eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
چند دقیقه بعد جلوی یه در بزرگ و سلطنتی بودم. اول از همه خانم بزرگ وارد شد و به من نگاه کرد. معنی نگاهش رو فهمیدم و با خجالت پا به اتاق گذاشتم. با دیدن فضای بزرگ و فوقالعاده مجلل داخل خشکم زد که یه دفعه با صدای بلند هیراد هینی از سر ترس کشیدم. -مامان کی بهت گفت این دختره رو بیاری اینجا. بندازش بیرون جای رعیت زاده ها اینجا نیست. از حرفاش جا خوردم و نگاه حیرت زدم رو دوختم بهش. چطور میتونست اینقدر تحقیر امیز دربارم حرف بزنه؟ -هیراد کافیه دیگه. نمیخام هیچ حرفی بشنوم، همین امشب باید کار رو تموم کنی.... هیراد از شدت خشم در حال انفجار بود. دست های مشت کردش رو روی زانوش فشار داد و با حرص و عصبانبت گفت‌: -من یه موی ماهیرا رو با صدتا دختر دهاتی مثل این عوض نمیکنم. با چشم هایی به خون نشسته نگاهم کردو عصبی زمزمه کرد: -گمشو برو بیرون.... نتونستم تحمل کنم. بغض بدی به گلوم چنگ انداخته بود. عقب عقب به سمت در رفتم تا برای همیشه از این اتاق کذایی بزنم بیرون. اما با صدای داد خانم بزرگ پاهام به زمین قفل شد. -اون هیچ جا نمیره! خودت خوب میدونی که اگه زنت وارسی به دنیا نیاره باید طلاقش بدی....
چیزا پشتش خالی بشه و من همه جوره کنارشم. این احساسی که داشت یواش یواش ایجاد میشد این جسارت و بهم میداد برای همین صبر کردم تا اول نسیم بره. نسیم که اون روز مهمونی دعوت بود با این حرف از خدا خواسته سریع کیفشو برداشت و خداحافظی کرد و رفت منم رو به آرش پرسیدم: -میخوای من بمونم؟ -برای چی؟ -خب برای اینکه تنها نباشی. _نه بابا مگه میخوایم چیکار کنیم؟ پولش و آماده کردم هر وقت اومد بهش میدم و خلاص _مطمئنی؟ یعنی دیگه مشکلی نیست؟ -از اولم نبود برو خیالت راحت لبخندی بهش زدم. وقتی میگفت خیالت راحت ناخودآگاه خیالم راحت میشد. رفتم پشت پیشخون تا کیفم و بردارم که گفت: -راستی. من غروب میرم مسافرت. -مسافرت؟ کجا؟ -میرم ترکیه جنس بیارم. حواست به مغازه هست دیگه؟ _آره خیالت راحت حواسم هست. کی میای؟ _احتمالا یه هفته دیگه دلم گرفت از رفتنش ولی رابطه مون هنوز جدی نشده بود که بخوام از دلتنگ شدم بهش حرفی بزنم. برای همین فقط گفتم: _باشه مواظب خودت باش -تو هم مواظب خودت باش با یه خداحافظی راه افتادم سمت در که دوباره صدام کرد و گفت: -یه بوس نمیدی واسه خدافظی؟
من 🌼🌸 با اخم نگاهش می کنم . پلک هام و روی هم می ذارم و محکم فشارشون می دم تا دیگه ارسلان و نبینم. دلم نمی خواست اون عشقی که ازش برای خودم ساخته بودم تااین حد نابودشه. ناخوآگاه اشکی از چشمم چکه می کنه و روی لبم سقوط می کنه. خیسی اشک روی لبم حس می کنم، ناخوآگاه چشم هام و باز می کنم. همزمان با من، ارسلان هم پلک هاش و ازهم فاصله می ده و نگاهش ماتِ چشم های اشکیم می شه. انگار برای چندثانیه دنیا متوقف می شه. دقیق نگاهم می کنه... دقیق و عمیق... و به شدت با دقت! -انقدر از من بدت میاد ماهگل؟ بغضم و قورت می دم و با تردید لب می زنم: -آره! ازت متنفرم. بی توجه به حالم چشم هاش و میبنده و مشغول نوازش میشه. بی اراده تسلیم نوازش هاش می شم و اعتراضی نمی کنم. بی نفس ازم فاصله می گیره و باز به همون ارسلان سابق تبدیل می شه. -می بینم خوشت اومده و دیگه پنجول نمی کشی؟ خجالت زده سرم و پایین می اندازم که دست می اندازه زیر چونم و سرم وبالا میاره. -اع خجالتم بلدی؟ لبم و به دندون می کشم که با انگشت لبم و آزاد می کنه و بااخم بهم تشر می زنه: -نکن. تنها نگاهش می کنم که بیشتر به طرفم خم می شه و در گوشم پچ می زنه: -خیلی برام عزیزی ماهگل.بدون تومیمیرم!!میخوام برات باههمه بجنگم تابدستت بیارم !! از گوشه چشم نگاهِ وحشت زده ای بهش می اندازم که ازم فاصله می گیره و با لحنی جدی می گه: -برو خونه. شب بیرون نمون. برم برگشتم ببینم اینجایی هنوز گیسات و می بندم به دم اسب و تو کل روستا می چرخونمت. ترسیده نگاهش می کنم که سرم داد می زنه: -دِ یالا برو. شونم از ترس بالا می پرن و من ناخودآگاه مجبور می شم از حرفش اطاعت کنم. قدم هام و تند به سمت خونه برمی دارم و از اونجا دور می شم. در خونه و که می بندم، بی نفس به پشت در تکیه می دم و دست روی سینم می ذارم. چرا انقدر تند می کوبید؟