eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
جدید ماه من آخرین پوکش را به سیگارش زد و ته مانده اش را زیر کفش های براق و واکس خورده اش له کرد. به قول خودش یک نخ سیگار بعد از مست کردن عجیب می چسبید! پوزخندی گوشه لبش نشاند و بی توجه به جمعی که برای مراسم یکی از دخترعموهایش آمده بودند، بی صدا از جمع فاصله گرفت. عاقبت همه شان همین بود. ازدواج تنها با خودی! چون خون آن ها، نژاد آن ها، قدرت آن ها برتر از دیگران بود. چون باید برای حفظ قلمروشان تنها خودی ها راه می دادند اما او...او تابوشکنی کرده و دل به دخترک ریز جثه ی رعیتی سپرده بود!"ماهگـــل"! به راستی که چهره اش هم مثل صورتش ماه بود! درافکار و رویاهای خود غرق بود و بی حواس قدم برمی داشت. لحظه ای که به خود آمد، خود را جلوی در خانه ی محبوبش دید! "ماهگلش!" تلخندی روی لب نشاند و خواست عقب نشینی کند، که پشیمان شد! اگر جسم ماهگل را از آن خود می کرد می توانست او را داشته باشد! مطمئن بود که مادر و برادر بزرگترش مجبور می شدند بااین وصلت موافقت کنند. با همین فکر، لبخندی روی لب نشاند و برای اجرای خواسته اش ، بی معطلی مشت محکمش را روی در خانه فرود آوردو چند بار روی در کوبید. -ای بابا اومدم دیگه. چه خبره؟ در که باز شد، نگاهِ دخترک ماتِ چهره ی برادرکوچک ارباب شد! مردی که از بچگی دل سپرده او بود! ارسلان با دیدن ماهگل، ژست بی رحمانه ای به خود گرفت و تخت سینه دخترک کوبیدو با زور وارد خانه شد. ماهگل شوکه از رفتار ارسلان، تنها مات و بی صدا به چهره اش نگاه می کرد. صدای قفل در که درون گوشش پیچید، انگار به خودش آمد. با وحشت جلو رفت و پرسید: -چیکار می کنی ارباب کوچیک؟ ارسلان با پوزخندی به سمتش برگشت و قدمی جلوتر آمد. ماهگل که متوجه حالت غیرعادی او شده بود، قدمی به عقب گذاشت. آنقدر ارسلان جلو آمد و ماهگل عقب رفت که پشتش به دیوار برخورد کرد. ارسلان بی هیچ ترسی، دست زیرِ چانه کوچک دختر انداخت و سرش را بالا آورد و خیره صورت بی رنگش با لحنی که کمی کشیده ای داشت، پچ زد:
من🌼🌸 -می خوام امشب و با عشقم باشم! اشکال داره؟ ارسلان صورتش را نزدیک تر برد و با لحن ترسناکی پچ زد: -هوم؟ اشکالی داره؟ لب های نازک ماهگل بی اراده از ترس لرزیدند.ماهگل برای فرار از این مخمصه، دست های کوچکش را روی سینه ی ستبر او گذاشت و سعی کرد او را از خود دور کند. -برین کنار ارباب. حالتون خوب نیست. برین کنار لطفا. بیاین ببرمتون عمارت. عروسی یک ساعت دیگه تموم می شه اگه بفهمن شما اومدین اینجا برای پدر مادرم بد می شه. خواهش می کنم ارباب. ارسلان بی توجه به نگاه پر التماس ماهگل، مچ دستش را میان انگشتان قدرتمندش گرفت و او را به دنبال خود به سمت تنها اتاق خانه که متعلق به ماهگل بود کشاند. ماهگل به مچ دست ارسلان چنگی می زد و با التماس ناله می کرد: -ارباب کوچیک ولم کنین. خواهش می کنم ولم کنین. شما حالتون خوب نیست. فردا که مستی از سرتون پرید بیاین اگه کاری داشتین بهم بگین ولی الان برین. ارسلان اما، گوشی برای شنیدن نداشت. او تصمیم اش را گرفته بود! به اتاق که رسید در را باز کرد و ماهگل را با شدت به داخل اتاق هول داد و در را پشت سرش بست. ماهگل سکندری خورد و به سختی خودش را کنترل کرد تا نقش بر زمین نشود. صورتش را برگرداند و تنها نگاهِ ماتش روی صوت ارسلان می رقصید. ارسلان با دیدن نگاهِ وحشت زده اش، پوزخندی زد و کلید را درون قفل چرخاند. -چیکار می کنین ارباب؟ ماهگل از ترس کارهای او،غالب تهی کرده بود. کاش هیچوقت در را باز نمی کرد! ماهگل با چشم های اشک آلودش به چشم های خونسرد و جدی ارسلان چشم دوخته بود. باورش نمی شد مردی که همیشه در رویاهاش، آرزویش را داشت این چنین با او رفتار کند! -فردا که حالتون بیاد سر جاش من باید جواب بقیه رو چی بدم؟ جواب مادرتون...جواب نامزد...
