eitaa logo
رمان کده
2.5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 پارت گذاری رمان#ماهگل و#هم نفس
مشاهده در ایتا
دانلود
از جا برخاست وگفت : -در طول این مدت افرا خیلی سعی کرد به شما نزدیک بشه اما شما با رفتارتون فقط آزارش دادین. افرا تصمیم خودش و گرفته وهیچ کسی هم به غیر ازخود شما نمی تونه اونو از تصمیمش منصرف کنه ،خواهش میکنم حالا که واقعیت و می دونید برای نگه داشتن اون همه تلاشتون و بکنید تحت تاثیر حرفهای نازنین عمیق درهم فرو رفته بود . نازنین که او را در افکارش غطه ور می دید آرام و بی صدا از دفترش خارج شد. ته دلش احساس مسرت وشادی می کرد .او مطمئن بود که قلب این مرد هم تنها به عشق دوستش گرم میشود وعاشقانه میتپد واز اینکه برای اولین بار اینچنین غرور تنها دوستش را به چالش کشیده خشنود و راضی بود نفسی عمیق کشید و به طرف کلاسش رفت اما جای خالی افرا این ترم را برایش سخت وغیر قابل تحمل کرده بود
با ضربه ای که به در خورد بی حوصله پتو را روی سرش کشیدو معترضانه داد زد : -مامان خواهش می کنم راحتم بذار ؛ به خدا دیگه اعصاب شماتت و سرزنش هاتونو ندارم در با صدای خشکی به روی پاشنه چرخید کلافه سرش را از زیر پتو بیرون آورد وبه تندی گفت : -مامان .... اما با دیدن مسیح در چهارچوب درب قلبش فرو ریخت و ادامه حرف فراموشش شد مسیح با گامهایی منظم واستوار پا به درون اتاقش گذاشت وبا چهره ای درهم و جدی مثل همیشه محکم وقاطع گفت : -هیچ می دونی از یه بچه شش ماهه بیشتر مایه دردسری ! قیافه عبوس و رفتار تند مسیح او را به خود آورد .روی تخت نیم خیز شد واز سرخشم لبش را به دندان گزید و بی ادبانه گفت : -اینکه من مایه دردسرم یا نه به تو ربطی نداره !.......از اتاقم برو بیرون چون دیگه تحملت و ندارم با پوزخندی با آرامش صندلی میز تحریرش را بیرون کشید و گفت : -و اگه نرم! ....چی میشه ؟
با صدای نسبتا بلندی فریاد کشید -مامان !........مامان ..........! با بی تفاوتی روی صندلی نشست ودر کمال خونسردی گفت : -بهتره زیاد به هنجره ات فشار نیاری چون هیچ کس تو خونه نیست که صداتو بشنوه با صورتی از خشم برافروخته پتو را کنار زد واز تخت پایین پرید ؛هیجان زده به سمت در چند قدم برداشت در میانه راه مسیح بازویش رابه چنگ گرفت وبا خشم گفت : -کجا ؟.......تا به همه حرفهام گوش ندادی حق بیرون رفتن از این اتاقو نداری خشمگین بازویش را از دستش بیرون کشید وبه تندی گفت : -دستتو بکش ،اصلا تو به چه حقی بهم دستور میدی روبرویش ایستاد و بی حوصله گفت : -به چه حقی !.......مثل اینکه بهمین زودی فراموش کردی که من هنوزم شوهرتم !
با اخم فریاد کشید -شوهرم بودی ، دیگه نیستی ،یعنی از اولم زوری بودی دستهای عضلانی و قویش را روی شانه نحیفش قرار داد ومحکم اورا سرجایش نشاند وبا لحنی محکم وپرابهت گفت: -زوری بودم یا دلخواه به هرحال ، حالا شوهرتم ! پس بهتر این لجبازیهای احمقانه رو دیگه تمومش کنی !............... از تندی لحن کلام مسیح لحظه ای جا خورد و هراسید .کاملا واضح ومشخص بود که این مسیح ،دیگر آن مسیح متزلزل و ضعیف این چند وقته نیست که با جیغ وداد هایش بهراسد وبه آسانی عقب نشینی کند . بی اراده و از سراسترس درون انگشتانش درهم حلقه شدند . او از این مسیح میترسید ،این همان مسیحی بود که همیشه با غرور وخودبینی محضش حرف آخر را میزد .همان مسیحی که هرگز به او اجازه باور خودش را نداد .همان مسیحی ....... دلش نمیخواست دیگر به آن مسیح فکر کند .
