💕💕
تـا بـی نـهـایـت ایـن قـلـب واسـه تـو مـیـزنـه❤️😍😍😍
#همسرانه
#عاشقانه
#دوستت_دارم
https://eitaa.com/romankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕💕
ᴵ'ᴹ ᶜᴬᴸᴹ ᵂᴴᴱᴺ ᴵ'ᴹ ᴺᴱᴬᴿ ᵞᴼᵁ
من در حوالیِ #تو آرومم😍
#عاشقانه
#دوستت_دارم
https://eitaa.com/romankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕💕
♥️ ʙᴇ ɪᴍᴍᴏʀᴛᴀʟ ɪɴ ᴍʏ ʜᴇᴀʀᴛ
همیشگی قلبم باش!
#همسرانه
#عاشقانه
#دوستت_دارم
https://eitaa.com/romankadeh
رمان کده
#ماهگل🌸🌼 #پارت130 با سنگینی جسمی روی صورتم و سوزش دستم، به سختی لای پلک های سنگینمو باز میکنم. از
#ماهگل🌼🌸
#پارت131
بعد از این که پرونده رو سر جاش میذاره و وضعیتمو چک میکنه به طرف کیفم می ره و وقتی به طرفم میگیردش با تشکری ازش میخوام که اون رو کنارم قرار بده.
–حالت خوبه عزیزم ولی اگر مشکلی داشتی دکمه قرمز رنگی که کنار تخت رو فشار بده.
سری تکون میدم و اونم بعد از لبخندی که میزنه بدون خاموش کردن لامپ، میخواد از اتاق بیرون بره که انگار چیزی یادش میوفته و به سمتم بر میگرده.
–عزیزم چون احتمالا یک روز باید اینجا باشی باید با خانوادت تماس بگیریم، شماره ای ازشون بهم میدی؟
با شنیدن اسم خانوادت اخمهامو توی هم می کشم و همون طور که نگاهمو میدزدم و سرمو به طرف دیگه ای میچرخونم با صدای گرفته ای لب میزنم:
–من کسی رو ندارم که بخوام بهش زنگ بزنم.
بعد از زیر و رو کردن محتوای کیفم و مطمئن شدن از این که چیزی کم و کسر نشده، نفس عمیقی میکشم و کیفمو کنار تخت میذارم.
نمیخوام به سؤالی که چند دقیقه پیش، ازم پرسیده شد فکر کنم و بدتر از قبل داغون بشم.
فکر کردن به حماقتم فقط حالمو خراب میکنه.
پوفی میکشم و ملافه بیمارستانو تا روی سرم میکشم و با چشمهای باز به ملافه سفید خیره میشم. هرچقدر که سعی میکنم نمیتونم تصویر خیانت ارسلانو از توی ذهنم پاک کنم.
حالا..... حالا من باید چیکار میکردم؟
مثل یه احمق دهنمو ببندم و شاهد خیانت های بیشتر باشم یا......
حتی فکر کردن بهش هم همه وجودمو میلرزونه.
من توی این شهر غریب کسیو ندارم که بهش تکیه کنم و پشتم گرم باشه که اگر از ارسلان جدا بشم کسی هست که منه ۱۶ ساله رو سرپرستی کنه.
هه، سرپرستی!؟ آره دیگه، سرپرستی!
اشک به چشمهام نیش میزنه و هیچ تلاشی برای جلوگیری از ریختن اشکهام روی گونم، نمیکنم.
چرا اینطوری شد؟ ؟!
چرا من توی ۱۶سالگی باید روی تخت بیمارستان بیوفتم و بگم کسیو ندارم تا بیاد پیشم.
ملافه بین انگشت هام مشت میشه و لبهامو روی هم فشار میدم تا مبادا صدای هق هقم از این اتاق بیرون بره و کسی صدامو بشنوه.
رمان کده
#پارت۲۹۲ -جواب سوالم رو............ خیره نگاهش کرد و او ادامه داد -این که تو منو با اون نقاشی
#پارت۲۹۳
مسیح در عمق چشمان عسلیش خیره شد ومحکم گفت:
-فقط بگو کار کی بود..............
با لجبازی تمام گفت:
- کار خودم .............
-اینقدر احمق نیستم که ندونم این کارتو نبود پس بهتره بگی این نقاشی مزخرف رو کی کشیده ؟..
کار کنار دستیت بود نه ........
-تا صد سال دیگه هم که بپرسی فقط میگم کار خودم بوده پس بهتر دیگه نپرسی .............
لبخند تلخی زد وگفت
-بله میدونم! ....میدونم که تو همیشه فرشته نجات دیگرونی ....این اولین بارت نیست که خودت وفدای بقیه می
کنی ،ولی می دونی اگه پای تو وسط نبود با اون دختره احمق چکار می کردم
همه وجودش از این حرف مسیح لرزید .مسیح ادامه داد
-این برگه رو میدادم کمیته انضباطی و کاری میکردم که کسی که اینو کشیده آرزوی فارغ التحصیلی رو به
گورببره
-توی این کاریکاتور هیچ توهینی به تو نشده بلکه بلعکس به شخصیت و احساس دخترایی که چشم بسته بتو
علاقمند شدن توهین شده
فریاد کشید
-اینکه سرکلاس درس من و وسط تدریس من این اتفاق افتاده به من توهین نیست
-این اشتباه از جانب من بود که شما هم به بدترین شکل منو تنبیه کردین
پوزخندی زد و گفت
-بدترین شکل! .......واقعا فکر کردی این بدترین شکل تنبیه من بوده، توی احمق نمیدونی اگه کس دیگه ای غیر
از تو بود در جاحذفش میکردم همه بچه ها اینو میدونن ولی تو بازهم منو تو عمل انجام شده قرار دادی باز هم
کاری کردی که پا روی غرورم بذارم و بخاطر توی بی فکر قانونهای خودمو نادیده بگیرم ،قبلا هم بهت گفتم اگه
میخوای دانشجوی کلاس من باشی باید نظم کلاس منو رعایت کنی این دومین باره که بخاطر نادونی تو مجبور
میشم کوتاه بیام ولی بهت اخطار میدم..هیچ وقت فراموش نکن که بار سومی در کار نیست
#پارت۲۹۴
مسیح ساکت شد و در سکوت به رانندگیش ادامه داد معلوم بود که حسابی عصبانیست واین رااز طرز رانندگیش به
وضوح حس میکرد مقابل برج توقف کرد وسرد وبی روح گفت :
-من شب دیر میام پس نمیخواد مثل موش توی لونت قایم بشی
در حالیکه به فکر حرفهای مسیح بود از ماشین پیاده شد هنوز چند قدمی بر نداشته بود که مسیح پا روی گاز
گذاشت وبا سرعت از کنارش دور شد با صدای جیغ لاستیکها برروی سطح آسفالت متوجه عمق خشم و غضب
مسیح شد
&&&&&&&&&
همراه نازنین از کلاس بیرون امد وبا لبخند گفت :
-پس بالاخره نیما از خر شیطون پایین اومد و رضایت داد
-آره بابا !.............خون به جگرمون کرد تا رضایت داد انگار اون عروس و بله رو اون باید بده ، به مامان گفتم خدا
به دادمون رسید که دختر نشده والا رو دستمون باد میکرد
-خوب به سلامتی مبارك باشه
-اگه تو نبودی که عمرا جواب بله رو میداد ! حتی دیشب هم خودش گفت فقط چون افرا قبولش داره و تائیدش
کرده منم قبولش میکنم
درحالیکه پله ها را یکی یکی و با طومانینه رد میکرد گفت :
-امیدوارم اون بتونه خوشبختت کنه تا که من شرمنده تو ونیما کشم
-الهی من قربون دل پاکت برم که تا بمیرم خوبی هاتو فراموش نمیکنم ، توحاضرشدی به خاطر من به کوه یخی رو
بزنی
- نازی فراموش کردی من عاشق همین کوه یخم ؟!
-خیلی تو دارشدی افرا هر کی ندونه ، من خوب میدونم که تو چقدر مغروری و حاضر نیستی به کسی خواهش
والتماس کنی
-ولی تو هر کسی نیستی نازی ! حاضرم بخاطر تو جونمم بدم
-الهی من فدات بشم با این همه احساسات
-حالا دیگه لوس نشو سروش از کارش راضیه
#پارت۲۹۵
-آره خیلی راضیه ، میگه بچه های شرکت خیلی از مسیح حساب میبرن ، توکارش خیلی دقیق و نکته سنجه ولی
چیزی رو که اصلا نتونستم باور کنم این که اون خیلی منطقیه
-نفهمیده چرا اینهمه سوءظن داره
-در این مورد چیزی نگفت ولی من میگم شاید عاشقت شده
روی اولین نیمکت زیر آفتاب کم جان نشست وگفت :
-این امکان نداره چون آخر همه حرفهامون به یه جمله ختم میشه واونم جداییه
نازنین هم کنارش نشست وگفت :
-شایدچون مطمئنه که تودر این شرایط حاضر به طلاق نیستی ،میخواد اذیتت کنه
نگاه گذارایی به محوطه پاییز زده دانشگاه انداخت وبا لحن غم گرفته ای گفت :
-چرا باید منواذیت کنه، من که باهاش کاری ندارم
نازنین با خنده گفت :
-شاید سادیسم داره...........
بی حوصله زمزمه کرد
-شایدم..............
به طرفش برگشت وپرسید
-باهاش آشتی کردی ؟
-من که قهر نبودم اونکه خیلی سر سنگینه
-آخ که چقد تو ساده و احمقی، اگه من جات بودم ستایش و مجبور میکردم این گندی رو که زده جمع کنه
-بهرحال کاریه که شده اعتراف ستایش هم چیزی و عوض نمیکرد.
-لااقل میدونست که ناعادلانه تورو از کلاس اخراج کرده
-ناعادلانه هم نبود من نباید تسلیم خواسته ستایش میشدم
-اگه میذاشتی دك و پوز ستایش و تو هم خورد کنم یکم دلم خنک میشد
-بابا دست وردار، دوباره که وحشی شدی تو
#پارت۲۹۶
دست در کیفش کرد و گوشی اش رابیرون آورد و چک کرد چند میس کال از مسیح داشت نازنین با لودگی گفت :
-حالا اینو بیرون اوردی پز بدی گوشی با کلاس داری
صفحه مانیتور گوشیش را مقابل نازنین گرفت و گفت:
- مسیح چند بار تماس گرفته
- خوب چشمت روشن ،شیرینی یادت نره
-حتما کار واجبی داشته زنگ زده
و همزمان شماره مسیح را گرفت در این چند روز که او را ندیده بود حسابی دلتنگ تن صدای پر ابهتش بود بعد از
دو بوق صدای عصبی مسیح در گوشی پیچید
- چه گوری هستی که گوشیتو جواب نمیدی
از این لحن و کلام مسیح حسابی وارفت چقدر ساده و احمق بود که فکر میکرد مسیح هم دلتنگش بوده پس با
همان لحن جوابش داد
-توی همون گورستونی که خودت چند ساعت پیش بودی
مسیح که منظورش را گرفته بود کمی ملایمتر از قبل گفت :
-نمیتونی وقتی سر کلاسی گوشی و روی پیغام گیر بذاری
با تمسخر گفت :
-نه چون قبلا این دستور و صادر نفرموده بودین!
عصبی داد زد
-صد بار گفتم با من درست حرف بزن
-ببخشید جناب دکتر فراموش کردم شما عقده احترام دارین
با حرص نفسش را بیرون داد و گفت :
-جواب این بی ادبیتو به وقتش میدم حالا تا ساعت چند کلاس هستی
-یه رب به شش
-ساعت شش بالاتر ازدرب خروجی دانشگاه
کنارکیوسک روزنامه فروشی منتظرت هستم
#پارت۲۹۷
-اونوقت چرا؟........