ماه من🌼🌸 ارسلان با شنیدن جمله اش با نفرت فریاد زد: -اون عفریته نامزد من نیست! اون فقط یه رسم مسخره اس! من از اون دختره متنفرم! با فریاد خشمگین ارسلان، تن ماهگل از ترس تکانی خورد. لب های بی رنگش از ترس روی هم افتادند اما، سعی کرد خودش را جمع کند و هرطور که شده خودش را از این مهلکه نجات دهد. -ارباب شما مستین. الان متوجه حالتون نیستین. لطفا برین و بعدا بیاین. خواهش می کنم. ارسلان قدمی جلوتر آمد و با لحن ترسناکی پچ زد: -اونقدری مست نیستم که نفهمم دارم چه غلطی می کنم! جمله اش که تمام شد، بی رحمانه به سمت ماهگل حمله کرد. ماهگل جیغ می زد و با تمام توان نداشته اش سعی می کرد ارسلان را متوقف کند. ارسلان اما، آنقدر قوی و تنومند بود که تلاش های دخترک بی نتیجه بماند!. ماهگل با بغض به صورتش خیره ماند و پر التماس لب زد: -بذار برم ارسلان! خواهش می کنم! ارسلان با شنیدنِ اسمش از زبان ماهگل دلش مست تر شد.
من🌼🌸 "ماهگــــــل" با صدای کوبیده شدن در بیشتر از قبل توی خودم جمع می شم. از این اتفاقی ک برام افتاده، آهی می کشم. کاش یکی بود که به دادم می رسید تا اینطور درد نکشم. تنِ سرد و بی جونم و بیشتر جمع می کنم تا شاید لااقل دیگه از این سرمایی که به جونم افتاده، نلرزم. ناخودآگاه اشکام دوباره راه می افتن و روی گونم می چکن. زیرلب فحشی نثار ارسلان و بی رحمیش می کنم. مگه می شه آدم انقدر بی رحم باشه؟ اونم نسبت به کسی که می گفت عاشقشه! نمی دونم چقدر توی همون حالت می مونم که صدای بسته شدن در و بعد صدای مامان که صدام می زنه میاد: -ماهگل؟ ماهگل کجایی؟ با شنیدن صدای مامان، مثل برق گرفته ها سرم و بالا میارم. اگه من و توی این وضع می دیدن، حتما سکته می کردن. باید یه کاری می کردم. تنها راهی که فعلا به ذهنم می رسید، قفل کردن در بود! بااون حالِ بد ، به زحمت نیم خیز می شم و با بالاترین سرعتی که می تونم، خودم و به سمت در می کشونم و کلید و توی قفل می چرخونم و هونجا پشت در می شینم. چشم هام و با درد می بندم وسعی می کنم با گاز گرفتن لب هام، خودم و کنترل کنم. نباید متوجه بیدار شدنم می شدن! صدای قدم هاشون و که به سمت اتاقم برمی دارن، راحت می شنوم. دستگیره اتاق بالا و پایین می شه و پشت بندش صدای مامان دوباره بلند می شه: -وا! در چرا قفله؟ بابا با لحن مهربون همیشگیش می گه: -حتما خوابیده خانوم. درو قفل کرده که نترسه. بیا ماهم بخوابیم. فردا هزارتا کار داریم. به دنبال این حرف بابا، صدای پاشون که از در فاصله می گیرن بلند می شه و باعث می شه، نفسی که توی سینه دردناکم گیر کرده و بیرون بفرستم.
