eitaa logo
رمان کده
2.4هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 پارت گذاری رمان#ماهگل و#هم نفس
مشاهده در ایتا
دانلود
نیما با لبخندی شادمان گفت: -حالا چرا اینهمه لفظ قلم حرف میزنی ،مگه من کیم! او هیچ وقت با نیما اینهمه تعارفی نبود وخودش هم نمیفهمید چرا با او اینهمه خشک و رسمی حرف میزند .به لبخندی کاملا تصنعی اکتفا کرد وگفت : -من فقط یکم عجله دارم که اگه اجازه بدید رفع زحمت کنم سپس رو به نازنین اضافه کرد : -نازی با من کاری نداری؟ نازنین در حالی که به رفتارش دقیق شده بود با محبت گفت : -نه عزیز! برو -پس فعلا با اجازه هنوز قدمی برنداشته بود که نیما دوباره گفت: -خوب میرسوندیمت نازنین دخالت کردو گفت: -نیما دکتر بالاتر منتظرشه ،بذار بره لبخند رو لبهای نیما ماسید وبا صدای خفه ای گفت: -ولی... افرا سریع با گفتن به مامان سلام برسونید قصد جدا شدن از آندو را داشت که نیما دوباره گفت: -افرا خواهش میکنم یه لحظه از رفتار نیما حسابی کلافه و عصبی بود او داشت از دلشوره ضعف میکرد ونیما با آرامشش فقط زجرش میداد نیما بسته ای کادو پیچ از ماشینش برداشت وبه طرفش گرفت وگفت: -اینو از اهواز اورده بودم ولی فرصت نشد زودتر بهت بدم خواهش میکنم دستمو رد نکن با خجالت بسته را گرفت وگفت: -چرا زحمت کشیدید راضی به زحمتتون نبودم
۳۰۰ نیما با غصه گفت: -قابل شما رونداره از آن دو خداحافظی کرد و با قدمهایی سریع به طرف کیوسک روزنامه فروشی گام برداشت . از دور اتومبیل بی ام وی مسیح راشناخت فاصله اش تا کیوسک کم نبود اما مطمئن بود که مسیح با چشمان تیزش قطعا او را دیده است .قدمهایش راتندتر کرد کنار کیوسک ستایش و تارا ایستاده بودند هنوز با ستایش سر سنگین بود تارا با دیدن او با خنده گفت: -افرا این روزا دیگه نازنین و داداششو تحویل نمیگیری اتفاقی افتاده با اخمهایی گره کرده گفت : -نه مگه قراره اتفاقی افتاده باشه پس چرا با اونا نرفتی ؟ -اونا مسیرشون با من یکی نبود و قبل ازاینکه فرصت دهد تارا دوباره چیزی بپرسد از کنار هر دو گذشت مسیح کنار کیوسک پارك کرده بود و او نمیخواست مقابل تارا وستایش که هر دو جزءخبرنگاران درجه یک بی بی سی بودند سوار اتومبیل مسیح شود به همین دلیل کمی دورتر رفت ومنتظر مسیح ایستاد .مسیح اتومبیلش را حرکت داد و کنارش ایستاد و با پایین دادن شیشه با خشم گفت: -چرا سوار نمیشی میخوای تاشب تو خیابون پرسه بزنی نگاهی گذرا به ستایش و تارا انداخت هر دو سرشان روی مجله در دست تارا بود و اصلا متوجه او نبودند به همین دلیل سریع سوار شد ونفس عمیقی کشید مسیح آمرانه دستور داد -کمربندتو ببند ازاین لحن کلامش متنفر بود اما اصلا حوصله بحث را نداشت ،مثل برده ای مطیع اجرای اوامر کرد و در سکوت به روبرویش خیره شد مسیح عصبی پا روی پدال گاز گذاشت و پرسید: -چرا اینقدر دیر اومدی ؟
