#پارت_14
یعنی تو خودت چیزی نشنیدی ?? مثلا چی ??
-هیچی
- یعنی چی که هیچی من هر چی از مهندس شنیدم همه تعریفهای خوب خوب بود و تمام.
آروم جواب داد :شاید خودت نخواستی بدهاشو بشنوی.
با تعجب نگاش کردم:میشه بگی این حرفات چه معنی میدن ??
-بیخیال
بی حوصله گفتم :اه ..خوبه میدونی از حرفهای ناقص خوشم نمیاد بگو دیگه جون سوگند بگو.
با اخم نگام کرد و گفت: خوب نیست سر چیزهای بی خودی جون خودتو قسم بخوری دفعه اول و آخرت باشه فهمیدی ??
آخی این لحن حرف زدنش منو یاد گذشته ها انداخت از همون اولشم جون سوگند نقطه ضعفش بود یعنی الانم باز همونجوره یا از سر عادت گفت این حرفو با صداش به خودم اومدم: خداییش تو چیزی جز تعریف از این بهراد خان نشنیدی ??
با شنیدن اسم بهراد شوکه شدم :صبر کن ببینم نکنه از کی منظور تو بهراد بود؟
-خوب مگه منظور تو بهراد نبود
- معلومه که بهراد نبود منظور من مهندس جاوید پدر بود نه پسر
-واقعأ ??? آخه شنیدم خود جاوید بزرگ دیگه خیلی کم میان شرکت بیشتر پسرش اونجاست
که اینطورالان متوجه لحن وطعنه های دانیال آخی نکنه هنوز روم غیرتی ........بمیرم هنوز این عادت از سرش نپریده پسر کوچولوی حسود یکی نیست بگه آخه بهراد جاوید هم حسادت داره یه موی گندیده ی تو می ارزه به کل هیکل بهراد باز یادش افتادم اعصابم خط خطی شد .. . نمیدونم چرا به دانیال دروغ گفتم شاید خواستم نگران من نباشه دیگه:من زیاد بهراد و ندیدم برا همین زیاد راجع بهش پرس و جو نکردم کنجکاوم نیستم در مورد آدمی که دورا دور میشناسم وشاید سالی یه بار ببینمش چیزی بدونم
- واقعا تو کم میبینیش ??
میخواست دلش قرص شده لبخند زدم و جواب دادم: آره بابا من و چه به بهراد جاوید من با خود مهندس جاوید کار کردم چون خودش منو استخدام کرد.
واسه همین پیش خودم گفتم آره ارواح عمت ..حتما اونی هم که چند وقت پیش بازوی اون پسره رو دو دستی چسبیده بودم باز عمت بود کجا بود دانیال که منو تو اون وضع ببینه بدون شک اگه دانیال دانیال سه چهار سال پیش بود تو اون لحظه هم گردن منو میشکست هم گردن دانیال و ولی نه دانیال تحت هیچ شرایطی به من آسیب نمیزد ..
- خوبه که با خود مهندس جاوید کار کنی اون تجربه اش بیشتره اگه باز کاری یا مشکلی داشتی رو کمک من حساب کن لبخند زدم و گفتم: حتمأ..
یواش یواش سر و کله ی چند نفر تو حیاط پیدا شد برای همین دانیال از جاش بلند شد
- خوشحال شدم که دیدمت
- منم همینطور(این حرف واقعأ گفتم از دیدنش خوشحال شدم از اینکه حالش خوبه و همه چیز عادیه خوشحالم) پشتشو بهم کرد و چند قدم رفت ولی بعد صورتشو کرد سمتم وگفت:راستی یه چیزی یادم رفت که...
منتظر نگاش کردم که بگه برقی تو چشاش بود لبخند خوشگلشم رو لبش :بلوند خیلی خیلی بهت میاد.
اینو گفت و یه چشمک دختر کشم زد و رفت و من موندم با دوتا چشم که از حدقه بیرون زده بود با یه دهن باز...
****
بالاخره بعد از 2 هفته تلاش شبانه روزی کارمون تموم شد. شرکت قرار بود تو یه مناقصه شرکت کنه موضوع پروژه یه مجتمع تجاری بود در کمال بهت همه سرپرستی گروه رو دادن به من، خودمم باورم نمیشد برای همین تو این دو هفته خودمو کشتم تا کار رو به بهترین نحو انجام بدم. البته طفلی بچه های گروه تو این دوهفته شاید در روز کمتر از چهار ساعت خوابیده باشن. یه کار اضافی که کردم این بود ما رو دو تا ایده کار کردیم. ایده اول طرحی بود که برای ساختش به فناوری جدید استفاده کرده بودیم که برای اولین بار تو ایران اجرا میشد برای همین هزینه اش بالا بود . ما تو یه پروژه در آلمان از اون استفاده کرده بودیم. اما طرح دوم یه طرح عادی بود با طراحی بسیار شیک و مدرن. خودم راغب بودم طرح اول رو پشنهاد بدیم اما نظر مهندس جاوید مهمتر بود. کار تمام شد اما مهندس جاوید دیروز برای یه سمینار رفت هلند. کار رو برای تصمیم گیری نهایی بردم پیش مهندس رحمتی که یه جورایی معاون مهندس جاوید محسوب میشد. خوشبختانه مهندس رحمتی هم از طرح اولی که دادم خوشش اومد ولی بعد حرفی زد که خوشحالیمو به غم تبدیل کرد : کارو باید ببرین پیش مهندس بهراد جاوید نظر نهایی باید توسط ایشون صادر بشه.
یا خدا این چه مصبیتیه من هی میخوام از این بشر دوری کنم تو هی منو پرت کن سمت این.شک نداشتم که بخاطر لج منم که شده طرح رو رد میکنه ای به خشکی شانس .. الان همه ی بچه ها تو اتاق منتظر من بودن از ساعت کاری یک ساعتی گذشته بود ولی انگار بهراد هنوز تو اتاقش بود رفتم سمت اتاقش. جلوب میز منشیش که وایستادم دیدم صدای خنده هایی از اتاقش به گوش میرسه معلوم بود مهمون داره قیافه ی منشی اش که پکر انگار زیاد از وجود مهمونش راضی نبود. بهش گفتم به بهراد بگه برای چند لحظه باید ببینمش زیاد وقتشو نمیگیرم سعی میکنم تو ده دقیقه توضیح بدم تموم شه بره. از صدای مهمونش که یه زن بود معلوم بود خیلی هم جلسه
#پارت_15
رسمی و مهمون رسمی نیست که نتونه تنهاش بذاره. منشی هم که انگار از خداش بود این مجلسو بهم بزنه فورا در زد و رفت تو اتاق وحرفهای منو گفت تاکید کردم که بگه زیاد وقتشو نمیگیرم در ضمن کارم واجبه. اما بهراد خان با کمال پررویی جواب دادن که حتی یه دقیقه ام نمیتونن بیان بیرون وباید منتظر بمونم تا زمانی که مهمونش بره. یا خدا این بشر عجب رویی داره یه دقیقه نمیتونه دست از هرزه بازیاش بکشه و بیاد به کار شرکت باباش برسه اونوقت انتظار داره ما از زندگیمون دست بکشیم ومنتظر جنگولک بازی های ایشون باشیم زرشک... چکار باید میکردم انگار حالا حالا قصد نداره دل از این مهمان عزیزش بکنه...
