رمان کده
#ماهگل🌼🌸 #پارت162 وقتی بوی پیاز داغ توی مشامم میپیچه غلیان محتویات معدمو حس میکنم. دستمو روی دهن
#ماهگل🌸🌼
#پارت163
با صدای باز شدن در اخمهام توی هم فرو میره ولی تغییری توی حالتم ایجاد نمیکنم. صدای کفش های پاشنه بلندش که به پارکتهای کف اتاق برخورد میکنه بدتر روی اعصاب نداشتم خط میندازه!
–ارسلان!..... خوابی؟
صدای نازکش حالمو بهم میزنه و بوی عطرش منو یاد حرف ماهگل میندازه. "شوهری که وقتی میاد خونه بوی عطر اون دخترو میده" و کاش یه کاری میکردم تا بوی این عطر و صحنه ای که از من خیانتکار به اعتمادشو توی ذهنش داشت، پاک میکردم، اونوقت خیلی چیزها تغییر میکرد. الان به جای این که اینجا باشم، خونه کنار ماهگل و فنچ کوچولویی بودم که تا چند ماه دیگه به دنیا میومد. توی دلم پوزخندی میزنم و کاش میتونستم از اینجا بیرون برم و آدمهای این خونه رو پشت سرم بذارم و برگردم پیش ماهگلم. ولی..... ولی نمیشه و من مجبورم به این اجبار!
به حلقه شدن دستی به دور گردنم و پیچیده شدن بوی اون عطری که ماهگل ازش نفرت داره، لای پلکهامو به آرومی باز میکنم و به پریسایی نگاه میکنم که با لبخند دندون نمایی بهم نگاه میکنه. دلم میخواد پرتش کنم اونور، ولی نمیتونم و همین نتونستن داره منو میکشه.دستهام از حرص مشت میشه. نفس عمیقی میکشم و به سختی دستمو به دور کمرش حلقه میکنم. کمی اونو از خودم فاصله میدم و بهش خیره میشم.
–کاری داشتی که اومدی اینجا؟
بین ابروهای نازکش خطی میوفته.
–نه.... مگه باید حتما کاری داشته باشم که بیام دیدن نامزدم؟
نفس تو سینم حبس میشه و با ناباوری به پریسایی نگاه میکنم که حالا لبخند عمیقی روی صورتش داره و با شوق بهم نگاه میکنه.
–نـ...... نامزد!؟
دستهاشو بهم مبکوبه و با خوشحالی که تنها حال منو بدتر از قبل میکنه، چرخی دور خودش میزنه.
–آره عشقم، نامزد!.... آخرهفته پدرم یه جشن بزرگ ترتیب داده تا اونجا نامزدی من و تو رو اعلام کنن. وااای ارسلان نمیدونی چقدر خوشحالم! احساس میکنم رو ابرهام.
یه دفعه به طرفم برمیگرده و با چشمهای ریز شدش بهم نگاه میکنه.
–تو هم خوشحالی..... مگه نه!؟
لبخند مصنوعی ای میزنم و از روی صندلی بلند میشم. به طرفش میرم و صورتشو با دستهام قاب میگیرم.
–مگه میشه خوشحال نباشم!؟.... تو تنها آرزوی منی!
سریع توی آغوشم میکشمش و سرشو به سینم تکیه میدم تا از چهرم نخونه چقدر نسبت به خودش و پدرش نفرت و انزجار دارم و از خودم حالم بهم میخوره.
رمان کده
#پارت۵۵۵ انگار که شوك به بدنش وصل کرده باشند سریع چشمانش را گشود ودر چشمان پراز اندوه مسیح خیره ش
#پارت۵۵۶
-پس اون یکی چی ؟
نفس عمیقی کشید وگفت :
-اون به اجبار منو داره تحمل می کنه ! و چاره ای هم جز تحملم نداره!