روی تخت جا به جا شد وآرام گفت : -ما همه گفتنی هامونو گفتیم ، دیگه هیچ حرفی باقی نمونده صندلی اش را جلو کشید و روبرویش نشست. نگاهش کرد، عمیق وملتهب!..... این نوع نگاه قلبش را دیوانه میکرد -درسته ،تو همه حرفهاتو زدی اما من از خودم دفاع نکردم ،هیچ دادگاهی هم بدون شنیدن اظهارات یک متهم رای صادر نمیکنه با بدخلقی اما آرام گفت : -رای ماخیلی وقته صادر شده اونم یکطرفه وفقط از جانب تو بازهم حرفهای همیشگی ،کلافه نفسی عمیق کشید وگفت : -به هرحال ما چند ماه زن وشوهر بودیم ،درست نیست که با اینهمه نفرت از هم جدا بشیم نگاهش را از او گرفت وبه دیوار روبرویش خیره شد - با حرفهای تو چیزی از نفرت من کم نمیشه پس بی خود خودتو اذیت نکن لحن تلخ وگزنده کلامش قلبش را به درد آورد .اما او آنجا بود تا به این بازی برای همیشه پایان دهد بازی احمقانه ای که خود شروعش کرده بود وباید خودش هم تمام میکرد - دردهای زیادی روی دلم سنگینی می کنه که طاقتم و بریده
نگاه عاری از احساسش را ازدیواراتاق به پنجره بسته دوخت وبی تفاوت و سرد گفت : -فکر نکنم ! شخص مناسبی برای سنگ صبوری دردهای تو باشم !همینطور که این چندماهه نبودم! بی اعتنایش خنجر به قلبش فرو میکرد واو تاب تحمل اینهمه درد را نداشت . بی اختیار سرش را نزدیک صورتش آورد و دست لرزانش را در دست گرفت .دستان گرمش لرزشی آنی به جان افرا انداخت لرزشی که اصلا طالب آن نبود ،بیداری از خوابی که مدتها آرزویش را داشت !.....خواب غفلت !.........،خوابی که زندگی بی او به سر شود ،اما این دست گرم ثابت میکرد که به سر نمیشود نمیخواست !.....اینهمه وابستگی محض را نمی خواست ،......دلش رهایی میخواست ........،رهایی از هرچه حس تعلق است !......،تعلق خاطر به مردی که سهم او از زندگیش تنها چند ساعت بود ،چند ساعت ناقابل اما شیرین وپراز احساسی گرم وآتشین با هرم نفسهای گرم وروح بخش مسیح در زیرنرمی گوشش وجودش صیقل یافت
قول داده بودم یه روز همه چیزو در مورد خودم و گذشتم بهت بگم ،حالا وقتشه اینهمه بهم بد نکن وبذارتا به قولم عمل کنم داشت رامش میشد ،رام مردی که بازهم با بی رحمی تمام افسار لجام گسیخته احساساتش را در دست گرفته بود و بی مهابا میتازید . بازدم عمیق وپر سوز مسیح به روی گردن ظریفش همه وجودش را در التهاب خواستن به آتش کشید . -بذار حالیکه قراره از هم جدا بشیم هیچ حرفی ناگفته نمونه اسم جدایی دلش را لرزاند ، لرزش نامحسوس که به همه وجودش سرایت کرد ، چرا این مرد هنوز دست از به بازی گرفتن احساساتش برنمیداشت با غیظ به طرفش برگشت ،سرش را کمی به عقب متمایل کرد وبا خشونت دستش را از میان دستان گرم وپرامیدش بیرون کشید وگفت : -اما دیگه دیر شده خیلی هم دیر ! سرش را عقب کشید وهمراه با آهی عمیق وبه حسرت نشسته در عمق چشمان معصوم وبه غم نشسته اش خیره شد و با لحنی آرام و التماس آمیز گفت : -می دونم خیلی دیره ، اما خواهش می کنم این فرصتو بهم بده تا هرچه رو که تا به امروز توی صندوقچه دلم بایگانی کردم وبیرون بریزم ؛بعد از اون همون جوری که تو می خوای از هم جدا میشیم ودیگه هرگز باعث عذابت نمی شم
قول داده بودم یه روز همه چیزو در مورد خودم و گذشتم بهت بگم ،حالا وقتشه اینهمه بهم بد نکن وبذارتا به قولم عمل کنم داشت رامش میشد ،رام مردی که بازهم با بی رحمی تمام افسار لجام گسیخته احساساتش را در دست گرفته بود و بی مهابا میتازید . بازدم عمیق وپر سوز مسیح به روی گردن ظریفش همه وجودش را در التهاب خواستن به آتش کشید . -بذار حالیکه قراره از هم جدا بشیم هیچ حرفی ناگفته نمونه اسم جدایی دلش را لرزاند ، لرزش نامحسوس که به همه وجودش سرایت کرد ، چرا این مرد هنوز دست از به بازی گرفتن احساساتش برنمیداشت با غیظ به طرفش برگشت ،سرش را کمی به عقب متمایل کرد وبا خشونت دستش را از میان دستان گرم وپرامیدش بیرون کشید وگفت : -اما دیگه دیر شده خیلی هم دیر ! سرش را عقب کشید وهمراه با آهی عمیق وبه حسرت نشسته در عمق چشمان معصوم وبه غم نشسته اش خیره شد و با لحنی آرام و التماس آمیز گفت : -می دونم خیلی دیره ، اما خواهش می کنم این فرصتو بهم بده تا هرچه رو که تا به امروز توی صندوقچه دلم بایگانی کردم وبیرون بریزم ؛بعد از اون همون جوری که تو می خوای از هم جدا میشیم ودیگه هرگز باعث عذابت نمی شم
