eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
چند دقیقه بعد جلوی یه در بزرگ و سلطنتی بودم. اول از همه خانم بزرگ وارد شد و به من نگاه کرد. معنی نگاهش رو فهمیدم و با خجالت پا به اتاق گذاشتم. با دیدن فضای بزرگ و فوقالعاده مجلل داخل خشکم زد که یه دفعه با صدای بلند هیراد هینی از سر ترس کشیدم. -مامان کی بهت گفت این دختره رو بیاری اینجا. بندازش بیرون جای رعیت زاده ها اینجا نیست. از حرفاش جا خوردم و نگاه حیرت زدم رو دوختم بهش. چطور میتونست اینقدر تحقیر امیز دربارم حرف بزنه؟ -هیراد کافیه دیگه. نمیخام هیچ حرفی بشنوم، همین امشب باید کار رو تموم کنی.... هیراد از شدت خشم در حال انفجار بود. دست های مشت کردش رو روی زانوش فشار داد و با حرص و عصبانبت گفت‌: -من یه موی ماهیرا رو با صدتا دختر دهاتی مثل این عوض نمیکنم. با چشم هایی به خون نشسته نگاهم کردو عصبی زمزمه کرد: -گمشو برو بیرون.... نتونستم تحمل کنم. بغض بدی به گلوم چنگ انداخته بود. عقب عقب به سمت در رفتم تا برای همیشه از این اتاق کذایی بزنم بیرون. اما با صدای داد خانم بزرگ پاهام به زمین قفل شد. -اون هیچ جا نمیره! خودت خوب میدونی که اگه زنت وارسی به دنیا نیاره باید طلاقش بدی....
هیراد کلافه چنگی به موهاش انداخت. سرش رو بلند کرد و چندتا نفس عمیق کشید. معلوم بود حالش خوب نیست و به هیچ وجه نمیخاد با من باشه. ته دلم خوشحال بودم که قبول نمیکنه. چون اگه باهام رابطه برقرار می‌کرد دنیای دخترانه ام رو برای همیشه از دست میدادم. -خیلی خب...قبوله. من برای یه شب با این دختر هم بستر میشم به شرطی که هیچ وقت از طلاق ماهیرا حرف نزنید. با این حرفش شوک بزرگی بهم وارد شد و همه افکار پوچم از بین رفت. با ترس آب دهنم رو قورت دادم و به قیافه رضایت بخش خانم بزرگ نگاه کردم. سرش رو تکون داد و با خوشحالی گفت: -افرین...خوبه که به عقل اومدی. اینطوری هم وارث برای خاندانت میاری هم همسرت رو از دست نمیدی. -ولی مگه این دختر از عمارت دزدی نکرده بود؟ مگه قرار نبود فردا قصاص بشه. خانم بزرگ جدی گفت: -این خدمتکار فقط تا وقتی بچه تو توی شکمشه زنده است...پس نگران نباش چون من نمیزارم مانعی بشه سر راه تو و ماهیرا...
با وحشت به قیافه بی تفاوت هیراد نگاه کردم. خدایا چی شنیدم؟ قرار بود من براشون وارث به دنیا بیارم و بعدش کشته بشم؟ با صدای خانم بزرگ از افکارم پرت شدم بیرون. تحقیر آمیز نگاهم کرد و گفت: -امشب تو کنیز پسر منی، پس هرچی اربابت گفت باید اطاعت کنی....یادت باشه تا وقتی میتونی به زندگی ادامه بدی که وارث خاندان ما تو بطنت باشه...فهمیدی؟ با این حرفش حلقه اشکی تو چشام نقش بست. بازم صدای خانم بزرگ بلند شد: -فهمیدی یا نه؟! سرم رو پایین انداختم و با صدای بغض آلودی گفتم: -بله خانم... مجبور بودم اطاعت کنم. مجبور بودم سرنوشت شومم رو بپذیرم. با صدای بسته شدن در به خودم اومدم. خانم بزرگ رفته بود و تنها من و هیراد تو اتاق بودیم. از خجالت و ترس لبم رو به دندون گرفتم. هیراد از سرجاش بلند شد. صدای گام های آهسته اش رو که بهم نزدیک میشد احساس کردم. با لحن مقتدری گفت: -سرت رو بلند کن.... با ترس و لرز سرم رو بلند کردم. وقتی دیدم دقیقا رو به روم ایستاده ناخدآگاه یک قدم به عقب برداشتم. چینی به ابروهاش داد و گفت: -میترسی آره؟ میترسیدم.... از آدمی که رو به روم ایستاده بود و قرار بود همه زندگیم رو به تباهی بکشه میترسیم. اما نمیخواستم بروز بدم. سرم رو چند بار به نشانه نفی تکوم دادم. یه دفعه رنگ چشماش عوض شد و با عصبانیت فریاد زد: -ولی باید بترسی، باید از منی که اربابتم بترسی! فهمیدی؟ بخاطره عربده هایی که میزد تنم شروع به لرزیدن کرد. بغضم شکست و با صدای مرتعشی گفتم: -بله....بله ارباب فهمیدم....
با خشونت شالم رو زد کنار که باعث شد بیوفته رو شونم. هولم داد سمت حموم و گفت: -برو خودتو تمیز کن. مطیع سرم رو تکون دادم و به سمت دری که تو اتاق بود رفتم. لباسای کهنه و رنگ و رفته ام رو در اوردم. رفتم زیر دوش و موهای مواجم رو باز کردم. آب از روی کل بدنم عبور می‌کرد و حس عجیبی بهم القا می‌کرد. به سرنوشت فکر می‌کردم. به روزای تلخی که انتظارم رو می‌کشید. به لحظات بعد از حموم، به هم خوابی با پسری که خودش عاشق یکی دیگه‌ بود و هیچ حسی به من نداشت. بغضم رفته رفته سنگین تر میشد. عمر من قرار بود تا وقتی باشه که از بچه توی شکمم مراقبت می‌کنم و بعد از اون.... اشک هام راه خودشون رو پیدا کردن. به کاشی های سرد حموم تکیه دادم و سر خوردم روی زمین. پاهام رو تو خودم جمع کردم و سرم رو گذاشتم رو زانوهام. هق زدم، زار زدم و سعی کردم خودم رو سبک کنم. بخاطر صدای آب صدام بیرون نمیرفت. اینقدر گریه کردم که دید چشام تار شد.
سرم گیج میرفت. دستم رو به دیوار گرفتم و به زحمت بلند شدم. به سر و بدنم شامپو زدم و سر سری یه دوش گرفتم. رفتم تو رختکن. هیچ لباسی برای پوشیدن نبود. به جز یه حوله سفید که بعید میدونستم بلندیش تا روی زانوهام بیاد. چاره ای نبود. حوله رو برداشتم و پیچیدم دور خودم. باهاش سیــ،نه ها و تا زیر رون پام رو مخفی کردم. استرس داشتم. اصلا دلم نمیخاست برم بیرون. ولی خب تا همیشه که نمیتونستم تو حموم بمونم. نفس عمیقی کشیدم و به خودم جرائت دادم. دستگیره رو فشار دادم و بعد از بازکردن در وارد اتاق شدم. وقتی به تخت نگاه کردم از شدت بهت و تعجب دهنم باز موند! هیراد بدون لباس فقط با یه شلوارک تا روی زانوش دراز کشیدم بود. بعد عضلانی و روی فرمش باعث میشد نتونم چشم ازش بگیرم. یه دفعه سرش رو به طرفم برگردوند و نگاهم رو قافل گیر کرد. از شدت شرم و خجالت گونه هام گل انداخت و سرم رو انداختم پایین.
چند ثانیه بعد صدای کلافه و بمش تو گوشم پیچید: -بیا جلوتر... دست هام از شدت استرس یخ زده بود. چند قدم آروم به سمتش برداشتم و جلوی تخت ایستادم. نگاه سرد و بی تفاوتش روی بدنم حرکت کرد. ضربان قلبم شدید شده بود. دستش رفت سمت گوشه حوله ام و کشید. با این حرکتش حوله باز شد و از روی بدنم سر خورد پایین. ولی سریع گرفتمش تا بیشتر از این نگاهش به بدن عریانم برخورد نکنه. اما چه فایده ای داشت. چند دقیقه دیگه باید همه وجودم رو در اختیارش میزاشتم. با کشیده شدن دستم جیغ خفیفی کشیدم و پرت شدم روی تخت. با ترس به هیراد نگاه کردم. خم شد و از کنار تخت یه شیشه بزرگ برداشت. به نظر میرسید مشروب باشه. پس اینقدر ازم بیزار بود که میخواست تو عالم مستی باهام رابطه داشته باشه تا چیزی نفهمه... تو دلم پوزخندی به خودم زدم. چقدر بدبخت بودم که قرار بود اینجوری دنیای دخترونم رو از دست بدم. توسط مردی که ازم بیزار بود.
نمیتونستم هق هق گریه ام رو پنهان کنم. خوشحال بودم حداقل هیراد خوابه. گرچه بعید میدونستم بیدار هم بود توجهی می‌کرد. حس بدی بود یه وسیله باشی. وسیله ای که فقط قرار بود یه بچه به دنیا بیاره. بدن بی رمقم رو از تخت جدا کردم و رفتم سمت حموم. تازه دوش گرفته بودم ولی بازم دلم آب میخواست. انگار میخواستم خودم رو از کثیفی کار چند دقیقه پیش پاک کنم. بین من و هیراد هیچ صیغه و محرمیتی نبود اما اون بدون توجه به این قضیه.... نفسم رو آه مانند دادم بیرون. حس یه گناهکار رو داشتم. امشب چه شب نحسی بود.... باور اینکه توسط یه پسر زن دار دخترانگیم رو از دست دادم سخت بود. حوله رو انداختم تو رختکن و رفتم زیر آب. سرد بود دقیقا مثل روزهای زندگیم. قطره اشکی از گونه ام فرو چکید و کم کم تبدیل شد به گریه بلند. به حال خودم زار زدم. بخاطر بیچارگیم. بدبختیم. بخاطر خودم، خواهرم و برادم، زندگی نابود شدم. اینقدر زیر دوش موندم که احساس کرختی بهم دست داد. مطمئن بودم با این کار سرما می‌خورم. اما دیگه مهم نبود. دیگه هیچی برام مهم نبود.... نطفه ای تو شکمم داشت شکل می‌گرفت که پدرش ازم بیزار بود. کاش ماهیرا میتونست حامله بشه،شاید اینطوری به عمارت ارباب زاده های روستا فروخته نمیشدم. از اولشم مشخص بود برای چی من رو اوردن تو این خونه.
شیشه رو مشروب رو تا نصف سر کشید. آب دهنم رو قورت دادم و با نگرانی نگاهش کردم. چند دقیقه گذشت. کم کم حالت چهره اش داشت تغییر می‌کرد. بالا پایین شدن سینه اش رو به خوبی حس می‌کردم. یه دفعه با چشم هایی قرمز شده و مملو از هــ،وس نگاهم کرد. بدنم یخ بست. با یه حرکت من رو کشید سمت خودش. طوری که پرت شدم روی بدنش. با دستاش بازوهام رو گرفت و من رو از چند سانت از خودش فاصله داد. بین زمین و آسمون بودم. ضربان قلبم روی هزار بود. حس یه بچه بی دفاع رو داشتم. نگاه ترسونم رو دوختم به چشمای وحشیش. نفس داغش رو فوت کرد تو صورتم و غلتی زد که باعث شد جایگاهمون عوض بشه. حالا من روی تخت بودم و اون خیمه زده بود روم. نگاهش خورد به گردنم.. یه دفعه وحشی شد و دستمو فشار داد با این حرکتش بغضم ترکید و شروع کردم به تقلا کردن. وقتی دست سنگینش یه سیلی حواله صورتم کرد مجبور شدم آروم بگیرم. جیغ بلندی کشیدم و اشکام روانه صورتم شد. هیراد همون طور که نفس نفس میزد کنارم دراز کشید. جفتمون نفس نفس میزدیم. باورم نمیشد. حس میکردم همه چیز برام تموم شده است.... سرم رو برگردوندم و نگاه تلخی بهش انداختم. حوله رو به زحمت کشیدم روی خودم.