- زیاد دل خوش نباش،نمیخواهم ببرمت تفریح امشب کار دارم دیروقت میام خونه تو رو میرسونم خونه پدرت
با لحن نیشداری گفت:
-دوباره می خوای بری خواستگاری؟
بی توجه به کنایه اش گفت :
-همون یه بارم که رفتم اشتباه محض بود
حرصی گفت :
-نمیخواد زحمت بکشی خودم میتونم با نازنین برم
-لازم نکرده مزاحم کسی بشی ، بمون خودم میام دنبالت ؛......... دیر هم نکن چون عجله دارم
و بدون خداحافظی گوشی راقطع کرد.
با عصبانیت زمزمه کرد :
-خود شیفته ی عوضی !!
نازنین لبخندی زد و گفت:
-توکه عاشق این خود شیفته عوضی بودی حالا چرا مثل دشمن خونیت باهاش حرف می زدی
اگه با این کوه غرور این مدلی حرف نزنم پرو میشه ،همین حالا شم کلی کلاس میذاره برام
حالا مشکلش با نیما چیه؟
-چه می دونم رگ غیرتش باد کرده، میگه دوست ندارم سوار ماشینش بشی
با این حساب مطمئنم که عاشقت شده-
اون فقط نگران آبروشه،میترسه کسی مارو با هم ببینه-
-چقدر تو خنگی دختر، کی میخواد شما رو با هم ببینه کسی اینجا که قضیه ازدواج تو رو نمیدونه تازشم ما که هر
جا میریم با هم هستیم
شاید دلیلش همون سوء ظنه باشه-
-این آقا مشکوك میزنه اگه واقعا دوستت نداره پس حتما یا روانیه یا همون سادیسمه
#پارت۲۹۸
آخه خانم روانشناس این دو تا که گفتی که یکی هستن
اصلا میخوای یه کاری کنم-
افرا جدی شد وپرسید:
چه کاری؟-
-با سروش هماهنگ میکنم و میندازیمش تو گونی و یک راست میبریمش پیش یه روانشناس تا ببینیم چه مرگشه
-وای نازی خواهش میکنم بیمزگی و بذار کنار ،من دارم جدی با تو حرف میزنم وراه چاره می خوام تو مسخره
بازی درمیاری، اصلا ولش کن من که چند ماه دیگه ازش جدا میشم پس دیگه چکارش دارم که روانیه یا سالمه
من فقط نگرانتم افرا !اصلا نمیتونم حساسیتش به نیما رودرك کنم-
-خوب اونم یه مرده ،درسته که هیچی بین ما نیست ولی من رسما زنشم ،نیما اومده راست راست بهش گفته به
من علاقه داره ومنتظره که ما ازهم جدا بشیم
پس چرا اینهمه کنترلت میکنه در حالیکه اصرار داره زودتر از هم جدا بشین-
-اون فقط یکم غیرتیه
-اون وحشتناك غیرتیه و امیدوارم در همین حد باشه
از جا برخاست وگفت :
-بلند شو بریم سر کلاس که فک کنم دیگه استاد اومده باشه
درکنار نازنین و دوشادوش هم از در دانشگاه خارج شدند نیما در حالی که به اتوموبیلش تکیه زده بود به
انتظارشان را میکشید ؛آن دو را که دید،خندان حرکتی به بدنش داد واز آن حالت بیرون آمد و به طرفشان رفت
.و درحالیکه نگاهش به افرا بود با خنده گفت:
- به افرا خانم عزیز، مشتاق دیدار !برای دیدنت باید تور بندازیم ؟!
لحظه ای از دیدارش جا خورد و دستپاچه لبخندی ساختگی زد و گفت :
-سلام آقا نیما ، خوبید !
آره از احوالپرسی شما هم خوبم و هم سر حال-
کنایه اش را گرفت و در حالیکه با نگرانی اطرافش را دید میزد گفت:
-من یکم گرفتارم !خواهش میکنم گرفتاری منو به حساب بی ادبیم نذارید