#پارت7
#اربابخشن
جیغ زدم و خودم رو کشیدم عقب.
پوزه درازش رو بهم نزدیک کرد.
با باز کردن دهنش تونستم دندونای تیز و وحشتناکش رو ببینم.
بدن سست شدم ام توان حرکت نداشت.
اب دهن اون حیون چکه می کرد روی لباسم.
الان بود که بهم حمله کنه و دندوناش رو مثل خنجر فرو کنه تو گردنم.
پوزه اش رو نزدیک صورتم کرد و من رو بو کشید.
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و داد زدم:
-کمک...
همین فریاد بلند کافی بود تا سگه غرشی بکنه و بهم حمله ور بشه.
از سر وحشت جیغ کشیدم و از پشت پرت شدم رو زمین.
یهو شونه ام تیر کشید.
با ترس به دست خونیم نگاه کردم.
سگه سر شونه ام رو گاز گرفته بود و هنوز دندوناش تو گوشت بدنم مونده بود.
از درد فقط هق میزدم و صورتم رو به طرفین تکون میدادم.
هیچکس نبود نجاتم بده.
#پارت7
#خدمتکارِمن
تو رو خدا بگید....... منو واسه چی آوردید اینجا تو رو خدا اینجا
با لحنی که بی نهایت خونسرد بود گفت:
میفهمی. فعالً چیزی نپرس!
صداشم به نظرم خیلی آشنا میومد
-آخه شما کی هستید؟ چی میخواید از جونم؟؟؟؟؟؟؟
-بهتره تا وقتی بهت اجازه داده نشده حرف نزنی. دیدی که
آدمای اینجا انقدر دلرحم نیستن که با دیدن اشک و زاریت
دلشون برات بسوزه.
با انگشت رد خونی که از گوشه لبم سرازیر شده بود و پاک
کرد و گفت:
-پس به نفعته که ساکت باشی اینجا کسی با کسی شوخی
نداره. اگه یه بار دیگه سر و صدا کنی هیچ تضمینی نمیتونم
بکنم که از زیر دست یعقوب سالم بیرون بیای. اوکی؟؟؟؟؟؟
لحنش که در نهایت جدیت و بدون هیچ شوخی ای بود چنان
ترسی به جونم انداخت که فقط تونستم چند بار سرمو به بالا
پایین کنم.
انگار ترس و لرزی که تو وجودم نشسته بود و دید و همینم
راضیش کرد. دستمال و دوباره دور دهنم بست و رفت.
هم صداش برام آشنا بود و هم بوی عطری که زده بود. با
چند تا نفس عمیق خودم و آروم کردم تا یادم بیاد این آدم و
قبلا کجا دیدم یا صداش و شنیدم که انقدر به نظرم آشنا
میومد. تا اینکه بعد از چند دقیقه یادم افتاد. اتفاقاتی که مربوط
به یکی دو هفته پیش بود..
*
اون روز مثل اکثر اوقاتی که تو بوتیک بودم بیکار نشسته
بودم و به خیابون خیره شده بودم که صدای نسیم همکارم که
یه دختر مجرد هم سن و سال خودم بود و از پشت سرم
شنیدم:
#ماه من🌼🌸
#پارت7
حالا چی به سرم میاومد با این بی آبرویی که مسببش ارسلانی بود که دوستش داشتم... چکار میکردم!
اه لعنت به تو ارسلان ازت متنفرم.
دیگه هیچی عوض نمی شد.
دوباره اشکهام میریزه و بی صدا هق میزنم. خدا لعنتت کنه لعنتی من عاشقت بودم چکار کردی با من...
با صدای در و شنیدن صدای مامان هق هقم رو خفه میکنم.
- ماهگل کجایی دوساعته، زودباش بیا کار داریم.
- چشم الان میام.
شیر آب رو میبندم و تنم رو با حوله خشک میکنم. لباس هام رو میپوشم و بعد از حموم بیرون میرم.
نباید میذاشتم کسی متوجه حالم بشه؛ خیلی بد میشد اگه میفهمیدن.
وارد اتاقم میشم و به سمت کمد میرم.
موهای خیسم رو هم جمع میکنم و بالا میبندم و بعد از پوشیدن روسریم به سمت آشپزخونه میرم که مامان هم با دیدنم کارهای لازمه رو بهم میسپاره.
سرم گیج میرفت.
خسته وسایل رو که خیلی سنگین هم بود گوشه حیاط رها میکنم و میخوام به سمت خونه برم که چشمام سیاهی میره و با زانو به زمین برخورد میکنم.
مامان با دیدنم جیغی میکشه و با دو به سمتم میاد.
صداهای اطرافم گنگ و گنگتر میشن تا اینکه بیهوش میشم و دیگه چیزی نمیفهمم.
...
توی جام تکونی میخورم و میخوام به پهلو بچرخم که با سوختن دستم پلک های سنگینم رو باز میکنم.
نور با شدت توی چشمم میخوره که چندبار پلک میزنم تا بتونم خوب ببینم.
اینجا دیگه کجا بود، چرا اینجا بودم.
❤️