آرام نجوا کرد - کلاسم یکم طول کشید نگاهی به چهره بی تفاوتش انداخت وحرصی گفت : -منظورت کلاس آقا نیماست! پس حدسش درست بود مسیح تیزتر از این حرفها بود اصلا در این شرایط حوصله جنگ اعصاب را نداشت به همین دلیل بی هیچ حرفی نگاهش را از او گرفت وبه خیابان دوخت مسیح عصبی تر از قبل داد زد -مگه نگفته بودم نمیخوام باهاش حرف بزنی پر از خشم گفت: -مگه من مجرمم که از همه فرار کنم -من گفتم فرار کن؟! -پس چی !...... من با نیما بزرگ شدم و اون مثل داداشمه مگه میتونم حالا حتی جواب سلام رو هم ندم اون که نمیدونه دیدگاه تونسبت به خودش چیه ! -میخواستی بهش اینو بگی اصلا به اون خواهر دهن لقش بگو خودش بهش میگه کلافه نالید : -مسیح خسته ام !خواهش میکنم بس کن نیم نگاهی به چهره خسته اش انداخت اما با دیدن بسته کادو پیچ شده نتوانست ساکت شود ودوباره گفت: -چیه مثل بچه ها کادو گرفتی! با یاد آوری هدیه نیما آه از نهادش برخاست آنقدر هیجان زده وعصبی بود که فراموش کرده بود بسته راپنهان کند حتما یک جنگ دیگر در راه بود .در حالیکه بسته را زیر کیفش پنهان میکرد بالبخندی ملیح و لحنی صمیمی گفت: -خوب بچه ام،مگه من چند سالمه! -اینقدر هستی که بدونی نباید از هر کسی هدیه بگیری!.. نفسش را با حرص بیرون داد و اضافه کرد
۳۰۲ -پس به خاطر همین منو یک ساعت معطل کردی؟ سریع و هیجان زده گفت : -نه گفتم که........... مسیح میان حرفش پرید گفت: -بازش کن ببینم چی هست افرا که سعی داشت مسیح را آرام کند با لحنی آهسته گفت: -این یه هدیه خصوصیه ومنم دوست ندارم بازش کنم -اگه از طرف کسی غیر از این عوضی بود منم حرفی نداشتم ولی حالا که از طرف اونه پس حتما من باید ببینم -ولی .... -ولی و اما نداره زودتر بازش کن افرا میدانست که اول و آخر، حرف حرف اوست پس تسلیم خواسته اش شد و با ترس واضطراب زرورق دور کادو را باز کرد،جا حلقه ای زیبایی بود .با دلهره نگاهش را به مسیح دوخت تا عکس العملش را ببیند .مسیح با قیافه تلخ و برزخی گفت : - معطل چی هستی ! با برداشتن سر جعبه آهنگ زیبایی شروع به نواختن کرد ،کاغذ تا شده ای درون جعبه بود ،دست کرد کاغذ را بردارد که مسیح قبل از او با یک حرکت سریع کاغذ را برداشت وپس از خواندن با خشم مچاله اش کرد وفریاد زد: -همین حالا این جعبه رو پرت کن بیرون افرا که علت عصبانیتش را نمیفهمید خیلی آرام گفت : -چرا؟ کاغذ مچاله شده را با حرص روی داشبورد پرت کرد و گفت : چرا؟....چرا؟.......پسره الدنگ عوضی با خودش چه فکری کرده ! افرا با ترس کاغذ را از روی داشبورد برداشت وخواند همه این روزهای تلخ را با یاد عشقت فراموش خواهم کرد چرا که دوستت دارم و تا ابد خواهم داشت همیشه و همه وقت !............ قربانت نیما
هدایت شده از عشـقـولانــه💕
⁉️دلیل بیشتر از ۸۰ درصد طلاق‌های ایران چیست؟📊 مشکلات مالی؟ دخالت خانواده‌ها؟ مشکلات روانی؟ مشکلات همبستری زناشویی؟ ‼️متاسفانه با وجود آمار مراجع معتبر در سال ۹۶،هنوز خیلی‌ها ریشه‌ی بسیاری از مشکلات زناشویی و دلیل طلاق رو نمی‌دونند... برای دیدن پاسخ درست و اطلاعات بیشتر روی مشاهده جواب کلیک کنین... https://eitaa.com/joinchat/3642425546Ce84587ec0c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕💕 تو تمام منی تمام پیدا و پنهانم تمام داشته و نداشته ام تنهایت نخواهم گذاشت تا آن سوی ابدیت . . . بهترینم سالروز عشقمون مبارک 😍😘 https://eitaa.com/romankadeh
💕💕 صبح یعنے عشق را بہ بوسہ تمدید ڪنیم...❤️ https://eitaa.com/romankadeh
🍃❤️ دعيني أقولُ بكلِّ اللغات التي تعرفينَ والتي لا تعرفينَ أُحبُّكِ أنتِ بگذار با هَمه‌ی زبان‌هایی که می‌دانی و نمی‌دانی بگویم دوستَت دارم ...‎🙃 نِزار قَبانی ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
