eitaa logo
رمان کده
2.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
نیما با لبخندی شادمان گفت: -حالا چرا اینهمه لفظ قلم حرف میزنی ،مگه من کیم! او هیچ وقت با نیما اینهمه تعارفی نبود وخودش هم نمیفهمید چرا با او اینهمه خشک و رسمی حرف میزند .به لبخندی کاملا تصنعی اکتفا کرد وگفت : -من فقط یکم عجله دارم که اگه اجازه بدید رفع زحمت کنم سپس رو به نازنین اضافه کرد : -نازی با من کاری نداری؟ نازنین در حالی که به رفتارش دقیق شده بود با محبت گفت : -نه عزیز! برو -پس فعلا با اجازه هنوز قدمی برنداشته بود که نیما دوباره گفت: -خوب میرسوندیمت نازنین دخالت کردو گفت: -نیما دکتر بالاتر منتظرشه ،بذار بره لبخند رو لبهای نیما ماسید وبا صدای خفه ای گفت: -ولی... افرا سریع با گفتن به مامان سلام برسونید قصد جدا شدن از آندو را داشت که نیما دوباره گفت: -افرا خواهش میکنم یه لحظه از رفتار نیما حسابی کلافه و عصبی بود او داشت از دلشوره ضعف میکرد ونیما با آرامشش فقط زجرش میداد نیما بسته ای کادو پیچ از ماشینش برداشت وبه طرفش گرفت وگفت: -اینو از اهواز اورده بودم ولی فرصت نشد زودتر بهت بدم خواهش میکنم دستمو رد نکن با خجالت بسته را گرفت وگفت: -چرا زحمت کشیدید راضی به زحمتتون نبودم
۳۰۰ نیما با غصه گفت: -قابل شما رونداره از آن دو خداحافظی کرد و با قدمهایی سریع به طرف کیوسک روزنامه فروشی گام برداشت . از دور اتومبیل بی ام وی مسیح راشناخت فاصله اش تا کیوسک کم نبود اما مطمئن بود که مسیح با چشمان تیزش قطعا او را دیده است .قدمهایش راتندتر کرد کنار کیوسک ستایش و تارا ایستاده بودند هنوز با ستایش سر سنگین بود تارا با دیدن او با خنده گفت: -افرا این روزا دیگه نازنین و داداششو تحویل نمیگیری اتفاقی افتاده با اخمهایی گره کرده گفت : -نه مگه قراره اتفاقی افتاده باشه پس چرا با اونا نرفتی ؟ -اونا مسیرشون با من یکی نبود و قبل ازاینکه فرصت دهد تارا دوباره چیزی بپرسد از کنار هر دو گذشت مسیح کنار کیوسک پارك کرده بود و او نمیخواست مقابل تارا وستایش که هر دو جزءخبرنگاران درجه یک بی بی سی بودند سوار اتومبیل مسیح شود به همین دلیل کمی دورتر رفت ومنتظر مسیح ایستاد .مسیح اتومبیلش را حرکت داد و کنارش ایستاد و با پایین دادن شیشه با خشم گفت: -چرا سوار نمیشی میخوای تاشب تو خیابون پرسه بزنی نگاهی گذرا به ستایش و تارا انداخت هر دو سرشان روی مجله در دست تارا بود و اصلا متوجه او نبودند به همین دلیل سریع سوار شد ونفس عمیقی کشید مسیح آمرانه دستور داد -کمربندتو ببند ازاین لحن کلامش متنفر بود اما اصلا حوصله بحث را نداشت ،مثل برده ای مطیع اجرای اوامر کرد و در سکوت به روبرویش خیره شد مسیح عصبی پا روی پدال گاز گذاشت و پرسید: -چرا اینقدر دیر اومدی ؟
آرام نجوا کرد - کلاسم یکم طول کشید نگاهی به چهره بی تفاوتش انداخت وحرصی گفت : -منظورت کلاس آقا نیماست! پس حدسش درست بود مسیح تیزتر از این حرفها بود اصلا در این شرایط حوصله جنگ اعصاب را نداشت به همین دلیل بی هیچ حرفی نگاهش را از او گرفت وبه خیابان دوخت مسیح عصبی تر از قبل داد زد -مگه نگفته بودم نمیخوام باهاش حرف بزنی پر از خشم گفت: -مگه من مجرمم که از همه فرار کنم -من گفتم فرار کن؟! -پس چی !...... من با نیما بزرگ شدم و اون مثل داداشمه مگه میتونم حالا حتی جواب سلام رو هم ندم اون که نمیدونه دیدگاه تونسبت به خودش چیه ! -میخواستی بهش اینو بگی اصلا به اون خواهر دهن لقش بگو خودش بهش میگه کلافه نالید : -مسیح خسته ام !