#پارت_19
رفتم تو . هر چی سر چرخوندم از پدرو مادرش خبري نبود حس کردم داره دروغ میگه.
گفتم «: مگه نگفتی مامان وبابات خونن؟ پس کو؟»
- بودن ولی تازه رفتن ...
با اخم نگاش کردم. با لبخند گفت:چیه از من میترسی؟!
پوزخندي زدم وگفتم: از تو جوجه فکلی عمرا!
وسط هال نشستم. نویدم رفت تو آشپزخونه، بعد از چند دقیقه با سینی برگشت. گذاشت جلوم وگفت: ببخشید اگه کم و کاستی هست
...من بلد نیستم عین خانم ها پذیرایی کنم.
به سینی نگاه کردم گز و با پولکی با دو تا فنجون چایی بود. یکی از گز ها رو برداشتم وگفتم: نه بابا خیل می خوبه. من عاشق گز و پولکیم.
- نوش جان .
وقتی از پذیرایی نوید فیض بردم، گفتم: خوب حالا برو دفتر دستکتو بیار تا مشقاتو بنویسیم!
سینی رو گذاشت تو آشپزخونه... رفت به اتاقش دفتر وکتابشو آورد کنارم نشستو دستمو گذاشتم رو کتاب طرف خودم کشیدمو خواستم
بازش کنم که اونم دستشو گذاشت رو کتاب و طرف خودش کشید.
گفتم:چیکار میکنی نوید؟ نکنه نمی خواي درس بخونی؟
نه - ...ولی قبل از درس دادن باید یه چیزي بهت بدم.
اینو گفت رفت به اتاقش چند دقیقه بعد با یه ساك کادویی برگشت. کنارم نشست پاکت و گذاشت جلوم وگفت :چیز قابل داري نیست.
به پاکت نگاه کردم. پر بود از قلب و به انگلیسی نوشته بود دوست دارم عزیزم.
با تعجب گفتم:این چیه؟
- یه هدیه کوچیک براي شما ..نمی خواید بازش کنید؟
- به چه مناسبت؟
- فکر نمی کردم هدیه دادن مناسبت بخواد؟چرا اینجوري نگام می کنید ؟فقط بخاطر اینکه این مدت زحمت کشیدید بهم درس دادید،
خواستم روز معلم بهتون بدم ولی دیدم روز پرستار بهتره.
از حرفش خندم گرفته بود. کادو رو باز کردم ...یه لباس مجلسی زرد لیمویی بود. از مدلش خوشم اومد. دو تا بند داشت که پشت گردن
گره میخورد. پایینش پر از چین بود. به احتمال زیاد تا رونم می رسید.
با تعجب گفتم:ممنون خیلی خوشگله ...گرون خریدیش؟
با لبخند گفت:قیمتش مهمه؟
- ببخشید نباید قیمتشو می پرسیدم... خوب دیگه درسو شروع می کنیم .
- نمی خواید بپوشیدش؟!
این امشب چش شده ... مشکوك می زنه! اصلا براي چی باید براي من همچین لباس گرونی بخره؟ براي چی گفت پدر و مادرش
خونست؟نکنه درس خوندنش بهونه باشه، بخواد بلا ملا سرم بیاره؟نه بابا بنده خدا اهل این حرفا نیست!
با لبخند گفتم :نه میرم خونه میپوشمش.
- خوب برید بپوشیدش، اگه اندازه نبود برم فردا عوضش کنم.
نخیر! مثل اینکه این تا منو امشب نفله نکنه دست از سرم برنمی داره! هرچند یه چیزي داشت ته دلم قلقلکم می داد که بپوشمش ...خودمم
دلم می خواست ببینم چه شکلی میشم. کمی این دست و اون دست کردم و گفتم:باشه ...کجا برم؟
انقدر نوید خوشحال شد که فکر کردم تا حالا خبر به این خوشحالی به گوشش نرسونده بودن! با لبخند گفت: اتاق من.
اتاق پشت سرم بود. بلند شدم رفتم به اتاقش. بهش گفتم :کلید اتاقو می دي؟
خندید وگفت: چیه میترسی بیام تو؟!
