#پارت9
#اربابخشن
کابوس....
کابوسی که فاصله زیادی تا حقیقت نداشت.
مگه خدمتکار نگفت بعد از ظهر قصاص میشم؟ پس چی شد؟
پوزخند تلخی روی لبام نشست.
اگه اینقد فقیر و بدبخت نبودم، مجبور نمیشدم دزدی کنم....
مجبور نمیشدم بخاطر نجات زندگی دو نفر دیگه خودم رو به آب و آتیش بزنم.
صدای چرخیدن کلید تو قفل بلند شد.
چشم های نگرانم رو دوختم به در.
با باز شدنش تونستم شمای مردی رو ببینم که صورتش بخاطر نبود نور مشخص نبود.
دستش رو تو جیب شلوارش فرو برد و با چند قدم آروم رو به روم ایستاد.
تونستم بهتر ببینمش.
نگاه کنجکاوم تک تک اجزای چهره اش رو میکاوید.
سیگار توی دستش رو کنار لبش گذاشت و کام عمیقی ازش گرفت.
اولین مشخصه چهره اش چشمای سرد و یخیش بود که حتی تو تاریکی هم درخشش داشت.
به سر و وضعش نمیومد نگهبان باشه.
#پارت9
#خدمتکارِمن
داشت میرفت که دوباره برگشت و گفت:
-در ضمن بهش اینم بگید که اگه اینبارم مثل قضیه خاموش
کردن گوشیش بخواد منو بپیچونه. از یه راه دیگه وارد میشم.
اینو گفت و با نیم نگاه تهدید آمیزی به من که بازم از درکش
عاجز بودم رفت. تو شوک اون نگاه های رعب آور و عجیب
این غریبه مرموز بودم که با صدای نسیم به خودم اومدم:
-میشناختیش؟
شونه هام و انداختم بالا و گفتم:
-نه از کجا بشناسم؟ با آرش کار داشت
-اینو که خودم فهمیدم میگم یعنی چیکارش داشت؟ مگه تو
نامزدش نیستی؟ چرا کنجکاو نیستی که بفهمی؟
-خب من خیلی دخالت نمیکنم تو کارای آرش. خودشم زیاد
دوست نداره!
_خب معلومه که مردا دوست ندارن کسی تو کارشون دخالت
کنه. ولی تو باید خودت پاپیچش بشی و از زیر زبونش حرف
بکشی. وگرنه نم پس نمیده که.
یه کم به فکر فرو رفتم با حرف نسیم شاید راست میگفت باید
بیشتر کنجکاو میشدم درباره زندگیش. ولی خب این مرحله
نامزدی برای همین چیزا بود دیگه. تا بیشتر همدیگه رو
بشناسیم.
با این حال در جواب نسیم برای اینکه دوباره سوال پیچم نکنه
گفتم:
-اگه چیز مهمی باشه خودش بهم میگه.
غروب که آرش اومد مغازه و قضیه اون آدم عصبانی رو
براش تعریف کردم. همونجوری که حدس زدم چیزی نگفت
تا اینکه خودم پرسیدم و وقتی دید کنجکاوم خیلی سربسته
گفت که اون مرده طلبکارشه. ولی نذاشت زیاد نگران بشم و..
#ماه من 🌼🌸
#پارت9
با یادآوری اون شب دوباره اشک به چشم هام هجوم میاره و توی گلوم بغض جا خوش می کنه. ناخودآگاه دلم از ارسلان پر از نفرت می شه. زیر لب می غرم:
- خودم رو میکشم.
ازم ک فاصله میگیره، سرما رو خیلی محسوس احساس می کنم. صدایِ تهدید آمیزش که از بیخ گوشم بلند می شه، سرمای بیشتری و حس می کنم:
- توغلط میکنی، وای به حالت بخوای بلایی سر خودت بیاری.
نغ میزنم و مشتم و به سینش میکوبم.
- ولم کن بذار برم... به تو هیچ ربطی نداره!
به سینه اش ضربه ای میزنم و ازش دور میشم.
ارسلان با یک حرکت از روی زمین بلند می شه و نگاهِ ترسناکش و به صورتِ بی رنگم می دوزه:
-به من ربطی نداره؟ هوم؟
نمی دونم این همه جرات و از کجا میارم. جسورانه به چشم هاش زل می زنم و بی پروا زمزمه می کنم:
-آره. دقیقا به تو هیچ ربطی نداره!
ارسلان پوزخندی می زنه و قدمی جلوتر میاد.
-که به من ربطی نداره!
آب دهنم و قورت می دم و باز هم بی پروا لب می زنم:
-آره به تو ربطی نداره!
بازهم قدمی جلوتر میاد که اینبار سرجام نمی مونم و عقب تر می رم. اونقدر ارسلان جلو میاد و من عقب می رم که به تنه درخت برخورد می کنم و متوقف می شم.
ارسلان دست هاش و دوطرف سرم می ذاره. ترسیده آب دهنم و قورت می دم و منتظر به صورتش زل می زنم.
- نکنه یادت رفته...
کثافت می خواست آزارم بده! دندون قروچه ای می کنم و می گم:
-نه یادم نرفته کدوم حیوونی بهم حمله کرده و بی رحمانه منو کشته!
ابرویی برام بالا می اندازه و دستی به گوشه ی لبش می کشه:
-خیلی جسوری ماهگل! یادت رفته من کیم نه؟
پوزخندی می زنم و می گم:
-نه یادم نرفته که تو یه حیوونی!