کنم؟ شاید نبودن شهاب هم در این شرایط همان حکمتی باشد که لاله می گفت! شاید دوباره مقابل شدنم با او پای رفتنم را سست کند. بلند می شوم و از پشت پنجره به کارگرانی نگاه می کنم که حیاط را ریسه می بندند.صورتم را می چسبانم به شیشه ی خنک پنجره و با اشک زمزمه می کنم: "ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش..." ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 پشت میز آشپزخانه نشسته ام و به حلقه ی پر نگین درون جعبه خیره شده ام، فرشته برای دهمین بار می پرسد: _راستکی قشنگه؟ +خیلی،مبارکت باشه _خدا خیرت بده که خیالمو راحت می کنی!ایشالا قسمت خودت بشه +مرسی زهرا خانوم همانطور که در حال خورد کردن سبزی است می پرسد: _چه خبر پناه جان؟ فرشته دست دور شانه ام می اندازد و جای من جواب می دهد: +خبر اینکه قراره برای اتاق عقد کلی به من ایده بده و بیاد دوتایی بریم لباس ببینیم. زهرا خانوم چشم در چشمم انداخته و هنوز انگار منتظر پاسخ است.دهانم را به زور باز می کنم و با صدای لرزان می گویم: _بلیط گرفتم سکوت می شود و دوباره خودم بعد از چند ثانیه ادامه می دهم: +میرم مشهد.فردا صبح... و دست هایم را گره می کنم.فرشته تقریبا جیغ می کشد: _اِ یعنی چی؟حالا که قراره من عقد کنمو این همه به کمکت نیاز دارم می خوای بری کجا؟!شوخی می کنی دیگه؟ جوابی ندارم اما صدای زهرا خانوم گوشم را پر می کند: +خوب کاری می کنی عزیزم،بهترین تصمیمه و لبخندی که می زند ضمیمه ی کلامش می شود و دل مرددم را قرص می کند. تمام وسایلم همان چندانی می شود که موقع آمدن همراهم بود.و تنها چیزهای با ارزشی که توی کوله ام می گذارم چادر نماز و سجاده ای که نصیبم شده بود و کتابی هست که شهاب برایم آورده و دوباره از فرشته به بهانه ی خواندن گرفته بودم! دلم می خواست سطر به سطرش را پر کنم از سوالات ریز و درشتی که توی ذهنم باقی مانده بود اما شهابی نبود که جوابی بگیرم! تصویر اخم های شهاب از ذهنم و صدای یاالله گفتن هرروزه اش از سرم دور نمی شود.چرا حالا که باید باشد نیست؟ تا صبح کنار پنجره می نشینم و اشک می ریزم و بالاخره وقتی آفتاب پهن می شود کف حیاط،می فهمم که وقت رفتن رسیده... دورتادور اتاق نقلی ام را از نظر می گذارنم، جوری با حسرت در و دیوار نگاه می کنم که انگار یک عمر اینجا بوده و کرور کرور خاطرات تلنبار شده دارم! پله ها را از همیشه آرام تر پایین می آیم و در می زنم.فرشته همین که در را باز می کند در آغوشم می کشد. کلی تشکر آماده کرده بودم برای گفتن اما زبانم نمی چرخد و در سکوت خداحافظی می کنیم!زهرا خانوم کنار گوشم می گوید"سلام ما رو به آقا برسون و دعا کن بطلبه،برو بسلامت دختر قشنگم،خدا به همراهت" بغضم را هنوز نگه داشته ام، قرآن توی سینی را می بوسم و در خیالم از شهاب هم خداحافظی می کنم!توی ماشین که می نشینم دلم مثل کاسه ی آبی که پشت سرم می ریزند،هری می ریزد و چشمه ی اشکم راه باز می کند. ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 فرشته در ماشین را باز می کند و با ناراحتی می پرسد: _نمیشه حداقل دو روز دیرتر بری؟دوست دارم باشی سر سفره ی عقد +دلم می خواست باشم اما... _دیگه چه امایی؟پاشو بیا خودم برات بلیط می گیرم دستش را می گیرم و با عجز می گویم: +دو به شکم نکن فرشته،همه چیز رو نمی تونم برات توضیح بدم.عروسیت دعوتم کن شاید با خانواده بیام و لبخند می زنم.دست دور گردنم می اندازد و می بوسدم _رفیق نیمه راه،ما رو یادت نره ها +اینجا پناه بی پناهی من بود...هیچ وقت یادم نمیره _خدا پشت و پناهت باشه،رفتی زیارت برای خوشبختیم دعا می کنی؟ +حتما _بهم زنگ بزن +حتما _مواظب خودتم باش +حتما می خندد و می گوید: _چهارتا کلمه ی جدیدم یاد بگیری بد نیست!