#پارت107
#خدمتکارِمن
هراسونش فرقی با یه جنازه نداره. پس اینا همیشه از غیبت
من سو استفاده میکنن و میریزن سرش؟
فقط داشتم خدا خدا میکردم که دیر نرسیده باشم. نگاهم تو کل
سالن چرخید.
بطری های خالی مشروب نشون میداد که قبلش
حسابی از خجالت هم درومدن و حالا می خواستن با این
دختره بدبخت لذت و مستیشون و بیشتر کنن..
وسط اونهمه اعصاب خوردی یه صدای داشت تو سرم پخش
میشد که میگفت:
»دختره بدبخت؟ یعنی واقعاً دلت براش سوخته؟ اگه دلت
میسوخت پس الان اینجا چیکار میکنه؟ وسط یه جماعت
مستی که هیچی حالیشون نیست؟«
نمیدونم میتونستم اسم حسم و دلسوزی بذارم یا نه.. ولی آخه
کی میتونه این چشمای خیس و هراسون و ببینه و دلش
نسوزه؟
وسط اون سکوتی که بعد از اومدنم تو جمع ایجاد شده بود
نفهمیدم این دختره چی تو نگاهم دید که سریع از جاش بلند
شد و افتان و خیزان خودشو بهم رسوند و پشتم وایستاد.
یه جورایی انگار از من به عنوان سنگر استفاده کرده بود.
یعنی انقدر در نظرش فرق داشتم با آدمای این خونه؟
صدای ضعیفشو از پشتم شنیدم:
-تو رو .. خدا ... نذار .. نذار... بلایی سرم بیارن ... تو رو
خدا!
رمان کده
ماهگل🌼🌸 #پارت106 تو نگاه اول پارچه های سفیدی رو می بینم که روی مبل ها انداخته شده. قدم بعدی رو برم
#ماهگل🌼🌸
#پارت107
از روی زمین بلند می شم و به سختی می تونم توی این خونه ای که از در و دیوارش کثافت می ریزه نفس بکشم.
بدون توجه به ارسلانی که روی مبل دراز کشیده و داره خواب هفت پادشاه رو می بینه، لباس هامو عوض می کنم و روسری به درد نخوری از ته ساک بیرون میارم و جلوی دهن و بینیم می بندم .
با یک حرکت موهام و تومشتیم می گیرم و با کش دور مچم بالا سرم جمعشون می کنم.
نگاهم و دورتادور خونه می چرخونم و تصمیم می گیرم اول از اتاق ها شروع کنم.
پنجره اتاقو باز می کنم تا هوا عوض بشه.
روتختی و رو بالشتی و پتوی مچاله شده رو با حالت چندش برمی دارم و توی حموم میندازم.
کمد های قهوه ای رنگ رو باز میکنم و بعد از این که چند تا دستمال تمیز از توی آشپزخونه پیدا می کنم، داخل کمد و در و دیوار رو تمیز می کنم.
بعد از این که مطمئن میشم که تمیز شده ساکهای لباس هامونو میارم و لباس هارو مرتب توی کمد میچینم.
خب، مثل این که باید برم سراغ اصل کاری. حتی با یادآوریش هم دل و رودم به هم میپیچه، گره دستمالو محکمتر میکنم و با یه نفس عمیق، به طرف آشپزخونه میرم.
★★★
با خستگی خودمو روی تخت میندازم و به سقف ترک خورده خیره می شم.
ارسلان با اون همه سر و صدایی که من کردم، بیدار نشده بود.
نفس عمیقی می کشم و دستمو روی کمر دردناکم میذارم. با چهره ای که از درد درهم شده به ساعت خوابیده روی دیوار نگاه میکنم و پوف کلافه ای میکشم. حتی نمیدونم ساعت چنده!
نگاهمو از ساعت به پنجره باز اتاق میدم. موقعی که اومدیم هوای داخل خونه خیلی گرم بود و بوی خیلی بدی هم میومد، ولی الان که چند ساعت از اون موقع گذشته دیگه از اون گرما و بوی بد خبری نیست و حالا زندگی کردن توی این خونه قابل تحمل شده.
اگر قراره اینجا زندگی کنیم خیلی چیزها هست که این خونه کم داره.