eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
شروع رمان عشق محال🌺🌺🌺
به انتهای پله که رسیدم با دست اشکامو پاک کردم و برگشتم تا برای بار آخر دوباره نگاش کنم متوجه نگام شد ونگاشو ازم دزدید اونم مثل من دلتنگ بود سه سال زمان کمی نیست برای آسون دل کندن خیلی زود خودشو جمع و جور کرد و سرشو بلند کرد .لبخند زورکی رو که رو لبهاش نشونده بود تحویلم داد هرچی زور زدم تا منم بتونم بخندم نتونستم بجاش اشکام سرازیر شدند و مجبور شدم صورتمو برگردونم چقدر دل کندن سخته خدایا... قدمها مو به زور برمیداشتم برگشتم به سه سال قبل روز اولی که پامو تو این فرودگاه گذاشتم اون روز هم مثل امروز دلتنگ بودم اون روز هم پاهام یاری نمیکردند و اون روز هم اشک چشام خشک نمیشدند... روی صندلی خودم نشستم با دستمال اشکامو پاک کردم سرمو به صندلی تکیه دادم وچشمهامو بستم... تمام دیشب رو رو صندلی گهواره ایم نشسته بودم و فکر میکردم از سر شب تا صبح بارها خاطراتمو مرور کردم از روز اولی که پا گذاشتم رو خاک آلمان تا همین دیروز چقدر روزهای تلخ و شیرینی داشتم و چقدر خاطرات دوست داشتنی داشتم خاطراتی که میتونستم تا آخر عمر هزاران بار مرورشون کنم و ازشون لذت ببرم خاطراتی که ردپای تیرداد تو همشون دیده میشد. زنگ در منو از خاطراتم کشید بیرون خودش بود اومده بود دنبالم تا منو تا فرودگاه همراهی کنه درو باز کردم صورت دوست داشتنیش جلوم ظاهر شد با همون لبخند همیشگی اما چشماش مثل همیشه نبود ناراحتی رو میشد از نگاهش خوند درست مثل من... کمک کرد تا چمدونهامو بزارم تو ماشین برای آخرین بار برگشتم داخل خونه دوباره نگاهی به گوشه گوشه اش انداختم بایک بغض تلخ ازش وداع کردم تو این چند سال وداع های تلخ زیاد داشتم اینم یکی اش بود من عاشق این خونه ی نقلی ووسایلش بودم چقدر تو این خونه گریه کردم و چقدر خندیدم حس میکردم صدای خنده هامونواز گوشه گوشه خونه هنوز هم میشد شنید صدای قدمهای تیرداد که داشت میومد سمتم بهم فهموند که وقت رفتن و دل کندنه اشکامو پاک کردمو در خونه رو بستم. تا فرودگاه نه من حرفی زدم نه اون در سکوت بهتر میتونستم شهر رو تماشا کنم چقدر روزهای اول تو خیابون های این شهر احساس غربت داشتم ولی حالا... این شهر هم تکه ای از پازل زندگی منه رسیدیم فرودگاه کمک کرد تا چمدون هامو حمل کنم زمان زمان خداحافظی بود اما اینبار فرق میکرد با تمام خداحافظی هایی که از صبح کردم همه ی اون دل کندن ها سخت بود اما این یکی چیز دیگه ای بود از دیروز تا الان خیلی سعی کردم قوی و محکم باشم اما بغضی که راه گلومو بسته بود شکست اشکهایی که تا الان برای نگه داشتنشون زور زیادی زده بودم بی مهابا از چشام سرازیر شدند ... - آهای دختر شرقی قرارمون یادت رفت. دختر شرقی دختر شرقی .دختر شرقی ...این کلمه اشکهای بیصدامو به هق وهق وگریه شدیدتر تبدیل کرد همیشه منو دختر شرقی صدا میزد از همون روز اول و من چقدر این کلمه رو دوست داشتم وقتی صدام میکرد دختر شرقی پر از احساسات قشنگ میشدم ولی الان این کلمه بی رحم بود بی رحم بود چون خاطرات خوبمو به رخم میکشید خاطرات خوبی که داشتم با همشون خداحافظی میکردم - خدای من این دختره رو نگاه داری چکار میکنی؟ حرفامون یادت رفت ؟ قرارمون یادت رفت ؟ مگه ما قول ندادیم به هم که لحظه هاي آخر گریه نکنیم؟ سوگند منو نگا... نمیتونستم نگاش کنم سخت بود سخت بود نگاه کردن به چشمهای آسمونی اش که هوای گریه داشت -سوگند بخاطر خدا نگام کن سرمو بلند کردم -میدونی که گریه هات ناراحتم میکنه پس لطفا گریه نکن خواهش میکنم... دستامو آوردم بالا و اشکامو پاک کردم دوست نداشتم ناراحتی کسی رو ببینم که تو این سالها فقط و فقط بهم شادی هدیه کرده - آفرین دختر خوب این یه خداحافظی واقعی نیست که مگه نه؟ جوابی ندادم - خیلی زودتر از اونی که فکرشو بکنی ما دوباره همدیگرو خواهیم دید سرمو بلند کردم و نگاهمو به نگاه چشمهای خوشگلش دوختم - همین که دوره ی دکترام تموم شه میام ایران قول میدم قول مردونه تو که بهتر از همه میدونی قول تیرداد قوله مگه نه؟ باسرم حرفشو تایید کردم -خوب پس دیگه گریه بسه یه لبخند از اون لبخند خوشگل ها بزن دلم وا شه خودمو جمع و جور کردم یه نفس عمیق کشیدم دوباره نگاهمو به صورتش دوختم ولبخند زدم برق شادی کوچکی رو تو نگاش دیدم - باهام در تماس باش میخوام هر روز از حالت باخبر شم میخوام تمام اتفاقاتی رو که برات میوفته رو تعریف کنی مثل همیشه باشه؟؟ آروم گفتم: باشه - فقط چیزی رو از قلم نندازی ها وای بحالت اگه بخوای چجیزی رو ازم پنهون کنی......(این جمله رو با حالتی مثلا تهدید آمیز گفت) قیافش این جور موقع ها خیلی بانمک میشد جوری که حتی تو همون حال هم باعث خنده م شد و گفتم: نترس بابا مگه میشه چیزی رو از تیرداد خان پنهون کرد ..