اومدم بیرون و رفتم سر کمد لباس ها تا یه چیزی پیدا کنم بپوشم. همش لباس مردونه بود. شاید اگه هیراد بیدار بود و میفهمید رفتم سر وسایلش پرتم می‌کرد بیرون. آره خب! حق هم داره یه خدمتکار و رعیت زاده بی ارزش رو بندازه بیرون... اخمی کردم و به زحمت آب دهنم رو قورت دادم تا بغض خفه ام از بین بره. کناره کمد یه بلوز زنونه پیدا کردم. به نظر میرسید برای زن هیراد باشه. بی توجه کشیدمش بیرون و پوشیدم. دیر وقت بود اما اصلا نمیتونستم بخوابم. نشستم گوشه ترین قسمت اتاق و پاهام رو جمع کردم تو خودم. دلم میخواست یه دل سیر با خدا درد و دل کنم. بهش بگم منکه زندگیم تباه شد ولی تو خودت مراقب خواهر و برادرم باش. اونا به غیر از من سرپناهی نداشتن... اینقدر تو اون وضعیت موندم که کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد. با حس اینکه یکی داره تکونم میده پلکام رو باز کردم. اولین چیزی که دیدم قیافه اخمو و ژولیده هیراد بود که بالا سرم ایستاده بود و با پا تکونم میداد تا بیدارم کنه. با صدایی گرفته اما جدی گفت: -بلند شو برو بیرون الان زنم میاد اتاقم برای صبحونه. مطمئنا خانم بزرگ دیشب براش توضیح داده چه اتفاقی افتاده. نمیخوام با دیدن تو دلش بیشتر بشکنه.
به آرومی از سرجام بلند شدم و سرم رو انداختم پایین. -چشم، الان میرم... دست به سینه منتظر بود. در رو باز کردم و از اتاقش زدم بیرون داشتم پله ها رو طی می‌کردم که یه جفت کفش زنونه قرار گرفت جلوی راهم. به آرومی سرم رو بلند کردم که با چهره در هم ماهیرا مواجه شدم. دست هاش رو از شدت عصبانیت مشت کرده بود. با حرص دندوناش رو روی هم فشار داد وهیچ حرفی نزد. وقتی خواست از کنارم رد بشه محکم بهم تنه زد. بهت زده به رفتنش نگاه کردم. واقعا پیش خودش چه فکری کرده بود؟ نکنه فکر می‌کرد من شوهرش رو گول زدم تا باهام رابطه داشته باشه؟! هه قرار بود هرچی کاسه کوزه است سر من بشکنه و آخرشم همه من رو مقصر بدونم. به آرومی پله ها رو رفتم پایین. از حالا به بعد باید بیشتر مراقب خودم باشم. باید بچه هیراد رو سالم به دنیا بیارم. بچه ای که بعد از به دنیا اومدن، مادرش کشته میشه...
-تو اینجا چیکار می‌کنی؟ سریع به طرف خانم بزرگ برگشتم و با مِن مِن گفتم: -سلام...چیزه! خب راستش آقا هیراد گفت از اتاقش برم، منم مجبور شدم... چند بار سرش رو تکون داد و گفت: -ماهیرا هم تو رو دید؟ -بله، تو راه پله... یه دفعه عصبانی شد و با خشم بهم توپید: -نباید تو رو میدید. اینو تو کله ات فرو کن تا وقتی بچه رو به دنیا نیاوردی نباید به هیراد و ماهیرا نزدیک بشی. در ضمن...مهرداد فکر میکنه تو فرار کردی. اگه بفهمه تو این عمارتی زندت نمیزاره. با ترس سرم رو بلند کردم و گفتم: -پس من الان باید چیکار کنم؟ بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت: -نُه ماه از اتاق بیرون نیا! تو که وجودت برای کسی ارزشی نداره، پس فکر نکنم کار سختی باشه... جا خوردم. تحقیر کردنای این خانواده مغرور و خودخواه واقعا اذیتم می‌کرد. چطور می‌تونست بگه ۹ماه از اتاق بیرون نیا. مگه همچین چیزی ممکن بود؟ -مامان...کجایی؟؟ با صدای مهرداد کپ کردم. هول هولکی به اطرافم نگاه کردم تا راه فراری پیدا کنم. یه دفعه خانم بزرگ بازوم رو کشید و گفت: -گمشو برو این اتاق تا وقتی هم نگفتم صدات در نیاد... مجبورم کرد برم تو و در رو هم از پشت قفل کرد