رمان کده
#پارت۳۱۰ با لبخندی گفت : -این وظیفه منه که هر روز بهت سر بزنم ،ولی امسال حجم درسهام یکم زیاده ون
#پارت۳۱۱
-همه دغدغه و نگرانی من تو بودی عزیزم ،تا قبل از ازدواجت می ترسیدم که با تصمیم اشتباهی که گرفتم
زندگیت و خراب کرده باشم ،بعد از ازدواجت هم می ترسیدم تو رو مجبور به ازدواج کرده باشم وهمیشه شرمنده
ات باشم
-بابا خواهش می کنم دیگه نگران این مساله نباش ،باور کن من در کنار مسیح خوشبخت وراضیم
-می دونم عزیزم ،مسیح تو رو خیلی دوس داره ،اون از بچگی پسر مهربونی بود وهوای تو رو داشته ،حالا هم هر
وقت میاد اینجا اصرار میکنه تا برا درمون من رو ببره خارج ولی من خودم از حالم با خبرم و خارج ویه چیز بی
خود میدونم
افرا با تعجب گفت :
-اما اون هیچ وقت در مورد بردن شما به خارج چیزی به من نگفته
دوباره نفسی تازه کرد وگفت :
-اون خیلی باشعوره ،نمی خواد تو نگران وضعیت بحرانی من بشی ،اونم از اینکه تو نتونی با این موضوع کنار بیای
نگران ودلواپسه
-بابا این چه حرفیه
-این واقعیته دخترم،تو باید با بیماری من کنار بیای عزیزم
بغض الود گفت :
-درسته که منو سرو سامون دادی واز بابت من دلواپسی نداری ولی بابا پس مامان و ساغر چی میشن
-من اونها رو فراموش نکردم مسیح قول داده که ازشون مثل مادرو خواهر خودش نگهداری کنه
خدای من !.......، چه کسی !! بابای خوش خیالم ما رو دست چه آدمی سپرده
اشکهایش سرازیر شدند و با گریه گفت :
-ولی بابا هیچ کس جای شما رو برا ما پر نمی کنه
لبخند تلخی زدو گفت :
-خستگی از سرو روت میباره
عزیزم ،پاشو برواستراحت کن ،نگران منم نباش
اشکهایش را پاك کرد وصورت نحیف پدرش را بوسید و از اتاقش خارج شد .پشت در اتاق پدرش لحظه ای ایستاد
وگریست،ناهید در حالیکه او را به آغوش می کشید غمگین گفت :
#پارت۳۱۲
-باز هم اشکت و در اورد ؟
با بغض گفت :
-اون فقط از مردن حرف میزنه ومنم تحملش و ندارم
با مهربانی موههایش را نوازش کرد و گفت :
-خودت که چند بار با دکترش حرف زدی اون هیچ امیدی نداره ،پدرت فقط داره زجر میکشه،کاری از دست هیچ
کدوممون بر نمیاد
با حرف مادرش گریه اش شدید تر شد وگفت :
-آخه اینهمه آدم توی دنیا هستن چرا بابای من؟
- عمر دست خداست ما نباید نا امید بشیم...
سپس او را از آغوشش بیرون کشید وگفت :
-بیا بریم شام بخوریم. ساغر به خاطر تو امشب آشپزی کرده
لبخند تلخی زد و به همراه مادرش به طرف آشپزخانه رفت
قاشق راکه به دهانش گذاشت با حیرت از طعم خوش غذا گفت :
-هوم .....آفرین ساغر خانم ،میبینم کلی بزرگ وکدبانو شدی ،مامان حالا وقتشه که دیگه شوهرش بدیم
ساغر نگاهی گذارا به او انداخت گفت :
- تو خیلی کدبانو بودی شوهرت دادن ؟!