حتما... +چشم،به حاج رضا سلام برسون و ازش عذرخواهی کن از طرف من که نتونستم بیام دیشب و خداحافظی کنم _باشه عزیزم خیالت راحت +برو مامانت دو ساعته تو کوچه معطل ما شده با این پا درد _خدانگهدارت +خداحافظ... و بالاخره با اخم و نق زدن های ریز راننده از هم دل می کنیم و من از کوچه ی خاطراتم عبور می کنم!و لبخند زهرا خانوم باز هم مصمم می کندم به رفتن... به فرشته نگفتم که چند سال شده پایم به حرم هم نرسیده،نگفتم که اگر اینجا بمانم و برادرت را روز عقد ببینم نمی توانم دیگر به این راحتی ها راهی مشهد بشوم،نگفتم یادم که نمی روید هیچ،از این به بعد مدام در مخیله ام خواهید بود... فقط لاله از تصمیمم خبر دارد،دوست دارم زودتر برسم و تمام دردهای مانده روی دلم را برایش یک شب تا صبح بگویم.. انگار همین دیروز بود که توی راه آهن تهران سردرگم و گیج ایستاده بودم و تنها چیزی که وادار به مبارزه می کردم حس دور شدن از خانه و افسانه بود! حالا دارم با اراده ی خودم بر می گردم اما با دنیایی از حس های متفاوت توی راهروی تنگ و باریک قطار کنار پنجره ی نیمه باز ایستاده ام و بدون توجه به منظره ها فکر می کنم. صدایی مرا از افکارم بیرون می کشد. _تنها سفر می کنید؟ بر می گردم و پسر جوانی را می بینم که با فاصله ی کمی تکیه به در بسته ی کوپه داده.می گوید: +چهرتون برام آشناست،چند دقیقه ای میشه که نگاتون می کنم و دیدم که حواستون نیست چیزی درونم نهیب می زند،باز هم یکی مثل کیان و پارسا و هزاران پسری که بیخودی به حریم شخصی ام راهشان داده بودم!با اینکه تیپم با گذشته فرق کرده اما به خودم شک می کنم و ناخودآگاه دستم را بالا می برم و روسری ام را جلوتر می کشم.لبخند می زند و اخم می کنم.من دیگر پناه چند ماه و چند سال پیش نیستم!انگار تمام چیزهایی که قبلا برایم حکم سرگرمی داشت را کنار گذاشته ام و حالا دغدغه های جدیدی دارم که تابحال نبوده. نفس عمیقی می کشم و بی آنکه برای بار دوم نگاهش کنم راه رفتنم را پیش می گیرم و صدای غر زدنش را می شنوم که می گوید"ای بابا اینم که پرید حوصلمون پوکید!" لاله تماس می گیرد و ساعت تقریبی رسیدنم را می پرسد.می داند هنوز هم مثل بی کس و کارها هستم و مثل همیشه می خواهد سعیش را بکند تا جای خالی دیگران را برایم پر کند هوا تاریک شده که قطار در ایستگاه آخر می ایستد.با تمام وجود هوای شهرم را نفس می کشم تازه می فهمم چقدر دلتنگ حتی لهجه ی شیرین آدم هایش شده ام. وارد سالن که می شوم دستی روی شانه ام می نشیند و صدای آشنای لاله گوشم را پر می کند: _خوش اومدی خانوم گریز پا! همین که بر می گردم با چشم های گرد شده قدمی به عقب بر می دارد و از بالای عینک نگاهم می کند و بعد با بهت می گوید: +خودتی پناه؟! _پس کیه؟ +وای دختر!چقدررر عوض شدی تو و حمله می کند سمتم.با عشق بغلش می کنم و چند دقیقه ی بی حرکت می گذرد. +له شدیم که دخترعمه،یه آوانسی بده نفس تازه کنیم خب _بخدا دارم می میرم از خوشی،نمی تونم ولت کنم می ترسم فرار کنی و از دستم بری _قدر یه دنیا حرف نگفته دارم برات لاله،وبال گردنتم حالا حالاها +بهتر، اِ صدبار گفتم موقعی که می خوای آدمو بغل کنی به چادر کاری نداشته باش.با هزارتا بدبختی طلق زدم بابا،چیش همیشه دردسری.حالا چرا می خندی؟با این چشمای پف کرده ی داغون از اشک... _چون حتی برای غر زدنتم داشتم می مردم +شب دراز است و قلندر بیدار بریم؟ _خونه ی شما؟ +نه میریم خونه دایی صابر _ولی... +حتی یه لحظه دیر رفتنتم ظلمه در حق بابات.در ضمن اونی که امشب وباله منم نه شما _پس بریم توی ماشین می نشینیم و می گویم: +دست فرمونت چطوره؟گرفتی گواهینامه رو؟ _بله،معطل امتحان ارشد بودم.همین که تموم شد رفتم سراغ رانندگی +خدا بخیر کنه _این قفل فرمون رو بگیر بذار صندلی عقب،تا خود خونه هم حرف نزن که تمرکزم بهم می ریزه بعد از چند روز با صدای بلند می خندم. و برعکس تمام مسیر را حرف می زنیم و می زنیم. ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