بیچاره مسیح ! بیچاره خودش که مسیح فکر میکرد او دارد تحملش میکند
-می تونی به بقیه بگی این یکی رو سر به نیست
کنن تا همه کلاست یکدست عاشقونه بشه
زمزمه وار گفت :
-آخه این یکی برخلاف بقیه همه دنیای خودمه
دلش لرزید و اوج گرفت ؛ برگشت ومبهوت
نگاهش کرد اما نگاه مسیح خیره به خیابان بود .آیا بازهم حق باور
کردن آنچه را که گفته بود را نداشت
دلش میخواست با این حس قشنگ تا ابد نفس
بکشد وزندگی کند او همه زندگی مسیح بود و چه چیزی زیباتر از
اینکه مسیح دوستش داشت
میترسید چیزی بگوید و مسیح باز این حس زیبا
را ازبین ببرد به همین دلیل با هیجان گفت :
-تو باید اونها رو متوجه اشتباهشون کنی
پوزخندی زد وگفت :
-یعنی باید بهشون بگم من یک پسر مجرد نیستم
و زن دارم ،فکر کردی این براشون خیلی مهمه
-به هر حال اونها شاگرداتن که باید آیندشون برات مهم باشه
-همین که از خطاشون می گذرم وبرگه هاشون و
تحویل حراست نمی دم خودش کلیه
-تعجب می کنم تو با اون قانونهای مسخره
ودست وپاگیر کلاست چرا بابت اینکارشون هیچ عکس العملی نشون
نمی دی
-فکر کردی من خوشم میاد اونها بهم نامه فدایت
شوم بدن ،اگه سکوت می کنم به خاطر اینه که نمی خوام سوژه
دانشگاه بشم
نزدیک دانشگاه بودند ولی مسیح قصد توقف نداشت رو به او گفت :
-اگه واقعا نمی خوای سوژه بشی بهتره همینجا منو پیاده کنی
#پارت۵۵۷
با زدن راهنما کنار پیاده رو توقف کرد .افرا در حالیکه شال گردنش را مرتب می کرد برای باز کردن در برگشت
اما مسیح سریع بازویش را گرفت وگفت :
-یه لحظه صبر کن !
-باز چی شده ؟
دستمالی به طرفش گرفت وگفت :
-بیا ...
متعجب گفت :
-من از تو دستمال خواستم ؟
-نه ،ولی برا پاك کردن لبت لازمش داری
با حرص دستش را پس زد وگفت :
-مگه تو فضولی که تو همه کارای من دخالت می کنی
با خشم گفت :
-مگه نگفته بودم نباید از این رنگ جلف استفاده کنی
-استفاده می کنم چون این رنگ و دوست دارم وخوشگلم می کنه
-توخودت خوشگلی ،اما اصلا نمی دونم چه
اصراری داری اینو به رخ همه بکشی
-اگه فک کردی با این حرفهات پاکش می کنم داری اشتباه می کنی
-خودت خوب می دونی که با این رنگ جلف
حراست امکان نداره بهت اجازه ورود به دانشگاه رو بده
حرصی جیغ کشید
-خوب پس دیگه مشکلت چیه؟
-تو می خوای توی خیابون با این شمایل راه بری،
-تو مریضی ،یه مریض روانی
به طرف در برگشت ولی هرچه کرد در باز نشد
عصبی به طرف مسیح برگشت وگفت :
-لعنتی در و چرا قفل کردی؟
#پارت۵۵۸
با لبخندی مرموز دستمال را به طرفش گرفت وگفت :
-بیا مثل بچه آدم رژت و پاك کن تا درو باز کنم
خشمگین دستمال را از دستش بیرون کشید وبا
خشونت لبش را پاك کرد ودستمال را به روی او پرت کرد وگفت :
-بیا !....حالا راحت شدی
مسیح دستمال را برداشت با لبخند گفت :
-حالا شدی یه دختر خوب وحرف شنو
در حالی که زیر لب به مسیح ناسزا می گفت از
ماشین پیاده شد مسیح با خنده دوباره گفت
-دقت داشته باش ،عجله هم نکن ،چون یک صدم کرو نمی دم
عصبانی درب ماشین را بهم کوبید وبه سمت
پیاده رو رفت مسیح بازدن تک بوق به نشانه
خداحافظی از انجا دور
شد
اینقدر درهم وآشفته بود که صدای ستایش را در
پشت سرش نشنید .ستایش قدمهایش را با او هماهنگ کرد
گفت :
-افرا خانم یعنی اینهمه خوندی که هواس پرتی گرفتی؟
برگشت وکنارش ستایش را دید لبخندی زورکی زد وگفت :
-معذرت می خوام اصلا حواسم نبود
ستایش با کنایه گفت :
-ناقلا تو ماشین دکتر محتشم چی می خواستی؟