- همون بهتر که نشه نه خدایی حال کردی چه جوری اشکتو با لبخند عوض کردم بازم دلم گرفت این کار همیشگی تیرداد بود همیشه هر وقت ناراحت بودم و هوای گریه داشت از راه می رسید و همه چیزو عوض میکرد متوجه ناراحتیم شد -هان چیه باز میخوای آبغوره بگیری خدا شاهده این دفعه ناز تو نمیکشم ها جوری میزنمت که تا دوسال دیگه ام نتونی بری ایران گفته باشم چیزی نگفتم نگاشو به ساعت سالن دوخت - فکر کنم بهتر دیگه بری نباید از پرواز جا بمونی راست راستی دیگه وقت رفتن بود دستمو تو دستش محکم گرفت لبخند غمگینی زد :به امید دیدار دختر شرقی. بغضمو فرو خوردم به امید دیدار خوبترین خوب دنیا برای همه خوبی هات تا آخر عمر ازت ممنونم... اشک تو چشاش موج میزد ولی غرور مردونه اش نذاشت که بریزن دستمو رها کردم دسته ی چمدونم و گرفتم و ازش دور شدم... باید آهنگ گوش میدادم همیشه آهنگ حس خوبی بهم میداد از مدتها پیش فکرشو کرده بودم حافظه ی پلیرمو پر کرده بودم از آهنگ های سه سال پیش .واقعیت این بود که مطمئن بودم که نمیتونم آهنگ های جدید و گوش کنم . آهنگهای جدید تک تکشون برام خاطره بود همشونو با تیرداد گوش داده بودم و پشت هر کدوم کلی حرف وخاطره بود که میتونست منو هر ثانیه به عقب برگردونه وحالمو خراب کن آهنگ گوش میدادم که از خاطره ها دور شم نه اینکه بدتر توشون غرق شم .در ضمن آهنگهای قدیمی مزیت دیگه ای هم داشت منو یاد ایران و خانواده ام می انداخت همونطور که همین آهنگ سومی که پلیر پخش کرد این آهنگ منو یاد خواهر عزیزم انداخت اونموقع ها با این آهنگ میرقصید با اینکه ریتم آهنگ تند نبود ولی اون خیلی قشنگ باهاش می رقصید چقدر دلم براش تنگ شده ... وای خدای من این آهنگ ... آهنگ شماره 9 ام بود که پخش میشد صدای مورد علاقه ی باباییم بود بابام صدای خواننده ی آهنگ رو خیلی پسند میکرد باباییم وای چقدر دلم برا آغوش مردونه اش تنگ شده آهنگها یکی یکی پخش میشدند حس کردم کمی حالم بهتر شد چشمهامو بسته بودم سرمو به صندلی تکیه داده بود و فکر مو رها کرده بودم بین خانواده ی دوستداشتنی و خاطرات شیرینمون بچرخه اما یهویی یه آهنگ بخش شد . این آهنگ اینجا چکار میکرد وقتی موزیک اولیه رو شنیدم مثل جن زده ها چشامو باز کردم خدایا از میکرد؟؟ این دفعه این آهنگم دست خاطره هامو گرفت و پرت کرد به سه سال قبل اما اون موقع ایران نبودم دیگه.... نزدیک به دوماهمی شد که اومده بودم ایران به کمک پسر خاله ی رومینا یه خانه ی فسقلی با مقداری از پول مهریه ام خریدم و چند تا خرت و پرت ریخته بودم توش .. . کلاسها هم 2-3 هفته ای میشد شروع شده بود قرار بود یکی از دوستام ایمیلی رو برام سند کند. برای همین رفتم تا ایمیلم و چک کنم چند تا ایمیل جدید برام اومده بود 4 تاش که تبلیغاتی بودند همینطور که چک میکردم چشمم به یک ایمیل افتاد آدرس آشنا بود آره خودش بود این ایمیل دانیال بود.... بین باز کردن و نکردنش مونده بود ولی آخر سر بازش کردم فقط یه فایل صوتی بود توش ووالسلام دانلودش کردمو و گوش دادم یادم تا ساعتها بعد گریه میکردم ... آهنگ وداع سعید پور سعید بود.... «آسون وداع کردم باهات با اینکه میمردم برات خواستم بگم ترکم نکن، پیشم بمون ای نازنین شرح پریشونیمو تو چشمای بارونیم ببین هرشب با کلی اشتیاق زل میزدم به آسمون فرصت نمونده واسه ی ابراز احساس جنون هرشب با کلی اشتیاق زل میزدم به آسمون فرصت نمونده واسه ی ابراز احساس جنون رفتی و من تنها شدم با این غم نامهربون هرجا پی ات گشتم ولی هیچجا نبود از تو نشون دلخوش به این بودم تو هم گاهی کنار پنجره ماهو تماشا می کنی با کوله باری خاطره هرشب با کلی اشتیاق زل میزدم به آسمون فرصت نمونده واسه ی ابراز احساس جنون هرشب با کلی اشتیاق زل میزدم به آسمون فرصت نمونده واسه ی ابراز احساس جنون هرشب با کلی اشتیاق زل میزدم به آسمون فرصت نمونده واسه ی ابراز احساس جنون اونروزها زیاد دوست نداشتم به دانیال فکر کنم با اینکه کنجکاو حالش بودم ولی ترجیح میدادم یادش نیفتم چون یادش ناراحتم میکرد اما این آهنگ کار خودشو کرد یادمه روزهای زیادی حال وروزم خراب بود .خرابه اینکه الان هر روز دانیال با این آهنگ به من فکر میکنه و هنوز هم نتونسته با این سرنوشت کنار بیاد و این ممکنه آینده شو خراب کنه بعد از اون دعام شد فقط فقط اینکه خدایا خودت یه کاری کن که فراموشم کنه اصلا یه کاری کن که یجورهایی فراموشی بگیره و دیگه منو یادش نیاد... الان مدتها بود که به دانیال فکر نمیکردم البته تو این سه سال کم نبودند روزهایی که میشد همه فکر و خیالم...
