eitaa logo
رمان کده
2.5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 پارت گذاری رمان#ماهگل و#هم نفس
مشاهده در ایتا
دانلود
-فعلا که کرده، اگه که نه پس چرا تو منو مشنگ فرض می کنی. -نازنین امروز اصلا حوصله ندارم،خودت که بودی ستایش چی می گفت !! -بگه ! بچه ها از رو حسادتشون یه چیزی میگن،تو چرا به دل میگیری. - موضوع این نیست. -پس موضوع چیه؟ -موضوع مسیحه،می ترسم این شایعات و بشنوه و دوباره قاطی کنه. -به درك که بفهمه،طرف داره با دوست دخترش کیف می کنه و منتظره که از تو طلاق بگیره اونوقت تو قنبرك زدی که ممکنه اون شایعات رو درموردت بشنوه لبخند تلخی زد وگفت : -نازی اون منو سر کار گذاشته بود ،اصلا نامزدی در کار نبوده ؛ اونشب برا بستن قرارداد یه پروژه جدید رفته بود اصفهان ، منه ساده و خنگ هم حرفشو باور کرده بودم. - در خنگی تو که هیچ شکی نیست ،ولی اونم عجب مارمولکیه ها ،اینجوری گفته ببینه تو بهش حسی داری یا نه. آهی از سر حسرت کشید و گفت: -خودمم نمی دونم دیگه چه احساسی بهش دارم یه وقتایی حس میکنم اینقدر ازش متنفرم که دلم می خواد سر به تنش نباشه،یه وقتایی هم فکر می کنم اصلا نمی تونم بدون اون نفس بکشم. نازنین لبخندی زد و گفت: -نگران نباش همه چیز درست می شه ،اون یه روز متوجه همه اشتباهاتش در مورد تو می شه. - راه منو اون از هم جداست،ما حتی لحظه ای هم نمی تونیم با هم کنار بیایم. -من و سروشم که اینهمه همدیگه رو دوست داریم تو بعضی چیزا با هم تفاهم نداریم. -منظورم تفاهم نیست،منظورم اون خط قرمزیه که از روز اول برای هم کشیدیم -تو دوباره یه چیزیت شده،من تو رو خوب می شناسم و می دونم وقتی اینهمه آیه یاس می خونی حتما باید یه اتفاقی افتاده باشه. لبخند تلخی زد و گفت: چیزی نیست. فقط به سروش یه اس بزن و بگو ساعت3 با مدارکش بره دفتر مسیح
۲۸۳ -خوب شد گفتی اس،گوشی جدید مبارك،دیگه خطشو پس چرا عوض کردی؟ -یه جورایی می خوام با دنیای گذشته ام خداحافظی کنم،تو هم یه لطفی کن و شماره این خطو به کسی نده. -بسیار خوب ،ولی چرا خداحافظی -می خوام چند ماه از فکر و خیال گذشته راحت باشم. -حالا نگفتی چطور شد که تصمیم گرفتی گوشی بخری ،تو که می گفتی بدون گوشی راحتری. غمگین گفت: -من نخریدم،مسیح خریده. نازنین با چشمانی گرده شده گفت: -جدی،اون خریده!.....اصلا به گروه خونیش نمی خوره از این کاراهم بلد باشه،حالا می تونم ببینمش؟ با چهره ای گرفته دست در کیفش کرد وگوشی را به دست او داد. نازنین با دیدن گوشی جیغی از سر شوق کشید و در حالیکه زیر و رویش می کرد گفت: وای چه با کلاس،خوشم میاد طرف خیلی خوش سلیقه است .گوشی خوش دست و گرون قیمتیه.- حالا از کجا می دونسته تو به سفید علاقه داری،سفید خریده. چه می دونم شاید چون گوشی قبلیم سفید بوده این رنگ و انتخاب کرده.- -فکر نکنم ،احتمالا چون می دونسته اکثر خانمها این رنگ رو می پسندند اینو خریده. با بی خیالی شانه اش را بالا انداخت و گفت: -دلیلش برام اصلا مهم نیست. نازنین گوشی را به دستش داد و معترضانه گفت: -وای که توچقدر بی احساسی!،طرف داره خودشو به آب و آتیش می زنه که بگه تو رو دوست داره اونوقت تو بی احساس نکبتی، همش حرف خودتو می زنی. -آره،جون عمه اش ،همینه که تو میگی. گوشی را خاموش کرد و در کیفش انداخت و گفت : -دیگه چرت و پرت و تموم کن می خوام رو درس تمرکز کنم.