با یه لبخند مسخره اي گفتم:از بس امشب مشکوك شدي این کارتم بعید نیست!
با اخم گفت: دست شما درد نکنه! حالا ما شدیم چشم چرون؟
- خیل خوب بابا ...ولی بهت گفته باشما؟ اگه یکی از پاهاتو بذاري تو اتاق جفتشو قلم می کنم!
خندید و گفت: پس با سر میام که یه دفعه قلم بشم!
چیزي نگفتم و با حرص درو بستم. مانتو شالمو در آوردم انداختم روتختش. لباسو پوشیدم بندو پشت گردنم گره دادم. پشت کمرم کلا
لخت بود تابالاي باسنم. هر کی اینو دوخته بوده به احتمال زیاد پارچه کم آورده! جاي نسترن خالی که رو لباس عیب بذاره... موهامم باز
کردم جلوي آی نه قدي که تو اتاقش بود وایسادم. خیلی بهم میومد. عقب و جلو و بالا و پایین، چپ و راست خودمو نگاه کردم. کلی قر دادم
و ذوق کردم. تو دنیاي خودم سیر م ی کردم که یهو در باز شد.
با ترس دستمو گذاشتم رو سینم و برگشتم و با چشاي گشاد گفتم:براي چی اومدي تو؟!
یه لبخند شیطنتی روي لباش بود و گفت:چقدر بهت میاد! خوشگل شدي.
شیرجه پریدم سمت مانتوم و شالم با اخم و عصبانیت پوشیدمشون. حضرت والا هم حتی یک لحظه چشماش و از من دور نکرد. خدا رو
شکر شلوارم و در نیاوردم.
با همون عصبانیت گفتم:براي چی همین جوري سرتو انداختی پایین و اومدي تو ؟حداقل یه در می زدي ببینی لباس تنم هست یا نه؟
اومد ر و به روم ایستاد من فقط تا پایین شونه هاش بودم. ازش ترسیدم. نفس نفس می زدم. نفساي گرمش به صورتم می خورد. با لبخندي
که روي لبش داشت صورتشو بهم نزدیک می کرد.
با دو تا دستام هلش دادم عقب و گفتم:معلوم هست تو امشب چه مرگیته این کارا چیه؟
همینجور که خواستم از کنارش رد بشم، با یه حرکت بازومو به طرف خودش کشید.تعادلمو از دست دادم و افتادم تو اغوشش.
مغزم هنگ کرد و دیگه هیچ دستوري صادر نکرد. یک آن حس کردم روح از بدنم جدا شد
@romankadeh
#پارت_19
یه ساعتی هم گذشت بهراد انگار خوابش برده بود، چشم هام از بیخوابی درد میکردن، سرمو به پشتی مبل تکیه دادمو چشامو بستم. چشم که باز کردم نور ضعیفی خورد به چشمم، یهو عين برق گرفته ها از جام پریدم صبح شده بودو نور صبحگاهی از پنجره به چشمم میخورد، زود خودمو پیدا کردمو فهمیدم تو چه موقعیتی هستم. خواستم تکون بخورم از جام همه ی مهره های بدنم درد میکرد. بهراد سر جاش نبود منم انگار تو موقعیت دیشبم خوابم برده بود فقط لپ تاپم دیگه رو پام نبود و به جاش یه پتوی سبک روم کشیده شده بود، پتو بوی ادکلن تلخ بهراد رو میداد، ساعت
۷: ۱۰بود، کمی بعد کارمندای دیگه میومدن. از جام بلند شدمو رفتم سراغ در، باز بود. یه آبی به صورتم زدمو سرو وضعمو مرتب کردم و برگشتم اتاقو رفتم سمت میزم، یه یادداشت روش بود:
- هر کدوم از طرحارو که دوست داری بفرست میخوام بهت اعتماد کنم.
خوشحال شدم، این بهراد برای یکبار هم که شده یه کاریو درست انجام داد.
بقیه ی بچه ها اومدن و قضیه رو
باهاشون در میون گذاشتم و اوناهم از شنیدن خبر ذوق کردن. کارهارو انجام دادیمو مدارک رو فرستادیم چون خسته بودم خودم نرفتم، کارا که تموم شد با سایه نشستیم یه فنجون چایی بخوریم که منشی بهراد از راه رسید، با یه خشم عجیبی نگام میکرد کارد بهش میزدی خونش درنمیومد، یه کاغذیو کوبوند رو میزم و با طعنه گفت: مهندس بهراد گفتن شما امروز میتونین برین مرخصی خسته این تمام شب رو تا صبح بیدار بودین و نیاز به استراحت دارین.
نگاهش که به پتوی بهراد که گوشه ی اتاق بود افتاد صورتش کبود شد. رفت سمت درو موقع رفتن جوری درو کوبید که جفتمون از جامون پریدیم بالا.
سایه: این چرا اینجوری کرد؟
شونمو انداختم بالا و گفتم نمیدونم، بعد سایه کاغذو از دستم گرفت نگاه کرد و گفت: من که باورم نمیشه مهندس بهراد همچین لطفیو به کسی بکنه، غیر ممکنه یعنی چه اتفاقی براش افتاده! خوش بحالت میتونی بری استراحت کنی.
به شوخی گفتم: میخوای برم برای توام بگیرم؟
- نه بابا مهندس از این لطفا به هیچکی نمیکنه تو شانس آوردی.
از کارش خوشم اومد واقعا خسته بودمو نیاز به استراحت داشتم برم خونه استراحت کنم بعد بلند شم با تیردادی صحبت کنم، تو این دو هفته کم باهاش حرف زدم دلم برای تیردادیم تنگ شده...
****
پتوی بهرادو شستم و خشک کردم و گذاشتم داخل یه کیف دستی فردای همونروز بعد از اتمام وقت کاری رفتم اتاقش منشی اش بادیدم دوباره بنفش شد ولی برعکس اون بهراد ازم استقبال خوبی کرد -اوندم پتو تو تو بدم و ازتون تشکر کنم
با یه لبخند کج رو لبش نگام کرد :دلم نیومد اذیتت کنم
سرمو انداختم پایین و گفتم: ممنون
-راستی خوب شد اومدی میخواستم بفرستم دنبالت
- چرا ??
- فردا ساعت 11 برای نظارت طرح تجاری خیابون ولیعصر میریم
- منظورتون همونه که مهندس اسدی مهندس ارشدشه
- دقیقا فردا به عنوان یه مهندی عمران با من میای
-برای چی باید بیام ?
- خوب تو مهندس عمرانی میتونی کار رو بهتر بررسی کنی و نظر بدی
- من نظر بدم ? اونم در مورد کار مهندس اسدی نه اصلا ..
مهندس اسدی یکی از بهترین مهندسان شرکت بود من به خودم حق نمیدادم کسی رو که این همه سابقه ی کار داره نقد کنم
- لطفا از بردن من صرف نظر کنید
به میزش تکیه داد و گفت:نج نمیشه حتما باید بیای
- ولی مهندس..
- لطفا با من بحث نکن فردا ساعت 11 منتظرم باش مایوسانه گفتم :باشه.. اونقدر جدی بود که نخوام باهاش چونه بزنم فردا دقیقا ساعت 11 منشی بهرادباهام تماس گرفت و گفت : بهراد تو پارکینگ منتظرمه، برام خوشایند نبود با بهراد تو یه ماشین شهر رو گز کنم ولی چاره ای نداشتم. رفتیم سر پروژه بهراد کلشو بازدید کرد منم مجبور بودم دنبالش برم ساعت دو بعد از ظهر شد خسته بودم از طرفی هم
#پارت_19
#رمان_اجبار
لبخند زدم و پالتویش را تن کردم......خم شد و برایم دانه دانه دکمه های پالتو را بست و یقه پالتو را بالا آورد و گفت: اینجوری خوب شد.
گفتم: دیگه برگردیم خیلی از ماشین فاصله گرفتیم .
