eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
Fereshte: بابا پوزخند صدا داری زد _آرش‌خان غیرتی شدن بخاطر مادرشون، فکر کردی احمقم میری دیدنش با صدای بلند ترس ادامه داد: اون موقعی که زندگیشو با دوتا بچه ول کرد رفت بفکر بچه نبود؟ _من کاری به مشکلات شما و. مادرم ندارم اما اون زن مادر من و هستی هست شما نباید مارو از دیدن مادرمون منع کنی _منع نمیکنم اما هستی نباید اون زن رو ببینه تا ذهنش مسموم نشه _مسموم؟ جالبه میدونستم این پوزخند آرش و جمله آخرش به افکار کهنه پدرمه. رسیدیم در خونه، وارد شدیم. به اتاقم رفتم، وسایل فردای مدرسه ام رو آماده کردم مشغول کارام بودم که آرش در اتاقم رو زد _هستی جونم خوبی؟ _ممنون داداشی _پول تو جیبی فرداتو آوردم، راستی به کارای اینا فکر‌نکن چند وقت دیگه میری پیش مامان راحت میشی _دیگه عادت کردم مهم نیست از اتاقم خارج شد، اونجوری که بابا با آرش حرف میزد فهمیدم که رامین قراره ی مدت بیاد خونه ما، خیلی جالبه با داشتن ی پسر بچه سه ساله و ی یک ساله بازم دنبال دختر بازی و این کاراست طفلی نسترن از دستش چی میکشه" یعنی عمو رامین با داشتن سیامک و سام بازم از این کارا میکرد؟ باورم نمیشه نسترن چطور حاضر شده باهاش زندگی کنه. " فردا قرار بود امیر دوست مشترک رامین، رامتین و آرش بیاد خونمون با وجود اینکه هم سن آرش بود اما وضع مالی خوبی داشت وکیل بود اینجور که از حرفای آرش فهمیده بودم پدرشم وکیله و بخاطر اعتبار و اسم پدرش روش حساب باز میکنن. قبلا هم چندبار دیده بودمش آدم بدی بنظر نمیومد حداقل از رامین بهتر بود. وسایلم رو جمع کردم و زیر پتو روی تخت خزیدم. طبق معمول صبح زود بیدار شدم سریع صبحانه بابا و آرش رو دادم برای ظهر برنج خیس کردم و با آرش راهی مدرسه شدم، آرش بهم گفت که ظهر دوستش میاد و زود برم خونه. به محض خوردن زنگ آخر به سمت خونه دوبیدم، سریع وارد خونه شدم همه جا مرتب بود با همون لباس مدرسه به آشپزخونه رفتم و برنج رو گذاشتم رو گاز قرار بود آرش کوبیده بخره. وارد اتاقم شدم ی شومیز سورمه ای با شلوار مشکی راسته و شال مشکی پوشیدم به آشپزخونه برگشتم و برنجم رو دم کردم که صدای زنگ خونه بلند شد. در و که باز کردم رامین با اون نگاه هیزش پشت سرش رامتین و آرش و امیر وارد شدن. امیر ی کت تک قهوه ای با شلوار مشکی و ی پیرهن سفید پوشیده بود در مجموع خوشتیپ بود با اون موهای به رنگ‌شبش که کمی فر بودن و ی تیکه اش ریخته بود رو پیشونیش ابروهای پیوندی و چشمای کشیده و ‌درشت، وقتی بهش نگاه کردم در مجموع خوشگل بود. رامین ساکش و روی ایوان گذاشت رو به من گفت: _هی هستی این و ببر تو _نوکرت که نیست ببر بذار داخل فلجم نیستی من مثل شماها فکر‌نمیکنم این مدتی که اینجایی مراقب رفتارت باش صدای آرش بود که مثل همیشه به داد من رسید. رامین بعد از این حمایت آرش خودش ساکش و برد داخل و تا آخر مهمونی مردونه شان هیچ صدایی ازش در نیومد با اینکه من فقط توی آشپزخونه بودم و آرش برای بردن وسایل پذیرایی میومد اما صدایی از رامین نشنیدم. داشتم ظرفای نهار رو میشستم که با نشستن دستی رو دهنم به خودم اومدم و خواستم تکون بخورم که ی دست دیگش از روی شال موهام رو گرفت. _من می‌دونم تو اون مغز کوچیکت چه خبره، ی مدتم اینجام دختر عمو بیخیالت نمیشم ظرفشویی به بیرون دید نداشت و این کار رامین رو راحت کرده بود اما من در مورد رامین فکری تو سرم نبود حتی منظورش و نفهمیدم اما‌خیلی ترسیدم انقدر که دیگه نتونستم کارها رو بکنم و به اتاقم رفتم." روی این برگه جای چند قطره اشک بود. مادر مظلوم من ترسیده و گریه کرده خدا لعنتت کنه رامین
