چشمانت را
می بوسم
که گریسته اند برای عشق
لبانت را
که سکوت کرده اند برای عشق
وگونه هایت را
که از عشق داغ است
برای دل بی تابت اما
چه می توانم کرد
جز دوست داشتن تو...♡
❤️https://eitaa.com/romankadeh
دوســــت شــدنـ من و تـو
شایـد تصــادفی باشــہ
امــــا
جــــدا کـــردنمـــــون
کـار هیچکســی نیــست🔒
❤️https://eitaa.com/romankadeh
از روزی که تو رو شناختم، یه کم مهربونتر شدم، صبورتر شدم، تمایل بیشتری به تحویل دادن لبخند به بقیه دارم، قدر دونستن رو تمرین کردم، چون میخواستم این دنیا بدونه چقدر شکرگزارم برای اینکه بهم نشون داد که عشق واقعی وجود داره.
❤️https://eitaa.com/romankadeh
محدودم کن
به دوست داشتنت
دلم میخواهد جز تو
چیزی به چشمِ دل نیاید💍♥️
❤️https://eitaa.com/romankadeh
Karma - Masoud Sadeghloo.mp3
8.31M
💢 آهنگ : کارما 🎵
💢 خواننده : مسعود صادقلو 🎤
https://eitaa.com/romankadeh
رمان کده
#پارت۵۴۴ لبخندی دلپذیر روی لبش نشست وبا آرامش گفت : -پاشو برو بخواب دختر خوب ،من اگه بخوام حر
#پارت۵۴۵
-حالا با خیال راحت برو بخواب .
بخدا درآفرینش این بشرمانده بود ، آخرچه
استادی بود که شاگردش را تشویق به نخواندن درسش میکرد.
صبح با صدای مسیح چشمهایش را گشود، مسیح روی لبه تخت کنارش نشسته بود وآرام صدایش میزد
باصدای ضعیفی زمزمه کرد :
-چیزی شده ؟
-نه بیدارت کردم ،بلندشی اون چند صفحه ای که از جزوه ات مونده رو بخونی .
-مگه ساعت چنده ؟
-شش
لحاف را روی سرش کشید وگفت :
-وقت گیر اوردی ،من خوابم میاد
مسیح لحاف را از روی سرش کنار کشید وگفت :
-پاشو یه دوش بگیر خواب از سرت می پره
باخشم داد زد
-وای چی از جونم می خوای،از کی تا حالا شده که تو
خواب وبیداریم هم دخالت می کنی مگه من بچه ام که با زور بخوابم
و با زور بیدار شم
-از بچه هم کم عقل تری، چون اگه بزرگ بودی
می فهمیدی که نصف شب ذهنت خسته است وضریب هوشیت
صفره و هیچ یاد نمی گیری، بلند شو یه دوش
بگیر حالا هرچی بخونی تو ذهنت میمونه چون ضریب هوشی تو این
وقت صبح خیلی بالاست .
لحاف را از دست مسیح بیرون کشید و دوباره
روی سرش کشید ولبه اش را محکم گرفت وبا تن صدای نسبتا
بلندی گفت:
-آقای دکتر من حالا خوابم میاد و ضریب هوشیم منفی هزاره، پس خواهشا "دست از سرم وردار وبرو سرکار
خودت تا دیرت نشده.
با عصبانیت لحاف را از روی سرش کشید وبه تندی گفت:
-مجبورم نکن با همین لباس زیردوش ببرمت
#پارت۵۴۶
مثل فنر از جا جست و روی تخت نیم خیز شد
میدانست مسیح هر چیزی را که می گوید عمل می کند.
مسیح از رفتارش یک تای ابرویش را بالا داد وبا لبخندی گفت :
-خوشم میاد که تا اجبارت نکردم مثل بچه آدم کاریو انجام نمیدی
با چهره ای درهم گفت:
-می بینی که بلند شدم ،پس حالا می تونی بری
-برم که دوباره بخوابی
عصبی داد زد :
-لباسم درست نیست، توقع نداری با این لباس
جلوی تو از تخت بیرون بیام که!
لبخند شیطنت آمیزی روی لبش نشست وگفت:
-یعنی از لباس دیشبت هم بدتره
باحرص دندانهایش را بهم فشرد وگفت:
-اگه بیکاری تمام روز رو همینجا بشین تا چنار زیر
پات سبز بشه ،چون من تا تو اینجایی امکان نداره از این تخت
پایین بیام
مسیح لبخند شرینی زد گفت:
-بسیار خوب، می رم پایین ولی اگه تا بیست
دقیقه دیگه پایین نیومدی باور کن میام وهمون کاری رو که گفتم می
کنم.
از جا برخاست و اضافه کرد:
-در ضمن بعد از حمام لباس درست بپوش سرما نخوری
کوسن تخت را به طرفش پرت کرد وگفت:
-بابا بزرگ نصیحت دیگه بسه
مسیح جاخالی داد وکوسن به در اتاق خورد
و مقابل پایش روی زمین افتاد درحالیکه خم می شد کوسن را بردارد
سرش را به حالت تاسف چندبار تکان دادو گفت:
-بیچاره مادرم که نمیدونه عروسش از یه بچه پنج ساله هم لوس تر وبی ادب تره
کوسن راروی تخت پرت کرد و از اتاق خارج
شد.افرا نفس عمیقی کشید و باخودش اندیشید:
#پارت۵۴۷
خدایا باید ازاین آدم دو شخصیتی متنفر باشم یا
به خاطر همه دلسوزیهایش دوستش داشته باشم
با یک دوش آب گرم خواب ازسرش پرید وحسابی سرحال آمد از حمام که بیرون آمد موههای خیسش را با سشوار
خشک کرد و با گل سر بست با اینکه هوای اتاق
گرم بود اما حوصله بحث دوباره با مسیح را نداشت به همین خاطر
یک پلیور یقه اسکی قرمز باشلوار جین مشکی پوشید واز اتاق خارج شد.
مسیح هنوز سرکارنرفته بود این را از صداهایی که از سالن میآمد فهمید.آرام وبی صدا ازپله ها
پائین آمد مسیح
پشت میز غذاخوری سالن مقابل یک عالمه طرح
ونقشه ایستاده و درحالیکه تی رول در دستش بود روی یکی از
طرحها خم شده بود وچنان مبهوت طرح بود که
اصلا متوجه حضورش نشد. کنارش ایستاد وآهسته پرسید:
-داری چکار می کنی؟
به طرفش برگشت و با لبخند گفت:
-تو اینجایی !.. اصلا متوجه حضورت نشدم.
روی طرح خم شد و گفت:
-خوب از تو یاد گرفتم
دقیق نگاهش کرد وبا چشمانی ریز شده پرسید
-چی رو؟؟
-مثل روح تو خونه راه رفتن تو، ناسلامتی
چندماهه دارم کنارت زندگی میکنم .
دوباره لبخند روی لبش نشست اما از نوع مرموزش
-پس چرا سعی نمی کنی چیزای خوب رو از من یاد بگیری
با شیطنت لبخندی زد وگفت :
-مگه تو چیز خوبم داری !
-یعنی هیچ چیز خوبی توی وجودمن نیست
با لحنی تمسخر آمیز گفت،
-چرا یه چیزی هست!....، خودشیفتگی
وخودخواهی ، خیلی دلم می خواد مثل تو به خودم بنازم .
روی طرح خم شد و با آرامش گفت:
#پارت۵۴۸
-تو هم به خودت می نازی اما نه به اون چیزی که
تو وجودته ! بلکه به صورت زیبایی که خدا بهت داده وقادره اونو
اکی ثانیه ازت بگیره
-جدیدا" دبیر فلسفه و منطق شدی؟
-نه !جدیدا" بابا بزرگ یه دختر لوس شدم.
به طرحهای روی میز اشاره کرد و پرسید:
-این طرحها مال چین ؟
همچنان که سرش زیر بود؛ گفت :
-طرحهای بچه هاست دارم چکشون می کنم.