این نزدیک بودن را دوست داشتم اما نمیدانستم خوب است یا بد... وقتی جلوی خانه از ماشین رادمهر پیاده شدم ماشین بهزاد را دیدم، آهی کشیدم این دیگر اینجا چه کار میکرد.....تمام آرامشم به چشم برهم زدنی از بین رفت و نگرانی سراغم آمد...... وارد خانه که شدم صدایشان از سالن می آمد خواستم بی سر و صدا به اتاقم بروم که پروانه با یک سینی چای جلویم ظاهر شد و تا خواستم اشاره کنم که چیزی نگوید، بلند گفت: سلام ستاره جان...
دستم را محکم به پاهایم کوبیدم و اهسته گفتم: هیس
همان لحظه سرو کله ی بابا پیدا شدو گفت: اومدی؟ پس چرا اینقدر بی سرو صدا؟
دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت: بیا عزیزم بهزاد اومده تو را ببینه.
با صورتی گرفته و عبوس وارد سالن شدم ، زیر لب سلامی گفتم و روبروی بهزاد نشستم..... بابا به ثریا اشاره کرد و از روی مبل بلند شد و گفت: ما میریم که راحت حرف بزنید.
هاج و واج به بابا نگاه کردم......نمیخواستم با بهزاد تنها باشم، آخه من با این آدم چه حرفی داشتم؟!!! اما بابا بی توجه به من از سالن بیرون رفت.... بهزاد عصبی به نظر میرسید از جایش بلند شد و عرض سالن را قدم زد و بعد از دقایقی روبرویم ایستاد نگاهم کرد و گفت: با اون پسره چه کار داشتی؟
از صدای فریادش یک لحظه گیج شدم برای همین پرسیدم: کی؟
قیافه ی خونسردی به خودش گرفت و گفت: کی؟!من!
کلافه توی موهایش دست کشید و گفت: همون که دوساعت باهاش قدم میزدی؟؟!!
تنم داغ کرد.....لبم را به زیر دندان کشیدم تا آروم باشم.....رفتارش صبرم را لبریز میکرد گفتم:خوب که چی؟؟ به تو چه ربطی داره؟
صورتش سرخ شد و دندانهایش را به هم فشرد.....دستش را جلو آورد و بازویم را گرفت و از روی مبل بلندم کرد و فریاد کشید: با من درست حرف بزن.
با حرص گفتم: من هر طور که بخوام با تو حرف میزنم.
فشارش روی بازویم بیشتر شد، از درد به خودم پیچیدم اما دم نزدم، منتظر بابا بودم که بیاید و جلویش را بگیرد ولی...... دوباره فریاد کشید: نمیزارم بازیم بدی
- چه بازی دیوونه
هنوز از بابام خبری نبود و این بیشتر روحم را زخمی میکرد......به عقب هولش دادم اما تکان نخورد و خودش را بیشتر بهم نزدیک کرد..... احساس حقارت میکردم.....معنی کارهایش را درک نمیکردم......آخه چرا راحتم نمیگذاشت؟!!!! کم مشکل داشتم که این دیوانه هم توی زندگی ام پیدایش شد.....مگه ادعا نمیکرد که دوستم داره پس چرا باهام با احترام رفتار نمیکرد؟؟!!!!چرا مثل هر آدم عاقلی از من خاستگاری نمیکرد و منتظر جوابم نمیماند؟؟؟!!!!!چرا سرم فریاد میکشید؟؟؟ چرا حریم ها را حفظ نمیکرد؟؟؟ شانه ام لرزید و از پشت حصار اشکهایم تار میدیدمش با صدای گرفته گفتم: ولم کن دست از سرم بردار.
سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت: اگه یک بار دیگه باهاش دیدمت میکشمت هم تو را هم اون عوضيو.
توی چشمهایش با ترس نگاه کردم، شوخی نمیکرد....دیگه بهم ثابت شد که هیچ علاقه ای بهم نداره و همه ی حرفهاش یک ادعای پوچه...... از تهدیدش نمیترسیدم برعکس حس لجبازیم را تحریک میکرد..... پوز خند زدم وگفتم: هیچ غلطی نمیتونی بکنی؟؟؟
خونسرد گفت: امتحانش ضرر نداره، هنوز من را نشناختی.