کیکی که توی کیفم داشتم رو باز کردم و مشغول خوندن خاطرات مادرم شدم. "تقریبا یک هفته ای از اومدن رامین به اینجا می‌گذشت تو این ی هفته از هر فرصتی برای دست درازی استفاده میکرد و منم از ترس صدام در نمیومد،پدرم معتقد بود ورود رامین به خونمون آرامش بهمراه داشته چیزی که وقتی نبود من داشتم. از مدرسه که اومدم سریع لباسام رو عوض کردم که درسام و بخونم، صدای زنگ در منو از جا بلند کرد با باز کردن در ترس خاصی تو وجودم نشست رامین این وقت روز خونه؟ چند شب پیش پدرم برای راحتی رامین توی خونمون ی صیغه محرمیت یک ماهه خوند که فقط رامین تو خونه معذب نباشه اما رامین فکرای دیگه داشت و فکر‌میکرد واقعا زن و شوهریم، تا ی جا منو‌پیدا میکرد هی تو گوشم میخوند همسرم همسرم. وقتی دیدمش خشکم زد مخصوصا اون شاخه گلی که دستش بود و به طرفم گرفت چند قدم به عقب رفتم و گفتم: این مسخره بازیا چیه پسرعمو _مسخره بازی نیست بعدم پسر عمو نه رامین، چرا نمیخوای باور کنی تو همسر منی _بس کن اون صیغه فقط برای راحتی ماست با این حرفم جریح شد و بسمتم حمله کرد تا خواستم فرار کنم پام پیچ خورد رامین از فرصت استفاده کرد بازوم و گرفت سیلی محکمی بهم زد که سرم با دیوار برخورد کرد چند لحظه ای گیج شدم خودم رو به سمت در ورودی کشوندم صدای رامین توی سرم اکو میشد _امروز نشونت میدم که صیغه برای چی بود و وظیفه تو چیه نتونستم خودمو نگه دارم افتادم روی در چهار دست و پا خودم رو به سمت اتاقم کشوندم بی‌حال وسط اتاقم بودم که رامین وارد شد _وای همسر نازنینم چی شده با اون چشمای شیطانی و پوزخند کثیفش وارد اتاق شد با خونسردی در و بست و رو بهم گفت: امروز میفهمی وظایفت چیه آرنج جفت دستام و گذاشتم رو زمین و با پام خودمو هول میدادم عقب، بخاطر ضربه سرم رامین رو چهارتا میدیدم اما‌اون خیلی خونسرد دکمه لباساش رو باز کرد و قدم به قدم نزدیکم میشد _پسر.... پسرعمو غلط... غلط کردم _عزیزم این چه حرفیه مگه چیکار کردی؟ ما ی زوج جوونیم که میخوایم ی مقدار خوش بگذرونیم نزدیکم شد دستامو گرفت بالای سرم سعی داشتم تقلا کنم که یهو همه جا سیاه شد. .... وقتی چشمام رو باز کردم دیدم رامین بالاسرم نشسته و دکمه های لباسش بازن همینجور بهش نگاه میکردم _پاشو هستی گرسنمه خواستم بلند شم که درد بدی زیر دلم پیچید ناخودآگاه دستمو بردم سمت شکمم که فهمیدم چیزی تنم نیست. تازه به خودم اومدم و یادم اومد چی‌شده بی اختیار بلند بلند گریه کردم بالا سرم ایستاد با پا اروم به بازوم زد _دختره لوس ناز نازی مگه چی شده همچین میکنی!؟؟ غربتی به سمت در رفت وسط راه برگشت و گفت:
_پاشو دختر خودتو جمع کن. دختر....آها یادم اومد خانم‌خانما قهقهه بلندی زد و از کنارم رفت بخاطر ضربه سرم دردی بدی و تو سرم حس میکردم به زور بلند شدم و خودم و به سمت حمام کشیدم اب داغ و باز کردم لیف و محکم به پوستم می‌کشیدم حس میکردم اینجوری پاک‌میشه بی اختیار گریه میکردم انقدر خودم و شستم که پوستم قرمز و متورم شد دستام دیگه جون نداشتن از حمام خارج شدم حوله تنم کردم و گوشه اتاق جنین وار خوابیدم....با صدای آرش چشمام و باز کردم _هستی جونم چرا اینجا خوابیدی خواهری _نمیدونم نمیدونم چی تو صورتم دید که رنگش پرید _هستی....هستی خوبی؟ صورتت چی شده؟ ترسیدم بگم چیشده و بابام بفهمه. ترسیدم بگم و بازم بگن بخاطر نحسی وجودته. ترسیدم پدرم بگه تقصیر منه بخاطر همین به دروغ گفتم : خوردم زمین _چه زمین خوردنی که دو طرف صورتت کبوده؟ میکشمش _آرش...آرش سراسیمه از اتاق خارج شد جونی نداشتم که دنبالش برم چند ثانیه از رفتنش نگذشته بود که صدای داد و بیداد اومد _میکشمت کثافت _آرش مگه چیشده؟ صدای مکالمه آرش و رامین بود که هر لحظه بالاتر می‌رفت.تند تند لباس پوشیدم که ببینم چه خبره _اینجا چه خبره با پخش شدن صدای بابا داخل خونه همه ساکت شدن با عجله به سمت حال رفتم امیر کنار بابا بود آرش و شاهین هم یقه همدیگه رو گرفته بودن. با وارد شدنم نگاه همه به سمتم چرخید _ببین بابا دسته گل برادرت چیکارش کرده؟ _عمو من نمی‌خواستم اینجوری بشه خب شما صیغه خوندید بین ما هستی هم بی حجاب اومد تو حیاط البته با صیغه و بی صیغه هستی ناموس منه، منم دیدم پسر همسایه روبرویی داره هستی و دید میزنه غیرتی شدم گفتم آخه هستی جان چرا بی حجاب اومدی بیرون بهم گفت دوس دارم گفتم هستی عمو که برات کم نمی‌ذاره خب ی ذره به حرفاش اهمیت بده گفت به تو چه منم عصبی شدم آروم زدم تو صورتش نمی‌دونم چرا اینجوری شد از شدت تعجب دیگه چشمام بیشتر باز نمیشد مگه میشه یکی اینهمه دروغ بگه. آدم رذل عوضی _عمو جان تو کار درست و کردی هر وقت دیدی اینجوریه مجازی بزنیش رو به آرش ادامه داد: شازده کلاه بی غیرتی رو بذار بالاتر پدرم اومد سمتم احتمال میدادم حداقل بگه زود خوب میشه. با سوزش شدید صورتم از فکر بیرون اومدم. باورم نمیشد پدرم تو صورتم زد بخاطر رامین از شدت سیلی پدرم رو زمین پرت شدم _حیوون، مایه ننگ فقط باعث خجالت منی عرضه رامین برای جمع کردند بیشتره آب بخوای بخوری باید از. امین اجازه بگیری نگاه پرغرور و پوزخند رامین رو دیدم. جا خوردن آرش دیدم. وقتی به امیر نگاه کردم سرشو انداخت پایین و دست چپش و پشت گردنش کشید. انگار همه میدونن من بی گناهم اما کسی حرف نزد فقط امیر ی دستمال جلوم گرفت گفت: _گوشه لبت خون میاد لبم و پاک کردم حتی دلم نمی‌خواست به کسی نگاه کنم با وجود درد زیر دلم خودم و تا اتاق کشیدم پوزخند روی لب رامین رو دیدم
دفتر و بستم این صفحات انگار خیس شده و بود و خشک، اشکای مادرم این صفحات رو نوشته بودن الهی برای مادرم بمیرم. به صورتم دست زدم خیس از اشک بود با اینهمه فشار حق داشته به این روز بیافته فقط‌چون دختر بوده نخواستنش، عمو رامین کثافت چقدر دوسش داشتم و براش احترام قائل بودم بدترین ظلم رو اون در حق مادرم کرده. _خانم طاهری چیزی شده؟ صدای استاد طاهری بود که باعث شد تند تند اشکامو پاک کنم. با تعجب نگاهش کردم. _نه استاد چیزی‌نیست _چرا اینجوری نگاهم میکنید؟ امروز ماشینم خراب بود بهانه ای شد قدم بزنم که دیدم شما نشستید و گریه می‌کنید تو کلاس هم ندیدمتون هوم پس بگو من و تو کلاس ندیدی، الان هم رو میخوای که بشینی منم برات درد دل کنم اما من به هیچ‌کس نمیتونم چیزی بگم _بله بله ی مقدار ذهنم درگیر بود دیدم اگر‌بیام سرکلاس تمرکزی ندارم منم نیومدم استاد فرخی به دفتر توی دستم نگاه کرد گفت: _بله مشخصه که درگیری ذهنیتون قدیمی و مهمه دفتر و بین دستام فشردم با لبخند ساختگی گفتم: بله خب یعنی نه فقط کنجکاو آخرش بودم _خب آخرش چی میشه؟ _نمیدونم،هنوز بهش نرسیدم و مطمئنم آخرش معلوم نیست چی میشه _منم کنجکاو کردی هستی، بهرحال مزاحم اوقاتت نمیشم خدانگهدار _خدانگهدار؟ با رفتن استاد منم کیفم و برداشتم، دربست گرفتم از راننده خواستم ببرتم بیمارستان که پیش‌مادر باشم تو مسیر همش نوشته های مادرم و ظلمی که بهش شد یادم میومد بی اختیار فقط گریه میکردم دلم میخواست زودتر برسم پیشش و بغلش کنم، مادر بی گناه من چقدر زیر دست رامین عذاب کشیده چقدر ترسیده و احساس بی پناهی کرده تنها گناهشم دختر بودنش بوده. به بیمارستان رسیدیم بعد حساب کردن کرایه ماشین با عجله خودم و به مادرم رسوندم وقتی دیدمش هق هق گریه هام اتاق رو گرفت با دیدن دفتر تو دستم چشماش گرد شد سمتش رفتم بغلش کردم و گفتم: آره عزیزم آره جونم عمرم مامان قشنگم خوندمش فهمیدم چه بلایی سرت آوردن فهمیدم کی باعث عذاب زندگیت بوده وقتی نگاهش کردم دیدم مادرم بی هیچ صدایی گریه می‌کنه فقط اشک ‌میریخت _الهی برات بمیرم که ی عمر بی صدا گریه کردی الهی فدات بشم به صورتش دست می‌کشیدم و با سر انگشت شصتم مدام اشک هاش و پاک میکردم _نه جونم نه مادرم تو گریه نکن اونایی که باید گریه کنن یکی دیگن تو غصه نخور تموم شد همه چیز تموم شد دیگه خودم‌کنارتم با هق هق گریه حرفامو بهش زدم و بغلش کردم انقد تو بغلش گریه کردم که بی‌حال شدم و نفهمیدم چی شد..... وقتی چشمامو باز کردم دیدم سرم روی پای مادرمه و داره نگاهم می‌کنه انگشتانم حس کردم که لای موهای به رنگ‌شبم خزید با دیدن چشمای بازم چشماش خندید بلند شدم و بغلش کردم حس خشم و انتقام تو وجودم شعله ور بود فردا شب باید به رامین بفهمونم این راز سر به مهر فاش شده
دکتر وارد اتاق شد ازم خواست برم اتاقش، بعد از رفتن پیش دکتر و حرف زدن باهاش قصد برگشت به خونه رو‌کردم کیفم و روی دوشم انداختم که صدای زنگ گوشیم بلند شد با دیدن صفحه و اسم شخص لحظه تمام وجودم از خشم لرزید. _بله _نفس؟ چرا جواب نمیدی؟ _دست از سرم بردار سام _چرا؟ من دوستت دارم _ خب که چی؟ زنگ‌میزنی عاشقت بشم؟ انگار از حرفم جا خورد با ناراحتی ادامه داد: نه نفس من می‌دونم شانسی ندارم فقط خواستم بهت بگم اگر لباس میخوای باهم بریم بخریم عین قدیما ی لحظه شرمنده شدم درسته پدرش بدترین ظلم و به مادرم کرد اما سام حتی روحشم خبر نداشت و من بیخودی داشتم مجازاتش میکردم با پشیمونی گفتم: خب می‌دونی سام امروز، روز خوبی نبود بخاطر همین بهم ریخته ام اما فکر میکنم اگر باهم بریم خرید حتما حالم خوب میشه حس کردم لبخند زد وقتی گفت: باشه باشه نفس ساعت پنج میام دنبالت _منتظرتم خدا حافظ _خداحافظ قطع کردم باید زودتر به خونه برسم دلم برای سام سوخت ته دلم ی کشش عمیقی بهش حس میکردم و دوسش داشتم اما شاید اونم مثل پدرش باشه؟ نه فکر نکنم من و سام خیلی وقتا تنها بودیم اما اون مثل ی برادر بوده باهام. انقد ذهنم درگیر شد که نفهمیدم کی به خونه رسیدم وارد اتاقم شدم تند تند لباس عوض کردم ی لگ مشکی پوشیدم با مانتو کرمی و کیف کرمی مشکی سریع کرم به صورتم زدم با ی برق لب به لبهام برای اینکه چهره ام از بی روحی در بیاد. صدای زنگ خونه منو به خودم آورد. از آیفون دیدم که سام پشت در هست دکمه و زدم در باز شد سمت در ورودی رفتم کتونی هام و پوشیدم با دیدن سام همینطور که احوال پرسی میکردیم به سمت در رفتم و سوار ماشینش شدم. طبق عادت همیشگی صدای ضبط ماشینش و زیاد کردم سام با لبخند خاصی پشت فرمون نشست و زیر چشمی نگاهم‌میکرد منم بی توجه به نگاه های سام و‌لبخند روی لبش خیره به بیرون شدم و تو فکر رفتم که چرا مادر من به کسی نگفته چه اتفاقی افتاده و بعد اون اتفاقات چی‌شده چطور مادرم زن بابا امیر شده. بی اختیار عصبی شدم از شدت خشم دستام میلرزید. _چیزی شده عزیزم؟ صدای سام بود که من و به خودم‌آورد و باعث شد به دست سام که روی دستم بود خیره بشم با نگاه خیره من به دستامو سریع دستش و برداشت و گفت: دیدم تو فکری گفتم از فکر بیرون بیای باوجود اون افکار شعله های خشک در درونم زبانه می‌کشید ناخودآگاه سر سام جیغ بلندی کشیدم: تو غلط کردی منو از فکر در آوردی!!!! کی بهت اجازه داد دست من و‌بگیری؟ سام از برخورد من جا خورد سریع دستش و کشید: ببخشید...بخدا منظور بدی نداشتم _با منظور و بی منظور دیگه بهم دست نزن دست خودم نیست وقتی کارای پدرش و یادم میاد دوس دارم سام و بکشم. از ماشین پیاده شدیم به سمت پاساژ رفتیم سام فکر میکرد مثل قبل لباس باز میخرم‌ اما‌من دنبال ی لباس پوشیده بودم، تمام وقت سام مدلهایی که قبلا می‌پسندیدم و بهم نشون میداد و منم بی توجهی میکردم تا اینکه دیدمش، بالاخره چیزی‌که میخواستم و پیدا کردم ی کت و شلوار شیری که کتش از زیر سینه با ی گل سینه خوشگل بسته میشد و لب یقه اش تماما منجوق و سنگ‌دوزی بود از زیرشم ی تاپ شیری میخورد. _سام اونو ببین چه خوشگله سام ناباور نگاهم کرد _بس کن نفس اون چیه آخه ؟ کت شلوار میخوای بخری؟ با وجود اینهمه لباسای مجلسی و‌قشنگ _فردا شب ی نفس جدید میبینی _الانم دارم‌ میبینم
بی اهمیت به حرف‌سام به سمت مغازه رفتم واردش شدم و خواستم از اون کت و شلوار سایزم بیاره، فروشنده از انبار آورد برام و‌ مثل همیشه مشغول تبلیغ جنسش برای فروش بود. کت و‌شلوار پرو کردم واقعا بهم میومد و پوشیده بود حتی اجازه ندادم سام من و ببینه، بعد از خرید کت و شلوار ی کفش سفید بی پاشنه هم خریدم از خریدام خیلی راضی بودم . _اینارو برای خودت میخری یا برای ی ننه بزرگ _برای خودم‌میخرم توأم مجبور نیستی مسخره کنی من دیگه اینجوریم بعد از خرید دیدم که سام هم برای خودش دنبال لباسه ی کت تک سفید خرید با شلوار و کالج سفید فقط لباسش شیری بود فهمیدم میخواد با من ست کنه به شوخی بهش گفتم: مگه امشب عروسیته و توأم دامادی؟ با ی لبخند عمیق گفت: ااام می‌دونی عروسم سفید میپوشه منم باید سفید بپوشم از اینهمه رک گوییش جا خوردم. _سام‌ما قبلا حرف زدیم _نه تو حرف‌زدی من گوش دادم من حرف نزدم و انقدر تلاش میکنم تا بحرفم گوش بدی وسط پاساژ وایسادم و گفتم : باشه بگو می‌شنوم _بیا بریم طبقه پایین ی کافه هست اونجا حرف بزنیم _باشه بریم خودمم ته دلم دوسش داشتم دلم میخواست بهش ی فرصت بدم اما گذشته پدرش و مادرمن ی دیوار بینمون میکشید. وارد کافه شدیم فضای چوبی و کلبه مانندی داشت تمام دکور چوبی بود که با نور ملایم داخل کافه همخونی داشت و جذابیت خاصی بهش داده بود. پشت ی میز نشستیم و سفارش دادیم هر دو قهوه خواستیم با کیک شکلاتی. _خب می‌شنوم _ببین نفس من از وقتی که یادم میاد تورو دوست دارم حتی اگر منم نخوای بازم دوست دارم اما ی فرصت کوچیک حق منه حداقل بذار خودم و ثابت کنم _ثابت کنی که چی؟ ببین سام این رابطه فردایی نداره دستشو کوبید روی میز و با صدای کنترل شده گفت: لامصب بذار من فرداشو بسازم تو فقط فرصت بده تسلیم حرفاش شدم با وجود نفرتم از پدرش اما کوتاه اومدم _باشه، باشه سام فرصت میخوای باشه اینم فرصت چشماش خندید،بخند عمیقی زد _عاشقتم بخدا پشیمونت نمیکنم نفس تو هر کاری بگی‌من انجام میدم برات خندیدم _ااااممم من هیچی نمیخوام بیا بریم منو بذار خونمون دیرمون نشه _صبر کن حساب کنم بریم بعد از پرداخت صورتحساب به سمت ماشین رفتیم و سوارش شدیم به محض نشستن داخل ماشین سام آهنگ شادی گذاشت و با دستش روی فرمون ریتم گرفت _سام چرا همچین می‌کنی _خانمم و آوردم بیرون اولین بیرون بعد از شروع رابطه مون لبخندی بهش زدم،بعد از چند دقیقه جلوی خونه پارک کرد پیاده شدم و تعارفش کردم بیاد خونه اما قبول‌نکرد و رفت به محض ورود به خونه سریع مشغول پخت سبزی پلو با ماهی شدم برای شام،این روزا سر بابا زیادی شلوغ بود و دیر به خونه می اومد.بعد از دم کردن برنج