نگاهش خسته و درمانده بود ؛قلب افرا در زیراین نگاه محزون هزار پاره شد ،برای فرار از اینهمه بیقراری بی اختیاراز او رو برگرداند مسیح با کشیدن نفسی عمیق، با لحنی ملایم و آرام گفت : وقتی با بهراد آشنا شدم به شدت آسیب دیده بود یک پسر نوجوون سیزده ساله که توی اوج شور ونشاط کودکی ضربه ای مهلک وجبران ناپذیر خورده بود.خیانت مداوم وهمیشگی مادرش اونو افسرده ومنزوی کرده بود .اون صحنه های مستهجن دمخور روح ظریفش شده بود ویه لحظه راحتش نمیذاشت . پدرش بهترین کارو کرد که اونو از اون محیط دور کرده بود چرا که با روحیه داغونی که بهراد داشت اگر خیلی سریع درمان اصولی نمیشد مطمئنا" در آینده یک خلافکار از آب درمیومد اوایل آشنایی تنها دلم به حال این پسرك مظلوم با اون دوچشم عسلی معصوم میسوخت ، همیشه در عمق نگاه به غم نشسته اش فریاد کمک وحس میکردم وبه خاطرهمین حس ترحم دوستی ما آغاز شد وکم کم و خودبه خود باعث ایجاد یک وابستگی و علاقه عمیق بهم شد
ما دو دوست بودیم با اخلاقهای متفاوت ومتضاد ،اما از نظر عاطفی به شدت وابسته بهم ؛سالهای نوجوانیمون پا به پای هم با بازی و شیطتنت گذشت ودر کنارهم وارد دوره پردردسرجوانی شدیم هر دو توی یه رشته ویه دانشگاه قبول شدیم وبا هم برای تک تک روزهای آینده ای که پیش رومون بود نقشه میکشیدیم هر دو با یه هدف مشخص روزهای شیرینی وبرای خودمون میساختیم بهراد که با نگار نامزد کرد اصرار های مادرم هم برای ازدواج من شروع شد بهار برعکس بهراد دختری سرزنده وشاداب بود مادرم اونو خیلی دوست داشت، متقابلا " بهارم همون حس و به مادرم داشت شاید به این دلیل بود که این دو کمبودهای خودشونو در دیگری پیدا کرده بودن بهار وقتی فقط شش سالش بود ازمادرش دور شده بود واین کمبود محبتو توی آغوش مادرم پیدا کرده بود مادرمم که همیشه آرزوی داشتن یه دختر و داشت حالا با بهار کنارش به آرزوی همیشگیش رسیده بود نمیخواست هیچ جوری بهارو از دست بده تمام روز حرف بهار زمزمه گوشم بود، کمالات زیبایی ووجناتش هرچیزی رو که خودم میدونستم و نمی دونستم ، اماهیچ کدوم از این حرفها نمیتونست دیدگاه منو نسبت به بهار تغییر بده بهار از وقتی که پاشو توی زندگی ما گذشته بود تا به امروز برای من همون خواهر نداشته ای بوده که مادرم همیشه آرزوشو داشت زندگی من توی اون سالها فقط خلاصه میشد در هدفی که با بهراد برای خودم ساخته بودم می خواستم مهندس لایقی بشم که خانواده ام بهم افتخار کنند ؛این خواسته پدربزرگم بود کسی که بهم قدرت واعتماد به نفس میداد نمی خواستم احساسات مانع رسیدنم به هدف بزرگم بشه به همین دلیل با بی تفاوتی از کنار همه خواهش های وقت وبی وقت مادرم می گذشتم وتنها با گفتن اینکه فعلا آمادگی ازدواج و ندارم موقتا مهر سکوت به دهان مادرمیزدم
اما همه اینها مقطعی بود واصرارهای مادرم اصلا تمومی نداشت و عملا با وارد کردن پدرم تو جبهه خودش و سکوت من مبنی بر رضایتم همه چیزو تمام شده فرض کرد منهم که حوصله بحث وجدال با اونو نداشتم مقطعی در برابرش کوتاه اومدم وخودمو به روزگار سپردم تا اینکه یک روز وقتی داشتم دنبال کتابی توی کتابخانه مهدی میگشتم چیزی و دیدم که همه کاخ آرزوهای مادرو نقش برآب کرد عکسی از بهار لای یکی از کتابهای مهدی !.این عکس شایدتوسط بهار به مهدی داده نشده بود اما چیزی هم نبود که من بتونم به سادگی ازکنارش بگذرم . من آدم منطقی بودم که هیچ چیزی و بی دلیل قبول وباور نمی کردم اما این عکس لای کتاب مهدی ساعتها ذهنمو به خودش مشغول کرده بود مهدی با سن کمی که داشت هنوز خیلی زود بود که بخواد خودشو درگیر و بیقرار عشق کنه واین چیزی بود که من نمی تونستم واقعیت وجود اون عکسو لای کتاب مهدی درك کنم
مهدی شخصیت تودار و مرموزی نداشت که من متوجه دلدادگیش به بهار نشم اما اون مدتی افسرده ودرهم فرو رفته بی دلیل از من فاصله میگرفت برای مطمئن شدنم از احساسات مهدی تا چند روز اونو زیر نظر گرفتم هر بار که مادرم حرف بهار و پیش می کشید مهدی بی اختیار بهم می ریخت وسالن و به بهانه ای ترك می کرد حتی وقتی مادرم حرف تو رو به میون می آورد او خشگین فریاد می کشید هیچ احساسی به دختری که هرگز ندیده ونمی شناسه نداره این رفتار مهدی شک منو در مورد علاقه اش به بهار به یقین تبدیل کرد من نباید اجازه می دادم احساسات پاك مهدی فدای رفتار خودخواهانه خانوادم بشه ، من اونقدر نامرد نبودم که بنابر خواسته مادرم زندگیمو بر روی احساسات تنها برادرم بنا کنم اما به خاطر مهدی هم نمی تونستم بی گدار به آب بزنم چرا که اگر مهدی می فهمید من متوجه علاقه اش به بهار شدم فکر می کرد من به بهار علاقه داشته وبه خاطر اون پا پس کشیدم واین وضعیت و بدتر می کرد به همین دلیل باید مدتی صبر می کردم وسر فرصت مادرمو راضی می کردم که من شخص لایق برای بهار نیستم مادرم اصرار داشت سریعتر مراسم خواستگاری و برگزار کنه ومن فقط امروز وفردا می کردم وبدنبال بهانه ای برای فرار از این قرار ، قضیه خیانت نگار وبعد از اون افسردگی بهراد همه چیز و بهم ریخت وبرای مدتی ذهنها فقط مشغول بهراد شد .منم همه وقتم وکنار بهراد بودم و دیگه به مادرم فرصت نمیدادم که بخواد به ازدواج وخواستگاری فکر کنه وقتی بهراد با نگاه پراز غمش توی بغلم جون داد وبرای همیشه تنها م گذاشت تازه به عمق فاجعه ای که توی یه چشم بهم زدن بهراد وازم گرفته بود پی بردم .بهراد غرقه درخون و من مبهوت وسرگردان از یادآوری آن روزها دنیا در نظرش تیره وتار شد . در حالیکه پیشانی اش را ازتکرار درد مالش میداد آهی از عمق وجود کشید
-من مقصر واقعی مرگ بهراد پاك ومعصوم بودم ،چرا که من کرم به درخت دوستیمون انداختمو واونو از ریشه خشکاندم در نظرم همه چیز بی رنگ وزشت بود!..........،صداقت ودوستی رنگ تیره بی اعتمادی ونفرت گرفته بود وزندگی بوی لجن میداد وقتی به خودم اومدم که در مقابل چشمان بهت زدم بهراد عزیزم زیر خروارها خاك پنهون شده بود اونم به چه جرمی!...... خیانت ونامردی صمیمی ترین دوستش به همراه عزیزترین کس وجودش از عالم و آدم متنفر بودم از همه زنها به خاطر بی وفایی نگار واز هرچه دوسته به خاطر پستی ونامردی که سیاوش در حق بهراد کرده بود ؛نمی تونستم چشمهامو روی ظلمی که زندگی در حق بهراد کرده بودند ببدم و اون دوتا حیون کثیف و به حال خودشون رها کنم. قسم خوردم که تا روزی که انتقام بهراد و نگرفتم حتی یه ثانیه هم احساس آرامش نکنم
تا مدتها از همه فراری بودم وتنها خودمو با خاطرات بهراد سر گرم می کردم ؛هر روز که می گذشت فراموشی خاك گور بهراد و سردترمی کرد اما آتش کینه درون من شعله ورتر می شد وخشم ونفرت من از اطرافیانم بیشتر می شد . اولین سالگرد بهراد که گذشت ، مادرم دوباره شروع کرد اما اینبار توی عمق نگاه همیشه نگرونش یه حس پریشانی موج می زد پوزخندی تلخ گوشه لب غم گرفته اش نشست همه تلاش مادرم این بود که با سرگرم کردن من به زندگی مشترك از خشم ونفرتی که داشت وجودمو میسوخت وتبدیل به خاکستر میکرد، کم کنه . اما اشتباه می کرد چرا که وسعت تنفر من از زنها به خاطر خیانتی که به بهراد شده بود؛داشت روزبه روز بیشتر میشد.برای اینکه خیال خودمو ومادرم و برای همیشه راحت کنم با بهار حرف زدم وبراش توضیح دادم که نمی تونم دوستش داشته باشم چون وجودم پر از خشم وکینه است .دروغ نگفتم چرا که توی اون شرایط به تنها چیزی که اصلا نمیخواستم فکر کنم وجود یه زن درکنارم بود ،اما دلیل واقعیم هم نبود چرا که نمی خواستم غرور مهدی و زیر سوال ببرم . من همه تلاشم رو برای نا امید کردن بهار ازخودم کردم وحالا دیگه همه چیز بستگی به خود مهدی داشت که محبتشو به بهار ثابت کنه . برای پیدا کردن سیاوش چند نفرو اجیر کرده بودم که توی همون روزها بهم خبر دادن رد سیاوشو از طریق خانوادش گرفتن وفهمیدن که اون دو سگ کثیف به فرانسه رفتن ؛منم که درسم و به خاطر مرگ بهراد اینجا رها
کرده بودم به بهانه ادامه تحصیل خانواده ام و راضی کردم و مقدمات سفرم وبه فرانسه مهیا شد و به این ترتیب هم به مهدی این فرصتو دادم که بدون وجود من خودشو به بهار نزدیک کنه و هم اینکه برای پیدا کردن سیاوش ورسیدن به اون آرامشی که خودمو ازش محروم کرده بودم راهی فرانسه شدم چهار سال زندگی در فرانسه منو بیشتر از قبل درهم فرو رفته وعصبی کرد بود اوایل ورودم همه فکر و تلاشم پیدا کردن نگار وسیاوش بود اما هر چه بیشتر می گشتم کمتر از اونها نشونه ای پیدا می کردم وجب به وجب خاك فرانسه رو گشتم وهرجا رو که فکر میکردم رفتم اما هیچ کس خبری از اونها نداشت فکر انتقام تنها چیزی بود که توی اون شهرسرد و یخ زده وجودموگرم می کرد اما کم کم و به مرورکه از پیدا کردنشون نا امید شدم خودمو با درس ودانشگاه مشغول کردم اما لحظه ای هم از فکر انتقام توی اون روزها به آرامش نرسیدم
دخترهای غربی خیلی زود جذبم می شدند اما من از همه زنها بدم می اومد واونها رو مقصر واقعی مرگ بهراد می دونستم .هر چه بیشتر با فرهنگ غرب آشنا میشدم تنفرم از آدمهای اطرافم بیشتر میشد وقتی می دیدم دخترها مثل لباس تنشون دوست پسرهاشونو عوض می کردن وپسرها توی رابطه حتی به خواهر خودشونم رحم نمیکنن از همه فاصله می گرفتم . مهدی که پیشم اومد تا حدودی منواز تنهایی وعزلت خودم بیرون آورد او تنها کسی بود که توی اون شهر غریب باهاش بیرون می رفتم وتنهایمو قسمت می کردم در بین حرفهاش شنیده بودم بهارتصمیم گرفته برای ادامه تحصیل پیش پدرش به آمریکا برگرده واین تنها حرفی بود که مهدی توی اون دوسال در مورد بهار به من زد و منم هرگز چیز دیگه ای ازش نپرسیدم مهدی برعکس من خیلی زود با اطرافیانش رابطه برقرار کرد وحتی توی اون دوسالی که با من زندگی می کرد باچند دختر از ملیتهای مختلف دوست شد . نمی تونستم رفتار سبک سرانشو تحمل کنم و به بهش اجازه بدم با یه دختر دوست بشه. من به بهراد قول داده بودم از بهار مراقبت ونگهداری کنم واونو همیشه مثل خواهر خودم بدونم خصوصا اینکه مهدی و تنها کسی می دیدم که ,واقعا لایق بهارباشه چون کسی بود که بهارو واقعا دوست داشت واگه می خواست می تونست بهارو خوشبخت کنه شاید به این خاطر بود که مهدی تنها مردی بود که بهش اعتماد داشتم ومی تونستم خیالمو از بابت بهار برای همیشه راحت کنم به همین دلیل محکم وجدی باهاش برخورد کردم وبا قاطعیت بهش گوشزد کردم اگه می خواد کنار من زندگی کنه باید دست از رفتارهای احمقانه اش برداره واونم قبول کرد وتا روزی که باهام زندگی می کرد دیگه هیچ دختری رو به خونه نیاورد یک ترم به فارغ التحصلیم مونده بود که آدرسی از نگار توی شهرمولوز سرمرز سوئیس گیر اوردم همون روز سریع خودمو به اونجا رسوندم ، توی یه بار با وضعیتی اسفناك کار می کرد با همه تنفرم به ملاقاتش رفتم حتی به اینکه با دستهای خودم خفه اش کنم هم فکر کرده بودم اما وقتی روبروم ایستاد هردو جا خوردیم ،تصورنمیکرد
توی این شهر دور افتاد وپرت پیداش کنم ،منم تعجب کرده بودم این دختری که با چهره ای وقیح روبروم ایستاده بود اصلا اون نگاریی که می شناختم نبود ؛ شاید خدا سزای مظلومیت بهراد رو به بدترین شکل ازش گرفته بود وقتی به پام افتاد و التماسم کرد ببخشمش تازه به عمق بدبختیش پی بردم ؛سیاوش اونو توی یه کشور غریب تک وتنها رها کرده بود وبا یه دختر ایتالیایی همخونه شده بود .البته از کسی که به بهترین دوست خودش خیانت کرده بود انتظار دیگری هم نمی رفت ؛نگار بهم التماس می کرد ومی گفت : -گول سیاوش وحرفهای رویایی وقشنگش و خورده وقتی دید با چندش بهش خیره شدم وحتی ارزش بخشیدنم نداره با گریه گفت : -مگه نه اینکه قسم خورده بودی منو با دستهای خودت خفه کنی بیا من روبروت ایستادم بیا ومنو از این زندگی سرتا سر نکبت و بدبختی خلاص کن با همه نفرتم بهش خندیدمو و گفتم : - من هرگز دستمو به خون هرزه ای مثل تو آلوده نمی کنم
توحتی لیاقت مردنم نداری؛ تو باید توی همین خراب شده روزی صد بار بمیری ودوباره زنده بشی واز روز بعد دوباره مردن وتوی تک تک ثانیه های روزت از سر بگیری تا تاوان دردی وکه تو دل بهراد گذاشتی وبدی دیدن نگار توی اون وضعیت منو تاچند روز افسرده کرده بود نگار دختری که بهراد خودشو به خاطرش از بین برده بود تبدیل شده بود به یه فاحشه کثیف که خودشم از زنده بودن خودش بیزار بود با آدرسی که از نگار گرفتم خیلی زود سیاوش و پیدا کردم وضعیت اونم دست کمی ازنگار نداشت اونو به خاطر یک درگیری احمقانه توی یکی از قمارخانه ها یه شهروند فرانسوی و کشته بود ومنتظر رای دادگاه توی زندان بسر میبرد با وکیلش صحبت کردم هیچ راهی برای خلاصی نداشت سیاوش محکوم به حبس ابد بود و من این و حقش می دونستم چرا که کسی که با هوسرانی بچگانه اش مسبب مرگ صمیمی ترین دوست خودش بشه لیاقتش همون مرگ تدریجی توی سلولهای سردوسخت یک کشور غربیه است نگار وسیاوش هر دو تاوان خیانتی وکه در حق بهراد کرده بودن و به بدترین شکل داده بودن اما این اصلا باعث آرامشم نمیشد هر دوی اونها محکوم به مرگی با زجر هر روزه بودند واین سخت تراز اون انتقامی بود که من می تونستم ازشون بگیرم . درسم که تمام شد نتونستم بیشتر توی اون شهر سردو یخ زده که بوی کثافت وخیانت می داد بمونم ونگار وسیاوش و به دست سرنوشت شومی که خودشون با حماقت برای خود رقم زده بودند؛ رها کردم وبه ایران برگشتم
با برگشتنم سریع توی شرکت پدرم مشغول شدم وخودمو درگیر کارهای روزمره شرکت کردم حالا دیگه هدفی نبود که من به خاطرش بخوام بجنگم و تلاش کنم. همه وقت وانرژیم وفقط معطوف پیشرفت شرکت کردم ،هر روز که میگذشت بیشتر شیفته کار میشدم واین نگرانی مادرمو بیشترو بیشتر می کرد از وقتی برگشته بودم مادرم از نو پروسه ازدواج وبه راه انداخته بود اما این بار گریه های همیشگیش نرفتم و محکم وجدی مقابلش ایستادم وگفتم : - قصد ازدواج با هیچ دختری و ندارم ،نه بهار نه کس دیگه بعد از اون روز تصمیم گرفتم خونه رو ترك کنم ومجردی زندگی کنم به این طریق می تونستم به اون آرامشی که سالها خودمو ازش محروم کرده بودم برسم .اما مادرم اصلا دست بردار نبود هر روز با یه ترفند جدید و یه عکس از دخترای در و همسایه ودوست وآشنا ، زندگی و برمن حروم می کرد حالا دیگه فقط درمورد بهار اصرار نمی کرد
فقط می خواست من سرو سامون بگیرم با هر کسی،...هر دختری از هرخانواده ای. اصلا چه فرقی می کرد مهم فقط ازدواج من بود اما وجود من که مرداب حقد و کینه برهم انباشته شده بود، هر بار با اسم ازدواج نا خوداگاه چهره مشمئز کننده نگار توی اون وضعیت جلو صورتم ظاهر میشد ؛بهمم میریخت بهار دوسال بود که برگشته بود امریکا وبا رفتنش آرزوی مادرم به عبث تبدیل کرده بود حالا تنها یه آه در پایان هر حرفی در مورد بهار بود که منو متوجه عمق غصه مادرم از رفتن بهار میکرد یک روز در خلل حرفهاش بالاخره دلمو به دریا زدمو گفتم بهتره به جای من به فکر مهدی باشه و بهار و برای اون نامزد کنه ؛ با حرفم یه لحظه به فکر فرو رفت وسپس بهت زده گفت : -اما مهدی که خودش نامزد داره ! پر ازخشم گفتم : -این خودخواهی شما رو می رسونه که به خاطر یه قول وقرار قدیمی بخواید زندگی پسرتونو خراب کنید با لحن ناراحتی جواب داد -اما این قراریه که پدرت گذاشته و هیچ جوریم زیر حرفش نمی زنه اینو بارها خودشم به مهدی گفته اون روز من دیگه حرفی نزدم غافل از اینکه همون یه پیشنهاد باعث جرقه،فکری تازه توی ذهن مادرم بود بعد از اون روز مادرم دیگه حرفی از ازدواج من بمیون نیاورد ومن خوشحال بودم که بالاخره راضی شده دست از سرم برداره وبه جای من به فکر مهدی باشه اما این فقط یک خیال باطل بود چرا که یه شب ذوق زده گفت :
-در مورد افرا تحقیق کردم ومتوجه شدم اون خیلی باوقار وسنگینه وبرای توهم از بهارخیلی مناسب تره با حیرت نگاهش کردم وگفتم : -افرا کیه ؟.........اینو دیگه از کجا پیدا کردی ! با لبخند شادی گفت : -افرا !دختر حاج علی ،اونو فراموش کردی خشمگین داد زدم : -مامان من ازتون خواهش کردم مهدی و فدای خواسته خودتون نکنید نه اینکه اون دخترو برای خودم لقمه بگیرید مادر از لحن تندم ناراحت شد ورنجیده خاطر گفت : -شما هردوتون احمقید چون افرا اینقدر متین وزیباست که هرکسی توی همون نگاه اول عاشقش میشه با تمسخرگفتم: -پس بهتره اونو بذاریم برای همونهایی که عاشقش هستند دلخور وعصبی گفت : -یعنی این حرف آخرته -اگه دست از سرم برداری ،آره! -باشه منم حرفی ندارم فکر می کردم اون قانع شده ودست از سرم برداشته اما این تازه اول کار بود چرا که مامان اینبار عزمشو جزم کرده بود که حتما منو داماد کنه و اصلنم قصد عقب نشینی نداشت
فکر می کردم اون قانع شده ودست از سرم اینو وقتی متوجه شدم که پدرمو برعیله من شوراند و پدر با یک نگاه سرد وعتاب انگیز گفت: - یا از شرکت استعفا می دی یا طی یه هفته برای زندگی آینده ات تصمیم می گیری از این حرف پدر به شدت بهت زده شدم پدر تا به اون روز هرگز با من با لحن تندی حرف نزده بود و همیشه از بابت پیشرفت و ترقی شرکت تشکر وقدردان من بود و حالا مادر اونقدر روش تاثیر گذاشته بود که حاضر شده بود به خاطر مادر منو از شرکت خودش اخراج کنه برام سخت بود بین شرکت و تجرد یکی و انتخاب کنم این شرکت تنها جایی بود که منو به آرامش می رسوند پس برام دل کندن ازش آخر عذاب بود واز طرف دیگه قسم خورده بودم خودمو درگیر زندگی با هیچ زنی نکنم. نهایتا
چه ازدواج می کردم وچه از شرکت استعفا می دادم در هر دو حالت من آرامشمو از دست می دادم پس تصمیم درست و گرفتم و قبل از موعد یک هفته ای پدرم استعفای خودمو نوشتم و روی میز کارم گذاشتم پشت پنجره ایستادم وبرای آخرین بار با نگاهی پرحسرت محوطه داخلی شرکتو دور زدم برای این محل برنامه ها داشتم ؛که پدر همه را فدای خودرایی خودش کرده بود در همین لحظه مهدی وارد محوطه شد ساعت از یازده گذشته بود واین وقت اومدن به سرکار خلاف مقررات شرکت بود سریع گوشی وبرداشتم واز امیری خواستم مهدی و به اتاقم بفرسته ،طولی نکشید که مهدی خواب آلود وژولیده مقابلم قرار گرفت وبا لحنی کنایه آمیز گفت : -کاری داشتید جناب رئیس! بی اعتنا از کنایه اش گذشتم وگفتم : -این چه وقت سرکار اومدنه؛یه نگاه به ساعتت بنداز! انگشت اشاره اش را به طرفم گرفت وپر از خشم گفت : -درسته که تو تا به امروز همه چیزهای با ارزشی رو که میخواستم و به راحتی ازم گرفتی اما هرگز فراموش نکن که اینجا شرکت منم هست ومنم به اندازه تو،توی این شرکت سهم دارم ،