-آخه من یه عاشق سینه چاك مثل شایان نداشتم که دراینجا رو از پاشنه در بیاره
-مسیح تو که عاشق تره!..... با اون دستپخت افتضاحت نمی دونم دلش به چی تو خوشه هنوز بیرونت نکرده
-من اصولا چون خیلی باهوشم ،یه چیزی رو فقط یه بار امتحان کنم فوت آب میشم ،مثل تو که خنگ نیستم
-آره جون عمت، مامان ! اون روز که خونشون بودم یه قورمه درست کرده بود که آبش یه ور می رفت لوبیاش هم
یه ور، من نمیدونم به این دخترت چی یاد دادی
ناهید با ناراحتی گفت :
-آخ بمیرم من ،حتما مسیح هم کلی از دستپختت می ناله
#پارت۳۱۳
با اعتراض گفت :
-مامان جون ،شما دیگه چرا حرفهای این وروجک و باور می کنید ،آشپزی من حرف نداره
ساغر خنده ای کرد و گفت :
-تو فقط چشمای خوشگلت حرف نداره والا هیچی بارت نیست
- من خیلی خسته ام ،تمام روز سر کلاس بودم ودیگه تحمل کل کل با تو رو ندارم، زیاد سر به سرم نذار یه وقت
دیدی عصبانی میشم وهمه این ظرف وظروفها رو روی سرت میشکنما !!
بعد از شام در حالیکه ظرفها را جمع میکرد برای شستن پشت سینک ایستاد که ناهید مخالفت کرد و با مهربانی
گفت :
-عزیزدلم تو برو استراحت کن خودم اینا رو میشورم
- باید منتظر مسیح بمونم
-تو برو بخواب، هروقت مسیح اومد خودم خبرت می کنم
-ولی ممکنه دیر وقت بیاد
-ایراد نداره منم تا دیر وقت بیدارم
از جا برخاست وگفت :
-باشه ،پس شب بخیر
سرش را روی بالش گذاشت، اما فکرش مشغول ودرهم بود و مانع استراحتش می شد ،حرفهای مسیح واینکه تنها
راه خلاص شدن از دست نیما گفتن واقعیت است یک لحظه آرامش نمی گذاشت .اینکه او به مسیح علاقه دارد
دروغ نبود اما از این می ترسید که پس از جدایی از مسیح این واقعیت باعث ترحم ودلسوزی نیما
شود و اصلا در
خودش این جسارت را نمی دید واقعیت را فاش کند
نفس عمیقی کشید و تلفن همراهش را رو میز عسلی گذاشت و با فکر ورویای مییح سعی کرد فکرش را آزاد کند
و بخوابد
در عمق خواب فرو رفته بود که با صدای زنگ تلفن همراهش سراسیمه در رختخواب نیم خیز شد، گیج ومنگ
نگاهش را به اطراف چرخاند ،اصلا موقعیت خودش را به یاد نمی آورد، انگار مخش هنگ کرده بود اصلا نمی
دانست کجاست، دست برد وگوشی اش را که هنوز داشت زنگ می خورد را برداشت و خواب آلود دکمه وصل
تماس را زد صدای مسیح در گوشی پیچید
#پارت۳۱۴
-پایین منتظرتم ،زود بیا
در ذهنش به دنبال جوابی می گشت ،اما هیچ نمی یافت که بگوید مسی دوباره گفت :
-چی شد، دوباره خواب رفتی
خواب آلود گفت :
-هان .........نه نه.......
باخنده گفت :
-ولی لحن صدات که چیز دیگه ای می گه ،می خوای بیام بالا
کمی موقعیت خودش را به یاد آورد به همین دلیل گفت :
-نه.نه....... خودم میام پایین
با لحنی آرامش بخش گفت :
-پس مواظب پله ها باش
خواب آلود گوشی را قطع کرد واز جا برخاست مقنه اش را پوشید و وسایلش را برداشت و در حالیکه پالتویش را
روی دستش می انداخت با تی شرت و شلوار تریکوی که پوشیده بود از اتاق خارج شد ناهید که در سالن بیدار
نشسته بود با دیدن او گفت :
-بیدار شدی عزیزم
-آره مسیح پایین منتظرمه........