🍃❤️ ســخـــــن هـــــا دارم از دســتِ تـــــو بــر دل ولـیـکــن دَر حــضـــــــورت بـــــی زَبـــــانــــم…🙃 سعدی ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
ماهگل🌸🌼 نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعته که دارم اشک میریزم ولی با شنیدن صدای در به خودم میام. در باز میشه و کسی وارد اتاق میشه. ملافه رو بیشتر بین مشت هام فشار میدم و گوش هام حریص میشه برای شنیدن صدای کسی که وارد اتاق شده. احتمالا یا دکتره یا پرستار، به غیر از اینها چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه. چند دقیقه گذشته و صدایی به گوشم نمیرسه. فکر میکنم که شاید توهم زدم، ولی وقتی ملافه رو کمی پایین میدم و با چشم های پر شده و قرمز شده از اشکم به اتاق نگاه میکنم، فکرم غلط از آب در میاد. با دیدن مرد میان سال خوش پوشی که به دیوار تکیه داده و با چشم هایی که مهربونی و محبت از اون صاتع میشه و بهم نگاه میکنه، آروم آروم ملافه رو کامل از روی صورتم پایین میارم و با چشم های گرد شده و پر از تعجب بهش زل میزنم. لبخند مهربونی میزنه و آروم و با قدم های محکم به طرف تخت میاد. –بالاخره بیدار شدی. حرفی نمیزنم و درحالی که اخم کمرنگی روی پیشونیم نشسته با تعجب بهش خیره میشم. چند دقیقه بینمون سکوته و اون مرد با چشم هایی پر حرف و مهربون بهم خیره شده. نوع نگاهش هیز نیست ولی اونقدر سنگین هست که من معذب بشم و سرمو بندازم پایین. –ش.... شما کی هستید؟ چرا.... چرا اینطوری به من نگاه میکنید؟ نفس عمیقی می‌کشم و با صدای ضعیفی که خودم هم به سختی می شنوم ادامه میدم: - منو معذب میکنید. بعد از اتمام حرفم بلافاصله نگاه سنگینش از روم برداشته میشه و من نامحسوس نفسی از سر راحتی می کشم و با بالا آوردن سرم به مرد رو به روم که حالا کمی کلافه هم هست نگاه میکنم. –ببخشید دخترم، نمیخواستم معذبت کنم ولی.... ولی تو بی نهایت به کسی که من می شناختم و خیلی هم برام عزیز بود شبیهی، به همین خاطر داشتم توی صورت تو دنبال خاطرات گم شده میگشتم.
😍😍😍🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
مسیح فریاد کشید -بهت گفتم این جعبه رو پرت کن بیرون به مسیح حق میداد عصبانی شود خودش هم از دست نیما دلگیر بود چرا وقتی بارها به اوگفته بود هیچ حسی به او ندارد اینهمه مطمئن از علاقه افرا به خودش امیدوار بود در حالیکه کاغذ را پاره می کرد برای آرام کردن مسیح گفت: -ببین این کاغذ برای من هیچ ارزشی نداره اصلا فکر کن این جعبه از طرف نیما نیست مسیح محکم داد زد : -منو احمق فرض کردی، یا خودت پرتش میکنی بیرون یا خودم این کارو میکنم مستاصل با لحن آرامی نجوا کرد : -آخه این یه هدیه است کسی هدیه رو که از بین نمیبره مسیح به طرفش برگشت ودر چشمانش زل زد وبا پوزخندی گفت : -جدی ! پس هدیه است و کسی هدیه رو از بین نمیبره ،تو که این چیزا رواینهمه خوب می دونی پس چرا برای پس دادن هدیه پدرم اون قشقرق و به پا کردی ! هان چرا؟........چرا برای اون گوشی موبایل اونهمه حرف بار من کردی مگه اونا هدیه نبودن! با نهایت درماندگی گفت : -بخدا قول میدم فراموش کنم این از طرف نیماست مسیح عصبی شیشه را پایین دادوجعبه را از دستش بیرون کشید ،افرا سریع با هر دو دستش دست مسیح را به چنگ گرفت و با التماس گفت: -مسیح خواهش میکنم این کارو نکن ! نگاه پر ازخشمش در عمق چشمان عسلی افرا افتاد ،چشمان درشت وزیبایش پرا از اشک بود باز هم این چشمان افسونگر بی قرارش میکرد جعبه را آرام به طرفش پرت کرد و با قدرت تمام پدال گاز را فشرد اتومبیل مثل پر کاهی سرعت گرفت عصبی از بقیه ماشینها سبقت می گرفت و جلو میرفت افرا با ترس دستگیره درب را گرفت و گفت: -مسیح خواهش میکنم یواشتر ممکنه تصادف کنیم