پس بهت این اجازه رو نمی دم توی شرکت خودم بهم دستور بدی ومنو زیر دست خودت بدونی احتمالا شب قبل آخرین اولتیماتوم پدرمو درمورد اینکه بین تو و بهار یکی و انتخاب کنم و شنیده بود ودوباره به خاطر بهار بهم ریخته وعصبی بود اونو کاملا درك می کردم و اصلا قصد اذیت کردنش و نداشتم بهمین دلیل با ملایمت گفتم: -بله اینجا شرکت توهه ؛اما فکر نمی کنی اگه تویی که رئیس اینجایی توی این ساعت با این وضعیت اسفناك بیای سرکار ، کارمندان زیر دستتم سوءاستفاده می کنن بعد هم برای اینکه بحث وتموم کنم طرحی بدستش دادم وگفتم : -خیلی وقته منتظرتم ؛این طرحو تا ظهر تموم کن وتحویل اتاق مهندسین بده اونم طرح و گرفت وبی هیچ حرفی اتاق و ترك کرد باید هرطور بود خیالش و از بابت خودم راحت می کردم اما اگه منم از سر راهش کنار می رفتم بازیه مشکل دیگه داست واونم تو بودی که پدرم تحت هیچ شرایطی با این یکی کنار نمی اومد موقتا نامه استعفامو توی کشو میز انداختم و از اتاق خارج شدم ؛تمام روز و راه رفتمو فکر کردم ، باید هم خودمو وهم تو رو از زندگی مهدی دور میکردم ،نمیخواستم مهدی هم مثل بهراد دلشکسته بشه خصوصا اینکه باید به قولی
که بهراد درمورد بهارم داده بودم عمل میکردم .همه این فکرها به ذهنم فشار می اوردن و من نمی دونستم راه درست چیه ،سردرگم وعصبی ...... پس از کلی فکر کردن بالاخره تصمیم خودمو گرفتم باید با تو کنار می اومدم ،کنار اومدن با تو برام خیلی راحتر از بحث وجدل با پدر مادرم بود آهی کشید و سکوت مطلق حکمفرما شد .لحظه ای بانگاهی پراز ندامت به افرا خیره شد .از سنگینی نگاهش بی اختیار سر افرا به طرفش چرخید ، نگاهشان درهم گره خورد .دلش میخواست فریاد میکشید : -کنار اومدن با من ، چه راحت وچه آسون بود !.... به راحتی حراج گذاشتن همه زندگیم !.... پرپر شدن کاخ امیال و آرزوهام !.ولگدمال شدن همه احساسات بکرودست نخورده جوونیم !..... تن صدای آرام مسیح او را از دنیای خیالت بیرون کشید -تو و مهدی هردوتون اشتباه میکردین ،من به خاطر شرکت و پروژه در دستم نبود که مجبور به انتخاب تو شدم
راه نفسش سخت شده بود ودم وبازدم پی درپی کلافه اش میکرد .این واقعیت تلخ چه سنگین وکمرشکن قامتش را خم کرده بود -من فقط به خاطر مهدی وارد بازی خطرناکی شدم که اصلا از عاقبت کارش خبر نداشتم از لای دندانهای کلیدشده اش تنها آرام پرسید : -به چه قیمتی ؟ شرمزده نگاهش را از او گرفت وبه زیر انداخت خودش هم باور داشت که اینهمه قصاوت وسنگدلی حق این دختر نبوده ازسر حرص لبش را به دندان گزید وبا لحنی که از خشم درون لرزش گرفته بود نالید -به قیمت نابودی زندگی من ! سرش را چند باربه نشانه تاسف تکان داد وبغض الود اضافه کرد -برای فرار از یه بحث وجدل غیر منطقی چه بهای کمی و پرداخت کردی ! با صدای خفه ای گفت : -به قیمت زندگی مهدی ودور کردن تو از سر راه خوشبختیش آرام و با صدایی خش گرفته نجوا کرد
-گناه من این وسط چی بود ؟ با حرص موهای روی پیشانی خود را عقب زد وگفت : -آره درسته! من اون روز حتی یه لحظه هم به تو و آسیبی که توی این بازی خواهی خورد فکر نکردم آهی کشید وادامه داد همون روز به پدرم گفتم با ازدواج با تو موافقم وقرار خواستگاری رو بذاره انگار دنیا رو یه جا بهش دادن . من دلیل خوشحالیشو میدونستم ! من راضی شده بودم به جای استعفا از شرکت پیشنهاد خودخواهانشون و قبول کنم وبا ازدواج ما پیوند گسسته شده دوستی که خودش با نهایت غرور نابودش کرده بود از سر گرفته میشد ومن این شادی و نهایت خودخواهی او میدونستم روزی که قرار خواستگاری گذاشته شد تازه متوجه شدم پا تو چه راهی گذاشتم مادرم با هیجان ووسواس ساعت خواستگاری و بهم گوشزد می کرد اما من فقط توی افکار خودم غوطه ور بودم