گروه چت مشتاقان شهادت در پیام رسان سروش👇 https://splus.ir/joingroup/ACgIy4AlYlSxolFoEC-hgQ
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 توی کوچه می پیچد و می گوید: _خلاصه این مدت که نبودی خیلی چیزا عوض شده +آره،دوری من به نفع خیلیا بوده _هنوز که زبونت نیش... +بخدا که نداره لاله!منم عوض شدم و پناه سابقی که می شناختی نیستم.خوب و بدش رو نمی دونم اما باید از همه چیز برات بگم _ان شاالله،راستی یه خبر خوب دارم و یه خبر بد +عجیبه که تا حالا نگفتی! _گفتم شاید باب میلت نباشه +می شنوم _خبر خوب اینه که افسانه خونه نیست در حال حاضر +کجاست؟ _خب این میشه خبر بده +چی میگی تو؟اصلا خبر بدت چیه؟ _همین که افسانه نیست و رفته مراسم خواستگاری +خواستگاری کی؟ ماشین را خاموش می کند،ابروهایش را بالا می دهد و بعد از چند ثانیه می گوید: _اومم...بهزاد باورم نمی شود و تقریبا جیغ می زنم: +بهزاد؟! _آره +واقعا میگی؟ _به جان خودت +مگه میشه؟باور نمی کنم _منم اولش باورم نشد...اما خبر موثقه +عجب! مگر همین چند وقت پیش نبود که هزار کیلومتر را تا تهران آمده بود برای درآوردن آمار من؟مگر چند روز قبل از رفتنم به تهران نبود که دوباره پا پی شده و کلافه ام کرده بود؟گیج شده ام. چند ثانیه به پلاک در نگاه می کنم.چه خوب که بالاخره رسیدم! +حالا چرا فکر کردی باید برای من بد باشه خواستگاری رفتنش؟ _بالاخره چند سال چشمش دنبال تو بوده... نمی دانم چه حسی دارم، خوشحالم، ناراحتم یا بی تفاوت؟نفس عمیقی می کشم و می گویم: +نمی گم از نبودن افسانه خوشحالم یا نه حتی نمی دونم دوست داشتم خونه باشه یا نه؟هنوز به این درجه از تحول نرسیدم.اما خب، یجورایی خنثی شدم نسبت بهش.حتی توی ذهنم.اگر خونه هم بود باهاش دشمنی نداشتم. در ماشین را باز می کنم تا پیاده شوم که می پرسد: _بهزاد چی؟حست در مورد اونم خنثی ست؟ تصویر بهزاد و دردسرهایی که از دستش کشیده بودم یادم می آید. +شاید آره اما مطمئن باش من برای اون خنثی نبوده و نیستم! _یعنی چی؟الکی پاشده رفته خواستگاری؟؟ +الله اعلم _به اصطلاحات جدیدم که یاد گرفتی +خوب شد نرفتیم خونه ی شما. _وا چرا؟ +چون اگه اجازه بدی دوست دارم برم بابامو ببینم! _ببخشید،بفرمایید و من واقعا اطمینان دارم که بهزاد به این زودی ها قدرت فراموش کردن عشقی چند ساله را ندارد دلم برای او هم می سوزد بیشتر از خودم در را پوریا برایم باز می کند و مثل شوک زده ها خیره ام می شود.لاله به شوخی می گوید +معرفی می کنم خواهرته،شناختی؟ می خندم،بغلش می کنم و تاسف می خورم که چرا این همه مدت به فکرش هم نبودم!کلی از دیدنم ذوق کرده و می گوید: _خوش اومدی آبجی،به مامان زنگ بزنم بیاد؟ +نه حالا _باشه پس من برم به حامد بگم که نمیام امشب باشگاه +برو داداشی،من که نمی خوام برگردم _بیخیالش،دو سوته اومدم الان +ببین پوریا شیرینی خامه ای بخر پناه دوست داره _لاله خانوم خودت هوس کردی گردن من ننداز +باشه باشه می خرم می دود و از حیاط می رود بیرون.زیرلب قربان صدقه ی قد و بالایش می روم لاله با خنده می گوید: _یعنی دنیا رو آب ببره پسرا رو خواب ببره حتی نفهمید که تو دیگه خیلی شبیه قبلنا نیستی!می بینی؟ +شایدم به چشم تو تغییر کردم _یه چیزی میگیا!تمام گوشیم پر از عکس های دوران جهالتته همین چهار پنج ماه پیش!می خوای نشونت بدم ببینی؟ +اول بابا رو ببینیم بعد وارد پذیرایی می شوم،تلویزیون طبق معمول همیشه روشن است و کسی توی سالن نیست. _کجاست؟ +حتما تو اتاقش. من یه چایی بذارم... ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد...     🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 در نیمه باز اتاقش را هول می دهم و هیبت مردانه اش را می بینم که روی صندلی و پشت به من نشسته و توی نور کم چراغ مطالعه خطاطی می کند. بیخود نبود که سر و صدای ما را نشنیده! آخ که چقدر سنگدل بودی پناه چیزی مثل ناله از گلویم خارج می شود: _بابا... و می زنم زیر گریه.مرکب و قلم به دست بر می گردد و بعد از چند ماه صورت ماهش را می بینم. نمی دانم چند دقیقه شده که در آغوشش گم شده ام.به صدای قلب ضعیفش گوش می دهم و جان دوباره می گیرم. اینجا امن ترین جای دنیاست سرم را می بوسد و برای هزارمین بار می پرسد: _خوبی بابا؟ +پیش شما که باشم خوبم _چطور انقدر بی خبر؟ +به لاله گفته بودم _هیچ وقت فکر نمی کردم که دخترم از خونه و زندگیش... نمی گذارم حرفش را تمام کند،از او فاصله می گیرم و نگاهش می کنم +بابا جون،من به اندازه ی روزای عمرم خطا کردم،از همه بدترشم همین دور شدن از شما بود. چشمش چرخی روی صورتم می زند،به دست های بدون لاکم نگاه می کند و بعد روسری بلندی که سرم کرده ام _چی شده که انقدر عوض شدی پناه؟ سکوت می کنم و ادامه می دهد: +انگار دارم خواب می بینم،خواب می بینم که برگشتی!خواب می بینم که شبیه هیچ وقت نیستی،که از خطاهات حرف می زنی و غم دور شدنت خودتی بابا؟ _خودشه دایی جون،من قبل از شما اینا رو پرسیدمو به نتایج مثبتی رسیدم.فکر کنم باید براش جشن پروانگی بگیریم پدر دست دور شانه ام می اندازد و به لاله می گوید: +جشن چی؟علیک سلام _وای ببخشید سلام...پروانگی!همینجوری به فکرم رسید.آخه نگاش کنید چه ناز شده... +تو که از اومدنش باخبر بودی چرا نگفتی دایی؟ _سفارش کرده بود نگم +ما نامحرمیم یا ترسیدی پشیمون بشی؟ _هیچ کدوم بابا...فکر کن بی دلیل بوده +والا!آخه این پناه کی و کدوم کارش دلیل داشته دایی؟چه توقعاتی دارید شما... به شوخی های لاله لبخند می زنم اما می بینم که پر بیراه هم نگفته.انگار تا می توانستم به همه چیز پیله کرده بودم و جز تنهایی نصیبی نداشتم ولی حالا مثل کرم ابریشمی که پیله های تنیده بر جانش را پاره می کند به شوق پرواز، پروانه شدم! شاید هم قرار بود که باشم... پر از تردیدم و پر از حس های جدید، هنوز تا پروانه شدن فاصله هاست... ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد...   🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 با شامی که افسانه قبل از رفتنش درست کرده بود بزممان کامل می شود.ظرف ها را جمع می کنیم که پوریا می گوید: +ایول بالاخره فردا یه قرمه سبزی می زنیم _چی شده تو که اهلش نبودی؟ +از بس که مامان درست می کرد.ولی از وقتی تو رفتی گفت دلم نمیاد بوی قرمه بپیچه و پناه نباشه که بهونه ی زود آماده شدنش رو بگیره،اصلا از گلوی هیچ کدوممون پایین نمیره.خلاصه که خیلی وقته نخوردیم.تازه دوبارم که رفتیم خونه عمه بهمون کباب و چلومرغ داد _چشمتو بگیره پوریا،بده کباب؟ +نه دخترعمه ولی قرمه سبزی یه اصل و اصول دیگه ای داره... تعجب کرده ام و خجالت می کشم که به چشم های پدر نگاه کنم.بشقاب خالی ام را بر می دارم و به آشپزخانه پناه می برم یکی از عکس هایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسبانده اند چه لب های قرمزی و چه چشم های خمار از سنگینی آرایشی! _اینم افسانه زده!اما خبرم نداشته که تو قراره بیای +لاله مگه میشه زن بابا باشیو دلتنگ بشی؟ _بی انصاف اون بزرگت کرده غرورم هنوز هم شعله می کشد و می خواهم انکار کنم شانه بالا می اندازم و می گویم: +کمم اذیتم نکرده _تو چی؟کم آتیش سوزوندی براش؟ +من بچه بودم _الانم بچه ای که نبودنش برات خبر خوشه؟ +حرف تو دهنم نذار!اینو تو گفتی نه من _خیلی خب،یه وقتایی سر و کله زدن با تو آدمو دیوونه می کنه منم حوصلشو ندارم،اون سماور رو روشن کن یه چای با این شیرینی های تر بزنیم. پیچ سماور را می چرخانم که از توی سالن داد می زند: +ببین آب داشته باشه نسوزه و فکر می کنم من چقدر توی این خانه دست به سیاه و سفید نزدم و فقط دستور دادم!چقدر بهانه گرفتم و پر توقعی کردم من حتی درست و حسابی جای ظرف ها و ادویه جات و حبوبات و را بلد نبودم!افسانه گاهی وقت ها که مریض می شدم حتی مشق هایم را هم می نوشت... از یادآوری گذشته، روز به روز خجول تر می شوم.اگر دست خودم بود پاک کنی بر می داشتم و خیلی از جاهای زندگیم را پاک می کردم! دیر وقت شده و هنوز افسانه نیامده خسته ی راه بودن را بهانه کرده ام و روی تخت اتاقم خوابیده ام لاله روی زمین جا پهن کرده و طوری خوابیده که انگار او مسافرت بوده... از پنجره به تیربرق توی کوچه نگاه می کنم.چه شب هایی که با این تیر چوبی تا صبح درددل نکردم و اشک نریختم. صدای باز شدن در می آید و می فهمم که افسانه برگشته چشمم را می بندم چون نمی دانم باید چه واکنشی داشته باشم حرف های لاله و پوریا توی گوشم هست و وجدانم هم خیلی بد موقع بیدار شده صدای پچ پچ ریزی می شنوم و بعد در اتاق با ناله ای باز می شود. "الهی شکر" زیرلبش را حس می کنم. نزدیک می شود و من دلهره می گیرم.کنار تخت می نشیند؛بوی عطرش را فراموش نکرده بودم! نفس عمیقی می کشد و بعد دستی لابه لای موهایم چرخ می خورد. هیچ عکس العملی نشان نمی دهم.قربان صدقه ام می رود و مدام آه می کشد.باید باور کنم که دوستم دارد؟با تمام آزار و اذیتی که در حقش کرده بودم. خسته ام و فکرم هزارجا می رود،تمرکز ندارم و افسانه هنوز کنارم نشسته،چشم هایم گرم خواب شده و کم کم بی هوش می شوم. ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 وسط بیابان بزرگی ایستاده ام،به آسمان و زمین نگاه می کنم.زمان و مکان را گم کرده ام و دنبال چهره ی آشنایی می گردم که نیست.چیزی مثل دلهره به جانم چنگ می اندازد...من ،تنها،اینجا چکار می کنم؟ سرم از شدت گرما می سوزد ولی سایه بانی نیست.کسی نامم را صدا می زند.بر می گردم و عزیز را می بینم،روی خاک های گرم سجاده پهن کرده و با لبخند منتظر من است. چقدر دلم برایش تنگ شده،با دیدنش یکباره تمام اضطرابم می ریزد،بی هیچ هراسی می دوم سمتش...بغلم می کند و حرفی نمی زند. دهانم را انگار دوخته اند که باز نمی شود.عزیز تسبیح سبزی که همیشه همراهش بود را از توی جانماز بر می دارد و دور گردن من می اندازد.می خندد و می خندم... دوباره اسمم را صدا می کنند.به خورشید نگاه می کنم چشمم را باز و بسته می کنم و جلوی نور آفتاب را با دست می گیرم. انگار فضا عوض شده ،هنوز نفهمیده ام کجا هستم و بودم! _کجایی دختر؟زبونم مو درآورد انقدر صدات کردم. لاله است!کمی به دور و اطراف نگاه می کنم و تازه یادم می آید که توی اتاق خودم هستم...پس خواب دیده بودم؟! +کوه نکنده بودی که،حالا چند ساعت تو قطار بودی،مثل خرس افتادی از دیشب تا حالا.لنگ ظهره پاشو دیگه دست می کشم روی گردنم اما تسبیح نیست.هنوز هم عطر گل های محمدی روی جانماز را حس می کنم. +صدای چیه؟ _گوشی من داره اذان میگه،اذان ظهرا! خجالت نکش ولی تا الان خواب تشریف داشتی عزیزم +باورم نمیشه _چرا؟همچین بی سابقه هم نیست +خواب دیدم _خیره +نمی دونم _تعریف کن ببینیم +عزیز بود و من ...