eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
407 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
_من.. من کاری از دستم برنمیاد که برات انجام بدم! قیافه دختره به محض شنیدن این حرف وا رفت و مات و مبهوت به گوشی خیره موند. یعنی واقعاً انتظار دیگه ای داشت؟ چرا به آدمی مثل آرش که تو قماش ما همه به اسم نامرد و عوضی میشناختنش انقدر راحت اعتماد کرده بود؟ هرچند ما خودمونم گول زبون بازی هاش و خوردیم که کارمون به اینجا کشید. آرش اینبار با صدای بلندتری انگار خطاب به بهراد گفت: -وقتتون و تلف کردید اگه فکر کردید من به خاطر اون دختره میام و خودم و به شماها تحویل میدم. اون هیچ ارزشی واسه من نداره. هرکاری دلتون میخواد بکنید. گوشم به شر و ورای آرش بود ولی نگام میخ دختره که بدون پلک زدن پشت سر هم داشت اشک میریخت. حس میکردم تو این چند روز امید داشت که آرش یه کاری براش بکنه و با این حرفایی که تحویلش داد به کل نا امید شد... انگار تازه داشت میفهمید که تو چه منجالبی گیر افتاده و دیگه راه نجاتی نداره. بهراد و گوشی و از اسپیکر درآورد و گفت: -اینبار که گذشت و ما حسابمون و با همین دختره صاف میکنیم. ولی دفعه دیگه چشمم بهت بیفته یا حرف از شراکت و همکاری و این مزخراف از طرفت بشنوم میدم سگام قیمه قیمت کنن. حالیته یا نه؟ به محض قطع کردن تماس دختره یه نفس عمیق کشید و با صدای بلند به هق هق افتاد. تو این چند روز ندیده بودم اینجوری اشک بریزه و گریه کنه. بیشتر درحال بلبل زبونی بود و کم پیش میومد که انقدر مظلوم بشه. گریه اش جوری بود که آدم باید خیلی خودش و کنترل میکرد تا دلش براش نسوزه و بهش بی تفاوت باشه . ولی قبل از اینکه به دلم اجازه ترحم بدم بهراد چرخید سمتش و توپید:
رمان کده
ماهگل🌼🌸 #پارت95 گلنار به جای مادری که الان جاش به شدت خالیه تا مثل پروانه دورم بچرخه و قربون صدقم ب
🌼🌸 با غم چشمهامو از روی چند نفری که مهمون عقدمونن میگیرم و به ارسلانی میدوزم که دستهاشو پشت کمرش به هم قفل کرده و بهم نگاه میکنه. به سختی بغض توی گلو و اشک توی چشمهامو پس میزنم و به سمتش میرم. دست راستشو جلو میاره و به سمتم دراز میکنه. چشم از دستش میگیرم و به صورتش میدم. همونطور که به چشمهاش نگاه میکنم، دستمو توی دستش میذارم و با هم به سمت جایی که باید‌، میریم و روی صندلی هایی که دکتر از بهداری آورده میشینیم. گلنار جلو میاد و قرآن رو به دستم میده. ازش میگیرم و تشکری میکنم. همونطوری که دارم قرآن رو باز میکنم، "بسم اللهی" میگم و سنگینی نگاهی رو روی خودم حس میکنم. نگاه از آیه های قرآن میگیرم و با چشمهام دنبال اون نگاه سنگین میگردم. غلام و دکتر مشغول حرف زدنن. گلنار و پدرش هم با همن و... برادر کوچکتر ارسلان، اشکان، با اون چشمهای توسیش بهم زل زده بود. اونقدر نگاهش سنگینه که حتی ارسلان هم متوجهش میشه و دستشو روی دستم میذاره. آروم فشاری بهش میده که نگاهمو از برادرش میگیرم و دوباره به قرآن توی دستم نگاه میکنم. با صدای عاقد پلکهامو روی هم فشار میدم و با چند نفس عمیق سعی میکنم که آروم باشم. –خب، ایشالا که به میمنت و مبارکی باشه این وصلت. عروس خانوم مهریشون چیه؟ تا دهنمو باز میکنم که بگم چیزی بگم، ارسلان پیش دستی میکنه و چیزی میگه که نه تنها من، بلکه تمام آدمهایی که اونجان خشکشون میزنه. –تمام اموالی که دارم و هرچیزی که در آینده به دست میارم نصفش به اسم ماهگل میشه. –پس مهریه همسرتون رو نصف تمام اموالتون میذارید، درسته؟ –بله. –بسیار خب. دوشیزه خانم، ماهگل شیرزادی آیا وکیلم شمارا با مهریه معلوم به عقد دائم آقای ارسلان کیانی نژاد در بیاورم؟ -با اجازه بزرگترهای جمع....... بله. همه شروع کردن به دست زدن و عاقد اینبار سؤالش رو از ارسلان پرسید و اون هم "بله" داد. نگاه خیسمو به گلنار میدم ولی با چیزی که یادم میاد سریع به سمت ارسلان میچرخم و بهش نگاه میکنم. –ارسلان! مگه اجازه پدرم لازم نیست؟ پس چطور؟ با شنیدن سؤالم اخمهاش توی هم فرو میره ک نگاه کلافشو بهم میدوزه. –بعدا حرف میزنیم. تا میخوام که دوباره ازش بپرسم عاقد به طرفمون میاد و دفتر بزرگشو به طرفمون میگیره.