باید برایش پیام میذاشتم روی کاغذی براش نوشتم که برای بررسی طرحهایی که فردا باید تو مناقصه شرکت کنن اومده بودم مهندس رحمتی گفتن که شما باید تایید کنید ولی چون فعلا شما وقت ندارین ماهم نمیتونیم بیشتر از این منتظر شما بمونیم من طرحها رو به صورت جدا ومشخص تو اتاقم براشون میذارم ایشونم مطالعه و بررسی کنن هر کدوم رو که پسندیدن مشخص کنن تا فردا اونو بفرستیم اگر هم وقت نکردن من فردا صبح طرحی رو که خودم صلاح بدونم میفرستم..... کاغذو دادم دست منشی تا بده دست بهراد خودم برگشتم اتاق بچه ها منتظر جواب بودن قضیه رو براشون توضیح دادم و گفتم که اونا میتونن برن واقعا خسته بودن خودمم قرار شد سریع طرح ها رو به صورت مرتب و جدا رو میزم بذارم تا بهراد بیاد و بررسی کنه و بعد خودم هم برم بعد از رفتن بچه ها سریع اون کارو انجام دادم و وسایل خودمم جمع و جور کردم و کیفم و برداشتم و رفتم سمت در که یهو در باز شد و بهرادخان پشت در ظاهر شدن...
با دیدنم پوزخند زد:میبینم که هنوز نرفتی ??
- نقشه ها و فایلها رو مرتب میکردم که وقت
بررسی سردرگم نشین الان تموم کردم دارم میرم .همه چیز مرتب روی میزمه بعد از بررسی اونی که تایید کردین رو بذارین رو میز من بمونه اونی یکی رو بذارین جای دیگه ...
- من زیاد وقت ندارم الان که خودت اینجایی بهتر خودت توضیح بدی تا زود تموم شه
این دفعه دیگه نوبت من بود که پوزخند بزنم:جناب مهندس انگار زیادی بهتون خوش گذشته حساب زمان از دستتون رفته الان تقریبا یک ساعت و نیم از وقت اداری گذشته
بالبخند مسخره ای جواب داد:خوب بگذره ده پانزده دقیقه ام روش خودت گفتی زیاد وقت نمیبره
- اون حرف برا یه ساعت پیش بود نه الان من الان حتی یه دقیقه وقت ندارم برا اینکار خسته ام دارم میرم
اینو گفتم و خواستم برم سمت در که جلوم وایستاد
- اما شما مجبورین طرحتونو امروز توضیح بدین چون این طرح فردا باید فرستاده شه .
با یه پوزخند مسخره آمیز تکرار کردم :مجبور.......... کی همچین حرفی زده.
-من
دستمو زدم به کمرم جواب دادم:جهت اطلاعتون باید بگم از مادر زاییده نشده کسی که بخواد سوگند مجبور به کاری بکنه ..
- ولی من میکنم شما باید همین الان طرحهاتونو برام توضیح بدین
- زهی خیال باطل عمراً.
با حالت خاصی گفت: که اینطور....
اینو گفت و برگشت سمت در فکر کردم حالت مصمم منو که دید دست از سرم برداشت ولی انگار یادم رفته بود این آدم بهراد كله شق تر از اونیه که فکرشو بکنی. اصولا کلید اتاقها رو در اتاقهاست در اتاقها رو کسی قفل نمیکنه ولی همیشه همونجا رو در هستن. بهراد رفت سمت در و درو قفل کرد وبعد در مقابل چشمهان بهت زده من کلید گذاشت تو جیب شلوارش
- تا زمانیکه طرحها رو توضیح ندادین این در باز نمیشه
رفتم جلوش وایستادم صورت تو صورت با ناخنم زدم به سینه اش و گفتم:نه تو ونه بزرگتر از تو نمیتونه منو مجبور بکنه کاری بکنم تفهیمه ???
- ببینیم و تعریف کنیم
- اگه فکر کردی با قفل کرده در میتونی حرفتو پیش ببری باید بگم سخت در اشتباهی شده تا فرادم اینجا بمونم میمونم ولی یه کلمه هم در مورد اون طرح ها توضیح نمیدم
خم شد سمتم و زل زد تو چشام: مطمئنم به ساعت نکشیده خودت طرحها رو میذاری رو میز و از اول تا آخرشو میگی...
- به همین خیال باش ...
اینو گفتم رفتم نشستم رو مبلمان راحتی که به گوشه اتاق بودم اونم اومد نشست رو مبل روبه رویی وزل زدیم به هم.
تقریبا نیم ساعتی همونجور نشستیم که یه دفعه کسی زد به در هردو برگشتیم درو نگاه کردیم بازم ضربه ی دیگه وقتی دید جوابی نمیدیم دستگیره رو چرخوند که با در بسته مواجه شد اینبار با شدت بیشتر به در زد: آقای مهندس آقای مهندس شما اونجایید ??
صدای منشی بهراد بود با شنیدن صدا بهراد برگشت سمت منو نگاه شیطنت آمیزی انداخت و بعد جواب داد: کاری داشتین ??
- آقای مهندس چرا این در قفله نکنه شما اونجا گیر کردین
خودمون قفلش کردیم
-خودتون ???
همونجور که زل زده بود به من جواب داد:بله من و خانم مهندس کار مهمی با هم داشتیم نخواستیم کسی مزاحم شه
چشام از حدقه زدن بیرون این چرا اینجوری میگه الان دختره فکر میکنه ما اینجا داریم چکار میکنیم خواستم چیزی بگم ولی آخه چی باید میگفتم .صدای دخترم قطع شد
#پارت_16
- شما میتونید برید منو و خانم مهندس کارمون باهم طول میکشه
دختره فورا جواب داد: ایرادی نداره من منتظرتون میمونم
باز این بهراد لعنتی اون پوزخند مسخره شو زد میخواستم خفه اش کنم. گفتم که شما برين من و خانم مهندس شاید کل شبو اینجا بمونیم یا خدا این مزخرفات چیه که این میگه از عصبانیت سرخ شده بودم خواستم بگم این مهندس عوضی منو اینجا زندانی کرده اما یهو یه فکری اومد به ذهنم این دختره که منو ندیده اینجام حرفی هم نزدم که بدونه اگه فردا پس فردا چیزی بگه می زنم زیر همه چیزو میگم من اونجا نبودم تو دیدی که باشم ? ?? آره خودشه اینجوری بهرادم فکر نمیکنه کم آوردم. .. دختره با صدای بلند و تعجب آمیز تکرار کرد: کل شب ??? قشنگ میتونستم قیافه ی بهت زده شو تصور کنم - بله تمام شب تا صبح.. -ولی مگه شما قرار شام ندارین ??
مهم نیست کار الانم مهمتر و دلچسبتر از قرار شامه
دلم میخواست با کیفم جوری بزنم تو دهنش که صداش خفه شه پسره ی عوضی...