این آهنگ بی رحم بود خیلی بی رحم الان وقتش نبود دانیال و خاطرات متعلق به اونو به یادم بندازه وقتش نبود........ حال خرابم خرابتر شد... از پشت شیشه فرودگاه چشمان منتظر خانواده ام را دیدم اشک تو چشام جمع شد چقدر دلم میخواست زودتر در آغوش بگیرمشون هرچه سریعتر میدوئم راحت گرفتم و کارها رو انجام دادم و رفتم سمتشون وای که چقدر دل نگران بودم . به اندازه تمام ثانیه هایی که ازشون دور بودم دلتنگ شان بودم مادرم اولین کسی بود که در آغوش گرفتم با تمام وجود نفس کشیدم میخواستم عطر تنش تا عمق ریه هام نفوذ کنه چقدر دلم هوای این آغوش آشنا را میکرد در غربت، بعد از مادرم خواهرم بود که بغلم کرد خواهری که در روزهای تنهایی دلگیری نبودش سخت آزارم میداد بعد از همه پدر مرا در آغوش گرفت رها کردم خودم را از تمام دغدغه های دنیا آغوش پدرم امن ترین جای دنیا بود برای لحظاتی حس کردم که در این دنیا نیستم چقدر راحت و آرام گرفته بود دل بی قرارم آخ که دنیا چقدر بدون این سه خالی و پوچ بود خانواده ی عموم هم اومده بودند دلم برای آنها نیز سخت تنگ شده بود باهم رفتیم سمت خانه به خانه ی پدرم جایی که به نظرم بهترین جای دنیاست از ثانیه به ثانیه اون شب لذت بردم چقدر داشتن خانواده لذت بخش بود ... و هفته های دیدار گذشتند .دیدار آدم هایی که شاید در زمانهای دور بودنشان عادی ترین جز زندگیم بود اما این روزها نه. دیدارشان لحظات خوش زندگیم بود .. یک ماه از برگشتم به ایران می گذشت کم کم زندگی روال عادی خود را پیدا کرده بود قبل از برگشتم به ایران با یکی از دانشگاههای غیردولتی کشور برای تدریس به توافق رسیده بودم و قرار بود تا یک ماه دیگر با شروع ترم جدید کلاسهای من نیز شروع شود از طرف دیگر چند تا شرکت بنام مد نظرم بود که برای مصاحبه بهشون سر بزنم شرکت بهراد سازه مهمترینشان بود اگه میتونستم رئیس شرکت مهندس جاوید رو راضی کنم که با من همکاری کنه پیروزی بزرگی رو بدست آورده بودم بهراد سازه یکی از بهترین شرکت های مهندسی بود یک سال کار در این شرکت میتونست یه نمره ی مثبت برای رزومه ی هر مهندسی باشه رزومه ی کاری و تحصیلی مو آماده کردم و زنگ زدم تا وقت ملاقات بگیرم کار سختی بود ولی بالاخره منشی رو راضی کردم تا یه وقت برای سه روز دیگه عصر ساعت 5 بده تا اون روز دل تو دلم نبود باید همه ی سعی خودم رو میکردم البته رزومه ی کاری من خوب بود و این به من اعتماد بنفس میداد. ساعت سه ی همون روز از خونه زدم بیرون دسته گلی خردم ورفتم سمت شرکت ساعت 4 : 40 رسیدم منشی ازم خواست تا منتظر بمونم اتاق منشی اتاق بزرگی بود که به شیوه ی مدرن و شیکی مبلمان شده بود عس بعض از پروژه ها که بهرادسازه مجری طرحشون بود روی دیوار نصب شده بود آرام پروژه ها رو دید میزدم که در اتاق مهندس جاوید باز شد و مردی اومد بیرون بعد از اون منشی با تلفن حضور منو اعلام کرد و ازم خواست که برم داخل اتاق در اتاق رو زدم و داخل شدم اتاق بزرگ و شیک بود جلوتر رفتم مهندس جاوید از روی صندلی بلند شد و لبخند موقری زد و با دست به صندلی های جلوی میزش اشاره کرد و من با تمانینه جلو رفتم - سلام خوش اومدید بفرمایید بنشنید. روی صندلی نشستم خود مهندس جاوید هم از پشت میزش اومد و روی صندلی روبه روی من نشست مهندس جاوید مردی حدودا 65-60 ساله بود قیافه ی متین و پرجذبه ای داشت موهای جو گندمی اش صورتش را جذابتر و مهربانتر کرده بود کت وشلواری به رنگ قهوه ای سوخته پوشیده بود با پیراهن قهوه ای روشن -خانم عظیمی گفتند که اصرار زیادی برای این ملاقات داشتین. - بله در طول این هشت روزی که بیکار بودم با پدرم دنبال یه ماشین خوب گشتم و بالاخره تونستم یه 206 نسبتا نو و مناسبی رو پیدا کنم برای بار اول که سوارش شدم و زدم به خیابون ها ناخودآگاه یاد پرادوی سفید م افتادم آخ که چقدر عاشق اون ماشین بودم همونی که دانیال برا تولد م خریده بود وای که چقدر اون لحظه ای که دیدمش شوکه شده بودم اصلا به فکر همم نمیرسید که همچین کادویی بهم بده یه لحظه دلم برا ماشین خوشگلم تنگ شد وقتی از 206 ام پیاده شدم نگاهی بهش کردم اینم درست همرنگ پرادوم بود ولی این کجا و آن کجا سرم و بلند کردم سمت آسمون با خودم گفتم خدایا هیچ بنده ای رو از عرش به فرش نیار اینو گفتم و خندیدم. روز هشتم بود که خانم عظیمی باهام تماس گرفت و گفتن که یه قرار ملاقات با مهندس جاوید برای فردا گذاشتن .رفتم شرکت این بار خانم عظیمی بدون معطلی منو راهنمایی کردن به اتاق مهندس جاوید .مهندس یا با دیدنم مثل دفعه ی قبل از جاشون بلند شدند واومدن جلو خوش اومدید خانم مهندس بفرمایید بشنید روی همون صندلی های قبلی نشستیم - بهتره بدون معطلی بریم سمت موضوع اصلی من مدارکتون رو بررسی کردم شرکت هایی که براشون کار میکردین از شرکت های خوب آلمان هستند حتی میتونم بگم شرکتی که دوسال براش کار کردین جز شرکتهای بنام آلمانه پروژه هایی که در اونا همکاری
داشتین رو هم دیدم واقها جای تحسین داره که فردی به سن شما جزء گروه مهندسین این پروژه ها بوده اعتبار دانشگاه و مدارکتون رو هم بررسی کردم اون ها هم قابل قبول اند. با مهربانی نگاه کرد و گفت:خلاصه اینکه مطمئنا شرکت ما جا برای مهندسی چون شما داره امیدوارم همکاری خوبی رو باهم تجربه کنیم. تو دلم عروسی به راه افتاد باورم نمیشد مهندس جاوید به همین راحتی راضی بشه خوب میدونستم که بیشترش بخاطر شرکتیه که توش کار کردم. عاشقتم تیرداد عاشقتم.... - از همین شنبه میتونید کارتون شروع کنید با اون دو روزی هم که گفتین مشکلی ندارم میدونم خودتون اونقدر تجربه دارین که نذارین اون دو روز خللی تو کارتون ایجاد کنه - بله شما نگران نباشید مطمئن باشید پشیمونتون نمیکنم. لبخند مهربانانه از زد از جام بلند شدم خداحافظی کردم و اومدم بیرون وای که چقدر خوشحال بودم