روی مبل پرتم کرد و به چشم برهم زدنی غیب شد....همینجور روی کاناپه نشستم، دیگه جونی توی تنم نمانده بود........
صبح وقتی از خواب بیدار شدم آماده شدم که به دانشگاه بروم....... بابا و ثریا پشت میز نشسته بودند و صبحانه میخوردند، بابا با دیدنم گفت: سلام کجا به سلامتی؟؟
انگار نه انگار که آن اتفاق ها دیشب افتاده بود...... از اینهمه بی تفاوتی دلگیر به بابا نگاه کردم توی چشمانم یک دنیا حرف بود.... بدون اینکه جوابی بدهم.... راهم را گرفتم که بروم بابا گفت: بهزاد گفته جایی نری میاد دنبالت.
فریاد کشیدم: بهزاد غلط کرده...
از خونه بیرون رفتم و در را محکم بهم کوبیدم، به وضوح داشتن بهم تحمیلش میکردن، انگار که جدی جدی نامزدم بود بدون خواست خودم.... بهزاد جلوی در دانشگاه به ماشینش تکیه داده بود و انتظارم را می کشید، تظاهر کردم که ندیدمش و بی توجه به او وارد دانشگاه شدم دنبالم راه افتاد و صدایم کرد ستاره ستاره خودم را به کری زدم، دست فرانک را که داخل حیاط دانشگاه منتظرم بود را گرفتم و به سمت کلاس رفتیم..... بابا و بهزاد بیشتر از بیست بار تماس گرفتن که به هیچ کدام جواب ندادم..... بعد از دانشگاه رفتم خانه ی فرانک و تا دیر وقت آنجا ماندم و زمانی برگشتم خانه که همه خواب بودند.....وارد اتاقم که شدم یک سبد گل رز روی تختم بود، با
#پارت_19
#همراز
کوشا از روی پام بلند شد و دستش رو به کمرش زد : نه می خوام بدونم مگه ما چمونه..
- هیچی جوجه اید...
دادش در اومد : جوجه خودتی من دیگه مردی شدم..به قول پدر جون کم کم باید برم سر کار خونه ....
اخمام رفت توی هم..این پیرمرد حتی به این بچه ها فرصت انتخاب یا فکر کردن هم نمی داد..براشون برنامه ریخته بود...
از جام بلند شدم به ساعتم نگاه کردم نزدیک 2 بود...امروز از فرصت نبودن اکبر خان استفاده کرده بودم..خودم هم صبح کاری نداشتم از 9 صبح این جا بودم...دیگه کم کم باید می رفتم...
نیوشا یا قیافه آویزون : همراز نمی خوای بری که؟؟
خم شدم توی صورتش هر چند خیلی هم دیگه فاصله قدی نداشتیم..اون به خانواده پدریش کشیده بود که بسیار قد بلند بودن..من هم که کلا دختر بلند قدی نبودم : باید برم پرنسس...می دونی که باید برم سر کار...
کوشا دست به سینه و اخم آلود لبه تختش نشست : دروغ نگو کار نداری..می ترسی پدرجون بیاد..می دونم که تقصیره اونه...
رفتم به سمتش و جلوی پاهاش زانو زدم..به زانوهای تپلش بوسه ای زدم : این طور نیست مرد کوچک..تو که قراره کار خونه ها رو اداره کنی..باید این طوری اخم کنی آخه؟؟
خواست جوابم رو بده که در تقه ای خورد و فریده خانوم با اون موهای خوشگل و بورش سرش رو داخل کرد..لبخندی به مهربونی تمام مادر های دنیا رو لبش بود : بچه ها وقت ناهاره...
سرم رو بلند کردم و صورت اخم آلود کوشا رو بوسیدم و به سمت مانتوم رفتم...
فریده خانوم کامل وارد اتاق شد و دستش رو گذاشت روی کمرم : کجا دخترم..مگه می شه این موقع بدون خوردن چیزی بذارم بری...نیوشا و کوشا شروع کردن به آخ جون همراز بمون دیگه گفتن...