رنگ از صورتش پرید
-دکتر محتشم ...........منظورت چیه ؟
-شیطون خودم دیدم همین حالا از ماشینش پیاده شدی
از سر اجبار گفت :
-از زور عاشقی چمشات رینگ می زنن
-میخوای بگی این ماشین محتشم نبود
#پارت۵۵۹
-نه که نبود ،یعنی تو شهری به این بزرگی فقط یه
دونه ایکس ششه ، اونم مال محتشم
-خوب نه ،ولی من خودشم دیدم
-اشتباه دیدی
-نه بابا اشتباه چیه ،حالا اگه یاسمین بود میگفتم چشمای شیداش همه رو محتشم می بینه اما من چرا باید توهم
بزنم ،
راستشو بگو این کی بود؟
-مگه تو فوضولی دختر
-آخه در و چنان کوبیدی فکر کردم مزاحمت شده
- از آشناهامون بود که اصرار کرد برسونم ولی
توی راه بهم پیشنهاد دوستی داد
-واه،چه مردای عوضی پیدا میشن
-حالا نری به همه بگی دوباره شر بشی برام
-نه بابا مگه خنگم ،تازه با هزار التماس باهام آشتی کردی
ستایش که هنوز با حرفهایش قانع نشده بود پس از طی مسافتی کوتاه دوباره گفت :
-افرا نمی دونم چرا چهره این آقا اینهمه شبیه محتشم بود ؟
عصبی شد و به تندی به ستایش پرید
-وای ستایش تو که برگشتی سرخونه اولت ،اگه یه باردیگه اسمشو بیاری من می دونم و تو
-آخه با چیزهایی که بچه ها می گن خیلی هم بی ربط نیست
کپ کرد وهمانجا ایستاد و به طرف ستایش برگشت وگفت :
-بچه ها ........... مگه بچه ها چی می گن ؟
-هیچی.........
کلافه گفت :
-هیچی چه ربطی به محتشم داره؟
-تو رو خدا افرا مثل اون دفعه قاط نزنی همه کاسه کوزه ها رو روی سر من خرد کنی
#پارت۵۶۰
-حالا می گی اونا چی مگن؟
-یه مشت اراجیف،که منو یاسمین هم تو برجکشون زدیم
-می خوام بدونم چی میگن؟
-می گن تو ودکتر محتشم باهم سروسری دارین
باخشم غرید
-یعنی چی ؟
-به خدا من نمی دونم ،انگار چند بار دیدن باهم حرف می زنین
-خود بچه ها هیچ وقت با استادهاشون حرف نمی زنن ؟
-میگن تو رو دیدن مدام میری دفترش
-یعنی فقط من میرم دفتر محتشم دیگه هیچ کس نمیره اونجا
-منم همینو گفتم ،حالا خواهش می کنم فراموشش کن
با حرص نفسش را فوت کرد وسکوت کرد
سوالها آنقدر هم که فکر میکرد سخت نبودند ویا شاید چون او اینهمه به این درس حساس شده بود اینگونه حس
می کرد.سازه های فولادی از درسهایی بود که به
دلیل آئین نامهایش اوپن بوك برگزار می شد
هیچ کس سر جلسه مسیح جرات حتی تکان دادن
میلی متری سرش را هم نداشت چون همه بچه ها به خوبی می
دانستند ،او با خطا کار چه برخوردی خواهد کرد
به همین دلیل فقط سرگرم کار خودشان بودند و ناظران جلسه
تنها برای خالی نبودن عریضه در میانشان چرخی
می زدند مسیح بعد ازتوضیح کلی روی سوالات داد با یادآوری
میزان وقت قانونی جلسه ،جلسه را ترك کرد تا به جلسات دیگرش هم سری بزند
تمام حواسش معطوف سوالات بود و با دنیای
اطرافش کاری نداشت در همین لحظه مسیح به رویش خم شد وآرام
در گوشش نجوا کرد
-مشکلی نداری؟
سرش را بلند کرد و به مسیح نگریست از برگشت
دوباره اش به سر جلسه متعجب بود اما کوتاه گفت:
-نه!
او هم با گفتن خیلی خوب از کنارش دور شد.
رمان کده
#ماهگل🌸🌼 #پارت163 با صدای باز شدن در اخمهام توی هم فرو میره ولی تغییری توی حالتم ایجاد نمیکنم. صد
ماهگل🌼🌸
#پارت164
دستشو دور کمرم حلقه میکنه. نفسمو حبس میکنم تا بوی عطرش توی مشامم نپیچه.
چشمامو باز نگه میدارم تا مبادا با بستنشون چهره ماهگل پشت پلکهام ظاهر بشه؛ ولی صدایی که توی مغزم میپیچه و مدام تکرار میشه رو چیکار کنم؟.... بغض به گلوم چنگ میزنه و حلقه بازوهام به دور پریسا تنگتر میشه.