باید هر چه سریعتر به تیرداد خبر میدادم چقدر این موفقیتو مدیون اونم کاش اینجا کنارم بود کاش.......... سه ماه از کار کردنم تو شرکت میگذشت با این که جا افتادن تو شرکت سخت بود ولی یواش یواش داشتم خودمو با محيط وفق میدادم. اونروز ذهنم بدجور درگیر بود اولین کار جدی بود که به من سپرده بودند من و مهندس حسینی عهده دار محاسبات پروژه بودیم مهندس حسینی قسمتی از محاسبات رو انجام داده بود ومن قرار بود چکشون کنم ولی هر جور که حساب میکردم با نتیجه ی مهندس حسینی یکی نمی شد از صبح با هاش درگیر بودم تا اینکه بالاخره عصر تصمیم گرفتم برم اتاق مهندس حسینی همینطور که کاغذ ها دستم بودن و ذهنم درگیر امروز اتاق زدم بیرون اتاق ما تقريبا انتهای یک راهرو بود که به سالن اصلی شرکت متصل میشد آز اتاق که اومدم بیرون متوجه شخصی شدم که از ابتدای راهرو داشت میومد سمتم . غریبه بود . تعجب کردم غریبه ها حق ورود به بخش خصوصی شرکت رو نداشتن پس این شخص اینجا چکار میکرد ...اونقدر ذهنم درگیر بود که دیگه وقت فکر کردن به این موضوع رو نداشتم برای همین سرمو انداختم پایین و به کاغذ ها نگا کردم و روشون متمرکز شدم و از کنارش رد شدم که یک دفعه صدایی منو متوقف کرد - ببخشید خانم.. همون شخص بود برگشتم سمتش :با منید؟ دستاشو به سینه زد و با قیافه حق جانبی جواب داد: مگه غیر از شما کس دیگه ای هم اینجا هست ؟ اینو راست میگفت تو راهرو جز منو و اون کس دیگه ای نبود - بفرمائید کاری داشتین؟؟ با همون فیگور اومد جلو و زل زد تو چشام:گرسنه اید؟ چشام از تعجب کرد شدن این چی میگه؟ دیوانه ست؟؟ همونجور که نگاش میکردم بی اختیار جواب دادم نه پوزخندی زدم گفت:ولی بنظر که هستید خودمو جمع و جور کردم و با قیافه ی حق به جانب گفتم:شما از کجا این نظریه رو صادر کردین ؟؟؟ سرشو کمی آورد جلو و گفت: از اونجایی که سلامتون رو خوردین باز شوکه شدم انگار از حالات من راضی بود چون یه نیشخند مسخره رو لبهاش بود خودمو جمع و جور کردم و گفتم :اولا که چرا من باید به یه غریبه سلام بدم دوما اگه به سلام دادن اول شما باید سلام میکردین با حالتی که انگار میخواست ادای منو در بیاره جواب داد: اولا که من غریبه نیستم دوما که چرا باید من سلام بدم ??? بخاطر حرکاتش عصبی شدم اصلا این مرد کی بود که من داشتم وقتمو باهاش هدر میدادم - اصلا شما کی هستین که به خودتون اجازه دادین وارد بخش خصوصی شرکت بشین. این جمله رو در حالتی گفتم که دستامو به کمرم زده بودم و زل زده بودم به اون مردمک سیاه چشماش . با قیافه ای که انگار معروفترین و مهمترین شخص مملکت برگشت گفت : یعنی شما منو نمیشناسید واقعا که... دوقدم اومد نزدیکتر وسرشو آورد پایین و صورت تو صورتم وایستاد : تازه واردی خانم کوچولو آمپرم رفت بالا صورتمو عقبتر کشیدم و گفتم :فکر نکنم این قضیه در حیطه ی کنجکاوی شما باشه بهتره هر چه زودتر از اینجا برید بیرون. اینو گفتم و بسمت خروجی راهرو اشاره کردم با این حرف من قهقهه ای زد و گفت: بچه پررو صورتم از عصبانیت کبود شده بود بی شک انگشتمو به نشانه ی تهدید گرفتم سمتش : مواظب حرف زدنت باش انگار رو دادم بهت پررو شدی پسرک.بی ادب بی شخصیت ... اینبار نخندید برعکس اونم مثل من از عصبانیت کبود شد یورش آورد سمتم ناخودآگاه رفتم عقب جوری که پشتم خورد به دیوار صورت به صورتم وایستاد دستشو برد بالا و گفت : یبار دیگه این کلمات رو تکرار کنی جوری با این دستم میکوبم تو صورتت که جای چشم و دهنت با هم عوض شه شيرفهم شد? راستش بدجور ترسیده بودم از نزدیک قیافه اش خیلی ترسناک بود با این حال نخواستم عقب نشینی کنم دنبال جوابی بودن که بهش بگم که در اتاق مهندس جوادی نیا باز شد و اومد بیرون هر دو سرمون برگشت سمتش بیچاره از دیدن ما تو اون وضعیت شوکه شده بود.
.
من چسبیده بودم به دیوار اون مرد هم درست در یک سانتی من ایستاده بود یکی از دستاش به دیوار کناری من چسبیده بود و اون یکی بغل صورتم بود. اون مرد سریع خودشو جمع و جور کرد و از من فاصله گرفت . مهندس جوادی نیا هم بخودش اومد و گفت:سلام مهندس جاوید کی برگشتين رسیدن بخیر.. با شنیدن جمله اش شوکه شدم مهندس جاوید! مهندس جاوید !!! متوجه نگاه زیر چشمی اش شدم در همون حال جواب داد : چند لحظه پیش اومدم. بعد بادستش به من اشاره کرد و گفت: ایشونم ازم استقبال میکردن بیچاره مهندس جوادی نیا که گیج شده بود تکرار کرد:استقبال!! پوزخندی زد و نگاهی بهم انداخت و بعد به راه افتاد ورفت سمت ابتدای راهرو و در همون حالم جواب داد: بله یه استقبال گرم و دلچسب من هنوز گیج میزدم اطلاعات ذهنمو بالا پایین کردم مهندس جاوید مهندس جاوید... این شخص کی بود ??مابین تجزیه و تحلیل هام یه تصویر اومد به ذهنم تصویر یک عکس یک عکس که روی دیوار اتاق مهندس جاوید نصب شده بود مهندس جاوید رو صندلی نشسته بود و فردی بالای سرش ایستاده بود. بله درسته این شخص همون فرد بود یعنی در اصل این شخص بهراد بود بهراد جاوید دردانه پسر مهندس جاوید ... یه دفعه به خودم اومدم و فهمیدم که چه گند بزرگی زدم ای وای خدای من چرا....