eitaa logo
رمان کده
2.4هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 پارت گذاری رمان#ماهگل و#هم نفس
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیح در عمق چشمان عسلیش خیره شد ومحکم گفت: -فقط بگو کار کی بود.............. با لجبازی تمام گفت: - کار خودم ............. -اینقدر احمق نیستم که ندونم این کارتو نبود پس بهتره بگی این نقاشی مزخرف رو کی کشیده ؟.. کار کنار دستیت بود نه ........ -تا صد سال دیگه هم که بپرسی فقط میگم کار خودم بوده پس بهتر دیگه نپرسی ............. لبخند تلخی زد وگفت -بله میدونم! ....میدونم که تو همیشه فرشته نجات دیگرونی ....این اولین بارت نیست که خودت وفدای بقیه می کنی ،ولی می دونی اگه پای تو وسط نبود با اون دختره احمق چکار می کردم همه وجودش از این حرف مسیح لرزید .مسیح ادامه داد -این برگه رو میدادم کمیته انضباطی و کاری میکردم که کسی که اینو کشیده آرزوی فارغ التحصیلی رو به گورببره -توی این کاریکاتور هیچ توهینی به تو نشده بلکه بلعکس به شخصیت و احساس دخترایی که چشم بسته بتو علاقمند شدن توهین شده فریاد کشید -اینکه سرکلاس درس من و وسط تدریس من این اتفاق افتاده به من توهین نیست -این اشتباه از جانب من بود که شما هم به بدترین شکل منو تنبیه کردین پوزخندی زد و گفت -بدترین شکل! .......واقعا فکر کردی این بدترین شکل تنبیه من بوده، توی احمق نمیدونی اگه کس دیگه ای غیر از تو بود در جاحذفش میکردم همه بچه ها اینو میدونن ولی تو بازهم منو تو عمل انجام شده قرار دادی باز هم کاری کردی که پا روی غرورم بذارم و بخاطر توی بی فکر قانونهای خودمو نادیده بگیرم ،قبلا هم بهت گفتم اگه میخوای دانشجوی کلاس من باشی باید نظم کلاس منو رعایت کنی این دومین باره که بخاطر نادونی تو مجبور میشم کوتاه بیام ولی بهت اخطار میدم..هیچ وقت فراموش نکن که بار سومی در کار نیست
مسیح ساکت شد و در سکوت به رانندگیش ادامه داد معلوم بود که حسابی عصبانیست واین رااز طرز رانندگیش به وضوح حس میکرد مقابل برج توقف کرد وسرد وبی روح گفت : -من شب دیر میام پس نمیخواد مثل موش توی لونت قایم بشی در حالیکه به فکر حرفهای مسیح بود از ماشین پیاده شد هنوز چند قدمی بر نداشته بود که مسیح پا روی گاز گذاشت وبا سرعت از کنارش دور شد با صدای جیغ لاستیکها برروی سطح آسفالت متوجه عمق خشم و غضب مسیح شد &&&&&&&&& همراه نازنین از کلاس بیرون امد وبا لبخند گفت : -پس بالاخره نیما از خر شیطون پایین اومد و رضایت داد -آره بابا !.............خون به جگرمون کرد تا رضایت داد انگار اون عروس و بله رو اون باید بده ، به مامان گفتم خدا به دادمون رسید که دختر نشده والا رو دستمون باد میکرد -خوب به سلامتی مبارك باشه -اگه تو نبودی که عمرا جواب بله رو میداد ! حتی دیشب هم خودش گفت فقط چون افرا قبولش داره و تائیدش کرده منم قبولش میکنم درحالیکه پله ها را یکی یکی و با طومانینه رد میکرد گفت : -امیدوارم اون بتونه خوشبختت کنه تا که من شرمنده تو ونیما کشم -الهی من قربون دل پاکت برم که تا بمیرم خوبی هاتو فراموش نمیکنم ، توحاضرشدی به خاطر من به کوه یخی رو بزنی - نازی فراموش کردی من عاشق همین کوه یخم ؟! -خیلی تو دارشدی افرا هر کی ندونه ، من خوب میدونم که تو چقدر مغروری و حاضر نیستی به کسی خواهش والتماس کنی -ولی تو هر کسی نیستی نازی ! حاضرم بخاطر تو جونمم بدم -الهی من فدات بشم با این همه احساسات -حالا دیگه لوس نشو سروش از کارش راضیه
-آره خیلی راضیه ، میگه بچه های شرکت خیلی از مسیح حساب میبرن ، توکارش خیلی دقیق و نکته سنجه ولی چیزی رو که اصلا نتونستم باور کنم این که اون خیلی منطقیه -نفهمیده چرا اینهمه سوءظن داره -در این مورد چیزی نگفت ولی من میگم شاید عاشقت شده روی اولین نیمکت زیر آفتاب کم جان نشست وگفت : -این امکان نداره چون آخر همه حرفهامون به یه جمله ختم میشه واونم جداییه نازنین هم کنارش نشست وگفت : -شایدچون مطمئنه که تودر این شرایط حاضر به طلاق نیستی ،میخواد اذیتت کنه نگاه گذارایی به محوطه پاییز زده دانشگاه انداخت وبا لحن غم گرفته ای گفت : -چرا باید منواذیت کنه، من که باهاش کاری ندارم نازنین با خنده گفت : -شاید سادیسم داره........... بی حوصله زمزمه کرد -شایدم.............. به طرفش برگشت وپرسید -باهاش آشتی کردی ؟ -من که قهر نبودم اونکه خیلی سر سنگینه -آخ که چقد تو ساده و احمقی، اگه من جات بودم ستایش و مجبور میکردم این گندی رو که زده جمع کنه -بهرحال کاریه که شده اعتراف ستایش هم چیزی و عوض نمیکرد. -لااقل میدونست که ناعادلانه تورو از کلاس اخراج کرده -ناعادلانه هم نبود من نباید تسلیم خواسته ستایش میشدم -اگه میذاشتی دك و پوز ستایش و تو هم خورد کنم یکم دلم خنک میشد -بابا دست وردار، دوباره که وحشی شدی تو
۲۹۶ دست در کیفش کرد و گوشی اش رابیرون آورد و چک کرد چند میس کال از مسیح داشت نازنین با لودگی گفت : -حالا اینو بیرون اوردی پز بدی گوشی با کلاس داری صفحه مانیتور گوشیش را مقابل نازنین گرفت و گفت: - مسیح چند بار تماس گرفته - خوب چشمت روشن ،شیرینی یادت نره -حتما کار واجبی داشته زنگ زده و همزمان شماره مسیح را گرفت در این چند روز که او را ندیده بود حسابی دلتنگ تن صدای پر ابهتش بود بعد از دو بوق صدای عصبی مسیح در گوشی پیچید - چه گوری هستی که گوشیتو جواب نمیدی از این لحن و کلام مسیح حسابی وارفت چقدر ساده و احمق بود که فکر میکرد مسیح هم دلتنگش بوده پس با همان لحن جوابش داد -توی همون گورستونی که خودت چند ساعت پیش بودی مسیح که منظورش را گرفته بود کمی ملایمتر از قبل گفت : -نمیتونی وقتی سر کلاسی گوشی و روی پیغام گیر بذاری با تمسخر گفت : -نه چون قبلا این دستور و صادر نفرموده بودین! عصبی داد زد -صد بار گفتم با من درست حرف بزن -ببخشید جناب دکتر فراموش کردم شما عقده احترام دارین با حرص نفسش را بیرون داد و گفت : -جواب این بی ادبیتو به وقتش میدم حالا تا ساعت چند کلاس هستی -یه رب به شش -ساعت شش بالاتر ازدرب خروجی دانشگاه کنارکیوسک روزنامه فروشی منتظرت هستم