- آخه...
فریده خانوم سرش رو کمی نزدیکم کرد : برای ناهار نمیاد...دلشون رو نشکون...
برگشتم به پشت سرم و نگاهی به صورت پر از محبتشون نگاه کردم ..من خودم رو میشکستم...غرورم رو میشکستم..آرزوهام
رو میشکستم..اما امکان نداشت دل این دوتا فرشته نازنینم رو بشکونم...
- ممنونم فریده خانوم..من میمیرم برای دست پخت شما...
کوشا و نیوشا به هوا پریدن و هر کدوم یکی از پاهام رو گرفتن...دستی به موهای هر دوشون کشیدم..چشمای فریده خانوم پر اشک شد....
- می دونم اصلا راجع به ما خوب فکر نمیکنی...
بچه ها برای خواب بعد از ظهر که بخشی از قوانین بود صورتم رو بوسیدن و خداحافظی کرده بودن و قول گرفته بودن تا زودتر بیام..
حالا با فریده خانوم پشت میز بزرگ ناهار خوری سلطنتی و کنده کاری شده نشسته بودیم...و ظرفهای دسر جلومون بود..این
جمله اش من رو به فکر عمیقی برد...
دستش رو روی دستای مشت شدم روی میز گذاشت : می دونم از سر ادب و متانت ذاتیت نمی خوای جوابم رو بدی...
به چشمای مهربونش نگاه کردم : این طور نیست..یعنی اینکه من به چشم یه ظالم شما رو و یه مظلوم خودمون رو هر گز نگاه نکردم...این کار از اول غلط بود..البته من اون موقع فقط 6 سالم بود...
دستم رو توی دستش گرفت...:چه قدر دستات شبیه رهاست...
من هم باید بهش میگفتم که اون مهر لغزان توی نگاهش..این کالم صیقلی و صافش درست شبیه مادرمه؟؟؟..شاید هم همه زنهای دنیا وقتی مادر می شدن این طور رقیق می شدن...
- رها شما رو خیلی دوست داشت فریده خانوم...
- منم دوستش داشتم..اکبر آقا هم این طوری نگاه نکن..اونم خیلی دوستش داشت...
پوزخندی زدم : اون اصل کاری دوستش نداشت...
کمی خودش رو عقب کشید و به صندلی پشت بلند با روکش مخمل ارغوانی تکیه داد...تو زاویه نگاهم پشت سرش گلدان پایه بلند و تراش خورده کریستال بود و بعد پرده های مخمل..خدای من چه قدر همه چیز اغراق آمیز بود تو این عمارت قدیمی به سبک قجری..هیچ چیز این جا نرم نبود..لطیف نبود...همه چیز زاویه دار..تراش خورده و به طرز کسالت آوری نشانه ای از ثروت بود...حتی قاب عکسهایی که باید نماد محبت و خانواده می بودن..بیشتر از عکس اون قابهای پر زرق و برق تراش خورده چشم
آدم رو می گرفت...
- من خیلی تلاش کردم خوب تربیتشون کنم..اما...
خوب می دونستم منظور چه کسانی هستن...البته بهتر بود بگم چه کسی...چون چیز زیادی راجع به نفر دوم نمی دونستم...
- می دونم...اما رها خیلی زجر کشید..خیلی تنهایی کشید..خواهرم خیلی امید داشت..خیلی آرزو داشت...
اشکش رو با دستمال ابریشمیش پاک کرد : تا آخر عمرم شرمنده توام..اون دنیا هم جواب پدر و مادرت رو باید بدم...
انقدر با اشک و آه گفت که من از غصه و فکر خواهرم با اون چشمای غمگین خارج شدم ...
- این چه حرفیه فریده خانوم..شما خیلی تالش کردید..هر کسی رو بابت رفتارهای خودش بازخواست میکنن...
- شاید باید بهش بیشتر بخشش یاد می دادم..عشق یاد میدام..اما...