۳۰۴ بی توجه به حرف افرا همچنان با سرعت پیش می رفت افرا در حالیکه دسته در را میفشرد دوباره با التماس گفت : -مسیح التماست میکنم آرومتر من از سرعت بالا میترسم مسیح بی توجه بدون اینکه سرعتش را کم کند از یک فرعی وارد اصلی شد و نزدیک بود با خودرویی که مستقیم میرفت برخورد کند افرا از ترس جیغی کشید و چشمانش رافرو بست ولی مسیح با مهارت خاصی اتومبیلش را مهار کرد افرت چشمانش را گشود و فریاد زد -اگه میخوای کورس بذاری منو همین جا پیاده کن مسیح هم داد زد : -بهتره سر جات بشینی و خفه خون بگیری -اگه دلت میخواد خود کشی کنی بهتره تنها بمیری چون من هنوز جوانمو آرزو دارم -جدی.!..حالا که اینجور شد باید با هم بمیریم چون تنهایی اصلا اون دنیا بهم خوش نمیگذره وهمزمان سرعت ماشین را بیشتر کرد افرا با وحشت به کیلومتر نگاهی انداخت مسیح بدون اینکه راهنما بزند جهت مسیرش را عوض کرد وبدون توقف بریدگی را دور زد سرعتش چنان زیاد بود که افرا با ترس فرمان را محکم گرفت و گفت: مسیح با این سرعت بالا حتما تصادف میکنیم خواهش میکنم سرعتتو کم کن با خشم دستش را از روی فرمان پس زد و گفت: -این راهیه که خودت انتخاب کردی از سر ناچاری در حالیکه با دکمه بالابر شیشه را پایین میکشید جعبه را بیرون پرت کرد وداد زد -بیا !........حالا راحت شدی جعبه ازبرخورد به سطح اسفالت مثل بمب منفجر شد و هر تکه اش یک طرف رفت مسیح نگاهی پیروز مندانه به او انداخت وبا تمسخر گفت : -نمیدونستم اینقدر جونت برات عزیزه از اینکه باز هم تسلیم اراده اش شده بود ناراحت و عصبی با خشم داد زد :
-تو یه احمق عوضی هستی مسیح کمی از سرعتش کاست و گفت: -اینجوری یاد میگیری که هیچوقت نباید از هیچ مردی هدیه بگیری در حالیکه نگاهش رابه خیابان میدوخت گفت: -زودتر برو خونه چون دیگه نمیتونم بیشتر از این تحملت کنم -مجبوری منو تحمل کنی چون میخوام برنامه امشب مو کنسل کنم -من با برنامه های تو کاری ندارم منو برسون خونمون بعد هر قبرسونی که خواستی برو -خونتون منظورت کجاست ؟ -همونجایی که آرامش دارم یعنی خونه پدرم -ولی خونه تو،خونه منه اینو همه میدونن احساس میکرد مسیح میخواهد تلافی همه رفتارهای این چند وقت اخیر را سر او خالی کند با خستگی تمام چشمانش را بر هم فشرد و فریاد کشید: -خواهش میکنم دیگه بس کن! دارم از خستگی میمیرم و حوصله بحث با تو رو ندارم حالا هر گورستونی میخوای برو ،فقط یه جا باشه که دیگه مجبور نباشم ریختتو بینم چقدر دلش برای پدر ومادرش تنگ شده بود، با یاد آوری آنها اشکش سرازیر شد بیشتر از یک هفته بود که آنها را ندیده بود دلش نمیخواست به مسیح التماس کند که او را آنجا ببرد از اینکه اینهمه ضعیف و شکننده شده بود از خودش متنفر بود مسیح نیم نگاهی به او انداخت و آهسته گفت: -برا یه جعبه مثل بچه ها گریه میکنی اشکهای روی گونه اش را پاك کرد و به تندی گفت: -بهتره خفه بشی در غیر اینصورت خودم خفه ات میکنم پوزخندی زد و گفت: -خیلی دل و جرا ت پیدا کردی خشمگین فریاد کشید