خواهش میکنم بس کن نیم نگاهی به چهره خسته اش انداخت اما با دیدن بسته کادو پیچ شده نتوانست ساکت شود ودوباره گفت: -چیه مثل بچه ها کادو گرفتی! با یاد آوری هدیه نیما آه از نهادش برخاست آنقدر هیجان زده وعصبی بود که فراموش کرده بود بسته راپنهان کند حتما یک جنگ دیگر در راه بود .در حالیکه بسته را زیر کیفش پنهان میکرد بالبخندی ملیح و لحنی صمیمی گفت: -خوب بچه ام،مگه من چند سالمه! -اینقدر هستی که بدونی نباید از هر کسی هدیه بگیری!.. نفسش را با حرص بیرون داد و اضافه کرد
۳۰۲ -پس به خاطر همین منو یک ساعت معطل کردی؟ سریع و هیجان زده گفت : -نه گفتم که........... مسیح میان حرفش پرید گفت: -بازش کن ببینم چی هست افرا که سعی داشت مسیح را آرام کند با لحنی آهسته گفت: -این یه هدیه خصوصیه ومنم دوست ندارم بازش کنم -اگه از طرف کسی غیر از این عوضی بود منم حرفی نداشتم ولی حالا که از طرف اونه پس حتما من باید ببینم -ولی .... -ولی و اما نداره زودتر بازش کن افرا میدانست که اول و آخر، حرف حرف اوست پس تسلیم خواسته اش شد و با ترس واضطراب زرورق دور کادو را باز کرد،جا حلقه ای زیبایی بود .با دلهره نگاهش را به مسیح دوخت تا عکس العملش را ببیند .مسیح با قیافه تلخ و برزخی گفت : - معطل چی هستی ! با برداشتن سر جعبه آهنگ زیبایی شروع به نواختن کرد ،کاغذ تا شده ای درون جعبه بود ،دست کرد کاغذ را بردارد که مسیح قبل از او با یک حرکت سریع کاغذ را برداشت وپس از خواندن با خشم مچاله اش کرد وفریاد زد: -همین حالا این جعبه رو پرت کن بیرون افرا که علت عصبانیتش را نمیفهمید خیلی آرام گفت : -چرا؟ کاغذ مچاله شده را با حرص روی داشبورد پرت کرد و گفت : چرا؟....چرا؟.......پسره الدنگ عوضی با خودش چه فکری کرده ! افرا با ترس کاغذ را از روی داشبورد برداشت وخواند همه این روزهای تلخ را با یاد عشقت فراموش خواهم کرد چرا که دوستت دارم و تا ابد خواهم داشت همیشه و همه وقت !............ قربانت نیما
هدایت شده از عشـقـولانــه💕
⁉️دلیل بیشتر از ۸۰ درصد طلاق‌های ایران چیست؟📊 مشکلات مالی؟ دخالت خانواده‌ها؟ مشکلات روانی؟ مشکلات همبستری زناشویی؟ ‼️متاسفانه با وجود آمار مراجع معتبر در سال ۹۶،هنوز خیلی‌ها ریشه‌ی بسیاری از مشکلات زناشویی و دلیل طلاق رو نمی‌دونند... برای دیدن پاسخ درست و اطلاعات بیشتر روی مشاهده جواب کلیک کنین... https://eitaa.com/joinchat/3642425546Ce84587ec0c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕💕 تو تمام منی تمام پیدا و پنهانم تمام داشته و نداشته ام تنهایت نخواهم گذاشت تا آن سوی ابدیت . . . بهترینم سالروز عشقمون مبارک 😍😘 https://eitaa.com/romankadeh
💕💕 صبح یعنے عشق را بہ بوسہ تمدید ڪنیم...❤️ https://eitaa.com/romankadeh
🍃❤️ دعيني أقولُ بكلِّ اللغات التي تعرفينَ والتي لا تعرفينَ أُحبُّكِ أنتِ بگذار با هَمه‌ی زبان‌هایی که می‌دانی و نمی‌دانی بگویم دوستَت دارم ...‎🙃 نِزار قَبانی ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
🍃❤️ ســخـــــن هـــــا دارم از دســتِ تـــــو بــر دل ولـیـکــن دَر حــضـــــــورت بـــــی زَبـــــانــــم…🙃 سعدی ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh