eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
هراسونش فرقی با یه جنازه نداره. پس اینا همیشه از غیبت من سو استفاده میکنن و میریزن سرش؟ فقط داشتم خدا خدا میکردم که دیر نرسیده باشم. نگاهم تو کل سالن چرخید. بطری های خالی مشروب نشون میداد که قبلش حسابی از خجالت هم درومدن و حالا می خواستن با این دختره بدبخت لذت و مستیشون و بیشتر کنن.. وسط اونهمه اعصاب خوردی یه صدای داشت تو سرم پخش میشد که میگفت: »دختره بدبخت؟ یعنی واقعاً دلت براش سوخته؟ اگه دلت میسوخت پس الان اینجا چیکار میکنه؟ وسط یه جماعت مستی که هیچی حالیشون نیست؟« نمیدونم میتونستم اسم حسم و دلسوزی بذارم یا نه.. ولی آخه کی میتونه این چشمای خیس و هراسون و ببینه و دلش نسوزه؟ وسط اون سکوتی که بعد از اومدنم تو جمع ایجاد شده بود نفهمیدم این دختره چی تو نگاهم دید که سریع از جاش بلند شد و افتان و خیزان خودشو بهم رسوند و پشتم وایستاد. یه جورایی انگار از من به عنوان سنگر استفاده کرده بود. یعنی انقدر در نظرش فرق داشتم با آدمای این خونه؟ صدای ضعیفشو از پشتم شنیدم: -تو رو .. خدا ... نذار .. نذار... بلایی سرم بیارن ... تو رو خدا!
رمان کده
ماهگل🌼🌸 #پارت106 تو نگاه اول پارچه های سفیدی رو می بینم که روی مبل ها انداخته شده. قدم بعدی رو برم
🌼🌸 از روی زمین بلند می شم و به سختی می تونم توی این خونه ای که از در و دیوارش کثافت می ریزه نفس بکشم. بدون توجه به ارسلانی که روی مبل دراز کشیده و داره خواب هفت پادشاه رو می بینه، لباس هامو عوض می کنم و روسری به درد نخوری از ته ساک بیرون میارم و جلوی دهن و بینیم می بندم . با یک حرکت موهام و تومشتیم می گیرم و با کش دور مچم بالا سرم جمعشون می کنم. نگاهم و دورتادور خونه می چرخونم و تصمیم می گیرم اول از اتاق ها شروع کنم. پنجره اتاقو باز می کنم تا هوا عوض بشه. روتختی و رو بالشتی و پتوی مچاله شده رو با حالت چندش برمی دارم و توی حموم میندازم. کمد های قهوه ای رنگ رو باز میکنم و بعد از این که چند تا دستمال تمیز از توی آشپزخونه پیدا می کنم، داخل کمد و در و دیوار رو تمیز می کنم. بعد از این که مطمئن میشم که تمیز شده ساکهای لباس هامونو میارم و لباس هارو مرتب توی کمد میچینم. خب، مثل این که باید برم سراغ اصل کاری. حتی با یادآوریش هم دل و رودم به هم میپیچه، گره دستمالو محکمتر میکنم و با یه نفس عمیق، به طرف آشپزخونه میرم. ★★★ با خستگی خودمو روی تخت میندازم و به سقف ترک خورده خیره می شم. ارسلان با اون همه سر و صدایی که من کردم، بیدار نشده بود. نفس عمیقی می کشم و دستمو روی کمر دردناکم میذارم. با چهره ای که از درد درهم شده به ساعت خوابیده روی دیوار نگاه میکنم و پوف کلافه ای میکشم. حتی نمیدونم ساعت چنده! نگاهمو از ساعت به پنجره باز اتاق میدم. موقعی که اومدیم هوای داخل خونه خیلی گرم بود و بوی خیلی بدی هم میومد، ولی الان که چند ساعت از اون موقع گذشته دیگه از اون گرما و بوی بد خبری نیست و حالا زندگی کردن توی این خونه قابل تحمل شده. اگر قراره اینجا زندگی کنیم خیلی چیزها هست که این خونه کم داره.