-چشم، لال مونی می گیرم ************************* سه روز گذشته بود و او طی این سه روز اصلا مسیح را ندیده بود ،مسیح شبها زودتر از همیشه به خانه می آمد ولی او همین که صدای چرخیدن کلید در قفل را می شنید سریع خودش را به اتاقش می رساند. با اینکه خیلی دلتنگش بود ولی غرور مانع می شد که وقتی مسیح در خانه است از اتاقش بیرون بیاید حتی برای اینکه در دانشگاه هم نگاهش به او نیفتد سعی می کرد اصلا از کلاس بیرون نرود. حال موشی را داشت که از دست گربه فرار می کرد اما این گربه مغرور اصلا به روی خودش هم نمی اورد که در کنارش یک نفردیگرهم زندگی میکند. امروز با مسیح کلاس داشت و ازسر صبح دلشوره ای عجیب به جانش افتاده بود. وقتی مسیح با قدمهای محکم و استوار وارد کلاس شد نفس در سینه اش حبس شد و احساس کرد تمام وجودش به آتش کشیده شد، سرش را پائین انداخت و سعی کرد خودش رامشغول جزوه اش کند.اما سنگینی نگاه مسیح را هر چند لحظه یکباربر روی خود احساس می کرد . وقتی مسیح شروع به تدریس کرد نگاهش را از روی جزوه برداشت و به صفحه وایت برد خیره شد. صدای محکم و رسای مسیح در سکوت و آرامش کلاس طنین انداز بود، در آخر کلاس در عمق درس فرو رفته بود و سعی می کرد همه نکات مهم و توضیحات درس را نت برداری کند.ستایش که در کنارش نشسته بود با شیطنت نوك خودکارش را در پهلویش فرو کرد و او را از عالم خلسه خود بیرون کشید،بدون اینکه به طرفش برگردد با کج خلقی گفت: -پهلوم و سوراخ کردی ،چی می خوای. ستایش بدون هیچ حرفی ورق تاخورده ای را روی جزوه اش انداخت ، برگه را برداشت و با دیدن کاریکاتوری که ستایش کشیده بود به او چشم غره ای رفت ولی ستایش از رو نرفت و با لبخندی چشمکی به او زد و به یاسمین اشاره کرد ستایش کاریکاتورهای زیبایی می کشید وکتابهایش پر بود از کاریکاتور استادها وبچه های دانشکده ،افرا دوباره نگاهی به کاریکاتور انداخت شبیه هیچ کدام از بچه های کلاس نبود بی تفاوت سرش را از روی برگه برداشت وبه مسیح که در حال تدریس بود خیره شد ولی بی اختیار نگاهش دوباره روی برگه افتاد ستایش کاریکاتور مسیح را کشیده بود که در حال لگد زدن به یاسمین است و زیر کاریکاتورهم نوشته بود آخر و عاقبت عشق و عاشقی ،بینی زیبا وخوش فرم مسیح را به اندازه یک بادمجان کشیده بود که با پاهای دراز خیلی مضحک وخنده دار به نظر می رسید ،ناخوداگاه لبخندی روی لبهایش نشست ونگاهی به ستایش انداخت ،ستایش با نیشخندی به یاسمین اشاره کرد و روی برگه ای نوشت -برگه روبرسون به یاسمین
۲۸۵ نگاهی به یاسمین که در ردیف کناریش نشسته بود و خیلی عمیق ،مبهوت کلاس و مسیح شده بود انداخت یاسمین در آن لحظه مثل مجسمه ای بی روح بود که اصلا نفس نمی کشید به همین دلیل با اخم به ستایش تشر رفت و زمزمه کرد -نمی بینی تو عمق درسه ،بچه بازی و بذار کنار ستایش نگاهی التماس آمیز به او انداخت و دوباره نوشت -خواهش می کنم افرا ! باید حالشو بگیرم افرا در جوابش نوشت -بس کن ستایش ،اگه استاد متوجه بشه ،هردومون بدبخت میشیم ستایش آرام زمزمه کرد -اون حواسش به ما نیست افرا نوشت -تو رو خدا بذار حواسم به درس باشه ،این بچه بازیها رو بذار برا بعد از کلاس دوباره نوشت -امکان نداره تا برگه رو به یاسی ندادی بذارم حواست به درس باشه ،باید ببینم بعد از دیدن کاریکاتور عشقش می تونه اینجوری بی خیال تو عمق درس فرو بره نجوا کرد : -بمیری دخترکه آرامش ندارم از دستت در یک لحظه مناسب وقتی مسیح پشتش به کلاس بود برگه را به طرف یاسمین پرت کرد .یاسمین در حالیکه برگه را برمی داشت نگاهی حاکی از بهت وحیرت به افرا انداخت ولی با دیدن کاریکاتور لبخندی به رویش زد درهمین لحظه صدای قاطع ورسای در سکوت کلاس طنین انداخت -آخر کلاس چه خبره ؟ ودر حالی که از سکو پایین می آمد اضافه کرد -خانم ستوده اون آخر میتینگ گرفتین!
ستایش که در حال قبض روح شدن بود نگاهی پراز وحشت به افرا که سرد وخاموش فقط به مسیح خیره شده بود انداخت ،مسیح درحالیکه به آنها نزدیک می شد با لحنی تمسخر آمیز ادامه داد : -حیف شد اگه ما رو هم عضو گروهتون میکردید قطعا" میفهمیدیم چه چیزی باعث خندتون شده و کلی باعث تنوع ورفع خستگی کلاس میشد بالای سرش و میان او ویاسمین قرار گرفت ،دستش را برای گرفتن برگه به طرف یاسمین دراز کرد یاسمین نگاه نگرانش را به افرا دوخته بود ،مسیح برگه را که هنوز در دستش بود وازترس فرصت پنهان کردنش را پیدا نکرده بود از دست لرزانش بیرون کشید ونگاهی به آن انداخت اما با دیدن کارکاتور خودش چهره اش از خشم قرمز و فشرده شد و با چهره ای درهم وصدایی که از زور عصبانیت دورگه شده بود برگه را به طرف افرا گرفت و خشمگین گفت : -برا این کارتون چه توضیحی دارید ؟ افرا در سکوتی تلخ فرو رفته بود و تنها خشمش را با فرو کردن ناخن انگشتانش در گوشت دست کنترل می کرد از نگاه مسیح آتش خشم می بارید ،معلوم بود سکوت افرا حسابی عصبانیش کرده در حالیکه همه سعیش را برای مهار خشمش می کرد خصمانه داد کشید -به تو یاد ندادن وقتی بزرگترت داره صحبت می کنه به احترامش بلند شی در حالیکه سعی می کرد مانع ریزش اشکهایش شود از روی اجبار از جا برخاست و به روبه رویش خیره شد مسیح که از رفتار سرد و آرامش به حالت انفجار رسیده بود با چهره ای برافروخته وپرازخشم با لحنی عتاب آمیز گفت : -متاسفانه شما کلاس منو با جای دیگه اشتباه گرفتید سپس با دست به در اشاره کرد و با نهایت خشونت محکم وقاطع فریاد کشید -بیرون افرا که از لحن خشن او به شدت منقلب شده بود واحساس حقارت می کرد برای کنترل گریه اش لبش را با شدت به دندان گزید ستایش که از ترس وهیجان در حال سنکوپ بود از جا برخاست و با صدای خفه ای گفت : -دکتر........من....من....توضیح می دم مسیح با غیض نگاهی تحقیر آمیز به او انداخت وبا لحن آزار دهنده ای گفت : -نیازی به توضیح شما نیست
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
رمان کده
#ماهگل🌼🌸 #پارت129 هرازچندگاهی جلوی چشمهام تار میشه، ولی با هر بدبختی ای که هست خودمو به اتاق میرسون
🌸🌼 با سنگینی جسمی روی صورتم و سوزش دستم، به سختی لای پلک های سنگینمو باز میکنم. از اونجایی که اتاق تاریکه، پس نوری هم چشمامو اذیت نمیکنه. بعد از چند دقیقه چشم هام به تاریکی عادت میکنه و نگاه گنگمو به دستی که میسوزه، میندازم و با دیدن سرم ابروهام توی هم فرو میره و اخم کم رنگی روی پیشونیم میشونم. با تعجب دست سالممو بالا میارم و اون جسم رو از روی صورت یا بهتره بگم دهنم برمیدارم. با دیدن ماسک اکسیژن نگاه گیجمو دور تا دور اتاقی که اونجا هستم میندازم و چند لحظه بعد متوجه میشم که من توی بیمارستانم. با یادآوری اتفاقاتی که افتاده بود، پلک هامو محکم روی هم فشار میدم و پوف کلافه ای میکشم. خاک تو سرم.... فقط همینم مونده بود مردم منو از کف خیابون جمع کنن..... لعنتی! با یادآوری کیفم که حالا به دست یه پسر بچه دزدیده شده بود، نفسی از سر حرص و کلافگی میکشم و سرمو چند بار به بالشت زیر سرم میکوبم. با باز شدن یهویی در و روشن شدن فضای تاریک اتاق، سریع پلک هام روی هم فشار میدم و دست سالممو روی چشم هام می ذارم. با شنیدن صدای زنی که به سمت میومد به سختی پلکهام از هم فاصله میدم و با چشمهای ریز شده به نزدیک شدنش به تخت نگاه میکنم. –بالاخره به هوش اومدی خانومی؟ حالت چطوره؟ با صدایی که به سختی شنیده میشد رو بهش میگم: –خ.... خوبم فقط.... فقط من چطوری اینجام؟ –چیزی یادت نمیاد؟ نگاهی به روپوش سفید رنگش میندازم و تنها سری تکون میدم. قیافش کمی رنگ ترحم میگیره، ولی بعد از چند لحظه با دیدن اخم های درهمم خودشو جمع و جور میکنه و کمی بهم نزدیک میشه و همون طور که درحال بررسی پرونده پزشکیمه، صداش به گوشم میرسه: –انگاری جلوی در بیمارستان کیفتو میزنن و تو هم از حال میری. اما درباره کیفت نگران نباش، قبل از این که بتونه فرار کنه یه آقایی میگیردش و حالا کیفت اونجاست. با سر به گوشه اتاق نگاه میکنه. رد نگاهشو دنبال میکنم و به کیف مشکی رنگم نگاه میکنم که گوشه ای از اون اتاق افتاده. –میشه..... میشه بهم بدینش؟ –حتما عزیزم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
۲۸۷ افرا بی هیچ حرفی وسایلش را برداشت واز مقابل دیدگاه غضبناك مسیح گذشت و به سوی درب کلاس روانه شد صدای مسیح را پشت سرش شنید که آمرانه گفت : -بعد از کلاس توی دفترم منتظرم باش بی توجه به او در حالیکه درب را محکم به هم می کوبید از کلاس خارج شد .اینقدر خشمگین و درهم بود که دلش نمی خواست حتی گریه کند ،احساس تنفری شدید به مسیح در قلبش حس میکرد زیر لب زمزمه کرد -لعنتی از خودراضی ،حالا می بینی که چطور حالتو بگیرم این اولین باری بود که پس از اینهمه سال تحصیل از کلاس اخراج می شد وچقدر این تحقیر برایش گران تمام شده بود ،نمی دانست که چرا مسیح فقط او را از کلاس اخراج کرده است در حالیکه او مقصر واقعی این جریان نبود تمام روز را در نمازخانه دانشگاه تنها نشست وگریه کرد به خاطر این تحقیر دلش نمی خواست مقابل بچه ها ظاهر شود. نازنین و مسیح هر کدام صد بار روی موبایلش زنگ زده بودند ولی اوهر بار فقط ریجکت کرده بود در این حالت حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشت یک اس از طرف نازنین برایش رسید نوشته بود که نگرانش شده است از اینکه دوست عزیزش را نگران خود کرده از دست خودش عصبانی بود شماره نازنین را گرفت وخیلی کوتاه گفت : -نازی کنار در خروجی منتظرم باش از جا برخاست و از نمازخانه خارج شد،نازنین کنار در ایستاده بود، نگرانی را به وضوح از چهره غم گرفته اش می شد حس کرد افرا را که دید ذوق زده به طرفش دوید وگفت : -کجایی تو!از دلواپسی مردم ! بی حوصله گفت: -می بینی که زنده و سالمم. -غلط نکنم تو یه مرگت شده،چرا سر کلاس زبان نیومدی. -حوصله اش و نداشتم. -ستایش و یاسمن صد بار سراغت و گرفتن. از در خارج شدند، با خشم زیر لب زمزمه کرد : -هر دوشون برن به درك