-اونوقت چرا؟........ - زیاد دل خوش نباش،نمیخواهم ببرمت تفریح امشب کار دارم دیروقت میام خونه تو رو میرسونم خونه پدرت با لحن نیشداری گفت: -دوباره می خوای بری خواستگاری؟ بی توجه به کنایه اش گفت : -همون یه بارم که رفتم اشتباه محض بود حرصی گفت : -نمیخواد زحمت بکشی خودم میتونم با نازنین برم -لازم نکرده مزاحم کسی بشی ، بمون خودم میام دنبالت ؛......... دیر هم نکن چون عجله دارم و بدون خداحافظی گوشی راقطع کرد. با عصبانیت زمزمه کرد : -خود شیفته ی عوضی !! نازنین لبخندی زد و گفت: -توکه عاشق این خود شیفته عوضی بودی حالا چرا مثل دشمن خونیت باهاش حرف می زدی اگه با این کوه غرور این مدلی حرف نزنم پرو میشه ،همین حالا شم کلی کلاس میذاره برام حالا مشکلش با نیما چیه؟ -چه می دونم رگ غیرتش باد کرده، میگه دوست ندارم سوار ماشینش بشی با این حساب مطمئنم که عاشقت شده- اون فقط نگران آبروشه،میترسه کسی مارو با هم ببینه- -چقدر تو خنگی دختر، کی میخواد شما رو با هم ببینه کسی اینجا که قضیه ازدواج تو رو نمیدونه تازشم ما که هر جا میریم با هم هستیم شاید دلیلش همون سوء ظنه باشه- -این آقا مشکوك میزنه اگه واقعا دوستت نداره پس حتما یا روانیه یا همون سادیسمه
۲۹۸ آخه خانم روانشناس این دو تا که گفتی که یکی هستن اصلا میخوای یه کاری کنم- افرا جدی شد وپرسید: چه کاری؟- -با سروش هماهنگ میکنم و میندازیمش تو گونی و یک راست میبریمش پیش یه روانشناس تا ببینیم چه مرگشه -وای نازی خواهش میکنم بیمزگی و بذار کنار ،من دارم جدی با تو حرف میزنم وراه چاره می خوام تو مسخره بازی درمیاری، اصلا ولش کن من که چند ماه دیگه ازش جدا میشم پس دیگه چکارش دارم که روانیه یا سالمه من فقط نگرانتم افرا !اصلا نمیتونم حساسیتش به نیما رودرك کنم- -خوب اونم یه مرده ،درسته که هیچی بین ما نیست ولی من رسما زنشم ،نیما اومده راست راست بهش گفته به من علاقه داره ومنتظره که ما ازهم جدا بشیم پس چرا اینهمه کنترلت میکنه در حالیکه اصرار داره زودتر از هم جدا بشین- -اون فقط یکم غیرتیه -اون وحشتناك غیرتیه و امیدوارم در همین حد باشه از جا برخاست وگفت : -بلند شو بریم سر کلاس که فک کنم دیگه استاد اومده باشه درکنار نازنین و دوشادوش هم از در دانشگاه خارج شدند نیما در حالی که به اتوموبیلش تکیه زده بود به انتظارشان را میکشید ؛آن دو را که دید،خندان حرکتی به بدنش داد واز آن حالت بیرون آمد و به طرفشان رفت .و درحالیکه نگاهش به افرا بود با خنده گفت: - به افرا خانم عزیز، مشتاق دیدار !برای دیدنت باید تور بندازیم ؟! لحظه ای از دیدارش جا خورد و دستپاچه لبخندی ساختگی زد و گفت : -سلام آقا نیما ، خوبید ! آره از احوالپرسی شما هم خوبم و هم سر حال- کنایه اش را گرفت و در حالیکه با نگرانی اطرافش را دید میزد گفت: -من یکم گرفتارم !خواهش میکنم گرفتاری منو به حساب بی ادبیم نذارید
نیما با لبخندی شادمان گفت: -حالا چرا اینهمه لفظ قلم حرف میزنی ،مگه من کیم! او هیچ وقت با نیما اینهمه تعارفی نبود وخودش هم نمیفهمید چرا با او اینهمه خشک و رسمی حرف میزند .به لبخندی کاملا تصنعی اکتفا کرد وگفت : -من فقط یکم عجله دارم که اگه اجازه بدید رفع زحمت کنم سپس رو به نازنین اضافه کرد : -نازی با من کاری نداری؟ نازنین در حالی که به رفتارش دقیق شده بود با محبت گفت : -نه عزیز! برو -پس فعلا با اجازه هنوز قدمی برنداشته بود که نیما دوباره گفت: -خوب میرسوندیمت نازنین دخالت کردو گفت: -نیما دکتر بالاتر منتظرشه ،بذار بره لبخند رو لبهای نیما ماسید وبا صدای خفه ای گفت: -ولی... افرا سریع با گفتن به مامان سلام برسونید قصد جدا شدن از آندو را داشت که نیما دوباره گفت: -افرا خواهش میکنم یه لحظه از رفتار نیما حسابی کلافه و عصبی بود او داشت از دلشوره ضعف میکرد ونیما با آرامشش فقط زجرش میداد نیما بسته ای کادو پیچ از ماشینش برداشت وبه طرفش گرفت وگفت: -اینو از اهواز اورده بودم ولی فرصت نشد زودتر بهت بدم خواهش میکنم دستمو رد نکن با خجالت بسته را گرفت وگفت: -چرا زحمت کشیدید راضی به زحمتتون نبودم
۳۰۰ نیما با غصه گفت: -قابل شما رونداره از آن دو خداحافظی کرد و با قدمهایی سریع به طرف کیوسک روزنامه فروشی گام برداشت . از دور اتومبیل بی ام وی مسیح راشناخت فاصله اش تا کیوسک کم نبود اما مطمئن بود که مسیح با چشمان تیزش قطعا او را دیده است .قدمهایش راتندتر کرد کنار کیوسک ستایش و تارا ایستاده بودند هنوز با ستایش سر سنگین بود تارا با دیدن او با خنده گفت: -افرا این روزا دیگه نازنین و داداششو تحویل نمیگیری اتفاقی افتاده با اخمهایی گره کرده گفت : -نه مگه قراره اتفاقی افتاده باشه پس چرا با اونا نرفتی ؟ -اونا مسیرشون با من یکی نبود و قبل ازاینکه فرصت دهد تارا دوباره چیزی بپرسد از کنار هر دو گذشت مسیح کنار کیوسک پارك کرده بود و او نمیخواست مقابل تارا وستایش که هر دو جزءخبرنگاران درجه یک بی بی سی بودند سوار اتومبیل مسیح شود به همین دلیل کمی دورتر رفت ومنتظر مسیح ایستاد .مسیح اتومبیلش را حرکت داد و کنارش ایستاد و با پایین دادن شیشه با خشم گفت: -چرا سوار نمیشی میخوای تاشب تو خیابون پرسه بزنی نگاهی گذرا به ستایش و تارا انداخت هر دو سرشان روی مجله در دست تارا بود و اصلا متوجه او نبودند به همین دلیل سریع سوار شد ونفس عمیقی کشید مسیح آمرانه دستور داد -کمربندتو ببند ازاین لحن کلامش متنفر بود اما اصلا حوصله بحث را نداشت ،مثل برده ای مطیع اجرای اوامر کرد و در سکوت به روبرویش خیره شد مسیح عصبی پا روی پدال گاز گذاشت و پرسید: -چرا اینقدر دیر اومدی ؟
آرام نجوا کرد - کلاسم یکم طول کشید نگاهی به چهره بی تفاوتش انداخت وحرصی گفت : -منظورت کلاس آقا نیماست! پس حدسش درست بود مسیح تیزتر از این حرفها بود اصلا در این شرایط حوصله جنگ اعصاب را نداشت به همین دلیل بی هیچ حرفی نگاهش را از او گرفت وبه خیابان دوخت مسیح عصبی تر از قبل داد زد -مگه نگفته بودم نمیخوام باهاش حرف بزنی پر از خشم گفت: -مگه من مجرمم که از همه فرار کنم -من گفتم فرار کن؟! -پس چی !...... من با نیما بزرگ شدم و اون مثل داداشمه مگه میتونم حالا حتی جواب سلام رو هم ندم اون که نمیدونه دیدگاه تونسبت به خودش چیه ! -میخواستی بهش اینو بگی اصلا به اون خواهر دهن لقش بگو خودش بهش میگه کلافه نالید : -مسیح خسته ام !خواهش میکنم بس کن نیم نگاهی به چهره خسته اش انداخت اما با دیدن بسته کادو پیچ شده نتوانست ساکت شود ودوباره گفت: -چیه مثل بچه ها کادو گرفتی! با یاد آوری هدیه نیما آه از نهادش برخاست آنقدر هیجان زده وعصبی بود که فراموش کرده بود بسته راپنهان کند حتما یک جنگ دیگر در راه بود .در حالیکه بسته را زیر کیفش پنهان میکرد بالبخندی ملیح و لحنی صمیمی گفت: -خوب بچه ام،مگه من چند سالمه! -اینقدر هستی که بدونی نباید از هر کسی هدیه بگیری!.. نفسش را با حرص بیرون داد و اضافه کرد
۳۰۲ -پس به خاطر همین منو یک ساعت معطل کردی؟ سریع و هیجان زده گفت : -نه گفتم که........... مسیح میان حرفش پرید گفت: -بازش کن ببینم چی هست افرا که سعی داشت مسیح را آرام کند با لحنی آهسته گفت: -این یه هدیه خصوصیه ومنم دوست ندارم بازش کنم -اگه از طرف کسی غیر از این عوضی بود منم حرفی نداشتم ولی حالا که از طرف اونه پس حتما من باید ببینم -ولی .... -ولی و اما نداره زودتر بازش کن افرا میدانست که اول و آخر، حرف حرف اوست پس تسلیم خواسته اش شد و با ترس واضطراب زرورق دور کادو را باز کرد،جا حلقه ای زیبایی بود .با دلهره نگاهش را به مسیح دوخت تا عکس العملش را ببیند .مسیح با قیافه تلخ و برزخی گفت : - معطل چی هستی ! با برداشتن سر جعبه آهنگ زیبایی شروع به نواختن کرد ،کاغذ تا شده ای درون جعبه بود ،دست کرد کاغذ را بردارد که مسیح قبل از او با یک حرکت سریع کاغذ را برداشت وپس از خواندن با خشم مچاله اش کرد وفریاد زد: -همین حالا این جعبه رو پرت کن بیرون افرا که علت عصبانیتش را نمیفهمید خیلی آرام گفت : -چرا؟ کاغذ مچاله شده را با حرص روی داشبورد پرت کرد و گفت : چرا؟....چرا؟.......پسره الدنگ عوضی با خودش چه فکری کرده ! افرا با ترس کاغذ را از روی داشبورد برداشت وخواند همه این روزهای تلخ را با یاد عشقت فراموش خواهم کرد چرا که دوستت دارم و تا ابد خواهم داشت همیشه و همه وقت !............ قربانت نیما
هدایت شده از عشـقـولانــه💕
⁉️دلیل بیشتر از ۸۰ درصد طلاق‌های ایران چیست؟📊 مشکلات مالی؟ دخالت خانواده‌ها؟ مشکلات روانی؟ مشکلات همبستری زناشویی؟ ‼️متاسفانه با وجود آمار مراجع معتبر در سال ۹۶،هنوز خیلی‌ها ریشه‌ی بسیاری از مشکلات زناشویی و دلیل طلاق رو نمی‌دونند... برای دیدن پاسخ درست و اطلاعات بیشتر روی مشاهده جواب کلیک کنین... https://eitaa.com/joinchat/3642425546Ce84587ec0c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕💕 تو تمام منی تمام پیدا و پنهانم تمام داشته و نداشته ام تنهایت نخواهم گذاشت تا آن سوی ابدیت . . . بهترینم سالروز عشقمون مبارک 😍😘 https://eitaa.com/romankadeh
💕💕 صبح یعنے عشق را بہ بوسہ تمدید ڪنیم...❤️ https://eitaa.com/romankadeh
🍃❤️ دعيني أقولُ بكلِّ اللغات التي تعرفينَ والتي لا تعرفينَ أُحبُّكِ أنتِ بگذار با هَمه‌ی زبان‌هایی که می‌دانی و نمی‌دانی بگویم دوستَت دارم ...‎🙃 نِزار قَبانی ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
🍃❤️ ســخـــــن هـــــا دارم از دســتِ تـــــو بــر دل ولـیـکــن دَر حــضـــــــورت بـــــی زَبـــــانــــم…🙃 سعدی ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
ماهگل🌸🌼 نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعته که دارم اشک میریزم ولی با شنیدن صدای در به خودم میام. در باز میشه و کسی وارد اتاق میشه. ملافه رو بیشتر بین مشت هام فشار میدم و گوش هام حریص میشه برای شنیدن صدای کسی که وارد اتاق شده. احتمالا یا دکتره یا پرستار، به غیر از اینها چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه. چند دقیقه گذشته و صدایی به گوشم نمیرسه. فکر میکنم که شاید توهم زدم، ولی وقتی ملافه رو کمی پایین میدم و با چشم های پر شده و قرمز شده از اشکم به اتاق نگاه میکنم، فکرم غلط از آب در میاد. با دیدن مرد میان سال خوش پوشی که به دیوار تکیه داده و با چشم هایی که مهربونی و محبت از اون صاتع میشه و بهم نگاه میکنه، آروم آروم ملافه رو کامل از روی صورتم پایین میارم و با چشم های گرد شده و پر از تعجب بهش زل میزنم. لبخند مهربونی میزنه و آروم و با قدم های محکم به طرف تخت میاد. –بالاخره بیدار شدی. حرفی نمیزنم و درحالی که اخم کمرنگی روی پیشونیم نشسته با تعجب بهش خیره میشم. چند دقیقه بینمون سکوته و اون مرد با چشم هایی پر حرف و مهربون بهم خیره شده. نوع نگاهش هیز نیست ولی اونقدر سنگین هست که من معذب بشم و سرمو بندازم پایین. –ش.... شما کی هستید؟ چرا.... چرا اینطوری به من نگاه میکنید؟ نفس عمیقی می‌کشم و با صدای ضعیفی که خودم هم به سختی می شنوم ادامه میدم: - منو معذب میکنید. بعد از اتمام حرفم بلافاصله نگاه سنگینش از روم برداشته میشه و من نامحسوس نفسی از سر راحتی می کشم و با بالا آوردن سرم به مرد رو به روم که حالا کمی کلافه هم هست نگاه میکنم. –ببخشید دخترم، نمیخواستم معذبت کنم ولی.... ولی تو بی نهایت به کسی که من می شناختم و خیلی هم برام عزیز بود شبیهی، به همین خاطر داشتم توی صورت تو دنبال خاطرات گم شده میگشتم.
😍😍😍🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
مسیح فریاد کشید -بهت گفتم این جعبه رو پرت کن بیرون به مسیح حق میداد عصبانی شود خودش هم از دست نیما دلگیر بود چرا وقتی بارها به اوگفته بود هیچ حسی به او ندارد اینهمه مطمئن از علاقه افرا به خودش امیدوار بود در حالیکه کاغذ را پاره می کرد برای آرام کردن مسیح گفت: -ببین این کاغذ برای من هیچ ارزشی نداره اصلا فکر کن این جعبه از طرف نیما نیست مسیح محکم داد زد : -منو احمق فرض کردی، یا خودت پرتش میکنی بیرون یا خودم این کارو میکنم مستاصل با لحن آرامی نجوا کرد : -آخه این یه هدیه است کسی هدیه رو که از بین نمیبره مسیح به طرفش برگشت ودر چشمانش زل زد وبا پوزخندی گفت : -جدی ! پس هدیه است و کسی هدیه رو از بین نمیبره ،تو که این چیزا رواینهمه خوب می دونی پس چرا برای پس دادن هدیه پدرم اون قشقرق و به پا کردی ! هان چرا؟........