من🌼🌸 نگاهِ گیج و حیرونم توی اتاقی که تنها روشناییش نور ماه بود می چرخه. انگار همه اتفاقات چند ساعت پیش جلوی چشم هام جون می گیرن و به نمایش درمیان. بی رحمی های ارسلان....وحشی گری هاش.... بهم دهن کجی می کنه! دلم می خواست فکر کنم همه این ها فقط یه کابوس تلخ بودن! کابوسی که عشقم و جلوی چشم هام می شکست...کابوسی که آیندم و جلوی چشم هام پرپر می کرد...کاش همه چیز یه کابوس بود! سرم و تکون می دم تا از خواب و خیال بیرون بیام اما، فایده نداره! ارسلان واقعا به من حمله کرده بود از این حقیقت دمایِ تنم بیشتر از قبل افت می کنه. ناخودآگاه بغض کنم و اشک هام دونه دونه روی گونم چکه می کنن. همونجا پشت در دراز می کشم . حالا باید با این ننگ چیکار می کردم؟ اگه بابا و مامان می فهمیدن حتما از غصه دق می کردن! نمیدونم تا چند ساعت توی همون حالت می مونم. فقط وقتی به خودم میام که صدای اذان صبح توی اتاقم می پیچه. باید خودمو جمع می کردم. هیچکس نباید می فهمید وگرنه وسط این آبادی حلق آویزم می کردن! به سختی از جا بلند می شم و با قدم‌های اروم به سمت کمد می رم. بدون توجه به رنگ لباس‌ها،بلوز و شلواری از بینشون بیرون می کشم. آروم در و باز می کنم و وقتی خیالم راحت می شه هنوز کسی بیدار نشده، از اتاق بیرون می زنم و خیلی آروم از کنار مامان و بابا رد می شم و خودم و به بیرون می رسونم. وارد حیاط که می شم از باد سردی که می وزه، تنم به لرز می شینه. معطل نمی کنم و خیلی زود خودم و به حمومِ داخل حیاط می رسونم و در و برای اطمینان قفل می کنم. ❤️
من🌼🌸 حالا چی به سرم می‌اومد با این بی آبرویی که مسببش ارسلانی بود که دوستش داشتم... چکار می‌کردم! اه لعنت به تو ارسلان ازت متنفرم. دیگه هیچی عوض نمی شد. دوباره اشک‌هام می‌ریزه و بی صدا هق می‌زنم. خدا لعنتت کنه لعنتی من عاشقت بودم چکار کردی با من... با صدای در و شنیدن صدای مامان هق هقم رو خفه می‌کنم. - ماهگل کجایی دوساعته، زودباش بیا کار داریم. - چشم الان میام. شیر آب رو می‌بندم و تنم رو با حوله خشک می‌کنم. لباس هام رو می‌پوشم و بعد از حموم بیرون می‌رم. نباید میذاشتم کسی متوجه حالم بشه؛ خیلی بد میشد اگه می‌فهمیدن. وارد اتاقم می‌شم و به سمت کمد می‌رم. موهای خیسم رو هم جمع می‌کنم و بالا می‌بندم و بعد از پوشیدن روسریم به سمت آشپزخونه می‌رم که مامان هم با دیدنم کارهای لازمه رو بهم می‌سپاره. سرم گیج می‌رفت. خسته وسایل رو که خیلی سنگین هم بود گوشه حیاط رها می‌کنم و می‌خوام به سمت خونه برم که چشمام سیاهی می‌ره و با زانو به زمین برخورد می‌کنم. مامان با دیدنم جیغی می‌کشه و با دو به سمتم میاد. صداهای اطرافم گنگ و گنگ‌تر میشن تا اینکه بیهوش می‌شم و دیگه چیزی نمی‌فهمم. ... توی جام تکونی می‌خورم و می‌خوام به پهلو بچرخم که با سوختن دستم پلک های سنگینم رو باز می‌کنم. نور با شدت توی چشمم می‌خوره که چندبار پلک می‌زنم تا بتونم خوب ببینم. اینجا دیگه کجا بود، چرا اینجا بودم. ❤️
من🌼🌸 حالا من اینجا بودم ولی دیگه دلم نمی‌خواست بهش فکر کنم. ارسلان! کسی که من با تموم وجودم عاشقش بودم حالا باعث شکستن روح و جسمم شده بود. آهی می‌کشم و سرم رو بالا میارم، نگاهم رو به ماه می‌دوزم و مثل همیشه حرفای دلم و بهش می‌گم. اشکام دوباره روی گونه هام سرازیر می‌شن ولی اینبار با صدای بلند گریه می‌کنم. توی دلم آرزو می کنم که کاش بمیرم تا مایه ننگ خودم و خانوادم نشم. کنارم بود و عطرش که زیر بینیم می زنه می فهمم که کی اینجاست... دستم و روی دستش می‌ذارم و می‌خوام پسش بزنم که بیشتر بهم نزدیک میشد با حرص و از لای دندون های کلیدشدم، در حالی که سعی می‌کنم صدام بالا نره، می‌گم: - چرا اومدی اینجا، پاشو برو نمی‌خوام ببینمت. سرش و روی شونم می‌ذاره و من از این حرکتش بغض به گلم چنگ می‌زنه. خراب شده بود، اون بتی که ازش ساخته بودم و می‌پرستیدم رو با دستای خودش نابود کرده بود. - تازه شدی مال خودم، کجا ولت کنم؟ آروم بیخ گوشم می‌پرسه: - خوبی؟ پوزخندی می‌زنم و سوالش و بی جواب می‌ذارم. واقعا سوال مسخره‌ای بود، خوبم! - فکر نکن نفهمیدم بردنت بیمارستان... با شنیدن حرفش جا می‌خورم! از کجا فهمیده بود...؟ - واقعا؟ فکر کردم نمی‌دونی اما نه تو پسرخانی مگه می‌شه چیزی ازت مخفی بمونه. از لحن حرصیم خنده‌اش می‌گیره و من سرم و کمی به عقب برمی‌گردونم تا ببینمش. حالا کنارش نشسته بودم و اون در سکوتی که فقط جیرجیرک‌ها اون و می‌شکستن و زیر نورماه، به من خیره شده. چقدر صحنه‌ی خوب و دل‌انگیزی بود اگه اتفاقی نیافتاده بود... اگه روحم رو نشکسته بود... اگه جسمم خرد نشده بود... اگه ارسلان مثل قبل بود!
سلام. من یه مامانم✋ تو ایام اغتشاشات روزی نبود بچه‌هام سوال نپرسن. ماماااان، مرگ بر دیکتاتور یعنی چی؟ چرا ایران انقدر بدبخته، خارجیا انقدر خوشبختن، حجاب‌هم ندارن؟ بابااا اصلا چرا سال ۵۷ شماها انقلاب کردید وکلی سوال دیگه. من و همسرم بلد نبودیم جواب بدیم. تا خواهرم کانال حمیدکثیری رو معرفی کرد. خدا زیادش کنه آقای کثیری رو! خیلی مدیونم بهش، مطالبشون ماهیگیری یاد میده و بعد از یه مدت خود آدم تحلیل‌گر بارمیاد. بچه‌هام خودشونم چون ایتا دارن عضو کانالش شدن. حالا خودشون تو مدرسه پاسخگوی شبهات هستن😅پیشنهاد میکنم حتماعضو کانالش‌بشید👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
درآمد ماهانه ۱۵ الی ۱۰۰ ملیون تومان😍 آگه دنبال کسب درآمد با راهکار ساده و آسان هستی 😍👇 الان وقتشه کلیک کنی 😍👉 کسب درآمد عالی برای عموم مردم در سراسر کشور 🇮🇷🇮🇷✌️✌️ ارگانیک سرای حاج توحید جهت فروش آجیل و خشکبار نمایندگی می‌پذیرد 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/3074228249C556fd2759c