-بهتره شما برین دیگه هم دیراون نشه هم ما به کارمون برسیم اینجوری مر رو کارم تمرکز ندارم خداحافظ_
الهی خفه خون بگیری با این حرفات.......
صدای پاشنه کفش دخترک که با حرص میکوبید رو زمین اومد این یعنی اینکه داره دور میشه و هر آن امکان انفجار منم وجود داره....
- این مزخرفات چی بود که تحویل دختره دادی الان پیش خودش هزار جور فکر چرت میکنه
-خوب بکنه به درک
اومدم جلوتر ولبه مبل نشستم : آقای مهندس برای شما شاید خیلی چیزها مهم نباشه ولی برای من هست لطفا کمی مواظب حرفاتون باشید
با بی تفاوتی جواب داد :به من چه تقصیر خودتونه اگه حرف گوش کن بودین ما الان سر کارو زندگیمون بودیم تازه اولشه ببین فردا که قضیه امروزه روهمه جا پخش کرد باید چکار کنی?
پوزخندی زدم و جواب دادم:اون این کارو نمیکنه پرسشگرانه نگام کرد:چرا اینکارو نمیکنه
- اینو دیگه ما زنها میفهمیم فقط
از همون روز اول که رفتارشو با بهراد دیدم فهمیدم تو کفشه بدجور دست و پا میزد که نظر بهراد جلب کنه ولی انگار زیاد باب میل بهراد نبود کلابهراد بهش توجه هم نمیکرد با این حساب مطمئن بودم به کسی چیزی نمیگه زنها خیلی سخت به شکست خودشون اعتراف میکنن اون دخترم همینطور نمیاد به همه بگه که ببینید من این همه خودمو کشیدم برا مهندس اما اون برام تره هم خورد نکرد اونوقت این دختره از راه نرسیده قاپ مهندسه دزدیده ...
با صدای بهراد به خودم اومدم:خوب اون نگه یکی دیگه میگه با تعجب نگاش کردم : یکی دیگه ??کسی اینجا نیست که همه ی کارمندها رفتن
_
- پس من اینجا شلغمم... این حرفو جوری ادا کرد که ناخود آگاه خندم گرفت : بهراد شلغم چقدر بهش میاد
جلو خودمو بزور گرفتم که نخندم :از طرف شما که مطمئنم چیزی نمیگین
- اونوقت چرا مثلا??
رک و راست جوابشو دادم:درسته دخترباز بودن شما معروفه ولی شنیدم دوروبر دخترهای شرکت نمیگردین هر کی هم اومده سمتتون ردش کردین... با حالت خاصی نگام کرد :خوب دختر داریم تا دختر در ضمن اگه خودم بگم همه باور میکنن -بینید آقا مهندس شما که هیچ اگه من هم بگم هیچ کی هیچ مزخرفی رو راجع به ما باور نمیکنه جدی گرفت. اونوقت چرا?? -خوب معلومه حتی یه آدم کورم متوجه میشه که گروه خونی ما بهم نمیخوره چه رسد به مهندسهای اینجا که هم منو خوب میشناسن هم شما رو - پس چطور این دختره باور میکنه بقیه باور نکن ?? خواستم بگم مشنگ این دختره از تو خوشش میاد روت حساس اون حتی به مگس های ماده ی دورو برت حساس چه رسد به من ..منی که الان با تو تو یه اتاق در بسته معلوم نیست دارم چکار میکنم ...حق داره هر جور فکر ناجور به ذهنش بیاد دیگه.. ولی بجای گفتن اینا فقط جواب دادم :اون قضیه فرق میکنه فرقشم شما متوجه نمیشین... دستاشو جلو سینه اش گره زد و با حالت خاصی نگام کرد و گفت: که اینطور.. مطمئنم همه ی حرفاش فقط برای این بود که مثلا من بترسم و کوتاه بیام ولی کور خونده به من میگن
سوگند ...
_
گوشیم زنگ خورد وای خدااا مامانم نگرانم شده حتما نمیدونستم بهش چی بگم تصمیم گرفت تقریبا راستشو بگم گوشی رو برداشتم و بهش گفتم به دلیل حجم زیاد کاری امشب شاید تا صبح بمونم شرکت طبق انتظارم مامانم کلی غر زد سرم ولی چون تو این چند روز متوجه شده بود که اینروزها کارم فشرده ست زیاد گیر نداد در کل از وقتی رفتم آلمان و برگشتم زیاد گیر نمیده ... تماسم که تموم شد دوباره اومدم نشستم جلو بهراد با همون پوزخند رو لباش زل زده بود به من. چند دقیقه ای که گذشت گوشی اون زنگ خورد نگاه به شما رو کرد و یه اخم نامحسوس نشست رو چهره اش . جواب نداد دوباره زنگ خورد جواب نداد آخر سر بار پنجم جواب داد...
-سلام
#پارت_17
-سلام
-وقتی جواب نمیدم یعنی کار دارم دیگه... خودمو با گوشیم مشغول کردم که یعنی من حواسم بهت نیست اما کار چرتی بود خواه و ناخواه صداشو میشنیدم
نمیتونم بیام
- قرار گذاشتیم که گذاشتیم الان وقت ندارم بیام
من که همه چیزو نباید به تو توضیح بدم
- لطفا رو اعصابم راه نرو باشه
- گفتم این مزخرفات تمومش کن میگم نمیتونم بیام یعنی نمیتونم دیگه
صدای کسی رو که اونور خط بود نمیشد به وضوح شنید معلوم بود که پشت خط یه زنه چهره ی بهراد رفته رفته بی حوصله تر و عصبی تر میشد زنه یه ریز صحبت میکرد بنظر تن صداش رفته رفته بالاتر میرفت .. یهو بهراد داد زد: آره بهتر از تو رو پیدا کردم الانم با اونم مشکلیه
دادش باعث شد صاف بشینم وزل بزنم بهش، فکر کنم دختره ازش پرسید چیش از من بهتره?
- همه چیزش مثل تو قیافش عملی نیست مثل تو هیکلش پروتز نیست و مهمتر از همه مثل تو هرزه نیست حالیته هرزه نیست...
حرف که میزد زل زده بود من منم زل زده بودم به اون از طرز حرف زدنش با دختره و جمله آخرش اصلا خوشم نیومد اخم کوچیکی نشست رو چهره ام. حرفشو که زد گوشی و قطع کرد انداخت رو کاناپه
- دختره هرزه صداشو برا من میبره بالا فکر کرده کیه ...
حرفاش عصبیم میکرد جوری میگفت هرزه انگار خودش خیلی طیب و طاهر بود نتونستم جلوی خودمو بگیرن و چیزی نگم .
-شما کی میخواین طرز صحبت کردن با یه خانم رو یاد بگیرین ??
با حالت استفهام نگام کرد
- شما نباید اون حرفها رو بهش میگفتین -کدوم حرفها ??
-شما حق نداشتین بهش بگین هرزه
پوزخندی زد و جواب داد:
- محض اطلاعتون باید بگم این شما بودین که این لقبو بهش دادین.
با تعجب گفتم: من ???
