eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
تو هم عین بقیه مسخرم کن... تو هم اذیتم کن و زخم زبونم بزن... تو هم بگو زشتم؛ تو هم... گریه اجازه حرف زدنو ازم گرفت. خاتون بغلم کرد و گفت: الهی قربون دل پرت بشم... آروم باش خودتو اذیت نکن. - خاتون چرا نمی میرم؟ بسه دختر این حرفا رو نزن... صبحونه برات بیارم ؟ - نمی خورم ...سیرم. - نمی خورم سیرم که نشد حرف... میاي یا برات بیارم؟ می دونستم اگه بگم نه، می خواد به زور تو دهنم کنه. بخاطر همین گفتم: - باشه... الان میام پایین. وقتی رفت، دراز کشیدم. یه فکر مسخره به ذهنم رسید... یعنی آراد منو دوست داره؟! شاید!! خیلی مسخرست اگه دوستم داشته باشه! باید مطمئن بشم. رفتم پایین. به ساعت دیواري نگاه کردم. یازده و نیم بود. یعنی نیم ساعت دیگه پیداش می شه. رفتم آشپزخونه. ویدا نشسته بود و با خاتون سیب زمینی خرد می کردن. تا منو دید با اخم سرشو انداخت پایین. گفتم: سلام ویدا. چیزي نگفت. خاتون با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که کاریش نداشته باشم . با لبخند گفتم: چطوري دختر؟ از اومدنم خوشحال نیستی نه؟ آخ شرمنده! نمی دونستم اینجور می شه و گرنه خودمو می کشتم... تمام نقشه هات نقش بر آب شد؟! با عصبانیت نگام کرد. خم شدم تو چشماش نگاه کردم و گفتم: اگه می خواي به آراد برسی باید منو بکشی! خاتون لبشو گاز گرفت و اومد طرفم. بازومو کشید و برد بیرون و گفت: - این حرفا چیه داري می زنی؟! دو روز رفتی پاك عقلتو از دست دادي؟! - آره عقلمو از دست دادم... خاتون می دونی چرا من فرار کردم؟ چون آقا قراره ویدا رو نگه داره و منو بفرسته اصطبل... مطمئنم حرفش دروغ بوده. می خواسته منو بفروشه. - آخه دختر خوب! اون اگه می خواست بفروشتت که همون روز اول این کارو می کرد و نمی آوردت اینجا؟ - آره چون روز اول ویدا خوشگل پر عشوه و ناز نیومده بود... اصلا اون از اذیت کردن من لذت می بره ... آراد جنون اذیت کردن داره خاتون، می فهمی؟! لبشو گاز گرفت و آروم زد به صورتش و گفت: خاك به سرم این حرفا چیه می زنی؟! تلفن آشپزخونه زنگ خورد. ویدا گفت: خاتون با تو کار دارن! نگام کرد و رفت به آشپزخونه. باید امروز تکلیفمو با این لوك خوش شانس مشخص کنم! تو حیاط منتظر آراد نشستم. باید جوابمو بده. چرا منو برگردوند؟ یعنی اون حرفا که تو ماشین زد همش کشک؟ با عصبانیت پامو می زدم به زمین. چشمم به در بود. این نیم ساعت شده بود براي من ده ساعت! بالاخره در باز شد. ماشین اومد تو و مختار جاي همیشه ماشینو پارك کرد. بلند شدم. دوتاشون از ماشین اومدن پایین. رو پله ها منتظرش بودم. کتشو رو دستش انداخته بود و با اخم و غرور راه می رفت. اومد طرفم. نزدیک پله شد. جلوش وایسادم.
مهرداد دخالت کرد و گفت: چه طور میگی خوبی؟؟؟ با اون همه... برایش چشم و ابرو آمدم و به پرستار اشاره کردم، اما شانه بالا انداخت و گفت: مانتوت در بیار تا خانم پرستار معاینه ات کنن و بدون اینکه منتظر بماند تا من حرفی بزنم از اتاق بیرون رفت.... بخاطر درد زیادی که داشتم پذیرفتم زخم های کمرم را به پرستار نشان بدهم.... آروم از تخت پایین آمدم، مانتویم را در آوردم و پشت به پرستار ایستادم و با کمکش بلوزم را در آوردم هین بلندی کشید، سرم را چرخاندم و سوالی نگاهش کردم، با تاسف سری تکان داد و گفت: خودت زخماتو دیدی؟؟؟ آهسته گفتم: نه دستم را گرفت و بهم کمک کرد تا روی شکم روی تخت دراز بکشم و گفت: بهتر که ندیدی، متاسفانه زخمات عميقه و خون روش دله بسته و ما باید شستشو بدیم تا چرک نکنه.... از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با وسایل شستشو و دکتر و یک پرستار دیگر برگشت، دکتر ازم پرسید: این زخمها برای چیه؟؟؟اگر مایل باشی میتونی شکایت کنی؟! بی حال گفتم: از کسی شکایت ندارم نفسش را سنگین بیرون فرستاد.... این شستشو حدود یک ساعت طول کشید و سوزش و دردش طاقت فرسا بود، مدام جیغ میکشیدم و به پهنای صورت اشک میریختم دیگه تحملم در برابر درد کم شده بود، پرستار ها و دکتر سعی میکردن با سوال و شوخی های پی در پی حواسم را از درد دور کنند اما بی فایده بود.... بی جون روی تخت افتادم حتی نای نفس کشیدن هم نداشتم یک سرم دیگر بهم وصل کردن و آرامبخشی در سرمم تزریغ کردن.....