وسط یه بیابون بی سر و ته،هیچی نگفت فقط بغلم کرد و تسبیحش رو داد بهم،یعنی انداخت گردنم _ا خب کو؟ +مسخره _شوخی کردم حالا،اینکه حتما خیره، پاشو بیا یه چیزی بخور منم باز گشنم شده برم پاتک بزنم به باقی شیرینی خامه ای ها صدای اذان گوشم را پر کرده و هنوز به تعبیر خوابم فکر می کنم... زیپ کوله ام را باز می کنم و سجاده را بیرون می آورم.تسبیحش را بر می دارم ؛دستبند مهره ای چوبیم را می کنم و تسبیح را دور دستم می پیچم... انگار قصد دارم خوابم را خودم تعبیر کنم!به یاد عزیز و عادتی که داشت مهر تربت را می بوسم.نفس بلندی می کشم ،انگار آرام تر می شوم، متعجبم که چرا! +خوش اومدی پناه جان افسانه است،نمی دانم دیشب فهمید که بیدار بودم یا نه.امان از این غرور لعنتی...روی رو در رو شدن را ندارم. خیلی معمولی زیپ کوله را می بندم و می گویم: مرسی +خواب بودی دیشب.اگه می دونستم میای که... حرفش را نصفه می گذارم و با لحنی که سعی می کنم کنایه دار باشد می گویم: _خوش گذشت؟ +به تو چی مادر؟خوش گذشت؟ تنم می لرزد از دوباره مادر گفتن هایش! ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 یاد قول و قرارهایی می افتم که به خودم داده بودم.اینکه برگردم اما درد اضافه ی زندگی پدرم نباشم.چیزی نمی گویم اما او حرف می زند: _جات خیلی خالی بود،از درس و دانشگاهت راضی هستی؟خوابگاه خوبه؟بخدا چندبار تماس گرفتم اما انگار حواست نبود جوابم رو ندادی. چیزی برای گفتن ندارم وقتی با دست خودم تماس هایش را ریجکت می کردم!لباس هایم را از چمدان بیرون می ریزم بذارشون توی سبد تا بشورم.لاغرتر شدی انگار آب و هوای تهران بهت نساخته.خورد و خوراکت خوب نبوده حتما کلافه نشده ام،برعکس... خوشحالم که برای کسی مهم هستم.می دانم که چه وقت هایی احساسش واقعیست.من در تمام این سال ها چه خوبی در حقش کرده بودم؟چرا توقع داشتم فقط او مهربان و ازخود گذشته باشد؟خودش می آید و همانطور که باحوصله لباس های مچاله شده ام را جمع می کند می گوید:ناهار برات قرمه سبزی گذاشتم.پوریااز صبح ده بار می خواسته بیاد بیدارت کنه نذاشتم،گفتم یکم استراحت کنی.تا بری یه دوش بگیری و بیای سفره رو انداختم دست خالی اش را به زانو می زند و با یاعلی گفتن بلند می شود.چهره اش را درهم می کشد.می پرسم:پات بهتر نشده؟ لبخند می زند انگار از اینکه سکوتم را شکسته ام ذوق کرده،یا شاید هم از توجهی که به دردش کردم! _خوب میشه +دکتر نرفتی؟ _میگه عمل +خب عمل کن _نمیشه که +چرا؟می ترسی ؟ _نه عزیزم.ولی آخه بابات و داداشت رو به کی بسپارم اگه قرار باشه ده روز یه گوشه بخوابم؟ از حرف های جدیدی که از زهرا خانوم یاد گرفته ام استفاده می کنم: +خدای اونام بزرگه می فهمم که کمی تعجب کرده.کمی من و من می کند و می پرسد: _راستی،می خوای برگردی باز؟ چه سوال سختی!و چه جواب هایی که برایش آماده نکرده ام... +نمیشه همینجا پیش خودمون درس بخونی؟بخدا من اندازه ی پوریا دوستت دارم.وقتی رفتی تحمل اومدن تو این اتاق رو نداشتم.خونه باید دختر داشته باشه هم بابات به بودنت نیاز داره هم داداشت و هم ... سری تکان می دهد.بلند می شوم و لباس ها را از دستش می گیرم. _باید فکر کنم،الان نمی دونم +خیره ان شاالله حالا چرا اینا رو گرفتی از من؟ _خودم می ریزم تو ماشین.میشه ناهار زودتر بخوریم؟دلم رفت با این عطر و بو می خندد و بغلم می کند.زهرا خانم می گفت"مگه زن بابای خوب با مادر آدم فرق می کنه؟اونم کسی که از بچگی زحمتت رو کشیده" شاید بتوانم جایی در دلم برایش باز کنم. دوست دارم شبیه خانواده حاج رضا باشم،بخشنده و با محبت.آرامش نصیبم می شد حتما.. سر سفره لاله از مراسم دیشب می پرسد.افسانه خیلی محتاط می گوید: +والا فعلا هیچی معلوم نیست _چرا؟ +بهزاد بهونه میاره لاله با آرنج به پهلویم ضربه می زند و از پشت عینک چشم هایش را لوچ می کند. و بعد می گوید: _خب شاید از دختره خوشش نمیاد زن دایی!پوریا اون زیتون رو بده +آخه جلسه اول گفته بود خوبه _اگه قسمت هم باشن حتما جور میشه +هرچی خدا بخواد و من به این فکر می کنم که چقدر بهزاد مهم شده! دو روز از آمدنم گذشته و دلم مثل پارچه ی نخ کش شده هنوز بند خانه ی حاج رضاست.امروز عقدکنان فرشته است، یعنی شهاب هرجایی بوده حتما برگشته و برای جشن حضور دارد. کاش می دانستم از نبودن من خوشحال شده یا ناراحت؟شاید هم به قول لاله حتی متوجه نبودنم نشود!همه چیز را از سیر تا پیاز برای لاله گفته ام. از خوبی های فرشته گرفته تا اخم شهاب و کنجکاوی های عمه اش کاش دیرتر به مشهد آمده بودم.کاش حداقل امروز را تهران مانده بودم اما نه! حتما بودنم دردسر بود برای زهرا خانوم سوگند ،دوستم بعد از مدت ها پیام داده "سلام چطوری بی معرفت؟رفتی تهرون حاجی حاجی مکه؟بابا ما باید از در و همسایتون بفهمیم برگشتی؟پاشو بعدازظهر بیا بریم پارک.تعریف کن ببینیم چه خبرا" بهتر از توی خانه نشستن است! ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 قرار می گذاریم و آماده می شوم.بعد از چند وقت،حسابی دلم برای بگو و بخند تنگ شده.روی نیمکت چوبی نشسته و طبق معمول با هندزفری آهنگ گوش می دهد و آدامس می جود. شال قرمز و مانتوی جلوی باز سفید با تی شرت و ساپورت مشکی...چشم های پر از آرایشش را با احتیاط و از پشت می گیرم. _خب آخه خنگ خانوم،جز تو من با کی قرار داشتم الان مگه؟؟پناهی مثلا می خندم و دست هایم را بر می دارم.بلند می شود و جیغ می کشد...اما همین که چشمش به صورتم می افتد دهانش باز می ماند و یک قدم عقب می رود.تیپم را با کنجکاوی نگاه می کند و مثل همیشه با لحن کشدار پر نازش می پرسد: +خودتی پناه؟؟؟چرا این شکلی شدی دختر؟ _بیخیال،وای چقدر دلم تنگ شده بود سوگند و خودم بغلش می کنم...بعد از چند لحظه خودش را کمی عقب می کشد و می پرسد: +جان من دوربین مخفیه؟ شانه بالا می اندازم و می گویم: _یجوری وا رفتی انگار تیپ داهاتی زدم! فرهنگ نداری استقبال کنی؟ +مسخره بازیه؟ _چی؟ +بابا تو این مدلی نبودی که دست می زنم به لبه ی روسری ام و می گویم: _فقط چون اینو کشیدم جلو؟ خودش را پرت می کند روی صندلی و عینک آفتابیش را از روی موهای بلوندش بر می دارد. +بیا بشین ببینم،چرا چرت میگی؟شوک شدم جان تو _لوسی دیگه،جای احوال پرسیه +باورم نمیشه،رفتی تهران امل شدی برگشتی؟ چشمم را گرد می کنم و می پرسم: _چی میگی؟امل کجا بود؟ +تو کی روسری قواره دار می نداختی سرت؟لاک و مانیکورت کو الان؟مانتوی تا زیر زانو از کجا پیدا کردی؟!!وای باورم نمیشه...انقدر ساده آخه؟ تسبیح دور مچم را که می بیند از خنده ریسه می رود. _خر مهره م که انداختی نکنه تهران مد بود؟ چشمکی می زند و آهسته می پرسد: +ببینم نماز جمعه های دانشگاه تهرانم می رفتی؟ سوگند،دوست دوران دبیرستانم تا کنون هست و هیچ وقت از شوخی های هم رنجیده نشدیم.اما حالا طوری از حرف های پر طعنه اش ناراحت شده ام که بغض عجیبی ته گلویم را اذیت می کند +داره بهم بر می خوره سوگند! _چته پناه؟لال که نشدی خب یه چیزی بگو،جواب بده تا بفهمم چه خبره روی دیوار سیمانی کوتاه می نشینم و می گویم: +من واقعا فرقی نکردم سوگند.تو داری بزرگ می کنی همه چی رو _مزخرف میگیا!مثل اینکه یادت رفته مدام آویزون من بودی که از سالن آرایش ستاره برات وقت بگیرم که یا مو رنگ کنی یا مانیکور کنی یا فلان و بهمان حالا همین تویی که به عشق آزادی پاشدی رفتی تهران ،اومدی روبه روی من نشستی با این شکل و شمایلی که دوران دبیرستانم نداشتی!بعد میگی فرقی نکردی؟سوژه کردی ما رو ها جان تو دیدمت یه لحظه فکر کردم از حرم مستقیم دربست گرفتی خودتو رسوندی اینجا فقط یه چادر گل گلی کم داری ! نفس عمیقی می کشم تا بغضم را قورت بدهم اما جایی نزدیک قلبم بدجور درد می کند.لب هایم به لرزه افتاده شاید به یکباره مقابلش احساس ضعف کرده ام!آستین مانتوام را پایین می کشم تا تسبیح بیشتر از این معلوم نشود. +خوب شد حالا با یلدا و بچه ها جمع نبودیم!وگرنه به مخت رسما شک می کردن.پاشو بریم سرویس بهداشتی اینجا آینه داره منم که می دونی لوازم آرایشم همیشه هست،یه صفایی بده رنگت عین میت فراری ها شده.بعدم تعریف کن ببینم چه مرگت شده بلند می شود و عینکش را با وسواس می زند.خوب نگاهش می کنم شبیه چند ماه پیش خودم!شاید حتی مهم ترین الگوی من... یاد فرشته می افتم،حرف های زهرا خانوم،اخم شهاب...کتاب هایی که خوانده بودم،تعریف های لاله از تیپ جدیدم.ذوق بابا امروز وقتی که از خانه بیرون می زدم. _میگم یه دردیت هست نگو چرا!مجسمه شدی منو نگاه می کنی که چی؟ دسته ی کیفم را فشار می دهم.چه تصمیمی بگیرم که بغضم سر وا نکند؟بلند می شوم ... ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 🍃 راهم را می کشم و بدون هیچ حرفی از او دور می شوم.پا تند می کند و دست روی شانه ام می گذارد _وایسا ببینم.مرگ سوگند بگو چی شده،خواب نما شدی یا... زوم می کنم روی صورتش و می پرسم: +یا چی؟ شانه بالا می اندازد و بی تفاوت می گوید: _هیچی بابا +بگو _یا کشته مرده ی کسی شدی که واسش ریختت رو اینجوری کردی؟ انگار از بالای یک کوه هولم داده اند. شاید به هدف زده بود و شاید هم...دهانم را محکم می بندم تا بد و بیراه نصیبش نشود!بر می گردم و با سرعت می روم.ولی سوگند دست بردار نیست. +الان این دویدنت یعنی داری از جواب فرار می کنی دیگه؟نه؟ _می خوام برم کار دارم +رفتی عاشق پسر ریشوهای دانشگاه شدی؟!برات شرط گذاشته که نمازت رو سر وقت بخونی؟هه...نگفته ابرو پاچه بزی برازنده تره برات؟نظر مادر خواهرش چی بود؟ببینم تو خودت بهش شماره دادی؟داره موبایل دیگه؟نه؟ از تمسخرهای مثلا شوخ و پشت سر همش کلافه می شوم.می ایستم و دستم را به کمرم می زنم. _تموم شد؟ قری به سر و گردنش می دهد و می گوید: +تا تخلیه اطلاعاتیت نکنم کوتاه نمیام _کاملا مشخصه! +خب؟ _آره عاشق شدم...خیالت راحت شد؟ +والا تا جایی که من یادمه تو توی عمرت فقط عاشق بهزاد بدبخت نبودی وگرنه کیس های زیادی بودن که _فرق می کنه ساکت می شود و ادامه می دهم: +این با همه ی پسرایی که تاحالا دیدم فرق می کنه _پس درست حدس زدم +اتفاقا تمام خزعبلاتی که ردیف کردی غلط بود _ریشو نیست؟ +هست _اهل نماز و خواهرم حجابت،نیست؟ +هست _پس خاک تو سرت +چون مذهبیه؟ _مطمئن باش طرف آدمم حسابت نمی کنه...بعد رفتی یکاره عاشقش شدی تو؟ +اون اصلا از چیزی خبر نداره ... _معلومه.توهم زدنت مشهوده وگرنه این آدما میرن پی یکی مثل خودشون نه من و تو +مگه ما نمی تونیم خوب باشیم؟ _کی گفته بدیم!؟مغزتو شستشو دادیا +بد نیستیم آره،ولی من تو این مدت چیزای زیادی فهمیدم سوگند.نظرم در مورد خیلی از تفکرات قبلم عوض شده می زند زیر خنده،جوری بلند می خندد که چند نفر از عابران نگاهمان می کنند.شالش می افتد و با آرامش بعد از چند لحظه می اندازد روی سرش و با صدایی که هنوز خنده دارد می گوید: _جان سوگند بیا ببرمت پیش خاله گلی،برات یه فال قهوه بگیره بخندیم.بخدا حیفه من از این صحنه ها فیلم نمی گیرم لجم را در می آورد اما کنایه ها و حرف هایش را خوب درک می کنم.تماما همان چیزهایی بود که خودم یک عمر تحویل این و آن داده بودم! ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