-بله شما خانم مهندس قدیسه یادت نیست خوزستان هتل .. یهو یادم افتاد پس این همون دختره است که تو هتل دیدم
-یادت افتاد
- خوب کار منم اشتباه بود نباید همچین حرفی میزدم ولی کار شما اشتباه تر بود یه آدم هر کی و هرچی که باشه نباید اینجوری صریح و رک بهش بگی اینکار اصلا خوب نیست
دلمو زدم به دریا و ادامه ی حرفامم زدم هرچه بادا باد...... در ضمن اون خودش به خودی خود هرزه نشد آدمهایی مثل شما از اون به هرزه ساختین.
با شنیدن حرفم برعکس انتظارم قهقهه ای زد و گفت: من از اون هرزه ساختم چه حرفا.اون قبلتر از من اینجوری کرم از خود درخت بود
- من که اختصاصا نگفتم که تو این کارو باهاش کردی قبلتر از تو هم یکی بوده مثل تو که اینکارو باهاش کرده
- اونم استعدادشو داشته اون خودشم بهش پا داده
- بعضی از آدم ها تو زندگیشون یه خلا هایی دارن که برای جبران اون خلا گاهی دست به کارهای نامعقول میزنن مثلا خیلی هاشون تو زندگیشون کمبود محبت و عشق داشتن برای داشتن این محبت سراغ آدمهای اشتباهی میرن خیلی هاشون مشکلاتی دارن که برای فرار از اون مشکلات پناه میبرن به آدمهای دروغین .. مطمئن باش اونم یه چیزی تو زندگیش بوده که اینجوری شده.
نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت: یعنی تو خودت هیچ وقت تو زندگیت کمبود عشق و محبت نداشتی یا مشکلات زیادی نبودن ??
فکر کردم بهش من همیشه خانواده مو داشتم که بهم محبت کردن علاوه بر اون من یه روزی تو زندگیم یه دانیال داشتم دانیالی که برام از عشق و محبت چیزی کم نذاشت خداییش دانیال منو سیراب کرده بود هیچی برام کم نذاشته بود ...
-چی شد رفتی تو فکر سوالم جواب نداشت
به خودم اومدم :من خانواده مو داشتم محبت اونا برام کافیه .مشکلم کم تو زندگیم نداشتم اما وایستادم و جنگیدم باهاشون من اونقدر به خودم متکی هستم که نیازی به دیگری نداشته باشم
-یعنی باور کنم که هیچ وقت نیازی به دوست دارم های یه مرد وحمایتش نداشتی چی میشد.
اگه میتونستم بهش بگم من یه مرد داشتم یه مرد که روزگاری شب تا صبح و صبح تا شب تو گوشم دوست دارم زمزمه میکرد ... دروغ چرا آلمان که بودم خیلی از وقتها نیازمند حمایت یه مرد بودم یادم نمیره روزهایی رو که محتاج آغوش گرم وحمایتگر دانیال میشدم.همون هایی که موقع ترکشم از ته دلم میدونستم که دلتنگشون میشم آره تو غربت نیازت به یه حامی بیشتر میشد البته در بیشتر مواقع تیرداد بود تیرداد خیلی حمایتم کرد خیلی بیشتر روزهای غربت با وجود اون بود که راحت شب میشد... اما هیچ کدوم اینا رو نگفتم بجاش گفتم : من خودم برای خودم کافیم ... محتاج دوست
دارم های پوشالی کسی نیستم...
با حالت خاصی نگام میکرد لم داد به مبل : که اینطور......... دیگه نمیخواستم حرف بزنم فکرم به اینسو و آنسو پر میکشید گاهی سمت دانیال میرفت و گاهی سمت تیرداد. شکر خدا بهرادم رفته بود تو فکرو منو تو افکار خودم رها کرده بود...
#پارت_18
بهراد زنگ زد غذای خونگی برامون غذا بیاره البته بدون اینکه نظر منو بپرسه گوشی رو که قطع کرد از جاش بلند شد دکمه های بالایی پیرهنشو باز کرد جوری باز کرد که همه عضلات سینه اش ریخت بیرون از جیبش قاب سیگارشو که پر از سیگارهای مارک بود در آورد و یکیشو روشن کرد. بلند شدم لای پنجره رو باز کردم نگام کرد و پوزخندی زد. کمی که گذشت کسی به در اتاق زد بهراد در باز کرد نگهبان ساختمان بود. بهراد عمدا بهش گفت بیاد داخل و غذاها رو بذاره رو میز مطمئنم قصدش فقط و فقط این بود که نگهبان ببینه که من و اون تنها تو یه اتاق با در قفل شده ایم البته تو کارش موفق عمل کرد چون چند باری نگهبان نگاشو با تعجب بین من و بهراد با اون ریخت و لباس چرخوند میخواستم خفه اش کنم این بهراد بیشعورو ... غذا رو گذاشت جلوم کباب کوبیده بود خداییش خیلی گرسنه بود
- بهتر نبود یه نظری هم از من میپرسیدی بعد سفارش غذا میدادی ??
نگام کرد :الان یعنی چی ?? یعنی دوست نداری ? ?
- دوست دارم ولی ادب حکم میکرد که نظرمو بپرسی
لبخند گله گشادی زد و گفت : یادم میمونه دفعات بعدی که با هم بودیم بپرسم
جوابشو ندادم شروع کردم به غذا خوردن .. بعد غذا بازم سیگار روشن کرد از بیخوابی داشتم میمردم چشام میسوخت از بیخوابی اما مغزم دائم فرمان میداد نباید بخوابی نباید ...هندزفری کردم تو گوشم و صدای آهنگو زیاد کردم اومد نشست جلومو بازم اون پوزخند حرص در آرشو زد یه کم که زل زد بهم بعد ولو شد رو مبل و دراز کشید .. یه ساعتی گذشت داشتم از بیخوابی میمردم رفتم دم پنجره تا باد بخوره تو صورتمو خواب از سرم بپره.
- میترسی بخوابی.
بلند شده بود اومده بود با فاصله کم پشت سرم وایستاده بود و خم شده بود آروم این حرفو تو گوشم زمزمه کرده بود منم که متوجه اومدنش نشده بودم از این کارش نیم متر پریدم بالا.. برگشتم سمتش خیلی نزدیک بهم بود خواستم برم عقب ولی جا نبود درست چسبیده بودم به پنجره نگاش کردم نگاش یه جوری بود گنگ و نامفهوم ...
- از چی باید بترسم ??
- از من
-مگه شما لولو خوره اید که بترسم
صورتشو به صورتم نزدیکتر کرد نفسهاشو رو صورتم حس میکردم : ترسناکتر از اون.
پوزخندی زدم وجواب دادم :انگار نظر خودتونم نسبت به خودتون خوب نیست
نیشخندی زد و گفت: من از واقعیت فرار نمیکنم تو هم از واقعیت فرار نمیکنی واسه همینه که ترسیدی
-نخیر من نترسیدم.
نزدیکتر شد دیگه فاصله ای هم بینمون نبود تقریبا چسبیده بود به من منم چسبیده بودم به دیواری که نصفش پنجره باز بود ...
-میشه کمی برید عقب .
- ترسیدی که اینجوری چسبیدی به دیوار اگه یه ذره جلوتر بیام خودتو از پنجره پرت میکنی پایین مگه نه ...
حین گفتن این کلمات خم شد روم من خم شدم به سمت بیرون از پنجره کمرم به لبه ی پنجره میخورد و درد میکرد ناخود آگاه دستمو گذاشتم رو سینه اش که هلش بدم به عقب ولی مگه زورم بهش میرسید بعدشم تا دستم خورد به قسمتی از تنش که لباس نداشت مور مورم شد اومدم دستمو بکشم که گرفتش.
- دستات یخ کرده خانم کوچولو
دستمو که گرفت جری شدم بدجور ..جوری دستمو از دستش کشیدم بیرون که با اون توانش نتونست نگش داره عصبی نگاش کردم و با حالت فریاد گفتم:نشنیدی چی گفتم..گفتم برو عقب ... کف دستم کوبیدم به شونه اش که بره عقب بعد این کارم رفت عقب انگشتر اشاره شو گرفت سمتم:خودشه لعنتی خودشه.. تعجبو چاشنیه نگاه عصبیم کردم
-خود خودشه عصبی که میشی میشی عینهو یه شیر ماده ...فریاد که میزنی انگار یه شیر ماده ی عصبی غرش میکنی . میخواستم همینو ببینم جذابتر از این صحنه وجود نداره عصبی کردن تو بهترین کار دنیاست
یه قدم اومد نزدیکتر و با هیجان خاصی گفت: لعنتی تا حالا کسی بهت گفته که چقدر وقتی عصبی میشی جذاب میشی ??
با تعجب نگاش میکردم این چرا داره هذیان میگه
حرفشو که زد قدم به قدم رفت دورتر انگار میخواست یه صحنه رو از دوردست نگاه کنه بعد از چند لحظه رفت سمت در قفلشو باز کرد رفت بیرون درو بست و از پشت تکیه داد بهش من موندم با یه حالت منگی و چشایی که خیره به در بودن..
بهراد بعد از مدتی اومد داخل، بدون این که نگام کنه رفتو رو مبل دراز کشید و چشاشو بست، منم برای این که خوابم نبره لپ تاپو باز کردمو یه فیلم گذاشتم و شروع کردم به نگاه کردن.
رمان کده
😍😍شروع رمان جذاب آیناز😍😍 آیناز دختر خیاط و فقیری که مجبور میشه خدمتکار شخصی آراد بشه و در نهایت .
پارت اول رمان آیناز
ب درخواست دوستان ریپلای کردم ک راحت پیدا کنید
دوسستتون دارم❤️
#پارت_19
یه ساعتی هم گذشت بهراد انگار خوابش برده بود، چشم هام از بیخوابی درد میکردن، سرمو به پشتی مبل تکیه دادمو چشامو بستم. چشم که باز کردم نور ضعیفی خورد به چشمم، یهو عين برق گرفته ها از جام پریدم صبح شده بودو نور صبحگاهی از پنجره به چشمم میخورد، زود خودمو پیدا کردمو فهمیدم تو چه موقعیتی هستم. خواستم تکون بخورم از جام همه ی مهره های بدنم درد میکرد. بهراد سر جاش نبود منم انگار تو موقعیت دیشبم خوابم برده بود فقط لپ تاپم دیگه رو پام نبود و به جاش یه پتوی سبک روم کشیده شده بود، پتو بوی ادکلن تلخ بهراد رو میداد، ساعت
۷: ۱۰بود، کمی بعد کارمندای دیگه میومدن. از جام بلند شدمو رفتم سراغ در، باز بود. یه آبی به صورتم زدمو سرو وضعمو مرتب کردم و برگشتم اتاقو رفتم سمت میزم، یه یادداشت روش بود:
- هر کدوم از طرحارو که دوست داری بفرست میخوام بهت اعتماد کنم.
خوشحال شدم، این بهراد برای یکبار هم که شده یه کاریو درست انجام داد.
بقیه ی بچه ها اومدن و قضیه رو
باهاشون در میون گذاشتم و اوناهم از شنیدن خبر ذوق کردن. کارهارو انجام دادیمو مدارک رو فرستادیم چون خسته بودم خودم نرفتم، کارا که تموم شد با سایه نشستیم یه فنجون چایی بخوریم که منشی بهراد از راه رسید، با یه خشم عجیبی نگام میکرد کارد بهش میزدی خونش درنمیومد، یه کاغذیو کوبوند رو میزم و با طعنه گفت: مهندس بهراد گفتن شما امروز میتونین برین مرخصی خسته این تمام شب رو تا صبح بیدار بودین و نیاز به استراحت دارین.
نگاهش که به پتوی بهراد که گوشه ی اتاق بود افتاد صورتش کبود شد. رفت سمت درو موقع رفتن جوری درو کوبید که جفتمون از جامون پریدیم بالا.
سایه: این چرا اینجوری کرد؟
شونمو انداختم بالا و گفتم نمیدونم، بعد سایه کاغذو از دستم گرفت نگاه کرد و گفت: من که باورم نمیشه مهندس بهراد همچین لطفیو به کسی بکنه، غیر ممکنه یعنی چه اتفاقی براش افتاده! خوش بحالت میتونی بری استراحت کنی.
به شوخی گفتم: میخوای برم برای توام بگیرم؟
- نه بابا مهندس از این لطفا به هیچکی نمیکنه تو شانس آوردی.
از کارش خوشم اومد واقعا خسته بودمو نیاز به استراحت داشتم برم خونه استراحت کنم بعد بلند شم با تیردادی صحبت کنم، تو این دو هفته کم باهاش حرف زدم دلم برای تیردادیم تنگ شده...
****
پتوی بهرادو شستم و خشک کردم و گذاشتم داخل یه کیف دستی فردای همونروز بعد از اتمام وقت کاری رفتم اتاقش منشی اش بادیدم دوباره بنفش شد ولی برعکس اون بهراد ازم استقبال خوبی کرد -اوندم پتو تو تو بدم و ازتون تشکر کنم
با یه لبخند کج رو لبش نگام کرد :دلم نیومد اذیتت کنم
سرمو انداختم پایین و گفتم: ممنون
-راستی خوب شد اومدی میخواستم بفرستم دنبالت
- چرا ??
- فردا ساعت 11 برای نظارت طرح تجاری خیابون ولیعصر میریم
- منظورتون همونه که مهندس اسدی مهندس ارشدشه
- دقیقا فردا به عنوان یه مهندی عمران با من میای
-برای چی باید بیام ?
- خوب تو مهندس عمرانی میتونی کار رو بهتر بررسی کنی و نظر بدی
- من نظر بدم ? اونم در مورد کار مهندس اسدی نه اصلا ..
مهندس اسدی یکی از بهترین مهندسان شرکت بود من به خودم حق نمیدادم کسی رو که این همه سابقه ی کار داره نقد کنم
- لطفا از بردن من صرف نظر کنید
به میزش تکیه داد و گفت:نج نمیشه حتما باید بیای
- ولی مهندس..
- لطفا با من بحث نکن فردا ساعت 11 منتظرم باش مایوسانه گفتم :باشه.. اونقدر جدی بود که نخوام باهاش چونه بزنم فردا دقیقا ساعت 11 منشی بهرادباهام تماس گرفت و گفت : بهراد تو پارکینگ منتظرمه، برام خوشایند نبود با بهراد تو یه ماشین شهر رو گز کنم ولی چاره ای نداشتم. رفتیم سر پروژه بهراد کلشو بازدید کرد منم مجبور بودم دنبالش برم ساعت دو بعد از ظهر شد خسته بودم از طرفی هم
#پارت_20
صبحونه رو کم خورده بودم و گرسنه بودم ولی نمیتونستم صدامو در بیارم بالاخره بهراد رضایت داد به رفتن. وسطهای راه بود که متوجه شدم مسیرمون مسیر شرکت نیست
- داریم کجا میریم ??
زیر چشمی نگام کرد و گفت: تو گرسنه ات نیست ??
- منظورتون چیه ??
- من گرسنمه داریم میریم یه رستوران خوب ناهار بخوریم.
با تعجب پرسیدم :رستوران ??ولی ما باید برگردیم شرکت من کلی کار نا تموم دارم.
زیر چشمی نگام کرد و لبخند زد:نترس دیر نمیشه فوقش شب میمونیم و کارهای نیمه تمومتو تموم میکنیم اوکی ??
با تعجب نگاش کردم قهقهه ای زدو گفت: باز که چشات قد نعلبکی شدن.
ترمز کرد رسیدیم از اون رستوران خاصها بود از همون ها که مشتری های خاص خودشو داشت داشت از ماشین هایی که جلوش پارک شده بودن هم میشد اینو فهمید وارد رستوران که شدیم یه فضای گرد بزرگ بود که وسطش یه حوض بزرگ و آبنما بود دور این فضا یه فضای دیگه بود که با چند پله از فضای وسطی جدا شده بود که خود اون فضا به دو فضای متفاوت جدا شده بود که هر کدوم دکوراسیون خاص خودشو داشت پیشخدمت که بهراد و میشناخت یه نگاهی به اون انداخت و یکی به من و بعد لبخند زد و گفت :همون میز همیشگی اون سمت(اشاره به سمت خاصی کرد). بهرادهم یه نگاه به من انداخت و موذیانه لبخندی زد و گفت: خوب معلومه! پیشخدمت ما رو به یکی از اون دو فضا راهنمایی کردو من که متوجه نگاهها و لبخندهای اون دونفر نمیشدم دور میز نشستیم.
نگاهی به دور و بر انداختم بیشتر مشتری زوج های جوان بودن فضا یه جوری بود کلا معذب بودن خیلی هاشون حركات جلف نشون میدادن که خوش آیند نبود
پیشخدمت: چی سفارش میدین ?
بهراد منو رو گرفت سمتم حوصله انتخاب کردن نداشتم: - هر چی شما سفارش میدین برا منم بگین همون و بیارن.
دستاشو به سینه زد و روی صندلی ایش لم داد و با دست به پیشخدمت اشاره کرد که بره
- مطمئنی که از همون غذایی که من میخورم میخوای بخوری??
متعجب نگاش کردم :ایرادی داره ? ?
- رژیمت به هم نخوره
- رژیم کدوم رژیم ?من رژیمی ندارم
نگاشو دقیقتر کرد و گفت: مطمئنی?
- معلومه ? چرا همچین فکری میکنی??
- آخه اصولا همه ی شما دخترها همیشه تو رژیمین از طرفیم هیکلتم ای بدک نیست مانکنیه حیف که قدت کوتوله ست، والا خوب مانکنی میشدی البته محض اطلاعت دیگه همچین هیکلهایی زیاد طرفدار نداره.
نیشخندی زدم و گفتم: به درک..
- البته خود من تا حالا از همچین هیکلهایی خوشم نیومده بیشتر اون تیپی دوست دارم، الان بیشتر هیکل اوناست که طرفدار داره.
با دست اشاره به دختری کرد که چند میز دورتر از ما بغل یه پسر جلف نشسته بود دختره کل هیکلش پروتز بود
- ایشششش... میخوام صد سال سیاه طرفدار نداشته باشم.
لبخندی زد و گفت : چرا ??
- عمه ی من با 120 سال سن میتونه با عمل هیکلشو بهتر از اون بکنه
قهقهه ای زد و گفت : خداییش عمه ات 120 سالشه ?
نمیدونم چرا ولی امروز بدجور کبکش خروس میخوند
-نخیرم (اینو مثلا با حرص گفتم)
دستشو گذاشت رو میز خودشو کشید جلوتر و آرومتر گفت : البته به نظر خودم که هر گلی عطر بویی داره همه اش که نباید به مدل گل و بو کرد.
متعجب نگاش کردم تو حرفاش کنایه بود اما نمیدونم چرا این حرفها رو میزد شاید هر کسی جای بهراد بود فکرهایی ناجور میکردم اما بهراد نه..من اون هم خون نبودیم من واون درست مثل آب و آتشیم.
پیشخدمت اومد و کلی غذا و دسر و پیش غذا چیدرو میز غذاها رو هم که نگو ماشالله همه اشون چرب و چیلی با تعجب میزو نگاه میکردم پیشخدمت که رفت گفتم: همه ی این غذاها مال ماست!!
- آره خودت گفتی که میتونی بخوری
-من از کجا میدونستم که اینهمه غذاست!
-جر زنی موقوف باید همه شو بخوری.
نگاهی به غذا ها کردم من چه جوری این همه غذا رو بخورم ولی خداییش غذا هاش حرف نداشت طعمشون عالی بودن و اشتها آور ..نصف غذا های من موندن ولی بهراد خوب تونست از پسشون بر آد اگه این باشگاه نمیرفت با این حجم غذا خوردن 2 روزه میشد بشکه ی نفت و
#پارت_21
- خانم مهندس کم آوردین ها!!!!
چون حرفش راست بود باهاش کل کل نکردم موقع خروج از رستوران تازه متوجه معنای نگاههای بین بهرادو پیشخدمت شدم قسمتی که ما نشسته بودیم بخش خودمانی رستوران بود افرادی که اونجا بودن بیشتر جفت وجفت بودن ولی بخش دیگه رستوران قسمت رسمی ایش بود جایی برای قرارهای کاری متوجه شدم بهراد اصولا با دوست دخترهاش میرفت اونجا پیشخدمتم فکر کرده بود من دوست دخترشم بهراد سعی نکرد که فکرشو عوض کنه از فهمیدن این قضیه ناراحت شدم یه حس ناجوری به مسئله پیدا کردم ولی سعی نکردم به روم بیارم بهراد خودش رفت پول غذا ها رو حساب کنه هرچی گفتم دونگی حساب کنیم قبول نکرد گفت : این دفعه مهمون من از دفعه ی بعدی دونگی حساب میکنیم.
که البته بعدها هم زد زیر حرفش از اون روز به بعد تقریبا کارم شده بود که دنبال بهراد بیفتم و شهرو حومه ی شهر رو برا بازدید پروژه ها برم اصولا هم ناهار و باهم تو رستوران های شیک که پاتوق بهراد میخوردیم این شده بود کار جدیدم گشت و گذار با بهرادخان
***
رسیدم خونه دیدم مامان داره تویه ساک کوچیک لباس جمع میکنه
-خبریه ???