۳۰۶ -اگه یک کلمه دیگه گفتی باور کن خودمو پرت میکنم پایین با لبخندی شیرین گفت : -تو که چند لحظه پیش از فکر تصادف داشتی سکته می زدی حالا چی شده که میخوای خودتو پرت کنی پایین -این کارخیلی بهتر از تحمل کردن توئه آرام گفت : -جواب سوالمو بده تا ساکت بشم افرا سکوت کرد واو ادامه داد -تو واقعا به نیما هیج احساسی نداری در حالیکه نگاهش را به بیرون دوخته بود با لجبازی زمزمه کرد -احساسات من بتو مربوط نمیشه -اگه جواب سوالمو دادی میبرمت خونه پدرت ،..میدونم دلتنگشون هستی از اینکه مسیح اینقدر باهوش بود که همه چیز را براحتی میفهمید و به نفع خودش استفاده میکردحرصش گرفت مسیح که تردیدش را دید زمزمه کرد : -جوابم و ندادی بدون آنکه به طرفش برگردد قاطع گفت : -قبلا هم گفتم من هیچ حسی به نیما ندارم -پس چرا اون جوری رفتار میکنه که انگار ازاحساس تو به خودش مطمئنه -چه میدونم شاید فکر میکنه من دوستش دارم -مگه تو بهش نگفتی که هیچ حسی به اون نداری -من فقط بهش گفتم که مثل یک برادر دوستش دارمَ -پس اونو دوس داری به طرفش برگشت و در چشمان گستاخش زل زد و پرازخشم بی اختیار گفت :
-نصف دخترای دانشگاه هم تو رو دوس دارن حالا من باید به خاطر احساسی که اونها به تو دارن برای تو جبهه بگیرم لبخند مرموزی زد و آهسته پرسید : -مگه برای تو مهمه؟! کلافه جواب داد : -چی؟ -احساس اونها به من؟! ـتازه متوجه شد که چه گفته است با دستپاچگی گفت : -برا من.......خوب معلومه نه..........اصلا .....اصلا چرا باید مهم باشه ........ با شیطنت نگاهش کرد و گفت: -گفتم شاید حسودیت شده باشه -چرا باید حسودیم بشه،اونها فقط عاشق ریخت و قیافه ات شدن ،درصورتی که هیچ کدومشون نمی دونن تو چه آدم روانی و عوضی هستی با آرامش گفت : -اینکه سعی می کنم از زنم در برابردیگرون محافظت کنم روانیم ! باچشمانی گشاده از حیرت گفت: -زنم ؟......،ازکی تاحالا من زنت شدم ! -از وقتی که اسمت توی صفحه مشخصات همسرمن ثبت شده وقطعا تا روزی که اون تو باشه -ولی تا اونجا که من میدونم و دیدم اسمی ازمون تو شناسنامه هامون ثبت نشده -تو شناسنامه تو نه من ،و تو هم اگه دست از این بچه بازیهات برنداری قسم می خورم........ وسط حرفش پرید و عصبی گفت : -بچه بازی !........،کارای من بچه بازیه یا رفتارتو ؟ منو کردی عروسک دست خودت عین خیالتم نیست - اگه واقعا چیزی بین شما نیست ،پس چرا دوستهات کنار کیوسک بهت تکه انداختند
۳۰۸ خسته نالید: -وای خدای من ،چطورباید بگم هیچی بین منو نیما نیست درحالیکه نگاهش به خیابان بود خیلی سریع گفت : - اینو ثابت کن آشفته گفت : -آخه چه جوری؟! -بهش بگو زندگیت و دوس داری وقصد جدایی نداری -چرا باید دروغی به این بزرگی بگم -به خاطر اینکه اون می دونه هیچ رابطه ای بین ما نیست و قراره از هم جدا بشیم ،این ذهنیت باعث میشه همیشه به تو امیدوار بمونه وبه راحتی دست از سرت برنداره با لحن جدی و محکمی گفت : -من این کارو نمی کنم با غیض گفت: -چرا !چون نمی خوای اون ازت ناامید بشه خشمگین به تندی گفت : -نه !..چون چند ماهه دیگه خلاف این ثابت میشه مسیح کنار در خانه پدرش نگه داشت وگفت : -پس تا زمانی که اون دست ازسرت بر نداشته از رفتار من شاکی نباش در حالیکه پیاده میشد گفت : -من نمی تونم دروغی بگم که باعث نابودی غرورم بشه مسیح که به خوبی منظور حرفش را گرفته بود گفت : -سعی میکنم کارهام رو زود ردیف کنم و بیام دنبالت به طرفش برگشت و گرفته و مغموم گفت :
