eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃❤️ محبوب تَر اَز جانی؛ صد جان به فدایِ تو...😍 ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
🍃❤️ جانانم...😍 امروز به خاطرِ شعر، فردا به خاطرِ عشق، و روزهایِ دیگر به هر بهانه ای بایَد تو را خواست...🙃 ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
🍃❤️ یه واژه ی ایتالیایی وجوده داره که بهش میگن "Tutto di me" . مَعنیش میشه همه ی مَن، کسی که همه چیزش برایِ منه...😍 ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
رمان کده
#ماهگل🌼🌸 #پارت127 –هــــــہ....... مسافرت کاری!؟ نفسمو حبس میکنم تا اون بوی عطر قاطی شده باعث نشه
🌼🌸 حالم از اتاق مشترکمون و این خونه بهم میخوره. کاش میتونستم اینجا رو آتیش بزنم. با صدای بسته شدن در‌، چیزی رو روی دوشم میندازم و از تراس شاهد رفتن شوهرم به مسافرت کاریش میشم. چمدونو توی ماشینش میذاره و میخواد پشت فرمون بشینه که انگار سنگینی نگاهمو حس میکنه. سرشو بالا میاره و با دیدن من که توی تراس وایسادم و شاهد رفتنش هستم لبخندی میزنه و دستی تکون میده که با چشمهای سرد و صورت سختم رو به رو میشه. لبخند روی لبش میماسه و تنها با تکون دادن سرش و اخم غلیظی که روی پیشونیشه، ماشینو روشن میکنه و از خونه خارج میشه. و من با غرور و قلب خورد شدم شاهد خیانت آشکار شوهرمم و تکه های شکسته قلبم دیگه به هم وصل نمیشن! آه پر سوزمو از سینم بیرون میدم و قطره اشکی که روی گونم راه گرفته رو پاک میکنم. دیگه نمیخوام ببینمش؛ وقتی صورتشو میبینم یا صداشو میشنوم به سختی خودمو کنترل میکنم تا همون موقع بلایی به سر خودم و خودش نیارم. پوفی میکشم و بعد از چند دقیقه دوباره وارد اون خونه لعنتی میشم. جلوی چشممو که گوشه به گوشه خونه رو میکاوه، میگیرم و بعد از پایین اومدن از پله ها، دوباره خودمو روی مبل جلوی تلوزیون پخش میکنم و به صفحه سیاه و خاموش تلوزیون نگاه میکنم. پر از حس های مختلفم و با خوردن مسکن هم حالم رو به راه نشده. از درد سرمو چند بار به زانوم میکوبم و حای مالش دادنش هم از دردش کم نمیکنه. با هجوم محتوای معدم به گلوم، به سختی خودمو تکون میدم و دستمو جلوی دهنم فشار میدم. سریع خودمو توی سرویس بهداشتی میندازم. اونقدر عق می زنم که گلوم به سوزش میفته و اشک از چشم هام راه می گیره. پلکهای نیمه بازمو روی هم فشار میدم و دستمو روی معده دردناکم میذارم. ناله‌ ای میکنم و بعد از چند دقیقه وقتی حس میکنم دیگه معدم به غلیان نمیفته، دستمو به دیوار میگیرم و بعد از این که آبی به صورتم میزنم بدون خشک کردن، بیرون میام و به طرف اتاقی که طبقه بالا قرار داره میرم.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
رمان کده
#پارت۲۶۶ با پوزخندی گفت : -شدی مثل مردهای شکاك آمار میگیری خشک و سرد جواب داد -باهات کار داشت
-خوب بشیم ،مگه گناه کبیره کردیم . -برا من از اونم بدتره از اینکه با سنگدلی تمام این حقیقت تلخ را تائید می کرد ،قلبش شکست . خیلی سعی کرد مانع ریزش اشکهایش شود اما موفق نشدو نهایتا در حالی که حلقه اشک در چشمانش می درخشید از جا برخاست و بغض الود گفت : -آره درسته. رابطه ما از گناه کبیره هم بدتره !......مثل همیشه تو بردی مسیح خان و من از اینکه تو مجبوری اینجا منو تحمل کنی واقعا متاسفم! پس خواهش می کنم از این پس هر وقت خواستی زودتر از موعد هر شبت بیایی خونه حتما قبلش به من خبر بده تا برم توی قفسم و باعث ناراحتی تو نشم . می خواست از کنارش رد شود که مسیح محکم مچ دستش را گرفت و گفت : -کجا ، هنوز حرفم تموم نشده و به تو اجازه رفتن ندادم . در حالیکه سعی می کرد مچ دستش را ازاد کند آشفته وعصبی گفت : -اینجا کلاس درس تو نیست که به اجازه ات نیاز داشته باشم . او را محکم روی مبل نشاند گفت : -اتفاقا برعکس تو هر جا که باشی شاگرد منی و موظفی بهم احترام بذاری. حرص الود نالید -احترام زورکی به چه دردت میخوره ؟! با ارامش گفت : -ما استادها به احترام زورکی عادت داریم . دوباره از جا برخاست که ان جا را ترك کند که مسیح محکم وآمرانه به تندی گفت : -گفتم بشین . تحت تاثیر لحن قاطع کلامش بی هیچ حرکتی سرجایش ایستاد مسیح آرام گفت : -به این زودی دوستت و فراموش کردی بین رفتن و ماندن مردد مانده بود باز هم مسیح از نقطه ضعفش به نفع خودش استفاده می کرد . از خودش و اینهمه ضعف حالش بهم می خورد.با تن صدایی لرزان زمزمه کرد -لعنت به تو ،همیشه از ضعفهای من به نفع خودت استفاده می کنی .