-خوب می گفتی بیاد بالا
-ساعت چنده؟
-از یک گذشته
-خوب من می رم خداحافظ
می خواست از در خارج شود که مادرش با اعتراض ونگرانی گفت :
-پالتوت و بپوش بیرون سرده سرما می خوری
بدون اینکه جواب مادرش را بدهد خواب آلود از در بیرون رفت
#پارت۳۱۵
ناهید نگران ودلواپس به دنبالش از سالن خارج شد و روی پله ها دستش را گرفت وبه او کمک کرداز پله ها پایین
برود
مسیح درون ماشین منتظرش بود. با خروج ناهید به همراه افرا از در حیاط سریع از اتومبیل پیاده شد وبه
طرفشان رفت وپس از احوالپرسی گرم به ناهید گفت:
-چرا شما زحمت کشیدید ؟!
ناهید در حالی که بازوی افرا را در دست داشت با لبخندی گفت :
-دیدم هنوز خواب آلوده ترسیدم از پله ها پرت بشه
مسیح کتابهایش را از دستش گرفت وگفت :
-من که نمی دونم این بشرچقد می خوابه
-می گفت تمام امروز رو کلاس داشته ،شام هم درست وحسابی نخورد وخوابید
مسیح درب اتومبیل را باز کرد ودرحالیکه بازوی افرا را می گرفت گفت :
-حالا چرا پالتو دستته ونپوشیدیش
خواب آلود نالید:
-خوابم می اومد ،حوصله اش و نداشتم
به او کمک کرد که سوار شود وگفت :
-پس تا سرما نخوردی زودتر سوار شو
افرا سوار شد و مسیح در را بست وبا تشکر از خانم ستوده خداحافظی کرد وبه راه افتاد
مقداری از راه را که طی کرد .نیم نگاهی به افرا انداخت معصوم تر از همیشه به نظر میرسید اما با تی شرت
وشلواری که پوشیده بود ازسرما در خودش
مچاله شده ودر خواب ناز فرو رفته بود .اتومبیل را نگه داشت و با
لبخند شیرینی به طرفش برگشت وگفت :
-آخه چه جور می تونی اینجور راحت بخوابی
برای کشیدن سگک کمربند به رویش خم شد
گرمای نفس افرا در صورتش پخش می شد لحظه ای به چهره زیبا
ودوست داشتنی اش خیره شد لبهای صورتی و خوش فرم افرا قلبش را به تپش می انداخت نزدیکتر رفت گرمی
صورتش را روی لبهای داغ افرا حس کرد اما در آخرین لحظه چیزی در وجودش فریاد کشید
هدایت شده از کانال مداحی
❌اگه بچه داری و عضو این کانال نیستی باختی❗️
🔱اینجا تلفیقی از طب مدرن و سنتی رو از زبان متخصص اطفال یاد میگیری🩺
⛔️فقط والدینی عضو این کانال بشن که سلامت بچه هاشون براشون مهمه👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3701014871Ca5cc6dbb54
💕💕
آن باش که هستی
و آن شو که توان بودنت هست ❤️
#همسرانه
#عاشقانه
#دوستت_دارم
https://eitaa.com/romankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕💕
اگر یه روزی دیدی هر کاری میکنی
که یک نفر رو از قلبت بکنی . . .
ولی نمیتونی بدون اون عشقه . . .
#محمد_علیزاده 🎙🌹
#همسرانه
#عاشقانه
#دوستت_دارم
https://eitaa.com/romankadeh
💕💕
'مَـــن' هَمانَم
کـه 'تُــــویی' اَز هَمه
عالَم جانَش..«💞💞»
#بیو
#همسرانه
#دوستت_دارم
https://eitaa.com/romankadeh
💕💕
انقدر دورت بگردم
که نتونی جز من کسیو دورت ببینی...♥️
#بیو
https://eitaa.com/romankadeh