حالا من چکار کنم... اولین بار اسم بهراد جاوید رو از معصومه شنیدیم معصومه زنی 32 ساله بود 7 سال بود که تو شرکت بهراد سازه کار میکرد معمار بود خیلی هم کار بلد . بهراد سازه بخش های مختلفی داشت در کل شرکت بزرگ بود اونقدر بزرگ که شاید بیشتر کارکنانشو نشناسی دقیق معصومه همکار من بود و بیشتر باهاش کار میکردم برای همین با هم صمیمی شده بودیم بیشتر روزها صبحها وقت اومدن باهم میرسیدیم و سوار آسانسور میشدیم شرکت بهراد سازه 4 طبقه بود محل کار ما طبقه ی سوم شرکت بود چند بار داخل آسانسور با دختری هم مسیر شدیم دختر بسیار شیک پوش همیشه صورتشو به بهترین شکل ممکن آرایش میکرد دماغ عمل شده و لب های پروتز شده ای داشت و بیشتر وقتها از لنزهای رنگی استفاده میکرد طبقه ای که اون کار میکرد طبقه 4 بود، یعنی طبقه ای که اتاق افراد خاص در اون طبقه قرار داشت مثل اتاق مهندس جاوید ومهندسهای ارشد شرکت. در موردش کنجکاو شدم و از معصومه پرسیدم در جواب بهم گفت: که اون دختر منشی بهراد جاویده و بهراد جاوید هم دردانه پسر مهندس جاویده مهندسی عمران خونده تو انگلیس کارش فوق العاده ست البته نه تو مهندسی عمران بلکه تو حوزه ی جذب مشتری. معصومه گفت بهراد تا به اون روز تو هر مناقصه و قرار دادی که شرکت کرده برنده بوده. خدای قانع کردن افراد هیچ کی تا حالا پی به این مسئله نبرده که اون چطور اینقدر خوب بلده آدمها رو تحت تاثیر قرار بده. کنجکاو بودم که در مدت این دوماه چرا هیچ اسمی ازش نشنیدم معصومه در جوابم گفت: که بهراد فعلا رفته سوئد گویا دختر کوچیکه ی مهندس جاوید وهمسرش اونجا زندگی میکنن و مثلا رفته دیدن اونا و این مختصر اطلاعات من از بهراد جاوید بود .... اوضاع خراب بود نمیدونستم چکار کنم شب تو خونه فکرم همش مشغول این موضوع بود که این افتضاحی که به بار اومده رو چه جوری باید حل کرد ... مهمترین چیزی که دائم فکرم مشغول اش بود این بود که به هیچ وجه نباید ازش معذرت خواهی کنم غرورم مهمتر از هر چیزی بود بعد از چند ساعت فکر کردن جملاتمو آماده کردم و فکرمم آزاد و خوابیدم. صبح بعد از اینکه دو ساعت از وقت اداری گذشت رفتم اتاق بهراد جاوید .منشی اول کلی سوال پیچ کرد و بعد هم با فیس وافاده ی خاصی رفت و در اتاقو زد من کنار وایستاده بودم ومکالماتو شنیدم - آقای مهندس، یکی از کارمندا اومده میخواد شما رو ببینه بهراد با بی تفاوتی گفت: کیه ?? بازم منشی با افاده جواب داد:میگن شما به اسم نمیشناسیشون بعد از این حرف رفتم جلوی در تا بهراد منو ببینه - سلام با دیدنم نیشخندی نشست رو لباش رو به منشی گفت شما میتونید برید بهراد نشسته بود رو یه کاناپه ی راحتی که گوشه اتاق گذاشته بود پاهاشو داراز کرده بود رو میز و لب تاپش و رو پاهاش گذاشته بود تو یه دستشم یه لیوان بزرگ بود که انگار توش قهوه بود رفتم جلوتر و چند قدمیش ایستادم پسره پر رو حتی تعارف نکرد بشینم با همون نیشخند مزخرفش گفت:اومدی برا عذرخواهی ?? ایندفعه نوبت من بود که نیشخند بزنم:نخیر عذرخواهی برای چی ?? اگه منظورتون قضیه دیروزه که تقصیر شما بود حالت تعجب کردنش جالب بود - تقصیر من ?? -بله تقصیر شما.اگه شما دیروز زودتر خودتونو معرفی میکردین اون اتفاقها پیش نمی اومد. زد زیر خنده بلند بلند با حالت خاصی گفت: من خودمو معرفی کنم بهراد جاوید خودشو معرفی کنه مسخره تر از اینم مگه میشه ??? خیلی جدی زل زدم تو چشاش و جواب دادم:شما چرا فکر میکنید که عالم و آدم باید شما رو بشناسه. محض اطلاع تون باید بگم من تا دیروز حتی اسم شما رو نشنیده بودم دروغ گفتم اونم چه دروغی. حرفام بهش برخورد سعی کرد خودش
و خونسرد نشون بده جواب داد: نکنه از پشت کوه اومدین ???همه ی مهندسان درست و حسابی این شهر منو میشناسن همشون. کلمه ی آخرشو با تاکید گفت. -من تازه اومدم چند سالی نبودم پوزخندی زد و گفت : پس از پشت کوه اومدین. میخواست حرص منو در آره ولی کور خونده در کمال آرامش جواب دادم:اگه شما به آلمان میگین پشت کوه خوب بله من از پشت کوه اومدم. با شنیدن کلمه ی آلمان تعجب کرد: آلمان ??? - بله آلمان. با حالتی که انگار به حرفم مشکوکه گفت: اونوقت میشه بگین آلمان چکار میکردین ?? - اگه بخودتون زحمت بدین و پرونده ی استخداممو بخونین میفهمین باز کفری شد و باز زور زد تا خونسرد باشه: من اونقدرها بیکار نیستم که اینکارو بکنم - در اینصورت ندونید بهتره یه حسی بهم میگفت همین که پامو از در بذارم بیرون میره سراغش باهمان حالت خونسردم جواب داد: بهتر بیشتر از وقت گرانبهاتونو نگیرم. این جمله رو با حالت طعنه آمیزی زدم : اومدم اینجا بهتون بگم با اینکه دیروز شما مقصر بودین ولی بخاطر اتفاقات افتاده متاسفم اونم بخاطر اینکه هرچی باشه احترام مهندس جاوید منظورم پدرتون واجبه بخاطر ایشونم که شده باید رفتار بهتری با شما میداشتم که در صورت شناختتون حتما از من میدیدین ولی خوب کاری که شده ......... قیافه ی سرخ شده اش دیدن داشت ها پسره ی از خود راضی یکی نیست به من بگه آخه دختر اومدی درستش کنی یا وضعو بدتر کنی ولی در هر حال حقش بود. لبخند حرص در آوری زدم و گفتم: خوب دیگه بهتره برم کارام مونده باید انجام بدم با اجازه... اینو گفتم و برگشتم برم که با عصبانیت گفت: اجازه ندادم که رفتی . برگشتم سمتش هنوز همون لبخند رو لبهام بود :اولا که اون یه تعارف بود دوما جایز نیست بیشتر از این وقت مهندس بهراد جاویدو بگیرم . بهراد جاوید و با حالت مسخره آمیزی گفتم و برگشتم از اتاق رفتم بیرون. به حالت صورتش که از عصبانیت سرخ شده بود فکر کردم و خنده گشادی نشست رو لبام ..... آخ خداجون چرا من اینجوریم .. مرض دارم به والله ولی خداییش خیلی چسبید. محاسبات پروژه تموم شده بود باید برای چک کردن نهایی میبردمش پیش بهراد فردا صبح باید همه چیز حاضر و آماده تحویل داده میشد لب تاپ و برداشتمو رفتم اتاقش کمی منتظر موندم و بعد رفتم تو با دیدنم مثل همیشه نیشخند مسخره آمیزی زد لب تاپ رو گذاشتم رو میزشو خودم رفتم کنار وایستادم تا چک کنه تقریبا یه نیم ساعتی طول کشید نامرد یه تعارفم نزد که بشینم رو صندلی خسته شده بودم - خوب دیگه تموم شد فقط این قسمت باید اینجوری میشد دست برد سمت کیبرد نفهمیدم کدوم دکمه ها رو زد که یهو گفت: .... چرا این اینجوری شد این فایله کجا رفت. یه جور خاصی نگام کرد رفتم سمتش که یه دفعه گفت: یا خدااا فکر کنم دستم خورد فایله پاک شد - چی ??? یعنی چی که پاک شد ??? سعی کرد قیافه ی کلافه ونگرانی به خودش بگیره اما وای از دست چشمها که همیشه آدم و لو میدن تو چشاش شادی موج میزد. - الان چکار کنیم ? ما باید اینا رو فردا تحویل بدیم من نمیدونم چرا این لعنتی اینجوری شد من همیشه تو لب تاپ خودم این دکمه ها رو میزدم فکر کنم دستم خورد به یه دکمه ی دیگه اینجوری شد. نمیدونم چرا هیچوقت جز لب تاپ خودم با لب تاپ دیگه ای نمیتونم خوب کار کنم. الان میخوای چکار کنی ??همه محاسبات رفتن به نظرت بتونی تا فردا صبح برسونیشون ?? بعد دستاشو رو سینه اش گره زد و گفت البته اگه تا صبح بیدار بمونی میرسونیش منم تا فردا ظهر برات وقت میگیرم پوزخندی گوشه لبش بود که میخواست پنهان کنه. که اینطور قصدش اذیت کردن من بود میخواست تلافی کنه کارهامو در اصل میخواست حرصم بده چقدر لوس ...اصلا بلد نبود درست و حسابی نقش بازی کنه نقشه ای هم کشیده بود مزخرف بود یه دفعه یاد حرص دادن های دانیال افتادم یاد روزهای اول که جوری حرصم میداد که میخواستم سرمو بکوبم به دیوار. گاهی اوقات ذهن آدم کجا ها که نمیره تا به حودم بیام دیدم ذهنم شروع کرده به مقایسه ی دانیال و بهراد. البته تو این مدت سه سال هر مردی که اومده طرفم چه خواستگار وچه اونهایی که به قصد دوستی اومدن جلو رو ناخود آگاه همیشه با دانیال مقایسه کرده بودم این بارم نوبت بهراد بود البته با این تفاوت که بهراد جز هیچ کدو م از اون دو دسته نبود ولی نمیدونم چرا ذهنم شروع کرد به مقایسه اش با دانیال چون چیز زیادی ازش نمیدونستم فقط تونستم از لحاظ ظاهر مقایسه اش کنم البته بنظر اخلاقشم گند بود.
لبخندی حرص در آر زدم و گفتم نیازی به این کار نیست. نتونست جلو خودشو بگیره با تعجب گفت :یعنی چی ???فردا باید اینا آماده باشن - آقای مهندس زیاد جوش نزنین براتون خوب نیست - با حالت عصبی گفت :الان وقت مسخره بازی، کی گفته الان وقتشه من که کاملا جدی ام - اگه جدی بودین به این فکر میکردین که هر چه زودتر برین و کارو آماده کنین. - فردا صبح ساعت 7 : 30 کار اینجاست. با حالت خاصی نگام کرد: فکر نمیکردم اینقدر سریع آماده اش کنین - بهتر از این به بعد من و قابلیتهام شک نکنید - دست خودم نیست هرجور که فکر میکنم میبینم نمیتونید برسونید حتی اگه تموم شب و بیدار بمونید خنده ی بلندی کردم و گفتم :کی گفت قرار شب و بیدار بمونم باز چشاش مثل وزغ زد بیرون. حیف که خسته بودم والا بیشتر از سربه سرش میذاشتم و تفریح میکردم -صرفا جهت اطلاع جنابعالی .نیست من دور و برم آدم دست و پا چلفتی زیاد بود یاد گرفتم از تمام کارام یه کپی رو هاردم داشته باشم برا همچین روزهایی .. . به وضوح میشد تغییر رنگ صورتشو دید از رنگ گندمی یهو شد کبود... آخه ی طفلک چه رو دستی خورد فعلا سه هیچ به نفع من. لب تاپ و از جلوش برداشتم خم شدم رو میز زل زدم به چشاش که الان پر از خشم بودن و آروم گفتم :من مهندس کار بلدیم جناب مهندس بهراد جاوید اینو گفتم ولبخندی زدم و اومدم بیرون هنوز پشت در بودم که صدای برخورد چیزی به در بلند شد لبخند روی صورتم پهنتر شد تا تو باشی و نخوای حرص منو در آری ... جلسه داشتیم قرار بود گروه مهندسی چند تا پروژه مشخص شه یکیش به هتل 4 ستاره تو شمال اون یکی ساختمان بلند تو تهران و اون یکی پلی بود تو خوزستان دوست داشتم جز اکیپ کاریه هتل می بودم مهندس رحمتی سرپرست اون کار بود یکی از مهندسان بنام بود کار با اون یه تجربه ی عالی محسوب میشد اما برعکس من سایه دوست داشت بره خوزستان البته به گفته ی خودش جز محالات بود چون مهندس بهراد جاویدبه زن جماعت اجازه حضور تو پروژه های خارج از شهری رو نمیداد همه چشم به دهن بهراد دوخته بودن و اون یک به یک اسامی رو میگفت من جز مهندسان هتل نشدم بدجور پکر شدم تو حال خودم بودم که بک آن حس کردم اسم من از دهن بهراد اومد بیرون سرمو بلند کردم که چشم افتاد به لبخند موزیش و بعد هم به جماعت متعجبی که چشم دوختن به من آروم طوری که فقط سایه بشنوه گفتم اینجا چی شد الان من حواسم نبود سایه با تعجب نگام کرد ولی با دیدن نگاه منگم فهمید که انگار حواسم اونجا نبود با یک لبخند پهن رو صورتش گفت خوب تو هم باید همراه گروه بری خوزستان با صدای بلند گفتم :چی ??? باز همه برگشتن سمتم سایه با پاش کوبید به پامو گفت: یواشتر چه خبرته ?? دیگه تا آخر جلسه چیزی نگفتم جلسه تموم شدو من هیچی ازش نفهمیدم همه بلند شدن رفتن سایه بالای سرم وایستاد و گفت :بلند نمیشی ?? نگاش کردم سایه هم اتاقیم بود تو شرکت دختری 24 ساله ای که لیسانس عمران داشت با پارتی داییش که از مهندسهای با سابقه ی شرکت بود استخدام شده بود ولی خوب کار خودشمم خوب بود دختر زبرو زرنگی بود دستشو کشیدم و نشوندمش رو صندلی -سایه من نفهمیدم چی به چی شد اصلا حواسم تو جلسه جمع نبود میشه بگی اینجا چی ها گذشت . سایه با شعف خاصی شروع کرد به حرف زدن: وای سوگند واقعا متوجه نشدی ??وای دختر باورم نمیشه اصلا کاش من جای تو بودم فکر کن ... - درست و حسابی بگو دختر جون به لب شدم سایه دستاشو کوبید به هم وگفت: بالاخره مهندس جاوید طلسم و شکست و اجازه همکاری یه دختر رو تو یه پروژه خارج از شهر داد اما هنوزم تو کفش آخه چطور بعد این همه وقت راضی شد تو تو اون پروژه شرکت کنی? ? -منظورت چیه ?? سایه کلافه جواب داد : تو عم که خنگ میزنی ها ببین عزیزم قرار شده تو هم با بچه ها بری خوزستان تو عم برا پروژه خوزستان انتخاب شده ? ?? - چی خوزستان ? ? یعنی من هم باید برم خوزستان ?? - خوب آره دیگه رفتم تو فکر یعنی من باید پاشم از اینور ایران برم اونور ایران برا یه پروژه اونم چه پروژه ای ...... وسط کوه و بیابان یا خدا ...نه من نمیرم قطعا این بهرادخان قصدی جز اذیت کردن من ندارم از جام بلند شدم باید باهاش صحبت میکردم و میگفتم که نمیرم. رفتم اتاقش تا منو دید بازم همون لبخند موذی نشست رو لباش اتفاقی افتاده خانم مهندس ??? - من نمیخوام برم خوزستان و تو اون پروژه شرکت کنم.