- آره مامان دیشب ستاره بچه اشو به دنیا آورده.
از خوشحالی پر در آوردم وای خدا بالاخره ستاره من مامان شد ...
بعد از برگشتنم از آلمان ستاره رو فقط همون روزهای اول دیدم اونروزها میون رفت و آمدها نتونستم یه دل سیر بشینم باهاش دردو دل کنم بعد هم که خبر بارداریش بهم داد دکترش از همون روزهای اول بخاطر ضعف جسمانیش بهش استراحت مطلق داده بود اینجوری شد که نه اون تونست بیاد دیدنم ونه من بخاطر مشغله کاری تونستم . روزی که خبر بارداریشو بهم داد حالم دگرگون شد این خبر معانی زیادی برام داشت این یعنی اینکه بالاخره ستاره سرنوشتشو قبول کرد یعنی که دلش گرم شده به همسرش و زندگیش.. یعنی اینکه میخواد زندگیشو حفظ کنه.هزاران معنی خوب دیگه واینا برای من میشن فوق العاده ترین چیزها خوشبختی ستاره همیشه آرزوم بود و این بچه میتونه ضامن خوشبختیش باشه.
مامان:ما فردا عصر میخوایم بریم دیدنش تو هم میای??
بی هیچ تردیدی گفتم : حتما!!
باید مرخصی میگرفتم که خودش یه مصیبتیه با این وضع شرکت که چند روز حجم کاری بالا رفته ولی من باید برم هرجور که شده.
برای مرخصی رفتم اتاق آقای هاشمی تا شنید به چه دلیلی رفتم پیشش کلی بالا و پایین پرید که خانم مهندس وضع شرکت و که میبینین کارها ریخته رو سرمون مهندس جاوید حتی اینروزها مرخصی ساعتی نمیدن چه برسه به مرخصی چند روزه اینکار شدنی نیست .دیدم چونه زدن باهاش بی فایده ست باید میرفتم سراغ خود بهراد که البته اون خودش یه مصیبتیه ..البته فعلا تو وضعیت صلح و آرامش هستیم پس شاید امیدی باشه رفتم دفترش داخل که شدیم داشت با تلفنشو حرف میزد کمی بعد مکالمه اش تموم شد.
لبخند کجی زد و گفت : از این ورها...
- دارم از اتاق آقای هاشمی میام مرخصی میخواستم ولی نداد گفت مهندس جاوید گفتن حتی مرخصی ساعتی هم ندیم.
- راست می گه من بهش گفتم تو که وضع شرکتو میبینی این چند روزه پیک کاریمونه نمیشه به کسی مرخصی داد.
- ولی من لازمش دارم
چشاشو ریز کرد و گفت: برا چی مرخصی لازم شدی تو که مرخصی بگیر نبودی اون روزها که وضع پات خوب نبود من بهت مرخصی دادم ولی تو قبولش نکردی و اومدی سر کار!
- خوب الان میخوامش واجبه!
- خوب این چکار واجبیه که تو این زمان باید بری مرخصی؟؟
- یه کار شخصيه!!
با حالت خاصی نگام کرد:چه جور کار شخصی؟؟
- باید برم دیدن کسی.
- کی؟؟
وای خدا الان این تا ته ماجرا نره ول کن نیست کلافه گفتم:شما به این مسائل چکار دارین اجازه مرخصی بدین برم
- حالا مرخصی چند ساعته میخوای ؟؟
- چند ساعت نمیخوام چند روز میخوام.
با تعجب گفت: چند روز امکان نداره!!!
- آقای مهندس من تا حالا از مرخصی هام استفاده نکردم الانم میخوام از حقم استفاده کنم.
- من که نمیگم استفاده نکن بکن ولی به وقتش چند هفته دیگه هر چند روز که خواستی برو مرخصی.
- نه نمیشه من الان میخوام برم!
- الان نمیشه.
با حالت شاکی گفتم : آقای مهندس..
- گفتم که نمیشه
#ادامه_پارت_21
- ولی من باید برم ...
باحالت خاصی نگام کرد و گفت :فقط در صورتی میشه که کامل و جز به جز بگی برا چی این مرخصی رو میخوای البته بعد اونم تازه شاید قبول کنم!
کفرم از دستش در اومد بازم شده بود همون بهراد نفرت انگیز زور گو ولی کور خونده من کم نمیارم،
- گفتم که یه موضوع شخصیه دوسم ندارم توضیح بدم راجع بهش!
دستشو به سینه زد و تکیه داد به میزش : که اینطور.... پس مرخصی بی مرخصی!!
باز خون به مغزم نرسید :ولی من میرم چه با اجازه چه بی اجازه!
اینو گفتمو رفتم سمت در.
- میدونی که اگه بری اخراج میشی.
بازم تهدیدهاش شروع شد برگشتم سمتش: مهم نیست!
اونو گفتمو زدم بیرون عصبانی بودم این فکر میکرد من عروسک کوکیشم که به هر سازش برقصم بگه بیا بگم چشم بگه برو بگم چشم بگه بشین بگم چشم دیگه شورشو در آورده کم لی لی به لالاش نذاشتم من، تو این چند وقت کم منو دور این شهر و اون شهر دنبال خودشو نکشیده منم عین این بچه های خوب خسته شدم ولی دم نزدم و کوتاه اومدم الان وقتش بود که اون کوتاه بیاد وسایلمو جمع کردم رو یه برگه استعفامو نوشتم و بردم کوبوندمش رو میز منشی یش
- اینو بدین به جناب آقای مهندس
- این چی هست ?? - استعفانامه م
گل از گل منشیش شکفت: چشم میدم بهش به سلامت.
از شرکت زدم بیرون باید برا دخمله ستاره یه کادو میگرفتم رفتم طلا فروشی ها رو بگرم رانندگی میکردم که گوشیم زنگ زد شماره بهراد بود جواب ندادم سه بار زنگ زدو دیگه نزدم پیاده شدم رفتم طلا فروشی و براش یه پلاک طلا که یه فرشته ی کوچیک بود گرفتم
برگشتم سوار ماشین شدم که دیدم گوشیم زنگ خورد شمارش ناشناس بود خواستم جواب ندم ولی گفتم شاید یکی باشه که کار واجب داشته باشه تا بازش کردم صدای داد بهراد پیچید تو گوشم:چرا جواب اون گوشی خراب شده تو نمیدی
- این چه طرز حرف زدن عشقم کشید جواب ندام مشکليه..
- آره مشکلیه تو کی میخوای دست از این کارهای بچه گونت برداری این کارها یعنی چی عین این بچه های سه ساله که تا چیزی رو که میخوان بهش نمیدی قهر میکنن و میرن تو هم تا گفتم مرخصی نمیدم قهر کردی و رفتی تازه جواب تماسامم نمیدی
- تو گفتی اخراج منم گفتم اوکی.
نفسشو با حرص داد بیرون : لااله ال
الله ... آخه من با تو چکار کنم خودت بگو.
- من چه بدونم میتونی استعفامو قبول کنی میتونی اخراجم کنی مونده به خودت.
با حرص گفتم:دست از بچه بازی هات بردار والا من میدونم و تو چهارشنبه صبح اول وقت باید پشت میزت باشی تفهیمه...