-یعنی شبو اینجا نمی مونم ؟ - نه که نمی مونی؛ می خوای به همین راحتی توافقی بودن زندگیمون لو بره -اما من فردا کلاس ندارم ،اینجا می تونم یکم استراحت کنم -فکر نکنم اونجا هم کسی مزاحم استراحتت بشه نفسش را با حرص بیرون داد و در را بست و از ماشین فاصله گرفت هنوز چند قدم برنداشته بود که مسیح درحالیکه شیشه طرف شاگرد را پایین می کشید گفت : -افرا !!! با ادا شدن اسمش توسط مسیح گرمای عجیبی همه وجودش را فرا گرفت این دومین باری بود که مسیح طی این چند ماه به اسم صدایش زده بود وچقدر تن صدایش گرم وصمیمی بود . با همان لحن دوستانه کلام با لبخند گفت : -دیگه چی شده ؟! -دلم نمی خواد به هوای این دختره،بری خونه این پسره لبخند زیبایش تبدیل به پوزخند شد و گفت: -الحق که دیوانه ای . مسیح هم با لبخند شیرینی گفت : -گفتم فقط در جریان باشی بعدا بهونه نیاری ،گوشیتو روشن بذار قبل از اومدن بهت زنگ می زنم به بابا مامانت هم سلام برسون لبخند دلپذیر مسیح همه دلخوری های ساعت قبل را از وجودش پاك کرد .شاد وسرحال با قلبی مملو از عشق به مردی که گاهی مثل دریا مواج طوفانی وگاهی ساکت وآرام بود ،وارد خانه شد احساس می کرد رابطه اش با مسیح به تلخی وسردی قبل نیست و او برای مسیح با بقیه فرق دارد حس می کرد که دیدگاه مسیح نسبت به او تغییر کرده وبه مانند قبل از او متنفر نیست،حالا از بحث کردن با مسیح لذت می برد مثل قبل خوشحال سرش را روی پاهای بی جان پدرش گذاشت وگفت : -نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود پدر دستی روی موههای نرمش کشید وبا محبت گفت : -عزیز دل بابا ،خودت می دونی که تو همه زندگی منی ،اما چه کنم که اینجوری اسیر شدم وحتی نمی تونم بهت سر بزنم
با لبخندی گفت : -این وظیفه منه که هر روز بهت سر بزنم ،ولی امسال حجم درسهام یکم زیاده ونمی تونم روی هم تلمبارشون کنم -می دونم عزیزم .......اما اگه یه روز نیای اینجا دل هممون برات تنگ میشه ،بیچاره مادرت ! حسابی دست و پا گیرش شدم ونمی تونه بهت سر بزنه ،حتما شوهرت میزاره به حساب بی اهمیتی ما -این حرفها چیه بابا ،مسیح اصلا آدمی نیست که به این مسائل بی اهمیت توجه کنه -اون پسر خوب وباشعوریه ،درست مثل بچگیهاش تودار ومنطقی -آره اون همین جوره که شما میگید -خانواده محتشم  بهت سر میزن -خیلی کم ،مسیح همیشه گرفتاره و دیر وقت میاد خونه ،تازه به خاطر حجم درسهای من ازشون خواسته زیاد مزاحمم نشن - عزیزم اونها خانواده توهستن -مسیح می گه هر چند وقت یه بار می ریم بهشون سر میزنیم -دخترم اجازه نده که گرفتاری خودت وشوهرت توی روابطتون شکاف ایجاد کنه . تو عروسشون هستی که باید مهر ومحبتت وبهشون ثابت کنی -چشم بابا ..........حالا از خودت برام بگو ،این روزها خوبی نفسی تازه کرد و گفت : -از آفتاب لب بوم که حالشو نمی پرسن آهی کشیده و ادامه داد - راضیم به رضای خدا -تو خورشید زندگی ما هستی ،ما با نور وجود شما جون می گیریم لبخند بی روحی زد وگفت : -خورشید زندگی تو کس دیگه ایه عزیزدلم ،سعی کن قدرشو بدونی و خوشبختش کنی ودر کنارش خوشبختی رو حس کنی -دارم همه سعی خودمو میکنم بابا جونی