نازنین گامهایش را با او هماهنگ کرد و گفت: -نمی خوای بگی چی شده! -فعلا حوصله حرف زدن و ندارم. نازنین با عصبانیت گفت: -پس حوصله چی و داری،بهم بگو چه مرگت شده؟ یه نگاه به خودت بنداز از بس گریه کردی صورتت عین بادکنک باد کرده . کلافه به تندی گفت : -نازنین خواهش می کنم،بس کن -باشه ،باشه زیپ دهنمو میکشم فقط قبلش بگو این خود شیفته کاری کرده؟ نازنین به خوبی از زیر وبم اخلاقش خبرداشت و میدانست که وقتی در اوج عصبانیت و ناراحتیست دلش می خواهد تنها باشد و در خودش فرو رود او عادت داشت همه چیز را در خودش می ریخت و تا چند ساعت با هیچ کس حرف نمی زد. به همین دلیل از روی اجبار سکوت اختیار کرد. ستایش کمی بالاتر از درب خروجی منتظرشان ایستاده بود با دیدن افرا به طرفش آمد وگفت : -افرا ..........به خدا شرمنده ام .........اصلا نمی خواستم اینجوری بشه خیلی سرد وآرام گفت : -شرمندگی تو آبروی منو برنمی گردونه -من می خواستم برا دکتر توضیح بدم ولی اون اجازه نداد با لحن تندی گفت : -گفتم که شرمندگی تو برام مهم نیست.دیگه هم نمی خوام در موردش حرف بزنم. -من اینجا می مونم تا که دکتر محتشم بیاد بیرون و همه چیز و بهش بگم. عصبانی در عمق چشمانش خیره شد وبا لحن محکمی غرید: -تو خفه خون می گیری وبه او هیچی نمی گی،به خدا اگه شنیدم یه کلمه بهش گفتی،من می دونم و تو. لحن قاطع کلامش ستایش را ترساند عاجزانه به نازنین نگاهی انداخت و گفت:
۲۸۹ -نازنین تو یه چیزی بهش بگو! نازنین نگاه گذرایی به افرا انداخت وگفت : -من اصلا نمی دونم قضیه چیه و چرا دعوا می کنید. افرا دست نازنین را گرفت و گفت: -بیا بریم،چیز مهمی نیست. هر دو به طرف خیابان به راه افتادند نازنین یک تاکسی گرفت و گفت: -سوار نمیشی. -نه تو برو،می خوام یکم پیاده روی کنم. -باشه هر جور راحتی،فقط هر وقت حالت بهتر شد یه زنگ به من بزن. -بسیار خوب. باذهنی آشفته و پر از فکر وخیال در پیاده رو شروع به پیاده روی کرد آنقدر در خودش و افکارش غرق بود که اصلا نمیدانست در اطرافش چه خبر است .مثل یک مرده متحرك در خود فرو رفته پیش میرفت احساس یاس ونا امیدی به همه وجودش چنگ انداخته بود. نمیدانست چرا این اتفاق تلخ اینهمه منقلب و افسرده اش کرده است. باصدای بوق ممتد اتومبیلی در کنارش رشته افکارش از هم گسست ولی حتی حوصله نیم نگاه هم به خیابان نداشت باصدای خشمگین مسیح با نهایت خونسردی به طرفش برگشت.مسیح در حالیکه شیشه ماشینش را پایین داده بود و با سرعت خیلی کم پا به پایش رانندگی میکرد با خشم داد زد -کر شدی یه ساعته دارم صدات میزنم با نگاهی سرد که از هر ناسزایی برای مسیح بدتر بود فقط نگاهش کرد مسیح عصبی کلافه چشمانش رابر هم فشرد ونفس عمیقی کشید وسپس با کمی ملایمت گفت: -با توام ............حالت خوبه! ......... بدون هیچ حرفی نگاهش را از او گرفت وبه راهش ادامه داد این رفتارش دوباره مسیح را عصبی کرد و داد زد -لعنتی با توام ....چراجواب نمیدی باز هم جوابش فقط سکوت بود. مسیح کلافه ماشینش را نگه داشت وپیاده شد ،غضبناك بسمتش گام برداشت وبا خشم بازویش را گرفت ودر حالیکه به سمت خودش میکشید گفت:
-مگه با تو نیستم چرا لال مونی گرفتی در حالیکه سعی میکرد خودش را از دستش رها کند داد زد -ولم کن عوضی !...دست از سرم بردار،چی ازجونم میخوای اورا به سمت ماشین کشید وبا لحن خشک وگزنده ای گفت: -بیا بریم توراه بهت میگم پسر جوانی که در حال عبور و ناظر برخورد آن دو بود با این فکر که مسیح مزاحم افرا شده است به طرفش هجوم برد ودر حالیکه یقه لباسش را محکم می گرفت عصبانی گفت : -نامرد ،مگه خودت خواهر و مادر نداری که مزاحم ناموس مردم میشی مسیح که نهایت سعیش را میکرد آرامش خودش را حفظ کند و خونسرد باشد در حالیکه با یک دستش بازوی افرا را محکم گرفته بود با دست دیگرش دست جوان را روی یقه اش کنار زد ومحکم وقاطع گفت: -دستتو بکش کنار ! این خانم همسر منه و به شما هم ربطی نداره جوان نگاهی مشکوك به افرا انداخت وبا شک وتردید پرسید: -راست میگه خانم ؟ افرا که از دعوا و برخورد احتمالی آن دو میترسید با سر گفته مسیح را تائید کرد. جوان غر غر کنان گفت : -بهتره مشکلاتتون رو تو خونه حل کنید نه تو خیابون و از آندو دور شد مسیح با حرص بازوی افرا را فشرد و گفت: -راه بیافت تا بیشتر از این آبروی منو نبردی ودر حالیکه او را به دنبال خود میکشید درب ماشین را باز کرد وبا خشونت تمام او را روی صندلی پرت کرد و در را محکم بهم کوبید. مقداری از راه در سکوت طی شد مسیح نگاهی به افرا انداخت نگاهش سرد وبی روح بود،نفس عمیقی کشید وگفت: -زنده ای ! باز هم عکس العملی جزء سکوت از خود نشان نداد .این رفتارش بیشتر از هر چیزی مسیح را عصبی میکرد پس با خشم داد کشید