امروز شنبه است چهار شنبه صبح میشه سه روز دیگه سه روز مرخصی اونم تو این اوضاع ای بدک نیست
-شنیدی چی گفتم یا نه ؟؟
حالا که اون کوتاه اومده باید قبول میکردم باشه قبوله
- جای این سه روز باید جمعه ام اضافه کاری بمونی فهمیدی ؟
اهههههه...اینو دیگه از کجا آورد متنفرم از کار جمعه
- باز که روزه سکوت گرفتی.
با بی حوصلگی گفتم:باشه زور گو میام.. از حرفم خنده اش گرفت: آفرین دختر خوب مواظب خودت باش باشه
- باشه
- خداحافظ
-خداحافظ
خدایا شکرت که بهراد با استعغام مخالفت کرد والا من که لگد به بختم داشتم میزدم شرکت بهتر از بهراد سازه از کجا گیرم میومد. خدایا مرسی که بازم طرف منو گرفتی
***
چشای دختر ستاره درست مثل چشای خودش بود اما ترکیب صورتش به پدرش رفته بود. در کل ناز و دوست داشتی بود. همگی دائم دور خودشو بچه اش میچرخیدیم چقدر این روزها خوب بود همه چی ...
شب آخری که پیشش بودیم دوتایی به یاد قدیم ها خلوت کردم و کلی درودل کردیم یه جایی از در دلهامون ستاره از زندگیش گفت از اینکه الان از زندگیش راضیه از اینکه الان دیگه دلش گرم به شوهرش واز اینکه خیلی خوشحال که دختر کوچولوش به دنیا اومد تا کانون خانواده اش گرمتر و صمیمی تر شه ... منم خوشحال بودم حق ستاره از این زندگی حداقلش دیگه الان خوشبختی بود ...
از زندگی من پرسید از این که من چه حسی دارم منم جوابش دادم حس رضایت دارم من هم به شیوه ی خودم راضیم از زندگیم به اهدافی که میخواستم رسیدم و از جایگاهیم که الان دارم باز راضی ام..
#پارت_22
برای چند دقیقه ساکت شد ورفت تو فکر بعد یهویی برگشت سمتم وگفت: آخرین باری که دانیالو دیدی کی بود؟؟
از حرفش کمی تعجب کردم میدونستم میدونه که هم من وهم اون تو عروسی فامیل مشترکمون بودیم
- تو عقدکنون چطور؟
- خیلی شکسته شده آره؟
سعی کردم بی تفاوت جواب بدم :شکسته که نه بنظرمن پخته تر شده البته این نظر منه!!
-بعد از برگشتنت فقط همون یه بار رو دیدیش؟
- آره!
باز کمی سکوت کرد :میدونی آخرین باری که من دیدمش کی و کجا بود؟
منتظر جوابم نموند و خودش ادامه داد تو فرودگاه اونروز که تو داشتی میرفتی... با تعجب نگاش کردم نگام کرد و لبخندی زد:
- تو دانیالو خوب میشناختی میدونستی چقدر عاشقته میدونستی اونقدر عاشقت هست که برای خداحافظی ازت بیاد برا همینم چشمات دنبالش میگشت.
با تردید پرسیدم: کجا وایستاده بود چرا ندیدمش.
وقتی تو داشتی اونور شیشه از همه خداحافظی میکرد منم دلم بدجور گرفت با خودم گفتم ببین زندگی ما دو تا چه جوری شد هم من غریب شدم هم سوگند باز غربتی که من میکشم بهتر تو کشور
خودم غریبم ولی سوگند چی احساس خفگی کردم اگه یادت باشه من زودتر از جمع جدا شدم میخواستم برم بیرون موقع رفتن چشم به یه آشنا خورد باورت میشه اولش نشناختمش ... تکیه داده بود یکی از ستونها جوری که حس میکردی اگه ستون نبود نمیتونست رو پاهاش وایسته تیپو قیافشو که داغونه داغون ها تا بحال من اونجوری ندیده بودمش چشاش دو تا پیاله خون بودن هنوز اشکاشو رو صورتش و چشاش میتونستی ببینی رد نگاشو که گرفتم رسیدم به تو ..... تو که از دیدش خارج شدی انگار روح از بدنش خارج شد یه دفعه دیگه نتونست رو پاهاش وایستا افتاد رو زمین تا به خودم بیام مردم دور و برش جمع شدنو کمکش کردن رو صندلی بشینه!!
ستاره برگشت سمتم ناخود آگاه قطره ای از اشک از چشام سر خورد رو گونم
- سوگند دانیال بدجور تقاص داد تا عمر دارم اون لحظه از یادم نمیره من بخشیدمش دلمو باهاش صاف کردم ... کاش زندگی شما اینجوری نمیشد.
دیگه چیزی نگفت انگار منو با افکارم تنها گذاشت ... پس دانیال اومده بود فرودگاه چه ساده بودم من که فکر میکردم میخواد هرچه زودتر فراموشم کنه واین فراموشی رو شروع کرده ولی برای اون فراموشی من محال بود محال، زخم دلم باز تازه شد من بد کردم خیلی بد.
بالشم خیس اشک شد ... یعنی یه روز منم تقاص کارمو پس میدم
***
جمعه رفتم شرکت خدا رو شکر بیشتر بچه ها به خاطر حجم بالای کار اومده بودن تا عصر کارهامون طول کشید ساعت 4 : 30 بود که بهراد منو صدا زد اتاقش وارد که شدم دیدم تکیه داده به میزش ووایستاده دست به سینه و زل زد به من
- سلام
- سلام
چند لحظه ای سکوت کرد کرد و زل زد به من معذب بودم.
- آقای مهندس با من کاری داشتین؟
- الان سه روز منتظرم!
با تعجب نگاش کردم:منتظر چی؟
- منتظر تشکر جنابعالی
- تشکر...براچی؟
پوزخندی زد و گفت: خانمو باش تازه میپرسه واسه چی؟ واقعا که خوب معلومه واسه مرخصی که دادم بهت
- آهان برا اون والله حقیقش اینکه شما مرخصی بده نبودین که من به زور گرفتمش
- حالا هرچی چه با زور چه بی زور بالاخره مرخصیه رو گرفتی رفتی خوش گذروندی
- آره خداییش خیلی خوش گذشت. چشاشو ریز کرد و گفت: نمیخوای بگی واسه چی خودتو اون همه به در و دیوار زدی تا مرخصی بگیری.
لبخندی زدم و گفتم:نوچ...
کلافه جواب داد : تو درست بشو نیستی
-همینه که هست..
- حالا بی خیال اینا نمیخوای تشکر کنی ازم من زحمت کشیدم تو این بحبوحه ی کاری که به مهندس ارشداشم مرخصی ساعتی نمیدم به تو مرخصی چند روزه دادم.
- واقعا که این همه راه و منوی کشوندین اینجا فقط و فقط برا تشکر باشه بابا جناب مهندس بهراد جاوید از شما متشکرم (موقع گفتن این جمله دستامو عین ژاپنی ها چسبونده بودم به هم) الأن خیالتون راحت شد من میتونم برم