چرا برای اون گوشی موبایل اونهمه حرف بار من کردی مگه اونا هدیه نبودن! با نهایت درماندگی گفت : -بخدا قول میدم فراموش کنم این از طرف نیماست مسیح عصبی شیشه را پایین دادوجعبه را از دستش بیرون کشید ،افرا سریع با هر دو دستش دست مسیح را به چنگ گرفت و با التماس گفت: -مسیح خواهش میکنم این کارو نکن ! نگاه پر ازخشمش در عمق چشمان عسلی افرا افتاد ،چشمان درشت وزیبایش پرا از اشک بود باز هم این چشمان افسونگر بی قرارش میکرد جعبه را آرام به طرفش پرت کرد و با قدرت تمام پدال گاز را فشرد اتومبیل مثل پر کاهی سرعت گرفت عصبی از بقیه ماشینها سبقت می گرفت و جلو میرفت افرا با ترس دستگیره درب را گرفت و گفت: -مسیح خواهش میکنم یواشتر ممکنه تصادف کنیم
۳۰۴ بی توجه به حرف افرا همچنان با سرعت پیش می رفت افرا در حالیکه دسته در را میفشرد دوباره با التماس گفت : -مسیح التماست میکنم آرومتر من از سرعت بالا میترسم مسیح بی توجه بدون اینکه سرعتش را کم کند از یک فرعی وارد اصلی شد و نزدیک بود با خودرویی که مستقیم میرفت برخورد کند افرا از ترس جیغی کشید و چشمانش رافرو بست ولی مسیح با مهارت خاصی اتومبیلش را مهار کرد افرت چشمانش را گشود و فریاد زد -اگه میخوای کورس بذاری منو همین جا پیاده کن مسیح هم داد زد : -بهتره سر جات بشینی و خفه خون بگیری -اگه دلت میخواد خود کشی کنی بهتره تنها بمیری چون من هنوز جوانمو آرزو دارم -جدی.!..حالا که اینجور شد باید با هم بمیریم چون تنهایی اصلا اون دنیا بهم خوش نمیگذره وهمزمان سرعت ماشین را بیشتر کرد افرا با وحشت به کیلومتر نگاهی انداخت مسیح بدون اینکه راهنما بزند جهت مسیرش را عوض کرد وبدون توقف بریدگی را دور زد سرعتش چنان زیاد بود که افرا با ترس فرمان را محکم گرفت و گفت: مسیح با این سرعت بالا حتما تصادف میکنیم خواهش میکنم سرعتتو کم کن با خشم دستش را از روی فرمان پس زد و گفت: -این راهیه که خودت انتخاب کردی از سر ناچاری در حالیکه با دکمه بالابر شیشه را پایین میکشید جعبه را بیرون پرت کرد وداد زد -بیا !........حالا راحت شدی جعبه ازبرخورد به سطح اسفالت مثل بمب منفجر شد و هر تکه اش یک طرف رفت مسیح نگاهی پیروز مندانه به او انداخت وبا تمسخر گفت : -نمیدونستم اینقدر جونت برات عزیزه از اینکه باز هم تسلیم اراده اش شده بود ناراحت و عصبی با خشم داد زد :
-تو یه احمق عوضی هستی مسیح کمی از سرعتش کاست و گفت: -اینجوری یاد میگیری که هیچوقت نباید از هیچ مردی هدیه بگیری در حالیکه نگاهش رابه خیابان میدوخت گفت: -زودتر برو خونه چون دیگه نمیتونم بیشتر از این تحملت کنم -مجبوری منو تحمل کنی چون میخوام برنامه امشب مو کنسل کنم -من با برنامه های تو کاری ندارم منو برسون خونمون بعد هر قبرسونی که خواستی برو -خونتون منظورت کجاست ؟ -همونجایی که آرامش دارم یعنی خونه پدرم -ولی خونه تو،خونه منه اینو همه میدونن احساس میکرد مسیح میخواهد تلافی همه رفتارهای این چند وقت اخیر را سر او خالی کند با خستگی تمام چشمانش را بر هم فشرد و فریاد کشید: -خواهش میکنم دیگه بس کن! دارم از خستگی میمیرم و حوصله بحث با تو رو ندارم حالا هر گورستونی میخوای برو ،فقط یه جا باشه که دیگه مجبور نباشم ریختتو بینم چقدر دلش برای پدر ومادرش تنگ شده بود، با یاد آوری آنها اشکش سرازیر شد بیشتر از یک هفته بود که آنها را ندیده بود دلش نمیخواست به مسیح التماس کند که او را آنجا ببرد از اینکه اینهمه ضعیف و شکننده شده بود از خودش متنفر بود مسیح نیم نگاهی به او انداخت و آهسته گفت: -برا یه جعبه مثل بچه ها گریه میکنی اشکهای روی گونه اش را پاك کرد و به تندی گفت: -بهتره خفه بشی در غیر اینصورت خودم خفه ات میکنم پوزخندی زد و گفت: -خیلی دل و جرا ت پیدا کردی خشمگین فریاد کشید
۳۰۶ -اگه یک کلمه دیگه گفتی باور کن خودمو پرت میکنم پایین با لبخندی شیرین گفت : -تو که چند لحظه پیش از فکر تصادف داشتی سکته می زدی حالا چی شده که میخوای خودتو پرت کنی پایین -این کارخیلی بهتر از تحمل کردن توئه آرام گفت : -جواب سوالمو بده تا ساکت بشم افرا سکوت کرد واو ادامه داد -تو واقعا به نیما هیج احساسی نداری در حالیکه نگاهش را به بیرون دوخته بود با لجبازی زمزمه کرد -احساسات من بتو مربوط نمیشه -اگه جواب سوالمو دادی میبرمت خونه پدرت ،..میدونم دلتنگشون هستی از اینکه مسیح اینقدر باهوش بود که همه چیز را براحتی میفهمید و به نفع خودش استفاده میکردحرصش گرفت مسیح که تردیدش را دید زمزمه کرد : -جوابم و ندادی بدون آنکه به طرفش برگردد قاطع گفت : -قبلا هم گفتم من هیچ حسی به نیما ندارم -پس چرا اون جوری رفتار میکنه که انگار ازاحساس تو به خودش مطمئنه -چه میدونم شاید فکر میکنه من دوستش دارم -مگه تو بهش نگفتی که هیچ حسی به اون نداری -من فقط بهش گفتم که مثل یک برادر دوستش دارمَ -پس اونو دوس داری به طرفش برگشت و در چشمان گستاخش زل زد و پرازخشم بی اختیار گفت :
-نصف دخترای دانشگاه هم تو رو دوس دارن حالا من باید به خاطر احساسی که اونها به تو دارن برای تو جبهه بگیرم لبخند مرموزی زد و آهسته پرسید : -مگه برای تو مهمه؟! کلافه جواب داد : -چی؟ -احساس اونها به من؟! ـتازه متوجه شد که چه گفته است با دستپاچگی گفت : -برا من.......خوب معلومه نه..........اصلا .....اصلا چرا باید مهم باشه ........ با شیطنت نگاهش کرد و گفت: -گفتم شاید حسودیت شده باشه -چرا باید حسودیم بشه،اونها فقط عاشق ریخت و قیافه ات شدن ،درصورتی که هیچ کدومشون نمی دونن تو چه آدم روانی و عوضی هستی با آرامش گفت : -اینکه سعی می کنم از زنم در برابردیگرون محافظت کنم روانیم ! باچشمانی گشاده از حیرت گفت: -زنم ؟......،ازکی تاحالا من زنت شدم ! -از وقتی که اسمت توی صفحه مشخصات همسرمن ثبت شده وقطعا تا روزی که اون تو باشه -ولی تا اونجا که من میدونم و دیدم اسمی ازمون تو شناسنامه هامون ثبت نشده -تو شناسنامه تو نه من ،و تو هم اگه دست از این بچه بازیهات برنداری قسم می خورم........ وسط حرفش پرید و عصبی گفت : -بچه بازی !........،کارای من بچه بازیه یا رفتارتو ؟ منو کردی عروسک دست خودت عین خیالتم نیست - اگه واقعا چیزی بین شما نیست ،پس چرا دوستهات کنار کیوسک بهت تکه انداختند