وارد اتاقم شدم روی تخت دراز کشیدم و مشغول تماشای آلبوم بچگی مامان شدم بچه گی سیاهی که با وجود رامین سیاه تر شده بود باید دستش و رو کنم و به همه بگم با مامان هستی چیکار کرده اما قبلش باید مامان حالش خوب بشه.... صدای پیامک گوشی من و از فکر خارج کرد به گوشی نگاه کردم سام توی تلگرام پیام زده بود: _خانم خوشگله چیکار میکنه؟ با لبخندی که روی لبم بود براش نوشتم _دراز کشیدم تو چیکار میکنی _منم دراز کشیدم حواسم پرت پیام دادن به سام بود و گذر زمان رو حس نمی‌کردم که با صدای بابا امیر بالاسرم به خودم‌اومدم _سلام گل‌دختر بابا _سلام بابایی کی‌اومدی _خیلی وقت نیست اما تو انقد سرگرم گوشیت بودی متوجه نشدی _ببخشید بابایی پیشونیمو بوسید _فدای سرت گل‌دختر بابا،رفتی دیدن مادرت؟ حالش چطور‌ه؟ _حال جسمیش مثل قبله روحیشم همونه _ با دکترش حرف زدم بهم گفت از وقتی مدام دخترتون میاد بهتر شده یاد حرفای دکتر افتادم که گفت: نمی‌دونم چیکار کردی با مادرت اما تجربه من بهم میگه که داره حالش خوب میشه ولی تضمینی نیست که حرف بزنه چون شوک بدی بهش وارد شده. همینکه حالش خوب بشه برای من کلی ارزش داره فقط بتونه بیاد پیش ما، همه زندگیم حسرت داشتم که چرا مامانم پیش ما نیست و عین بقیه نمیاد مدرسه دنبالم. من همیشه دوست داشتم مادرم کنارم باشه اما نمیدونم چی باعث شده که مادرم حالش اینجوری بشه من باید زودتر بفهمم ۱۴ سال پیش چه اتفاقی افتاده. بارفتن بابا و تنها شدنم دفتر مامان رو از توی کیفم در آوردم صفحه ها رو ورق زدم تا اونجایی که می خوام برسم روی صفحه‌ها خط خطی شده بود انگار خیلی ناراحت بوده جای اشک بود انقدر که خشک شده بودن وصفحه ها کاملاً چین چینی بود شروع به خوندن کردم " رفت و آمد امیر به خونمون زیاد بود من حس می کنم بیشتر به خاطر حضور رامین بود بعد از کتکی که از پدرم خوردم مدرسه نرفتم چون صورتم کبود بود گوشه لبم پاره شده بود سمت راست سرم زخم بود چون اون روز خورد به دیوار. دو روز از اون اتفاق گذشت رفتار پدرم از قبل بدتر شده بود آرش سعی می کرد کم نذاره، ولی پدرم همچنان اذیتم میکرد تنها کسی که بیشتر از بقیه حواسش به من بود امیر بود که اونم خیلی مخفیانه و نامحسوس توجه میکرد
ی شب وقتی تو حیاط داشتم گریه میکردم اومد تو حیاط و بهم گفت: من واقعا متاسفم اما نمی‌دونم چطور میتونم کمکت کنم اگر کاری ازم بر میاد بگو انجام بدم، من می‌دونم که رامین دروغ گفت و اذیتت می‌کنه اگر‌ خواستی میتونی بهم بگی کمکت کنم ببین هستی فقط کافیه حرف بزنی تا همه چیز درست بشه. چی میخواست درست بشه دنیای خراب شده دخترونه ام؟ یا آزارهای رامین کمتر بشه؟ چه جوری حرف میزدم چی میگفتم، میگفتم که شب ها خوابید رامین میاد اتاقم و اذیتم میکنه؟ کی حرفمو باور میکرد؟ بابا که مطمئنم می‌گفت تو ی کاری کردی که رامین این کارو بکنه باهات و مثل همیشه من مقصر بودم. _ممنون امیر خان مشکلی نیست. اومدم داخل خونه که رامین جلومو گرفت فکمو تو دستش فشرد و گفت: تو حیاط چه غلطی میکردی؟ وقتی امیر تو حیاطه تو چه گوهی تو حیاط میخوری؟ صدبار گفتم من غیرتی ام فکم و ول کرد با پشت دستش راستش آروم سمت چپ صورتم و لمس کرد پوزخندی زد و ادامه داد: هر چند آدم برای چیزای با ارزش و وموندی غیرتی میشه نه ی مایه ننگ موقت _چیزی شده رامین؟ این صدای امیر بود، رامین سریع دستش و کشید و خنده مصنوعی کرد _نه داداش فقط به هستی میگفتم حساسیت عمو و می‌دونی چرا میری تو حیاط _مگه حیاط چیه؟ منم رفتم از ماشین چیزی بیارم اونجا بودم مگه اینکه به من اعتماد نداشته باشی _خل شدی امیر من از خودمم بیشتر قبولت دارم بیا بریم تو واینسا جلو در رو به من گفت: هستی هم بره برامون چایی بیاره به سمت آشپزخونه رفتم و چهارتا چایی ریختم براشون بردم. وقت خواب بود به سمت اتاقم رفتم کاش جراتشو داشتم که در اتاق رو قفل کنم اما نمیتونستم. نیمه های شب بود که در اتاقم باز شد میدونستم رامینه اومد کنارم موهام و بو کرد و گفت: گفته بودم هر شب چیکار‌کنی؟ از ترس میلرزیدم و اروم و بیصدا اشک‌میریختم اومد روی تخت ........ صبح زود با عجله و سردرد بیدار شدم به سمت حمام دوییدم و خودم‌و حسابی شستم تا شاید رد دستاش از بدنم پاک‌بشه بی اختیار گریه میکردم و موهامو می‌کشیدم این عذاب تا کی ادامه داشت" خدا لعنتش کنه چی به روز مادر من آورده کثافت خیلی بهم ریختم تصمیم گرفتم برم پیش پدرم
با دیدن پدرم توی آشپزخونه تعجب کردم _ به به قضیه چیه دست به کفگیر شدی بابایی _آره دیگه دیدم گرسنمه دخترمم حواسش به منه پیرمرد نیست گفتم پاشو امیر خان پاشو که دیگه برای کسی مهم نیستی، راستی بابایی لباس خریدی؟ _آره... آره بعد از ظهر رفتم خریدم _تنهایی؟؟ خیره نگاهش کردم و با لبخند سرمو کج کردم _ببین نفس اینکه من ازت خواستم ازش فاصله بگیری و تو قبول کردی ی موضوعیه که برای من مهمه تو میای به من قول میدی نزدیکش نشی بعد باهاش میری پاساژ گردی؟ _نه بابا ما فقط... وسط حرفم پرید دست راستشو به معنای سکوت بالا آورد _نمیخوام توجیح کنی دخترم خودت برو فکر کن میای به من قول میدی ولی بعدش ی بعد از ظهر تو باهاش میگذرونی هر دو از احساس سام با خبریم یعنی هر کی نزدیکتون باشه با خبره اما من و تو ی قراری گذاشتیم _ خب ی دلیل منطقی بهم بگید _چه دلیلی منطقی تر از این که من پدرتم و صلاحت و میخوام؟ _واقعا که بابا اینم شد دلیل؟ من فقط با سام رفتم لباس خریدم عین قبل _درسته تو شاید عین قبل باشی اما سام چی؟ اونم آدم قبل هست؟ به سمت اتاقم چرخیدم و گفتم: ممنون که گذاشتی کنار هم مثل مثل ی خانواده هر چند ناکامل بشینیم شنیدم که زیر لب گفت: تو نمیدونی بابا این خانواده کلا برای تو ضرره هیچی نگفتم و به سمت اتاقم برگشتم به گوشی نگاه کردم و سیل عظیم پیام ها رو دیدم همش هم از طرف سام بود که مدام قربون صدقه ام رفته بود و پرسیده بود چرا‌جواب نمیدم و در نهایت هم نگران شده بود در جوابش نوشتم «بابام ما رو داخل پاساژ دیده و بهم تذکر داد اعصاب ندارم شب خوش» سرم و روی بالشت گذاشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم. صبح که بیدار شدم اول‌گوشیمو چک‌کردم وای سام بشر تو‌خواب نداری؟ تمام شب پیام زده بود و سوال پرسیده بود که چی شده و بابات چی‌گفته. میدونستم بابا الان خونه نیست پس بهش زنگ زدم: _سلام خانم خواب آلو _سلام سام واقعا تو خواب نداری؟ _دارم خوشگلم دارم اما فعلا تو خواب و خوراک و ازم گرفتی خانم‌خوشگله لبخند عمیقی به این ابراز عشقش زدم _نگفتی بابات چی‌گفت؟ _مهم نیست سام من باید برم شب میبینمت خداحافظ با اینکه دوسش داشتم اما خاطرات مادرم نمیذاشت بهش نزدیک بشم. زودتر از اونکه که فکر میکردم شب رسید
