خدا انگار
جاي نفس
تو را در من دميده است♥️🌱
يک لحظه نباشی
سياه مي شود روزگار من..
#مينا_آقازاده
❤️ #عاشقانه
#موزیک
#متن_زیبا
#رمان
#داستان
❤️@romankadeh❀✿🌺
202030_234904538.mp3
6.63M
💢 آهنگ : قدم قدم 🎵
💢 خواننده : مهدی احمدوند 🎤
❤️ | @del_barane ღ 👈🏻 بیا تو
#موزیک #دلبرانه #عاشقانه
#قسمت_شانزدهم
همون شب پدرهامون در مورد مهریه و شیربها حرفهاشون رو زدند .. قرار شد هفته ی بعد مراسم بله برون باشه ...
از فردای اون شب مامان زنگ زد به فامیلهای درجه یک و برای پنج شنبه دعوتشون کرد
وقتی به خاله زنگ زد و خاله ماجرا رو فهمید ، گفت دختر قحط بود ؟ باید میرفتی دختری که سعید من میخواسته واسه پسرت بگیری ؟؟
مامان گفت خواهرم این کارها همش قسمته و خواست خود بچه ها .. مریم خودش عباس رو انتخاب کرد ..
خاله گفت ولی اینو بدون پسرت خیر نمیبینه .. خوشبخت نمیشه
و تلفن رو قطع کرد ..
مامان خیلی از حرفهاش ناراحت شد ولی واسه من مهم نبود .. میدونستم که اگه بشنوند همچین واکنشهایی نشون میدهند...
پنج شنبه یک ساعت زودتر از محل کارم در اومدم که خودم رو برای شب آماده کنم ...
به سمت ماشینم میرفتم که دستی روی شونم نشست ..
برگشتم ، سعید بود ...
با نفرت تو چشمهام نگاه کرد و گفت خیلی پستی.. خیلی نامردی .. من بهت گفتم اون دختر رو میخوام و تو عمدا به من گفتی یادت نیست با کی سلام و علیک کردی ... کاش اینقدر مرد بودی و همون موقع بهم میگفتی که بهش علاقه داری.. مطمئن باش من میگذشتم .. ولی تو با رند بازی صاحب مریم شدی و ..
نزاشتم جمله اش رو تموم کنه با کف دستم محکم کوبیدم روی سینه اش و گفتم اسم ناموس منو به دهنت نیار ..
سعید با ضرب من ، کمی عقب رفت و با تمسخر گفت توی نامرد بی غیرت ، حرف ناموس رو نزن که مطمئنم چیزی ازش حالیت نمیشه...
این بار نتونستم خودم رو کنترل کنم و با مشت زدم به صورتش و باهم گلاویز شدیم ..
چند نفری که اطرافمون بودند مارو از هم جدا کردند و من با لب خونی سوار ماشینم شدم و به خونه رفتم ...
قبل از این که به خونه برسم کنار خیابون ایستادم .. رفتار و حرفهای سعید خیلی اذیتم میکرد..
تو آینه به خودم زل زدم و گفتم راست میگه تقصیر من بود ، باید همون روز بهش میگفتم و ماجرا همونجا تموم میشد ..
با دستمال گوشه ی لبم رو پاک کردم .. سرم رو روی فرمون گذاشتم و به جمله ی آخر سعید فکر کردم ..
"کاش اونقدر وجود داشتی که پنهون کاری نمیکردی و اجازه میدادی دو تامون همزمان میرفتیم خواستگاری "...
سرم رو بلند کردم و با به یاد آوردن چشمهای مریم گفتم من نمیزاشتم مریم مال کس دیگه ای بشه ، حتی اگر با نامردی باشه ..
ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه رفتم و خودم رو برای شب آماده کردم...
#عاشقانه
#موزیک
#متن_زیبا
#رمان
#داستان
❤️@romankadeh❀✿🌺
#قسمت_هفدهم
خوشبختانه مامان خونه نبود و متوجه ی سر و وضعم نشد ..
نمیخواستم در این باره حرفی بزنم ..
سریع لباسهام رو عوض کردم و به حمام رفتم ..
اون شب با کسانی که دعوت کرده بودیم به خونه مریم رفتیم ..
همونطور که توقع داشتیم خاله اینا نیومدند و باعث تعجب همه شده بود ...
از بعد از ظهر و دعوامون با سعید حالم بد بود و لبم به خنده باز نمیشد ولی وقتی مامان ازم خواست کنار مریم بشینم و انگشتر رو تو دستش بندازم ، همه چی رو فراموش کردم ..
مهم مریم بود که من بهش رسیدم ..
دست ظریفش رو به سمتم آورد و انگشتر نگین دار زیبا رو دستش کردم و آروم گفتم مبارکم باشی عشق...
مریم نگاهم نکرد و فقط آروم خندید ..
دوباره گفتم میدونی من الان خوشبخترین مرد دنیام ...
این بار نگاهم کرد و باز گفت منم ..
+خودت رو راحت کردی ، من میگم تو هم میگی منم .. منم چی؟؟
مریم باز جواب نداد و باز با سر پایین فقط خندید .. عاشق این حجب و حیاش بودم ..
**
"از زبان مریم"
وقتی عباس کنارم نشست حس کردم من چقدر خوشبختم که به کسی که اولین بار عشق رو با اون تجربه کردم رسیدم ..