🌸🌼 با گیجی یک بار پلک میزنم و با چشمهای ریز شده بهش نگاه میکنم تا ردی از آشنایی توی صورتش ببینم، اما هرچقدر که دقت میکنم بیشتر برام ناآشنا و مبهمه. –ببیخشید اما من.... من شما رو نمیشناسم. –میدونم دخترم.... میدونم. بعد از زدن این حرف نگاه از من متعجب میگیره و با دست کردن توی جیبش، موبایلش رو بیرون میاره و بعد از چند دقیقه کنار تخت می ایسته و صفحه گوشی رو به سمتم میگیره. با همون اخم و تعجب نگاه از صورت غمگین و مهربون اون مرد میگیرم و به موبایل رو به روم نگاه میکنم. با چیزی که میبینم چشمهام از حیرت گرد میشه و بین لبهام کمی فاصله میفته. –این..... این که...... –آره، اون چیزی که میبینی کاملا درسته. صدای خنده از سر ناباوریم توی اتاق میپیچه و هنوز از تعجب و بهت پرم. –ولی.... مگه همچین چیزی امکان داره؟ با نگرانی موبایل رو به کتش برمیگردونه و کمی جلو میاد. –من.... من خودمم باورم نشده که بلاخره پیدات کردم. ★★ سرمو به شیشه دودی ماشین تکیه دادم و با سردرگمی و گنگی به بیرون خیرم. بعد از یک روز که توی بیمارستان بودم امروز مرخص شدم و حالا هم با اصرار و البته راننده شخصی ای که در اختیارمه دارم به اون خونه نفرین شده برمیگردم. پوفی میکشم و برای لحظه ای چشمهامو روی هم میذارم. توی این دو روز حتی یک لحظه هم صحنه خیانت ارسلان از جلوی چشمم کنار نرفته و همین هم داره منو دیوونه میکنه و از طرفی هم احمق بودن و ساده لوحیمو به روم میاره. –خانم رسیدیم. با صدای راننده چشم هامو باز میکنم و با گنگی به خونه ای نگاه میکنم که تا چند دقیقه دیگه باید واردش میشدم
😍😍😍🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
-همه دغدغه و نگرانی من تو بودی عزیزم ،تا قبل از ازدواجت می ترسیدم که با تصمیم اشتباهی که گرفتم زندگیت و خراب کرده باشم ،بعد از ازدواجت هم می ترسیدم تو رو مجبور به ازدواج کرده باشم وهمیشه شرمنده ات باشم -بابا خواهش می کنم دیگه نگران این مساله نباش ،باور کن من در کنار مسیح خوشبخت وراضیم -می دونم عزیزم ،مسیح تو رو خیلی دوس داره ،اون از بچگی پسر مهربونی بود وهوای تو رو داشته ،حالا هم هر وقت میاد اینجا اصرار میکنه تا برا درمون من رو ببره خارج ولی من خودم از حالم با خبرم و خارج ویه چیز بی خود میدونم افرا با تعجب گفت : -اما اون هیچ وقت در مورد بردن شما به خارج چیزی به من نگفته دوباره نفسی تازه کرد وگفت : -اون خیلی باشعوره ،نمی خواد تو نگران وضعیت بحرانی من بشی ،اونم از اینکه تو نتونی با این موضوع کنار بیای نگران ودلواپسه -بابا این چه حرفیه -این واقعیته دخترم،تو باید با بیماری من کنار بیای عزیزم بغض الود گفت : -درسته که منو سرو سامون دادی واز بابت من دلواپسی نداری ولی بابا پس مامان و ساغر چی میشن -من اونها رو فراموش نکردم مسیح قول داده که ازشون مثل مادرو خواهر خودش نگهداری کنه خدای من !.......، چه کسی !! بابای خوش خیالم ما رو دست چه آدمی سپرده اشکهایش سرازیر شدند و با گریه گفت : -ولی بابا هیچ کس جای شما رو برا ما پر نمی کنه لبخند تلخی زدو گفت : -خستگی از سرو روت میباره عزیزم ،پاشو برواستراحت کن ،نگران منم نباش اشکهایش را پاك کرد وصورت نحیف پدرش را بوسید و از اتاقش خارج شد .پشت در اتاق پدرش لحظه ای ایستاد وگریست،ناهید در حالیکه او را به آغوش می کشید غمگین گفت :