حاضر و آماده توی سالن نشسته بودم پدرم از اتاقش اومد بیرون و گفت بریم. وقتی نگاهش بهم افتاد کمی خیره نگاهم کرد و گفت: تیپ جدیده؟ یا مد جدیده؟ _تیپ جدیده _هیچ وقت بهت چیزی‌ و اجبار نکردم اما تیپ الانت چیزیه که مورد پسند منه کت شلوارم و پوشیده بودم با ی شال سفید که مدل دار بسته بودمش و ی مانتو بلند نباتی اما دکمه هاش و باز گذاشته بودم میدونستم این رنگ بی نهایت من و شبیه مادرم می‌کنه _کاش مادرت هم میتونست ببینه نفسش چقدر بزرگ و خانم‌شده و البته شبیه خودش سرم و بوسید لبخند عمیقی به محبتش زدم با دستش که پشت کمرم بود من و به بیرون هدایت کرد. میدونستم تو مهمونی امشب اشخاص مهم و با نفوذ هستن کلا عمو رامین خوشش میاد با ادمای پرنفوذ و مهم نشست و برخاست کنه حتی ی بار شنیدم بابا پای گوشی تلفن به یکی گفت اگر این موقعیت و نداشتم رامین تف هم تو صورتم نمینداخت ثروت خانوادگی عمو رامین اینا باعث شده بود جایگاه خوبی برای خودش درست کنه بر عکس عمو رامتین دنبال مقام و ثروت نبود. به باغ رسیدیم آهنگ ملایمی پخش میشد داخل باغ رو با چراغونی و پروژکتور روشن کرده بودن و خونه باغ هم پر بود از مهم‌ونایی که فکر میکردن هر چی لباسای گرون تر بپوشن و طلاهای بیشتری داشته باشن خیلی باکلاس تر هستن از دور سام و عمو رامین رو دیدم که سمتون میومدن با نزدیک شدنشون بابا دستمو گرفت بعد از سلام و احوال پرسی سام بهم گفت: بیا بریم نفس بحث های کاری و پیرمردی مارو خسته می‌کنه در کمال تعجب دیدم که بابا دستشو دور بازوهام حلقه کرد و گفت: امشب نفس تصمیم گرفته پدرشو همراهی کنه رو به من ادامه داد: مگه نه دخترم نمیتونستم بابا رو ضایع کنم اما دلمم میخواست پیش سام باشم مجبوری گفتم: آره...آره من و پدر قرار گذاشتیم امشب ی شب پدر دختری باشه سام جوری نگاهم کرد که تو نگاهش میشد فهمید داره میگه دروغگوی خوبی نیستی _چیشده نفس اینجوری لباس پوشیدی صدای عمو رامین باعث شد نگاه از سام بگیرم _عمو با خودم گفتم امشب همه جور آدمی اینجا هست و نمیشه نگاه دیگران و کنترل کرد بهتره خودم مواظب باشم بالاخره بد جامعه ای شده ادم حتی نمیدونه به خواهر زاده یا برادرزاده اش اعتماد بکنه یا نه؟ بعضیا دوس دارن نمک بخورن نمکدون بشکنن جا خوردن بابا و عمو رامین رو دیدم اما برام مهم نبود فقط دلم میخواست ی جوری به عمو رامین بگم که من می‌دونم و تا زمانی که دستت رو نشه بیخیال نمیشم. بابا و عمو مشغول صحبت بودن من چیزی نمی‌فهمیدم فقط ی جا شنیدم که بابام گفت: نه رامین اون زمین ها مال نفس هست درسته وکالت دارم اما نمیتونم بفروشم چندتا مرد و البته پسر جون نزدیکمون شدن یکیشون نظرمو جلب کرد کت و شلوار سفید با پیرهن مشکی کراواتش مشکی بود با خط های کج سفید، تمام مدت سلام احوال پرسی ها خیره نگاهم میکرد
نگاهش اذیتم میکرد، عصبی شدن سام هم فهمیدم از بالا نگاهم میکرد و پر غرور. _امیرخان دختر خانمتون هم قصد داره پا جای پای شما بذاره؟ صدای همین مرد کت شلواری سفید بود که من و از فکر در آورد فکر میکنم بابا بعد از جوابی که بهش داد دیگه هیچ وقت حرف نزنه _بله و البته از پدرش وکیل بهتری میشه _بچه به پدرش می‌ره دیگه بابا نگاهی به سرتاپاش انداخت و گفت: نه در‌همه موارد بابک خان و رو به من گفت : برو داخل به سمت خونه باغ حرکت کردم