نمیدونم چقدر میگذره که توی اون حالتیم و به سختی خودمو کنترل میکنم، ولی پاهام درد گرفته و دیگه سنگینی این عذاب وجدان روی دوشمو نمیتونه تحمل کنه. به آرومی پریسارو از خودم دور میکنم و خیره به چهرش، به آرومی لب میزنم:
–حالا دیگه برگرد خونه و استراحت کن تا من بیام، باشه!؟
سری تکون میده و میگه
–پس من توی خونه منتظرتم آقایی، بای بای!
لبخند مزخرفی روی صورتم میشونم، دستشو برام تکون میده و بعد از درست کردن سر و وضعش از اتاق بیرون میره.
با بسته شدن در، تمام قوام تحلیل میره و با زانو روی زمین میوفتم. از خشم و غم ضربان قلبم کند میشه و احساس میکنم نفسم به سختی از سینم خارج میشه.
فشاری که روی کتف و دوشمه به قلبم فشار میاره و انگار دارم جون میدم. قطره اشکی روی گونم میریزه و راهو برای اشکهای بعدی باز میکنه.
کی گفته مردها گریه نمیکنن!؟.... مگه ما مردا دل نداریم؟
تا آخر عمر که نمیشه فقط بریزیم توی خودمون و آخرش از فشار غم و ناراحتی بلایی به سرمون بیاد! بلاخره یه روزی یه جایی این آتشفشان خفته فوران میکنه و اونموقع چیزی جلودارش نیست!
دستمو روی قلبم مشت میکنم و هرلحظه که بیشتر میگذره نفس کشیدن برام سختتر میشه و ضربان قلبم آروم و آرومتر میتپه.
درحالیکه اشک، مثل یک پرده روی چشمهامو گرفته به سختی خودمو به سمت موبایلم که روی میزه میکشونم.
دستمو روی لبه میز میذارم و خودمو کمی به سمت بالا میکشم. بعد از کمی حرکت دادن دستم روی میز موبایلو به طرف خودم میکشم و لبخندی همراه با بغض روی صورتم میشینه.
با آخرین انرژی ای که توی تنم باقی مونده، با پشت دستم پرده روی چشمهامو کنار میزنم و با سرانگشتهای لرزون و یخ زدم شماره ماهگلو میگیرم.
با هربوقی که توی گوشم میپیچید نفس کشیدن برام سخت و سخت تر میشه. فقط امیدوارم این لحظاتی که دارم از غم و عذاب وجدان جون میدم، بتونم یک بار دیگه صدای ناز و دلنشینشو بشنوم؛ حتی اگر سرد باشه..... حتی اگر پر از نفرت باشه!
با وصل شدن تماس لبخند بیجونی میزنم و با همون صدایی که دیگه رمقی توش باقی نمونده اسمشو صدا میکنم.
–مـ...... ماهگل!
جوابی نمیشنوم و با تار شدن چشمهام، میفهمم که جونم از تنم داره خارج میشه!
❤️
رمان کده
#پارت۵۶۰ -حالا می گی اونا چی مگن؟ -یه مشت اراجیف،که منو یاسمین هم تو برجکشون زدیم -می خوام بد
#پارت۵۶۱
با تمام شدن محاسبه مساله دوم نفس راحتی
کشید وشروع به حل مساله سوم کرد.سه ساعت یکجا روی صندلی
نشستن همه بدنش را خشک کرده بود ، کش
وقوسی به بدنش داد تا بلکه خستگی را از بدنش بیرون کند وسپس
دوباره سر گرم محاسبه شد،نیمه های راه بود که
حس کرد بازهم بینی اش روان شد ، قطره ای خون روی برگه
پاسخ نامه اش چکید سریع با دستمال بینی اش
را گرفت ولی بند نمی آمد کاملا" دستپاچه وعصبی شده بود
بادست دیگرش دستش را بلند کرد مسیح خیلی سریع خودش را به او رساند دهان باز کرد چیزی بپرسد اما با
دیدن دستمال ودست خونی افرا وحشتزده بپرسید :
-بازهم خون دماغ شدی ؟
با سر تائید کرد مسیح مضطرب ونگران دوباره گفت:
-با دو انگشت چند لحظه فشارش بده تا خونش بند بیاد ،بلند شوسریع برو صورتتو بشور.
باهیجان به برگه هایش اشاره کرد وگفت:
-پس امتحانم چی می شه ؟
-نگران اون نباش ، می تونی برگردی سر جلسه
از جا برخاست وسریع سالن را ترك کرد و باعجله خودش رابه سرویسها ی بهداشتی رساند. با ترفند مسیح
خونریزی بینی اش بند آمده بود .دست وصورتش رابا آب سرد شست ،سردی آب باعث کرخ شدن صورتش شد.از
دستشویی که بیرون آمد مسیح پشت در منتظرش بود با دیدنش نگران پرسید:
-حالت خوبه ؟
-آره خوبم!