-می خوای منم کمکت کنم
بی اختیار سرش را به طرفش چرخاند.یک تای
ابرویش بالا رفته بود و پوزخندی غلیظ روی لبش خودنمایی میکرد
.گوشه لب زیرینش را به دندان گرفت انگار سعی در کنترل خنده اش داشت
-آفرین به اینهمه اعتماد به نفس ، خیلی زود
خودشیفتگی و از من یاد گرفتی.
رنجیده خاطر با دلخوری گفت:
-تو همیشه منو دست کم بگیری اما من یه ترم دیگه فارغ التحصیل می شم.
پوزخندش به یکباره به لبخندی شیرین مبدل شد ومهربان گفت:
-ولی بازهم در اون حدی نیستی که بتونی
اشکالات طرحهای بچه ها رو ببینی.
از اینکه مسیح اصلا باورش نداشت قلبش پر
ازغصه شد وبازهم هیمالیا روی دلش سنگینی کرد .بی اختیار لبش
لرزید و باعث لرزیدن تن صدایش شد
- نمی دونم از اینکه همیشه توی ذوقم بزنی چی عایدت میشه
لبها وچانه اش به وضوح میلرزیدند اما همچنان
با نهایت تلاش مانع ریزش اشکهایش بود .مسیح که حرکاتش را
زیر نظر داشت یک دستش را روی شانه اش نهاد
وبا دست دیگرش چانه لرزانش راگرفت وسرش را بالا کشید ودر
عمق چشمان مخمورش خیره شد ومهربان گفت :
-حالا این گریه داره !
از نگاه کردن به چشمان سیاه وگیرایش واهمه
داشت نگاهش را به زیر انداخت و بغض الود گفت :
#پارت۵۴۹
-آخه حرفهای توهمش ضد حاله !
نتوانست خنده اش را کنترل کند وبرای اولین بار با صدای بلند خندید وگفت :
-اخه ای کیو ، اینها طرحهای بچه های ارشده ، تو هنوز کارشناسی و هم تمام نکردی چطور می
خوای ایراد این
طرحها رو بگیری.
مسیح داشت میخندید آنهم با چه سرخوشی ،این
خنده نایاب برایش حکم کیمیا داشت .از خنده مسیح غصه
خودش را فراموش کرد و روی لبش لبخندی ملیح نشست .مسیح هم از اینکه لبهای زیبایش با
تبسمی شیرین
مزین شده بود با سرخوشی دوباره گفت :
- قول میدم هر وقت کارشناسیت وگرفتی بدم طرحهای بچه ها رو چک کنی
بازهم غصه قلبش را مچاله کرد
-وقتی کارشناسیمو گرفتم ولی تا..........
مسیح به او اجازه کامل کردن حرفش را نداد و
در حالیکه جزوه اش را از روی میز برداشت به دستش داد و گفت :
-برو توی سالن پذیرایی تا حواست پرت نشه اگه جایی اشکال داشتی صدام بزن
-مگه نمی ری سرکار
-چرا میرم ،تو فعلا برو به درست برس.
غرق در جزوه اش بود وبه اطراف هیچ توجهی
نداشت،نمی خواست به حرفهای مسیح فکر کند به خودش قبولاند
بود که همه حرفهایش فقط ازسر حس
دلسوزیست و مسیح نمیخواهد در این شرایط بد روحی به خاطر وضعیت
پدرش او را درگیر حس تلخ جدایی کند
آخرین مساله را که حل کرد نفس عمیقی کشید و نگاهی به ساعتش انداخت از هشت گذشته
بود .از جا برخاست
میزغذاخوری سالن مرتب بود و اثری از مسیح هم در سالن نبود.وارد آشپزخانه شدمیز صبحانه
آماده بود .مبهوت
میز صبحانه بود که مسیح پشت سرش با گفتن
تموم شدی؟ باعث وحشتش شد. دستش را روی سینه اش
گذاشت با ترس گفت:
-تو که منو ترسوندی ، بلدنیستی مثل آدم سوال بپرسی .
از کنارش گذاشت و روی صندلی نشست و با خونسردی نسبت به کنایه اش گفت:
-مگه آدمها چطوری می پرسن!
کنارش ایستاد و بی تفاوت گفت :
May 11