پوزخندی زد و گفت : -همیشه همین طوره ،کسی پیروزه که از نقطه ضعف رقیبش خبر داشته باشه -مطمئن باش که منم یه روزی نقطه ضعفت و پیدا می کنم و جواب همه توهینهات و می دم . با سر خوشی گفت : -منتظر اون روز هستم سپس با آرامش به مبل تکیه داد و گفت : -چرا نمیشینی ، من از اینکه مثل بچه ها فقط گریه میکنی اصلا خوشم نمیاد نشست و از جا دستمالی ، دستمالی کند و در حالیکه اشکهایش را پاك می کرد گفت : -خب ؟ -صبح برا همین زنگ زدم که جواب ندادی . -حالا که هستم . -گرایش پسره چیه ؟ -نقشه کشی . -خیلی خوبه ! عصبی گفت: -فقط همین!....خیلی خوبه............ با بی خیالی گفت : -فکر کردی کی به یه جوجه مهندس تازه کار، بدون پایان خدمت و سابقه کار اونم روزی چند ساعت کار می ده -ولی تو گفتی در موردش فکر می کنی ؟. -تمام امروز بابا و مهدی رو مخم بودن ، پس خواهشا تو دیگه شروع نکن . -یعنی چی ؟ نیم خیز شد و گفت : -من با تو راه میام البته به شرطی که تو هم .....
۲۶۹ شتاب زده گفت : -فقط نگو قید دانشگاهمو بزنم که اگه قیمه قیمم کنی اینو قبول نمی کنم . لبخندی زد و گفت : -نه با این یکی کاری ندارم البته فقط تا وقتی که به قولت پایبند باشی . -خوب پس چی ........... -برا اون وقت زیاده ،فقط فراموش نکن که امشب چه قولی دادی ،فردا به نامزد دوستت بگو ساعت 3 بیاد دفترم البته با تمام مدارکش. ذوق زده جیغ خفیفی کشید و گفت : -مرسی ....مرسی مسیح ! از اینکه جلو نازنین شرمنده ام نکردی سرش را به حالت تاسف چند بارتکان داد و گفت : -امان از دست شما زنها که فقط خدا می دونه چه موجوداتی هستید -چرا؟ - مگه همین تو نبودی که چند لحظه پیش اشک می ریختی و دلت می خواست سر به تن من نباشه حالا چی شد، یهویی شدم آدم خوبه ! شما زنها برا منافع شخصیتون مردها رو خر می کنید و سوارشون میشید اما هرگز فراموش نکن من از اون مردهای ذلیل نیستم با لبخندی سرخوش گفت : -من غلط کنم در مورد تو همچنین فکری کنم . مسیح با ناباوری به او خیره شد و گفت : -برام خیلی جالبه که می بینم به خاطر دوستت از غرور خودت میگذری ، یعنی اون اینقدر برات عزیزه که حاضری خودت و اینهمه کوچیک و خوارکنی . -اونو اندازه خانواده م دوست دارم ، نازنین تنها دوستیه که همیشه و در همه حال ، تو شادی وغم کنارم بود و هست او بارها به خاطر من از علایق خودش گذشته که فقط کنار من باشه پوز خندی زد وگفت : -چه جالب چه جوری اینهمه صداقت و بهت ثابت کرده
-اون همیشه آرزو داشت روانشناسی بخونه و روانشناس بشه، این یکی از آرزوهای زندگیش بود تا وقتی که شنید من عمران و انتخاب کردم و اونم قید روانشناسی رو زد تا که همیشه کنار هم باشیم -ولی اون به خودش خیانت کرده ، وقتی به این رشته علاقه نداره ،پس چطور می خواد توش دووم بیاره -وقتی مرد زندگیشو، تو این رشته پیدا کرد با علاقه و جدیت این رشته رو ادامه داد و حالا هم خوشحاله که بخاطر من تونسته این رشته رو انتخاب کنه و با سروش آشنا بشه . -چرا خودتو قاطی زندگی خصوصی دیگرون می کنی فکر می کنی این