۲۹۱ -وقتی ازت سوال میکنم ادب داشته باش و جوابمو بده، مگه نگفتم بعد از کلاس بیا دفترم در حالیکه نگاهش به خیابان بود خیلی عادی و خونسرد گفت : -دلیلی نداشت که بیام اونجا محکم پرسید: -چرا؟ -چون حرفی برا گفتن نداشتم -آره !تو با اون کاری که تو کلاس به راه انداختی ، نباید هم حرفی برا گفتن داشته باشی ! -شما هم حرفتون و زدید. حتی یه چیزی بیشتر از اونچه که میباید بگید هم گفتید . به طرفش برگشت و با نگاهی غضبناك داد زد -میزان صحبتم وجنابعالی مشخص میکنه خشمش را با گزیدن لبش مهار کرد و گفت -تو میخواستی منو جلو بچه ها تحقیر کنی که این کار و هم کردی - تحقیر....!! آی کیو تو اصلا میدونی تحقیر چیه.....؟ برداشتی کاریکاتور منو تو کلاس چرخوندی دنبال احترام هم میگردی شاید میخوای بابت این هنر زیبایی که بخرج دادی ازت تشکر وقدردانی هم کنم ،اصلا میخوای قابش کنم بزنم به دیوار تا که همیشه ببینم چه محبتی در حقم کردی وهر که دید بگم هنر دست سرکار علیه ست فریاد کشید -بسه دیگه ! منو با زور سوار ماشینت کردی که این اراجیف و بارم کنی -نه سوارت کردم بهت تقدیر نامه بدم -اگه میخوای همین جور اعصاب منو بهم بریزی بهتره همینجا پیادم کنی چون اصلا تحمل توهین هات و ندارم و ممکنه که خودمو پرت کنم پایین -خیلی دلم میخواد اینکارو کنی و منو واسه همیشه از دست لوس بازیهای خودت خلاص کنی اصلا صبر کن تا سرعت ماشین و ببرم بالا تا وقتی پرت میشی مثل یه توپ بترکی و همزمان سرعت ماشین را زیاد کرد افرا با ترس نگاهی به دستگیره در انداخت واز ته دل نالید -چی ازجونم میخوای
-جواب سوالم رو............ خیره نگاهش کرد و او ادامه داد -این که تو منو با اون نقاشی مزخرف به باد تمسخر گرفتی بماند چون در جریانم استادهای دیگه روبدتر از اینها دست میندازیداما اینکه به خودت اجازه دادی کلاس منو مسخره کنی اصلا برام قابل درك نیست پر از خشم گفت : -کشیدن کاریکاتور یه هنره با پوزخند غلیظی گفت : -جدی پس چرا به جای این رشته حساس و مهم کاریکاتوریست نشدی -این به خودم مربوطه.... مسیح برگه را به طرفش پرت کرد و گفت: -به من بگو این دلقک چیش شبیه منه ! با حرص برگه رابرداشت و خواست پاره اش کند که مسیح سریع آن را از دستش بیرون کشید و گفت : -من فعلا با این کار دارم با پوزخندی گفت: -تو فکر می کنی الهه زیبایی ............ - توهم یک متکبر مغروری که بخاطر این غرور لعنتیت نمیتونی حتی اشتباهاتت و قبول کنی و بابتشون عذر خواهی کنی بیچاره پدر ومادرت که دلشون خوشه چه دختری تربیت کردن،بیچاره پدرو مادرمن که چهره معصوم و قشنگت و دیدن وفکر می کنن بهترین دختر دنیا عروسشونه، اونها حتی نمیدونن که تو به اسم درس ودانشگاه داری چه غلطی میکنی با غیض نگاهی به مسیح انداخت ولی هیچ جوابی نداشت که به او بدهید مسیح آهسته ادامه داد -هیچوقت فکر نمیکردم اینهمه سبک سر وسبک مغز باشی این دیگر آخر بی انصافی بود او داشت تاوان چیزی را میداد که اصلا مقصرش نبود اما همه آن رفتارها قابل تحمل تر از این حرف آخر مسیح بود او نمیخواست در دیدگاه مسیح اینهمه خراب شود اما کاری بود که شده بود و او دیگر نمیتوانست نظر مسیح را تغییر دهد
هدایت شده از کانال مداحی
من تا یک ماه پیش بخاطر دیابت و عوارضش به زمین و زمانه گله میکردم 😭 میگفتم چرا خوب نمیشم 😥 این زخم پام کی خوب میشه 😭 تا اینکه ماه پیش توسط مادرم با انجمن خیریه دیابت اشنا شدم یک روش جایگزین داروهای شیمیایی دارن، و خیلی ها جواب گرفتن و خوب شدن 😍 اینجا لینک گذاشتم بزن روش و سوالات رو جواب بده خیلی سریع بهت مشاوره درمان میدن 👇 https://formafzar.com/form/eys5j https://formafzar.com/form/eys5j https://formafzar.com/form/eys5j این فرصت استثنایی هست تا دیر نشده اقدام کنید 👆👆👆 یا عدد 5 رو به شماره زیر پیامک کنید 👇👇👇 ☎️📞 09913252714 ☎️📞
‌💕💕 تـا بـی نـهـایـت ایـن قـلـب واسـه تـو مـیـزنـه❤️😍😍😍 https://eitaa.com/romankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕💕 ᴵ'ᴹ ᶜᴬᴸᴹ ᵂᴴᴱᴺ ᴵ'ᴹ ᴺᴱᴬᴿ ᵞᴼᵁ من در حوالیِ آرومم😍 ‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
رمان کده
#ماهگل🌸🌼 #پارت130 با سنگینی جسمی روی صورتم و سوزش دستم، به سختی لای پلک های سنگینمو باز میکنم. از