من از هر موجودی که اسم زن و یدك می کشید متنفربودم حالا میخواست اون دختر موطلایی با چشمهای زیبای چمنی دوران کودکیم بوده باشه یا هر زن دیگه ای . من تو رو خوب به یاد داشتم اون چهره معصوم ودوست داشتنی یک لحظه از ذهنم خارج نمی شد ودر عمق وجودم نمی خواستم تو آلوده کینه ونفرت درونم بشی وقتی به تو فکر می کردم دوران زیبای نوجوانیمو به خاطر میاوردم همون روزها که تورو جلو دوچرخه ام می ذاشتم وبا بچه های محله مسابقه می دادم وتو در حالی که با موههای بلندی که به دست باد داده بودی به صورتم شلاق می زدی ،با هیجان وکودکانه فریاد می کشیدی تندتر،مسیح تندتر برو تا ما برنده بشیم لبخند زیبا وپر از شیطنت کودکیت هنوزنقش زنده ذهنم بود. رابطه تو همیشه با من صمیمی تر از مهدی بود ؛مهدی همیشه با رفتارش اشکتو در می اورد و اذیتت می کرد تو هم برای تلافی کتابهاشو پاره می کردی همیشه جنگ وجدل بین تو و مهدی باعث شادی وخنده بزرگترها بود امامن از اینکه دیگران تو رو سهم مهدی می دونستند توی عالم بچگیم همیشه حسرت و حسادت داشتم وقتی به اون زمان فکر می کردم به این نتیجه میرسیدم که نمی تونم تو رو فدای خواسته خانوادم کنم نمی خواستم تو در کنارم آسیب ببینی با همین هدف که باید تو رو از این ازدواج منصرف کنم پاتوی خونتون گذاشتم اگه تو منو رد می کردی با ذهنیتی که پدرم از علاقه من به تو داشت ، دیگه به این ازدواج مسخره اصرار نمی کرد ومشکل مهدی خود به خود حل میشد اما تو روبروم ایستادی وبا گستاخی تمام منو به مبارزه دعوت کردی دیگه اون دختر بچه ظریف ومعصوم سالهای نوجوانی من نبودی که هنوز مالک ذهنم بود . توخیلی از اون فاصله گرفته بودی و به من فهموندی که تو هم یکی هستی مثل بقیه ،وقتی اونشب با غرور بهم گفتی :
حتی یه لحظه هم مردی مثل منو تحمل نمی کنی درواقع منو بعد از سالها دعوت به مبارزه کردی ،مبارزه ای که هیچ زنی و لایقش نمی دونستم .همون شب مصمم شدم بهت ثابت کنم حتی لحظه هم بدون من نمی تونی زندگی کنی هر دو تلاش میکردیم با سرنوشتی که ما رو بهم گره زده مبارزه کنیم غافل از اینکه این خواست خدا بود که حتی تو با اون لجبازی وغرور سر به فلک کشیده نتونی مقابل خانواده ات بایستی و سر راه زندگی من قرار بگیری. ما طبق یک قرارداد احمقانه با هم کنار اومدیم وچقدر هر دومون اون روز توی کافی شاپ برسراین قرار قاطع وجدی رفتار میکردیم .ومن اون روزها فقط وفقط به خودم فکر میکردم نه به دختری که سرنوشتشو بدستم داده بود وقتی با چهره به اشک نشسته بهم بله گفتی ورسما زنم شدی برای یک لحظه دلم به حالت سوخت تو می تونستی
زندگی وسرنوشت بهتری داشته باشی اما حالا مجبور بودی در راهی قدم برداری که همسفرت مردی انباشته از کینه ونفرت بود اقرار می کنم توی همون روزهای اول مجذوب رفتارت شدم وقتی باهام بحث می کردی ودست آخر از روی اجبار حرفمو قبول می کردی اصلا احساس برتری نداشتم ،چرا که میدونستم کوهی از اجبار سد راهته . هر وقت در برابر لجبازیهای بچگانه ات کم می اوردم وساکت میشدم حس خوشایندی به همه وجودم تزریق میشد چرا که از بحث با تو لذت می بردم وثانیه ای درد درونم و فراموش میکردم .تو فصل تازه ای از زندگیم بودی ؛مهمون ناخوده ای که همه زندگیمو متحول کرده بودی و من واقعا بعضی وقتا در برابرت کم می اوردم کم کم معترف شدم که حق تو این زندگی سرد با زجر هر روز نیست .همه رفتار های سرد وخشنم فقط به این خاطر بود که نمی خواستم بهم علاقمند بشی غافل از اینکه خودم بیشتر از هرکسی تشنه محبت وهمدلی هستم . خیلی زود متوجه شدم تو برام با همه فرق داری ؛ به تو حس مالکیتی داشتم که با نزدیک شدن هر مردی به تو وجودم و پر از ترس ووحشت می کرد تو با اونهمه جذبه ومحبوبیت ، در آن شرایط بدروحی با همه تلخی های من کنار اومدی و تحمل کردی حتی لحظه ای هم فکر خیانت به من به ذهنت خطور نکرد تو با همه دختران عالم فرق داشتی واین فرق داشت منوبه مرزدیونگی می رسوند .من سالها ریاضت کشیده بودم که اسیر احساساتم نشم وتو یک شبه همه رو با نگاه افسونگرت به باد دادی ؛تو با وقار ومتانت ذاتی ات به من درس زندگی آموختی،درس دوست داشتن ، بهم ثابت کردی که همه آدمها نمی تونن مثل هم باشن.آدمها تقسیم شدن به خوب وبد وبدتر ،وتو از دسته بد وبدتر نبودی ،تو فرشته ای بودی که از آسمون خدا احظارشده بود فقط برای هدایت من ...... هر بارکه زیر فشار احساساتم بهت نزدیک می شدم ومی خواستم اقرار کنم چقدر درگیر و وابسته نگاهتم بی اختیار چهره زشت وپلید نگار جلو صورتم ظاهر میشدو جودمو پر از خشم ونفرت می کرد