مرد واقعا مناسب دوستت هست که اینهمه برای رسیدنشون به هم تلاش می کنی . -با حسرت گفت : -سروش پسرخوبیه ، اون واقعا نازنین و دوست داره و بخاطرش حاضره هر کاری کنه. -به نظرت فقط دوست داشتن تنها برای یه زندگی کافیه این درست همان سوالی بود که نیما از او پرسیده بود. پس از لحظه ای فکر کردن آرام گفت : -با دوست داشتن می شه همه مشکلات زندگی و تحمل کرد. -یعنی چون نیما تو رو دوست داره پس حاضری باهاش زندگی کنی . -من نیما رو دوست دارم ولی عاشقش نیستم ،برا یه زندگی عشق خیلی لازمه . مسیح لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت : -از کی به رشته عمران علاقمند شدی -از وقتی که نقشه ها و طرح های پدرتو توی اتاق پدرم دیدم چشماشو ریز کرد و پرسید -منظورت کدوم طرحهاست ؟ -همون هائی که برای خونه کلنگی ما کشیده بود . همونی که باعث کدورت و ناراحتی بینشون شد . تو این سالها پدرم از اون طرحها مثل یه شی گرانبها نگهداری می کرد . شاید به خاطر اینکه اجازه داده بود چندتا کاغذ پاره دوستی و صداقت چند سالشون و زیر سوال ببره از دست خودش عصبانی بود برام این چند وقته واقعا سواله که چرا پدرم به خاطر دوستیشون از دخترش گذشت. ولی از یه خونه کلنگی نگذشت . مسیح حس کرد افرا خیلی تحت فشاراست پس با آرامش گفت :
۲۷۱ -برا اینکه قول تو رو سالها پیش به پدرم داده بود.پدرت به پدرم اطمینان داشت و می دونست که تو رو مثل بچه خودش دوست داره و برای خوشبختیت هر کاری می کنه . -اما اونا نباید ما رو مجبور به این انتخاب میکردن . باید می ذاشتن خودمون تصمیم بگیریم. -پدرت تو رو مجبور نکرد ،این تو بودی که بخاطر اون این راه رو انتخاب کردی . -پدرم تحت فشار بود از یک طرف نمی خواست دخترشو از دست بده و از طرف دیگه دوستی رو که سالها به خاطر لجبازیش از دست داده بود . -پس اون مقصر نیست. -اون همیشه مخالف انتخابهای من بود حتی وقتی فهمید رشته عمران رو انتخاب کردم به شدت مخالفت کرد و تنها به خاطر علاقه ای که به من داشت کوتاه اومد و رضایت داد. -دلیل مخالفتش چی بود ؟ - نمی خواست رشته ای رو انتخاب کنم که برا یه زن مشکلات زیادی داره ، ترجیح می داد دکتر یا پرستار بشم که با روحیه ام سازگارتره. لبخندی زد و ادامه داد -هرگزدلش نمی خواست منو با یه کلاه ایمنی بالای یه ساختمان چند طبقه تصور کنه ، این براش غیر قابل تحمل بود . -یعنی هدف تو از عمران اینه ؟ که فقط یه مهندس ناظر بشی ؟ -خوب معلومه ،من همیشه آرزو داشتم مهندس ناظر یک ساختمون چند طبقه باشم . -ولی من هیچ وقت بهت این اجازه رو نمی دم . -تو این حقو نداری . -فکر کنم بعنوان شوهرت این حقو داشته باشم و مثل پدرت هم نیستم که توی این مورد اصلا کوتاه بیام -ولی ما تا اون موقعه از هم جدا شدیم و تو دیگه نمی تونی توی زندگی من دخالت کنی . -پس با این حساب به همه بچه ها مسپارم که هیچ کدوم تو روتوی شرکتشون استخدام نکنند. -چرا ؟ - چون نمی تونم تصور کنم کسی که یه مدتی همسرم بوده به بقیه دستور بده و بقیه فقط محو زیبایش بشن .