می دو نستم بد جنسی میکنم..اما : شما تا حدی توان داشتید خیلی خوب میدونیم نقش اصلی رو کی ایفا میکرد...
#پارت_19
#ارباب_اجباری
با خنده ولش کردم که هی با چشماش واسم خط و نشون می کشید.آخیش دلم خنک شد! حالا وقته بعدیه.کیک رو که
نصف کردیم اول اون خیلی متشخص گذاشت دهنم.منم ابروهامو دادم بالا که یعنی برات دارم.با چشم غره عصبی
گفت:
اذیت کردی ، نکردیا!
شونه ای بالا انداختم و با چاقو یه کم از کیک رو برداشتم بردم سمت دهنش،دهنشو باز کرد که بخوره دستمو کشیدم
عقب؛ اومدم یه بار دیگه باز همون کارو تکرار کنم که عصبی بهم نگاه کرد، گفتم:
اندفه دیگه بخور!
باز سرشو آورد سمتش که بردمش عقب و بلند زدم زیر خنده که صدای خنده چند نفرو شنیدم، سرمو برگردوندم
دیدم حسام و پرستو غش کردن بابا لبخند می زنه مامان هم به زور جلو خندشو گرفته.عمه خانوم هم که اصن ولش
کنین نرمال نیست بنده خدا.
سرمو سمت پرهام برگردوندم،بخار عصبانیت از بینیش بیرون می زد.وای خدایی عصبی می شه، خیلی جذاب می
شه؛البته جای برادری!جای برادری؟آره دیگه.شوهرته دیوانه ! جای برادری داره؟خب حق با توئه ولی فقط جذابه،
دوست داشتنی نه نیست!
چاقو رو بردم سمتش که دستمو محکم نگه داشت و کیک رو خورد ، خنده ریزی کردم که با پوزخند آروم گفت:
انگار دلت می خواد دو طرف صورتت مثل هم بشه که اینکارارو می کنی!
لبخندم رو لبم ماسید.اصن یادم رفته بود ولی برای اینکه فکر نکنه حالمو گرفته لبخند زورکی زدم و با همون لبخندآروم گفتم:
-مال این حرفا نیستی!
پوزخندی زد و خواست چیزی بگه که با صدای حسام برگشتیم سمتش:
-خب حالا همدیگه رو بغل کنین عکس بگیرم.
با تعجب گفتم:
-عکس؟
سرشو بالا و پایین کرد و گفت :
-تمام کیف اینجور مراسما به عکس گرفتنشه ،از همه چی عکس گرفتم فقط مونده عکس دوتاییتون.
با تعجب به پرهام نگاه کردم .خونسرد گفت:
-باشه!
و بعد آروم در گوشم گفت:
از آخرین لحظات خوشحالیت عکس داشته باشی.
با تعجب بهش نگاه می کردم اما اون بهم نگاه هم نکرد.دست راستش رو تو جیب شلوارش فرو کرد و دست دیگرش روبهتره
روی شونه سمت راستم گذاشت و منو به جلو برگردوند و خودش نیم رخ و من تمام رخ رو به دوربین،با همون ژست
باحال نگاهی به دوربین کرد و منم لبخند آرومی زدم و به دوربین نگاه کردم.
-یک . دو . سه!
و چیک چیک!عکس گرفته شد.دستشو از رو شونم برداشت که یهو در باز شد و یه مرد حدود 31 ساله اومد تو خونه ،
سرشو کمی پایین آورد و گفت:
-ارباب انجام شد!
پرهام سری تکون داد و گفت:
-الان میایم!
رو به ما کرد و گفت:
-افتخار می دین؟
همه با هم رفتیم بیرون ، با دیدن خون شوکه شدم.یعنی اینا خون چیه؟با صدای همون مرد به سمتش برگشتم.وای من
چی می دیدم!حدود 8 نفری اونجا بودن که انگشتاشون بریده بود.
شوکه یه قدم به عقب برداشتم که صدای پرهام توجهمو به خودش جلب کرد، رو به مردمی که تو حیاط عمارت
وایساده بودن گفت:
-این مجازات کسی که بخواد جون اربابشو بگیره؛اگه باز تکرار بشه، دست از بازو قطع می شه!