- اونوقت چرا ?? پوزخندی زدم و جواب دادم: میپرسین چرا???کار کردن وسط کوه و بیابون اون با یه مشت مرد بنظر من اصلا کار مناسبی برای یک زن نیست قهقهه ای زدو گفت: فکر میکردم سرسخت تر از این حرف ها باشین دختری که سه سال از عمرشو تو مملکت غریب بگذرونه اونجا هم درس بخونه هم کار کنه باید زبر و زرنگتر از این حرفها باشه حتما شنیدین که من تا حالا از این کارها نکردم بخاطر مخالفتهامم کلی اعتراض از اینو اون شنیدم که نمیدونم الان دیگه زمونه عوض شده دخترها هم میتونن از پس هر کاری بربیان و حقوق زن و مرد باید یکی باشه و نمیدونم چی چی اونقدر گفتن تا بالاخره کوتاه اومدم شما رو به عنوان پیشرو انتخاب کردم ولی انگار شما میخواین بهانه بدین دستم - منظور ?? - منظورم اینکه اگه موافقت نکنین مهندسین خانم این شرکت باید قید شرکت تو همچین پروژه هایی رو برای همیشه بزنن پوزخندی زدم:شما الان میخواین منو بزارین لای منگنه ?? -هر جور دوست دارین فکر کنین . یا باید خودخواهانه از این کار انصراف بدین یا اینکه فداکاری کنین و با ما بیان خوزستان ?? - با شما ??? - بله با ما .. خود من هم با بچه ها میرم. یا خدایا این که شد قوز بالاقوز اینو کجای دلم بذارم برم خوزستان اونم با بهرادخان... یاد سایه وذوق وشوقش افتادم نمیتونستم نرم و اینجور فرصت ها رو از اونا بگیرم باید راه رو برای دخترها دیگه باز میکردم - باشه میام خنده ی موذیانه ای زدو گفت: پس فردا عصر آماده باشین - باشه از اتاق اومدم بیرون اصلا حس خوبی به این ماجرا نداشتم قضیه بودار به نظر می اومد خدایا آخرو عاقبت این سفر رو بخیر کن... رسیدم به محل پروژه یه گوشه از سایت چند تا کانکس برای اقامت ما گذاشته بودن کانکنس ها اتاقهای کوچیکی بود که داخلش یه تخت تک نفره بود و یه گوشش یه روشویی و بس. دستشویی با فاصله ی نسبتا زیادی از کانکسها قرار داشت خود کانکسهای ما هم از کانکسهای کارگرها ونگهبانها فاصله داشت یکی از کانکسها رو دادن به من خیلی خسته بودم برای همین تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد. از صبح ساعت 6 بلند شدیم سایت پروژه بزرگ بود من همراه بهراد برای سرکشی و نظارت رفتم همه چیز فعلا اکی بود شرایطم بدک نبود فقط هوا کمی گرم بود. روز اول روز پر کاری بود شب ساعت 11 اومدم به اتاقم خیلی خسته بودم از بس راه رفته بودم پاهام درد میکردم نرسیده افتادم رو تخت چند دقیقه از دراز کشیدنم نگذشته بود که یه صدای عجیب از زیر تختم اومد نمیدونستم صدای چیه کمی رو تخت تکون تکون خوردم که یهو از زیر تخت یه موش اومد بیرون. از ترس نزدیک بود سکته کنم اصلا از موش خوشم نمیومد ...موشه دائم از این ور اتاق میدوید اونور اتاقم نمیدونستم چکار کنم از ترس رو تختم ایستاده بودم زل زده بودم به موشه. از ترس حتی نمیتونستم از تخت بیام پایین برم در و باز کنم و از اتاق فرار کنم نمیدونستم باید چکار کنم داشتم از بیخوابی و خستگی پس میافتادم ولی با وجود اون موش تو اتاق مگه میشد خوابید. باید کاری میکردم ولی چکار نمیدونم همونجور که فکر میکردم چشم افتاد به یه سطل رنگ که زیر روشویی بود از زو تخت دستمو به زور دراز کردم و برداشتمش باید هر جوری شده اینو مینداختم رو موشه. ولی مگه میشد موشه یه جا بند نمیشد بالاخره بعد تقریبا یه ساعت یه ساعت ونیم موفق شدم اما تا انداختم روش موشه حرکت کرد سطلم روش حرکت کرد فورا ساک دستیمو گذاشتم رو سطل ولی متعادل و اینستاد یه چهار پایه داغون گوشه اتاق بود اونم گذاشتم رو سطل و ساک. تعادل ساک حفظ شد و دیگه سطل جا بجا نشد فقط صدای ضربه های موشه که به سطل میخورد میومد. با کلی استرس رو تخت خوابیدم البته چسبیده بودم به دیوار کانکس از ترس. اونشب درست و حسابی خوابم نبرد. صبح زود رفتم سراغ سر کارگر و اوردمش اتاقم تا موش برداره. سر کارگر با دیدن موشه تعجب کرد و گفت:خانم مهندس من گفتم این دور و اطراف موش کم پیدا میشه باور نکردین تازه اگرم بود این شکلی نبودن - پس این چیه? - خانم مهندس یه نگا به این موش کن این موش موش صحرا نیست این موش موش آزمایشگاهیه دقت که کردم دیدم راست میگه موش آزمایشگاهی بود ولی اینجا .. - پس این موش از کجا اومده ?? - والله منم توش موندم حتما کسی اینو با خودش آورده - تو اتاق من چکار میکرد سر کارگر رفت تو فکر و بعد از مدتی جواب داد:شاید کسی خواسته باشما شوخی کنه خانم مهندس با تعجب گفتم:با من ??کی ?? -والله اینو دیگه شما باید بدونین بیرون اتاق داشتیم حرف میزدیم .همینطور که تورفکر بودم چشم افتاد به بهراد که به گوشه و ایستاده بود و داشت مارو دید میزد با یه لبخند موذی رو لباش شک ندارم که کار خودش بود ... که اینطور بهراد خان صبر کن تلافيش میکنم به من میگن سوگند...... *** دوساعت به صبح مونده بود که از اتاقم زدم بیرون و رفتم سراغ کفشهای بهراد که همیشه بیرون کانکس در میاورد و با کفش راحتی میرفت تو اتاق کفش ها رو آروم برداشتم و آو