عباس هم همین حس رو داشت و به زبان آورد ولی من حتی نمی تونستم نگاهش کنم ..
وقتی برای یه لحظه نگاهمون بهم گره میخورد، اوج خواستن رو تو چشمهاش میدیدم و مثل کسی که رعد و برق بهش بخوره ، میلرزیدم .. تمام وجودم میلرزید ...
وقتی مهمونها قصد رفتن کردند هنوز عباس کنار من نشسته بود ..
بلند که شدیم گفت دوازده ظهر زنگ میزنم خودت بردار حرف بزنیم ...
بعد از رفتن مهمونها منم به اتاقم رفتم و باز از خوشحالی دور خودم چرخیدم .. باورم نمیشد که از امشب ، همه میدونن که من و عباس مال هم شدیم ..
به ساعت نگاه کردم دوازده شب بود ، دوازده ساعت دیگه قرار بود دوباره باهم حرف بزنیم ..
دراز کشیدم که بخوابم ولی حتی چشمهام بسته نمیشد ..
بارها و بارها تمام صحنه ها و حرفهای امشب رو مرور میکردم و هربار بیشتر و بیشتر عاشق میشدم ..
نزدیکهای صبح بود که خوابم برد و در حالیکه هنوز خوابم میومد با شنیدن صدای زنگ تلفن از خواب پریدم ....
#عاشقانه
#موزیک
#متن_زیبا
#رمان
#داستان
❤️@romankadeh❀✿🌺
#قسمت_هجدهم
در ماشین رو برام باز کرد و تو ماشین نشستم..
یه هیجان خاصی داشتم .. تاریخ رو تو ذهنم مرور کردم و با خودم گفتم امروز رو هم بخاطر بسپار ، روزیکه اولین بار باهم سوار ماشین شدیم ..
عباس همین که نشست ماشین و روشن کرد و راه افتاد...
تا برسیم آزمایشگاه کلی واسم حرف زد .. از اینکه چشمهام براش جذاب بوده .. از اینکه چقدر میترسیده که منو به دست نیاره .. از این که چقدر دوستم داره ...
به آزمایشگاه رسیدیم و آزمایش دادیم و بعد از آزمایش رفتیم یه کافه تا صبحونه بخوریم ..
جای دنجی رو انتخاب کرد و نشستیم .. صندلی کناریم نشست .. تا صبحونمون رو بیارن اینقدر نزدیکم شده بود که گرمای تنش رو حس میکردم .. خجالت میکشیدم و سرم رو پایین مینداختم
دستم رو گرفت و کلافه گفت مریم .. مریم .. میخواهی منو دیوونه کنی؟؟ چشمهات رو ازم ندزد ... حرف میزنم نگاهم کن ..
با لبخند گفتم آخه ، هنوز خجالت میکشم ..
دستم رو فشار داد و گفت نکش .. من قراره به زودی شوهرت بشم و محرمترین بهت... باهام راحت باش ..
قول دادم که دیگه خجالت رو بزارم کنار .. موقع خوردن صبحونه گفتم من کمی نگرانم .. آزمایشمون خوب میشه؟؟
عباس خندید و گفت مگه چه آزمایشی دادیم .. من که معتاد نیستم ، هیچ کدومم مریضی پریضی نداریم .. دو روز دیگه جواب میدن ...
دو روز بعد که عباس جواب آزمایش رو گرفت زنگ زد و بهم خبر داد که مشکلی نیست و آزمایش رو برده محضر ...
چند روز بعد هم برای خرید به بازار رفتیم .. مامان عباس و آبجی فاطمه هم همراهمون اومده بودند ..
میدونستم که عباس تازه سرکار رفته و پس انداز زیادی نداره .. تا جاییکه میتونستم وسایل ارزون رو انتخاب میکردم ولی زنعمو موقع خرید طلا کوتاه نیومد و گفت اولین عروسمی و فامیل منتظرن ببینن چی خریدم واست و سرویس سنگینی برام خرید ...
هر چه به روز عقدمون نزدیک میشد هیجانم بیشتر میشد .. چون ایام مدرسه بود ابروهام رو زیاد دست نزدم و روز عقدم خیلی چهره ام تغییر نکرده بود ..
کت و شلوار سفید رنگی پوشیده بودم .. موهام رو پیچیده بودم و شال سفیدی سرم کرده بودم ...
عباس ماشین خودش رو گل زده بود و اومد دنبالم آرایشگاه ..
نگاهم که کرد گفت باورم نمیشه یه ساعت دیگه این عروسک مال خود خودم میشه ...
وقتی سکوت منو دید گفت الان وقتشه که تو هم بگی این پسر خوشتیپ قراره شوهرم بشه ..
خندیدم و گفتم یه چی بگم ؟
عباس سرش رو تکون داد و منتظر نگاهم کرد .. گفتم خوشتیپ شدی ولی به نظرم روز فوت پدربزرگت با پیرهن مشکی جذابتر بودی ...
عباس قهقهه ی بلندی زد و گفت پس راسته که دل به دل راه داره ، منم اون روز دل تو رو بردم ....
#عاشقانه
#موزیک
#متن_زیبا
#رمان
#داستان
❤️@romankadeh❀✿🌺