🌼🌸 بعد از این که پرونده رو سر جاش میذاره و وضعیتمو چک میکنه به طرف کیفم می ره و وقتی به طرفم میگیردش با تشکری ازش میخوام که اون رو کنارم قرار بده. –حالت خوبه عزیزم ولی اگر مشکلی داشتی دکمه قرمز رنگی که کنار تخت رو فشار بده. سری تکون میدم و اونم بعد از لبخندی که میزنه بدون خاموش کردن لامپ، میخواد از اتاق بیرون بره که انگار چیزی یادش میوفته و به سمتم بر میگرده. –عزیزم چون احتمالا یک روز باید اینجا باشی باید با خانوادت تماس بگیریم، شماره ای ازشون بهم میدی؟ با شنیدن اسم خانوادت اخمهامو توی هم می کشم و همون طور که نگاهمو میدزدم و سرمو به طرف دیگه ای میچرخونم با صدای گرفته ای لب میزنم: –من کسی رو ندارم که بخوام بهش زنگ بزنم. بعد از زیر و رو کردن محتوای کیفم و مطمئن شدن از این که چیزی کم و کسر نشده، نفس عمیقی میکشم و کیفمو کنار تخت میذارم. نمیخوام به سؤالی که چند دقیقه پیش، ازم پرسیده شد فکر کنم و بدتر از قبل داغون بشم. فکر کردن به حماقتم فقط حالمو خراب میکنه. پوفی میکشم و ملافه بیمارستانو تا روی سرم میکشم و با چشمهای باز به ملافه سفید خیره میشم. هرچقدر که سعی میکنم نمیتونم تصویر خیانت ارسلانو از توی ذهنم پاک کنم. حالا..... حالا من باید چیکار میکردم؟ مثل یه احمق دهنمو ببندم و شاهد خیانت های بیشتر باشم یا...... حتی فکر کردن بهش هم همه وجودمو میلرزونه. من توی این شهر غریب کسیو ندارم که بهش تکیه کنم و پشتم گرم باشه که اگر از ارسلان جدا بشم کسی هست که منه ۱۶ ساله رو سرپرستی کنه. هه، سرپرستی!؟ آره دیگه، سرپرستی! اشک به چشمهام نیش میزنه و هیچ تلاشی برای جلوگیری از ریختن اشکهام روی گونم، نمیکنم. چرا اینطوری شد؟ ؟! چرا من توی ۱۶سالگی باید روی تخت بیمارستان بیوفتم و بگم کسیو ندارم تا بیاد پیشم. ملافه بین انگشت هام مشت میشه و لبهامو روی هم فشار میدم تا مبادا صدای هق هقم از این اتاق بیرون بره و کسی صدامو بشنوه.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
رمان کده
#پارت۲۹۲ -جواب سوالم رو............ خیره نگاهش کرد و او ادامه داد -این که تو منو با اون نقاشی
مسیح در عمق چشمان عسلیش خیره شد ومحکم گفت: -فقط بگو کار کی بود.............. با لجبازی تمام گفت: - کار خودم ............. -اینقدر احمق نیستم که ندونم این کارتو نبود پس بهتره بگی این نقاشی مزخرف رو کی کشیده ؟.. کار کنار دستیت بود نه ........ -تا صد سال دیگه هم که بپرسی فقط میگم کار خودم بوده پس بهتر دیگه نپرسی ............. لبخند تلخی زد وگفت -بله میدونم! ....میدونم که تو همیشه فرشته نجات دیگرونی ....این اولین بارت نیست که خودت وفدای بقیه می کنی ،ولی می دونی اگه پای تو وسط نبود با اون دختره احمق چکار می کردم همه وجودش از این حرف مسیح لرزید .مسیح ادامه داد -این برگه رو میدادم کمیته انضباطی و کاری میکردم که کسی که اینو کشیده آرزوی فارغ التحصیلی رو به گورببره -توی این کاریکاتور هیچ توهینی به تو نشده بلکه بلعکس به شخصیت و احساس دخترایی که چشم بسته بتو علاقمند شدن توهین شده فریاد کشید -اینکه سرکلاس درس من و وسط تدریس من این اتفاق افتاده به من توهین نیست -این اشتباه از جانب من بود که شما هم به بدترین شکل منو تنبیه کردین پوزخندی زد و گفت -بدترین شکل! .......واقعا فکر کردی این بدترین شکل تنبیه من بوده، توی احمق نمیدونی اگه کس دیگه ای غیر از تو بود در جاحذفش میکردم همه بچه ها اینو میدونن ولی تو بازهم منو تو عمل انجام شده قرار دادی باز هم کاری کردی که پا روی غرورم بذارم و بخاطر توی بی فکر قانونهای خودمو نادیده بگیرم ،قبلا هم بهت گفتم اگه میخوای دانشجوی کلاس من باشی باید نظم کلاس منو رعایت کنی این دومین باره که بخاطر نادونی تو مجبور میشم کوتاه بیام ولی بهت اخطار میدم..هیچ وقت فراموش نکن که بار سومی در کار نیست
مسیح ساکت شد و در سکوت به رانندگیش ادامه داد معلوم بود که حسابی عصبانیست واین رااز طرز رانندگیش به وضوح حس میکرد مقابل برج توقف کرد وسرد وبی روح گفت : -من شب دیر میام پس نمیخواد مثل موش توی لونت قایم بشی در حالیکه به فکر حرفهای مسیح بود از ماشین پیاده شد هنوز چند قدمی بر نداشته بود که مسیح پا روی گاز گذاشت وبا سرعت از کنارش دور شد با صدای جیغ لاستیکها برروی سطح آسفالت متوجه عمق خشم و غضب مسیح شد &&&&&&&&& همراه نازنین از کلاس بیرون امد وبا لبخند گفت : -پس بالاخره نیما از خر شیطون پایین اومد و رضایت داد -آره بابا !.............خون به جگرمون کرد تا رضایت داد انگار اون عروس و بله رو اون باید بده ، به مامان گفتم خدا به دادمون رسید که دختر نشده والا رو دستمون باد میکرد -خوب به سلامتی مبارك باشه -اگه تو نبودی که عمرا جواب بله رو میداد ! حتی دیشب هم خودش گفت فقط چون افرا قبولش داره و تائیدش کرده منم قبولش میکنم درحالیکه پله ها را یکی یکی و با طومانینه رد میکرد گفت : -امیدوارم اون بتونه خوشبختت کنه تا که من شرمنده تو ونیما کشم -الهی من قربون دل پاکت برم که تا بمیرم خوبی هاتو فراموش نمیکنم ، توحاضرشدی به خاطر من به کوه یخی رو بزنی - نازی فراموش کردی من عاشق همین کوه یخم ؟! -خیلی تو دارشدی افرا هر کی ندونه ، من خوب میدونم که تو چقدر مغروری و حاضر نیستی به کسی خواهش والتماس کنی -ولی تو هر کسی نیستی نازی ! حاضرم بخاطر تو جونمم بدم -الهی من فدات بشم با این همه احساسات -حالا دیگه لوس نشو سروش از کارش راضیه