آوردم تو اتاقم بسته آدامس و در آوردم و تند تند شروع کردن به جویدن آدامس زیاد دوست داشتم برای همین همیشه همراه خودم داشتم. آدامس ها رو بعد از این که خوب میجوییدم در آوردم و گذاشتم تو کفش بهراد اونجایی که قرار بود پاشنه اش باشه ..نمیدونم این روح شیطانی چطور در من تبلور کرده بود همه اش بخاطر کارهای خودش بود والا من کجا وهمچین کارهایی کجا کفش ها رو برگردوندم سرجاش و اومدم اتاقم. صبح با دیدن کفشها تو پایش حس شعف همراه با کمی عذاب وجدان بهم دست داد. انگار خوب جاسازی کرده بودم که متوجه نشده بود ایول. تا ظهر اتفاق خاصی نیافتاده بود میدونستم قبل ناهار به سر میره اتاقش تا کمی استراحت کنه. اون رفت سمت اتاق و من و یکی از مهندسان پروژه با فاصله ازش مشغول صحبت بودیم البته همه ی حواس من پیش بهراد بود. خواست کفش و در بیاره که متوجه شد. نشست رو پله ی کانکس و با دستش کفش و در آورد که همراه اون آدامسهای چسبیده به جورابش هم اومدن بیرون صحنه ی افتضاحی بود. کفش دستش بود که سرشو آورد بالا با عصبانیت بهم نگاه کرد ولی من خونسردیمو حفظ کردم از مهندس عذرخواهی کردمو با آرامش رفتم سمت بهراد. با حالت خاصی پرسیدم : آقای مهندس اینجا چه خبره??? اونا چین که چسبیدن به جورابتون ??? با عصبانیت جواب داد: یعنی شما نمیدونید ?? با حالت مظلومانه ای جواب دادم: چرا باید بدونم ??? حالت تردید به صدام دادم و گفتم :بنظر آدامس میاد ولی تو کفش شما چکار میکنه ?? با عصبانیت جواب داد: یه دیووانه اینا رو گذاشته تو کفشم ... اصلا خودمو نباختم و جواب دادم :دیوانه ??? با همون حالت عصبانیت شدید جواب داد:بله یه دیوانه که به وقتش قراره جوری حالشو بگیرم که درس عبرت شه برا همه. بازم خودمو نباختم و گفتم: شاید کار همون دیوانه ایه که موش انداخته بود تو اتاق من به وضوح رگ پیشونیشو دیدم که از زور عصبانیت زد بیرون - اگه پیداش کردین از طرف منم حالشو بگیرین. هیچی نگفت یعنی حرفی نداشت که بگه این جزای کار خودش بود - اگه کمک لازم ندارین من برم? ? با حرص جواب داد:نخیر شما به کارتون برسین. با اجازه اینو گفتم و پشتم و کردم وو بهش و رفتم در حالیکه یه لبخند پهن رو صورتم بود البته یه کوچولو هم عذاب وجدان داشتم مخصوصا وقتی که دیدم گرما باعث شده بود آدامسها بیشتر خمیری شن ولی زیاد دووم نداشت عذاب وجدانم چون که این نتیجه رسیده بودم که در کل حقش بود تا اون باشه بامن در نیفته. قبل شام بهراد منو کشید اونسر کارگاه برا نظارت ولی چیز مهمی اونجا نبود از کاراش سر در نمی آوردم الکی لفتش میداد بعد از مدتی رضایت داد بریم واسه شام وقتی رسیدیم بقیه شامشونو خورده بودن مثل همیشه قبل شام رفتم دستمو بشورم برگشتم جز من و بهراد کسی نبود در سکوت شام خوردیم فقط هر از گاهی بهراد نگام میکرد و لبخند مرموزی میزد. دلشوره گرفتم مشکوک میزد باز چه خوابی برام دیده خدا میداند خدایا مرا از شر این بهراد خان نجات بده. البته صحیح و سلامت خودمو رسوندم به اتاقم نگاهی به دور و بر انداختم مورد مشکوکی نبود صدای مشکوکی هم نبود شاید داشت هنوز نقشه ای میکشید تو ذهنش . سومو گذاشتم رو بالش و فورا خوابم برد نصف شب بود که بخاطر شکم درد از خواب پاشدم نیاز شدید به دستشویی رفتن پیدا کرده بودم. حالم عجیب بود بلند شدم و رفتم بیرون همه جا سکوت حکم فرما بود بدبختی دستشویی تو یه جای دور از کانکسها بود با لامپ های ضعیف راه رو روشن کرده بودن این دور بر صبحش ترسناک بود چه رسد به این وقت شب خودمو رسوندم به دستشویی. بعد از مدتی اومدم بیرون هنوز چند قدمی از دستشویی نیومده بودم بیرون که یهو همه ی برق ها قطع شدن یا خدا... تاریکی وحشتناکی همه جا رو گرفت .هیچی معلوم نبود انگار دور تا دور تو یه پارچه ی سیاه کشیدن لامصب ماهم تو آسمون نبود اول های ماه بود ماه فقط یه خط باریک بود. نمیدونستم چکار باید بکنم الان چه جوری خودمو برسونم اتاقم تو فکر بدونم که صدایی توجهمو جلب کرد سمت صدا برگشتم اما اونقدر تاریک بود که چیزی معلوم نبود فقط وجود یه موجود زنده رو حس کردم قلبم تو دهنم داشت میزد از ترس اینکه جانوری چیزی باشه داشتم میمردم اگه بهم حمله میکرد چی ???صدامو در نیاوردم شاید اونجوری متوجه حضور من نمیشد .اما لامصب داشت میمد سمتم. ناخودآگاه قدم قدم رفتم عقب هر قدمی که من میرفتم عقب اون میومدجلو. یه آن شروع کرد به دویدن سمتم. منم بدون فکر شروع کردم به دویدن اون بدو من بدو. اونقدر مغزم از کار افتاد بود که حتی نفهمیدم اون یه آدم نه جانور و