تو چهره همه مردم ترس بود!
-اگه کسی پشت سر ارباب و خانوادش حرف بزنه، زبونشو می برم بدون هیچ درنگی!
با بهت به پرهام نگاه کردم!
#پارت_19
#بیکسی
بی اهمیت به حرفسام به سمت مغازه رفتم واردش شدم و خواستم از اون کت و شلوار سایزم بیاره، فروشنده از انبار آورد برام و مثل همیشه مشغول تبلیغ جنسش برای فروش بود.
کت وشلوار پرو کردم واقعا بهم میومد و پوشیده بود حتی اجازه ندادم سام من و ببینه، بعد از خرید کت و شلوار ی کفش سفید بی پاشنه هم خریدم از خریدام خیلی راضی بودم .
_اینارو برای خودت میخری یا برای ی ننه بزرگ
_برای خودممیخرم توأم مجبور نیستی مسخره کنی من دیگه اینجوریم
بعد از خرید دیدم که سام هم برای خودش دنبال لباسه ی کت تک سفید خرید با شلوار و کالج سفید فقط لباسش شیری بود فهمیدم میخواد با من ست کنه به شوخی بهش گفتم:
مگه امشب عروسیته و توأم دامادی؟
با ی لبخند عمیق گفت:
ااام میدونی عروسم سفید میپوشه منم باید سفید بپوشم
از اینهمه رک گوییش جا خوردم.
_سامما قبلا حرف زدیم
_نه تو حرفزدی من گوش دادم من حرف نزدم و انقدر تلاش میکنم تا بحرفم گوش بدی
وسط پاساژ وایسادم و گفتم :
باشه بگو میشنوم
_بیا بریم طبقه پایین ی کافه هست اونجا حرف بزنیم
_باشه بریم
خودمم ته دلم دوسش داشتم دلم میخواست بهش ی فرصت بدم اما گذشته پدرش و مادرمن ی دیوار بینمون میکشید. وارد کافه شدیم فضای چوبی و کلبه مانندی داشت تمام دکور چوبی بود که با نور ملایم داخل کافه همخونی داشت و جذابیت خاصی بهش داده بود. پشت ی میز نشستیم و سفارش دادیم هر دو قهوه خواستیم با کیک شکلاتی.
_خب میشنوم
_ببین نفس من از وقتی که یادم میاد تورو دوست دارم حتی اگر منم نخوای بازم دوست دارم اما ی فرصت کوچیک حق منه حداقل بذار خودم و ثابت کنم
_ثابت کنی که چی؟ ببین سام این رابطه فردایی نداره
دستشو کوبید روی میز و با صدای کنترل شده گفت:
لامصب بذار من فرداشو بسازم تو فقط فرصت بده
تسلیم حرفاش شدم با وجود نفرتم از پدرش اما کوتاه اومدم
_باشه، باشه سام فرصت میخوای باشه اینم فرصت
چشماش خندید،بخند عمیقی زد
_عاشقتم بخدا پشیمونت نمیکنم نفس تو هر کاری بگیمن انجام میدم برات
خندیدم
_ااااممم من هیچی نمیخوام بیا بریم منو بذار خونمون دیرمون نشه
_صبر کن حساب کنم بریم
بعد از پرداخت صورتحساب به سمت ماشین رفتیم و سوارش شدیم به محض نشستن داخل ماشین سام آهنگ شادی گذاشت و با دستش روی فرمون ریتم گرفت
_سام چرا همچین میکنی
_خانمم و آوردم بیرون اولین بیرون بعد از شروع رابطه مون
لبخندی بهش زدم،بعد از چند دقیقه جلوی خونه پارک کرد پیاده شدم و تعارفش کردم بیاد خونه اما قبولنکرد و رفت به محض ورود به خونه سریع مشغول پخت سبزی پلو با ماهی شدم برای شام،این روزا سر بابا زیادی شلوغ بود و دیر به خونه می اومد.بعد از دم کردن برنج