-آره خیلی راضیه ، میگه بچه های شرکت خیلی از مسیح حساب میبرن ، توکارش خیلی دقیق و نکته سنجه ولی چیزی رو که اصلا نتونستم باور کنم این که اون خیلی منطقیه -نفهمیده چرا اینهمه سوءظن داره -در این مورد چیزی نگفت ولی من میگم شاید عاشقت شده روی اولین نیمکت زیر آفتاب کم جان نشست وگفت : -این امکان نداره چون آخر همه حرفهامون به یه جمله ختم میشه واونم جداییه نازنین هم کنارش نشست وگفت : -شایدچون مطمئنه که تودر این شرایط حاضر به طلاق نیستی ،میخواد اذیتت کنه نگاه گذارایی به محوطه پاییز زده دانشگاه انداخت وبا لحن غم گرفته ای گفت : -چرا باید منواذیت کنه، من که باهاش کاری ندارم نازنین با خنده گفت : -شاید سادیسم داره........... بی حوصله زمزمه کرد -شایدم.............. به طرفش برگشت وپرسید -باهاش آشتی کردی ؟ -من که قهر نبودم اونکه خیلی سر سنگینه -آخ که چقد تو ساده و احمقی، اگه من جات بودم ستایش و مجبور میکردم این گندی رو که زده جمع کنه -بهرحال کاریه که شده اعتراف ستایش هم چیزی و عوض نمیکرد. -لااقل میدونست که ناعادلانه تورو از کلاس اخراج کرده -ناعادلانه هم نبود من نباید تسلیم خواسته ستایش میشدم -اگه میذاشتی دك و پوز ستایش و تو هم خورد کنم یکم دلم خنک میشد -بابا دست وردار، دوباره که وحشی شدی تو
۲۹۶ دست در کیفش کرد و گوشی اش رابیرون آورد و چک کرد چند میس کال از مسیح داشت نازنین با لودگی گفت : -حالا اینو بیرون اوردی پز بدی گوشی با کلاس داری صفحه مانیتور گوشیش را مقابل نازنین گرفت و گفت: - مسیح چند بار تماس گرفته - خوب چشمت روشن ،شیرینی یادت نره -حتما کار واجبی داشته زنگ زده و همزمان شماره مسیح را گرفت در این چند روز که او را ندیده بود حسابی دلتنگ تن صدای پر ابهتش بود بعد از دو بوق صدای عصبی مسیح در گوشی پیچید - چه گوری هستی که گوشیتو جواب نمیدی از این لحن و کلام مسیح حسابی وارفت چقدر ساده و احمق بود که فکر میکرد مسیح هم دلتنگش بوده پس با همان لحن جوابش داد -توی همون گورستونی که خودت چند ساعت پیش بودی مسیح که منظورش را گرفته بود کمی ملایمتر از قبل گفت : -نمیتونی وقتی سر کلاسی گوشی و روی پیغام گیر بذاری با تمسخر گفت : -نه چون قبلا این دستور و صادر نفرموده بودین! عصبی داد زد -صد بار گفتم با من درست حرف بزن -ببخشید جناب دکتر فراموش کردم شما عقده احترام دارین با حرص نفسش را بیرون داد و گفت : -جواب این بی ادبیتو به وقتش میدم حالا تا ساعت چند کلاس هستی -یه رب به شش -ساعت شش بالاتر ازدرب خروجی دانشگاه کنارکیوسک روزنامه فروشی منتظرت هستم
-اونوقت چرا؟........ - زیاد دل خوش نباش،نمیخواهم ببرمت تفریح امشب کار دارم دیروقت میام خونه تو رو میرسونم خونه پدرت با لحن نیشداری گفت: -دوباره می خوای بری خواستگاری؟ بی توجه به کنایه اش گفت : -همون یه بارم که رفتم اشتباه محض بود حرصی گفت : -نمیخواد زحمت بکشی خودم میتونم با نازنین برم -لازم نکرده مزاحم کسی بشی ، بمون خودم میام دنبالت ؛......... دیر هم نکن چون عجله دارم و بدون خداحافظی گوشی راقطع کرد. با عصبانیت زمزمه کرد : -خود شیفته ی عوضی !! نازنین لبخندی زد و گفت: -توکه عاشق این خود شیفته عوضی بودی حالا چرا مثل دشمن خونیت باهاش حرف می زدی اگه با این کوه غرور این مدلی حرف نزنم پرو میشه ،همین حالا شم کلی کلاس میذاره برام حالا مشکلش با نیما چیه؟ -چه می دونم رگ غیرتش باد کرده، میگه دوست ندارم سوار ماشینش بشی با این حساب مطمئنم که عاشقت شده- اون فقط نگران آبروشه،میترسه کسی مارو با هم ببینه- -چقدر تو خنگی دختر، کی میخواد شما رو با هم ببینه کسی اینجا که قضیه ازدواج تو رو نمیدونه تازشم ما که هر جا میریم با هم هستیم شاید دلیلش همون سوء ظنه باشه- -این آقا مشکوك میزنه اگه واقعا دوستت نداره پس حتما یا روانیه یا همون سادیسمه
۲۹۸ آخه خانم روانشناس این دو تا که گفتی که یکی هستن اصلا میخوای یه کاری کنم- افرا جدی شد وپرسید: چه کاری؟- -با سروش هماهنگ میکنم و میندازیمش تو گونی و یک راست میبریمش پیش یه روانشناس تا ببینیم چه مرگشه -وای نازی خواهش میکنم بیمزگی و بذار کنار ،من دارم جدی با تو حرف میزنم وراه چاره می خوام تو مسخره بازی درمیاری، اصلا ولش کن من که چند ماه دیگه ازش جدا میشم پس دیگه چکارش دارم که روانیه یا سالمه من فقط نگرانتم افرا !اصلا نمیتونم حساسیتش به نیما رودرك کنم- -خوب اونم یه مرده ،درسته که هیچی بین ما نیست ولی من رسما زنشم ،نیما اومده راست راست بهش گفته به من علاقه داره ومنتظره که ما ازهم جدا بشیم پس چرا اینهمه کنترلت میکنه در حالیکه اصرار داره زودتر از هم جدا بشین- -اون فقط یکم غیرتیه -اون وحشتناك غیرتیه و امیدوارم در همین حد باشه از جا برخاست وگفت : -بلند شو بریم سر کلاس که فک کنم دیگه استاد اومده باشه درکنار نازنین و دوشادوش هم از در دانشگاه خارج شدند نیما در حالی که به اتوموبیلش تکیه زده بود به انتظارشان را میکشید ؛آن دو را که دید،خندان حرکتی به بدنش داد واز آن حالت بیرون آمد و به طرفشان رفت .و درحالیکه نگاهش به افرا بود با خنده گفت: - به افرا خانم عزیز، مشتاق دیدار !برای دیدنت باید تور بندازیم ؟! لحظه ای از دیدارش جا خورد و دستپاچه لبخندی ساختگی زد و گفت : -سلام آقا نیما ، خوبید ! آره از احوالپرسی شما هم خوبم و هم سر حال- کنایه اش را گرفت و در حالیکه با نگرانی اطرافش را دید میزد گفت: -من یکم گرفتارم !خواهش میکنم گرفتاری منو به حساب بی ادبیم نذارید
نیما با لبخندی شادمان گفت: -حالا چرا اینهمه لفظ قلم حرف میزنی ،مگه من کیم! او هیچ وقت با نیما اینهمه تعارفی نبود وخودش هم نمیفهمید چرا با او اینهمه خشک و رسمی حرف میزند .به لبخندی کاملا تصنعی اکتفا کرد وگفت : -من فقط یکم عجله دارم که اگه اجازه بدید رفع زحمت کنم سپس رو به نازنین اضافه کرد : -نازی با من کاری نداری؟ نازنین در حالی که به رفتارش دقیق شده بود با محبت گفت : -نه عزیز! برو -پس فعلا با اجازه هنوز قدمی برنداشته بود که نیما دوباره گفت: -خوب میرسوندیمت نازنین دخالت کردو گفت: -نیما دکتر بالاتر منتظرشه ،بذار بره لبخند رو لبهای نیما ماسید وبا صدای خفه ای گفت: -ولی... افرا سریع با گفتن به مامان سلام برسونید قصد جدا شدن از آندو را داشت که نیما دوباره گفت: -افرا خواهش میکنم یه لحظه از رفتار نیما حسابی کلافه و عصبی بود او داشت از دلشوره ضعف میکرد ونیما با آرامشش فقط زجرش میداد نیما بسته ای کادو پیچ از ماشینش برداشت وبه طرفش گرفت وگفت: -اینو از اهواز اورده بودم ولی فرصت نشد زودتر بهت بدم خواهش میکنم دستمو رد نکن با خجالت بسته را گرفت وگفت: -چرا زحمت کشیدید راضی به زحمتتون نبودم
۳۰۰ نیما با غصه گفت: -قابل شما رونداره از آن دو خداحافظی کرد و با قدمهایی سریع به طرف کیوسک روزنامه فروشی گام برداشت . از دور اتومبیل بی ام وی مسیح راشناخت فاصله اش تا کیوسک کم نبود اما مطمئن بود که مسیح با چشمان تیزش قطعا او را دیده است .قدمهایش راتندتر کرد کنار کیوسک ستایش و تارا ایستاده بودند هنوز با ستایش سر سنگین بود تارا با دیدن او با خنده گفت: -افرا این روزا دیگه نازنین و داداششو تحویل نمیگیری اتفاقی افتاده با اخمهایی گره کرده گفت : -نه مگه قراره اتفاقی افتاده باشه پس چرا با اونا نرفتی ؟ -اونا مسیرشون با من یکی نبود و قبل ازاینکه فرصت دهد تارا دوباره چیزی بپرسد از کنار هر دو گذشت مسیح کنار کیوسک پارك کرده بود و او نمیخواست مقابل تارا وستایش که هر دو جزءخبرنگاران درجه یک بی بی سی بودند سوار اتومبیل مسیح شود به همین دلیل کمی دورتر رفت ومنتظر مسیح ایستاد .مسیح اتومبیلش را حرکت داد و کنارش ایستاد و با پایین دادن شیشه با خشم گفت: -چرا سوار نمیشی میخوای تاشب تو خیابون پرسه بزنی نگاهی گذرا به ستایش و تارا انداخت هر دو سرشان روی مجله در دست تارا بود و اصلا متوجه او نبودند به همین دلیل سریع سوار شد ونفس عمیقی کشید مسیح آمرانه دستور داد -کمربندتو ببند ازاین لحن کلامش متنفر بود اما اصلا حوصله بحث را نداشت ،مثل برده ای مطیع اجرای اوامر کرد و در سکوت به روبرویش خیره شد مسیح عصبی پا روی پدال گاز گذاشت و پرسید: -چرا اینقدر دیر اومدی ؟
آرام نجوا کرد - کلاسم یکم طول کشید نگاهی به چهره بی تفاوتش انداخت وحرصی گفت : -منظورت کلاس آقا نیماست! پس حدسش درست بود مسیح تیزتر از این حرفها بود اصلا در این شرایط حوصله جنگ اعصاب را نداشت به همین دلیل بی هیچ حرفی نگاهش را از او گرفت وبه خیابان دوخت مسیح عصبی تر از قبل داد زد -مگه نگفته بودم نمیخوام باهاش حرف بزنی پر از خشم گفت: -مگه من مجرمم که از همه فرار کنم -من گفتم فرار کن؟! -پس چی !...... من با نیما بزرگ شدم و اون مثل داداشمه مگه میتونم حالا حتی جواب سلام رو هم ندم اون که نمیدونه دیدگاه تونسبت به خودش چیه ! -میخواستی بهش اینو بگی اصلا به اون خواهر دهن لقش بگو خودش بهش میگه کلافه نالید : -مسیح خسته ام !خواهش میکنم بس کن نیم نگاهی به چهره خسته اش انداخت اما با دیدن بسته کادو پیچ شده نتوانست ساکت شود ودوباره گفت: -چیه مثل بچه ها کادو گرفتی! با یاد آوری هدیه نیما آه از نهادش برخاست آنقدر هیجان زده وعصبی بود که فراموش کرده بود بسته راپنهان کند حتما یک جنگ دیگر در راه بود .در حالیکه بسته را زیر کیفش پنهان میکرد بالبخندی ملیح و لحنی صمیمی گفت: -خوب بچه ام،مگه من چند سالمه! -اینقدر هستی که بدونی نباید از هر کسی هدیه بگیری!.. نفسش را با حرص بیرون داد و اضافه کرد