باعصبانیت نگاهش کردوگفت:
- تو که میگفتی دیگه خون دماغ نمی شم.
به دروغ گفت :
-خوب یه مدت دیگه خون دماغ نمیشدم
-آره تو راست میگی،.......امروز باید بریم چکاپ بدی.
-خواهش می کنم یه خون دماغ ساده رو اینهمه بزرگ نکن
خمشگین دادزد:
-خون دماغ ساده ......تو به این می گی ساده
#پارت۵۶۲
-میبینی که حالم خوبه
-امیدوارم همینطور باشه که می گی ،به هر حال
بعد امتحان می ریم پیش دکتر ،دیگه هم حرف نباشه وسریعتر
برگرد سر جلسه
باگفتن این حرف با گامهایی عصبی از کنارش دورشد .
وقتی به جلسه برگشت ،نگاهی به ساعتش
انداخت کمتر از یکساعت وقت داشت و هنوز سوال سومش کامل نبود
وهمینطور مجبوربود برگه خونی اش راهم
پاکنویس کند در همین فکر بود که مسیح در کنار گوشش زمزمه کرد:
-به این برگه کاری نداشته باش وادامه شو بنویس
شروع به ادامه محاسبه کرد وقتی تمام شد نفس راحتی کشید و نگاهی به ساعت سالن انداخت هنوز ده دقیقه از
وقت جلسه باقی مانده بود واوخوشحال بود که
وقت کم نیاورده است .برگه اش را تحویل ناظر جلسه داد و قصد
خروج داشت که مسیح کنارش ایستاد و گفت:
-بیرون منتظرم باش
بی هیچ حرفی سالن را ترك کرد ،ستایش
ویاسمین هر دو کنار در سالن منتظرش
بودند ستایش با دیدنش به
طرفش آمد وبا نگرانی پرسید :
-افرا وسط جلسه چی شد بیرون زدی؟
کوتاه ومختصر گفت :
-خون دماغ شده بودم
یاسمین گفت :
-وای من داشتم سکته می زدم فک کردم حتما دکتر محتشم بیرونت کرده
دریا یونسی که کناری ایستاده بود وارد بحثشان شد وگفت
-افرا تو چه کردی که دکتر محتشم اینهمه هواتو داره
-منظورت چیه ؟
-من کنارت نشسته بودم دیدم وقتی دید خون دماغ شدی از وحشت رنگش پرید
ستایش با لودگی گفت :
-خوب لابد به دیدن خون حساسیت داره
#پارت۵۶۳
دریا دوباره گفت :
-خوب فقط این نیست ،من تاحالا چند درسمو با اون پاس کردم ،امکان نداشت به کسی اجازه بده از جلسه بیرون
بزنه ودوباره برگرده
-یعنی باید می ذاشت بمیرم ؟
-عزیزم هیچ کس تا حالا بایه خون دماغ
نمرده ،فوقش فقط چند سی سی خون ازت میره
کلافه گفت :
-ولی تمام دست وصورتم خونی شده بود ،با اون وضعیت که نمی تونستم ادامه بدم
-تو درست میگی ولی اینها به خرج یکی مثل
دکتر محتشم نمی ره ،ترم قبل یزدانی داشت از دل درد می مرد ولی
بهش اجازه خروج از جلسه رو نداد
-شاید فکر کرده داره خالی می بنده
-بیچاره مجبور شد برای اینکه بیرون بره برگه اش و سفید تحویل بده
با بیحوصلگی نفسی کشید و گفت :
-خوب حالا می گی من چکار کنم ،می خوای
صداش بزنم دلیلشو از خودش بپرس
امید مرادی از سالن خارج شد وبه جمع آنها
پیوست وبا گفتن خانمها امتحان چطور بود به بحث آنها خاتمه داد
ستایش با نگاهی به او گفت:
-امتحان من که افتضاح شد
یاسمین هم گفت :
-برای من هم خوب خوب نبود
دریا با عشوه و ناز جواب داد:
-مال من که عالی شد فقط توی مسئله دوم گیر داشتم
امید نگاهی به افرا انداخت و پرسید:
-برای شما چطور بود؟
-راحت بود ،اصلا فکر نمیکردم سوالهای دکتر محتشم اینقدر راحت باشن
-اتفاقاً خیلی هم پیچیده بودن