مهرداد وارد شد، دستمالی از جیب بیرون کشید و آرام اشکهایم را پاک کرد، لبخند بی جونی زدم، خسته و کلافه روی مبل نشست و گفت: دیشب توی اون اتاق لعنتی چه اتفاقی افتاد؟؟؟ به چشمهای طوسی رنگش خیره شدم شاید دلیلم برای اینکه اوایل ازش خوشم نمی آمد روشنی بیش از حد چشمانش بود و همینطور گستاخ بودنش.... گفتم: چیزی برای گفتن ندارم همه چیز واضحه دستانش را روی شقیقه اش گذاشت و کمی فشرد، نفس عمیقی کشید و نگاهم کرد و گفت: من به نگهبان و بقیه که دلیل این اتفاق را پرسیدن گفتم از پله ها افتاده یادت باشه اگر از تو هم پرسیدن همین را بگی این کارش خیلی برایم ارزشمند بود، لبخند غمگینی زدم و گفتم: چرا اینکار کردی - به زن برادرم کمک کردم مطمئنا بهزاد هم همینو میخواد صدای زنگ گوشیش بلند شد جواب داد: بگو میشنوم............بزار بپرسم؟؟ گوشی را از گوشش دور کرد و گفت: دوستت چند بار با خونه تماس گرفته هر بار بچه ها گفتن ازت خبری ندارن الان هم اومده عمارت و گفته تا ستاره را نبینم جایی نمیرم امیر میپرسه چیکار کنم - بگو خودم باهاش الان تماس میگیرم گوشی را به گوشش چسباند و گفت: ستاره خودش باهاش تماس میگیره.... امروز شرکت نمیام یه سر بزن ببین اوضاع چطوره بعدشم بیا بیمارستان برای ستاره هم لباس بیار دستم را جلو کشیدم و گفتم: موبایلتو بده تا به فرانک زنگ بزنم گوشی را دستم داد و از اتاق بیرون رفت... بعد از چهار تا بوق جواب با صدای گرفته گفتم: سلام نفس راحتی کشید و گفت: معلوم هست کجایی؟؟ این شماره کيه؟؟ -مهرداد.... الان درگیرم بعد مفصل حرف میزنیم - چی چی بعد حرف میزنیم بگو الان کجایی و چرا گوشیت خاموشه؟ چرا این ابله هایی که تو خونت کار میکنن اینقدر عجیب و غریب رفتار میکنن؟ اصلا تو با مهرداد چیکار داری؟ -ای بابا فرانک یه نفسی بکش تند تند چی میگی؟ - الان کجاییی فقط همینو جواب بده مستاصل جواب دادم: بیمارستان -بیمارستان برای چی؟ صدایش پر از نگرانی شد گفتم: نگران نباش برای من اتفاقی نیوفتاده - بگو کدوم بیمارستان من الان خودم میرسونم به بودنش احتیاج داشتم برای همین اسم بیمارستان را دادم.....یک ساعت بعد پرستار آمد و سرم را از دستم بیرون آورد بعد از معاینه زخم هایم دکتر گفت که مرخص هستم... روی تخت نشستم تا امیر برایم لباس هایم را بیارود چون لباس های قبلیم دیگر قابل استفاده نبود...... بعد از رفتن دکتر مهرداد در را باز کرد وعقب ایستاد و در را نگه داشت، فرانک وارد اتاق شد با دیدنش لبخند عمیقی ناخودآگاه روی لبم نشست، با شتاب کنارم آمد و بغلم کرد و به خود فشرد و گفت: میدونستم دروغ میگی که خوبی؟؟ از خودم جدایش کردم و گفتم: خوبم باور کن صورتش را در هم کشید گفت: پس این کبودی ها چیه باز؟؟ رنگ به رو نداری، لبات ترک خورده و زیر چشمات گود افتاده چه جوری خوبی؟؟ با
-هیچی میخواستم ببینم رو صندلی به چی نگاه می کنی؟ سری تکون داد و سمت کمد حرکت کردآروم و خونسرد گفت: -به اولین جایی نگاه می کنم که صدای خنده های پویا تو این خونه پیچید. یعنی وقتی به دنیا اومد؟آروم پرسیدم: -یعنی...؟ -دیگه بیشتر کنجکاوی نکن! در حالی که کاورا رو تو کمد جاسازی می کرد گفت: به این لباسا هم دست نزن! باشه ی آرومی زیر لب گفتم.حوله ای برداشت و سمت حموم رفت.با رفتنش سمت تخت رفتم و روبروی کمد نشستم.زل زدم به دری که چند لحظه پیش پرهام بسته بود.فقط میخوام یه کوچولو نگاش کنم.ولی گفت نگاه نکن!خب من نگاه می کنم، از کجا میخواد بفهمه؟اگه الان یهو بیاد بیرون چی؟آخه به این سرعت؟کالفه رو تخت دراز کشیدم و به خودم غریدم:اصن به تو چه که چه شکلیه چه جوریه؟تو که نباید بپسندی.من فقط میخوام ببینمش، فقط رنگشو.خب سفیده دیگه چه رنگی قراره باشه؟ کلافه پشت کردم به کمد.نیاز از خر شیطون بیا پایین!ولش کن!میخوام ببینمش، یه کوچولو، نمی فهمه.با این فکر سریع پاشدم و گفتم:اصن بفهمه مگه چی میشه؟بدتر از اینم دیگه میشه؟آروم سمت کمد رفتم و با دستای لرزون بازش کردم.دو تا کاور به رنگای سفید.دستمو سمتش بردم.تا دستم رو زیپ رفت صدای پرهام میخکوبم کرد: -مگه نگفتم دست نزن؟ سریع در کمد رو بستم و گفتم: -دست نزدم! مشکوک نگاهم کرد و گفت: -یعنی ندیدیش؟ هول گفتم: -نه بخدا! -قصدشو که داشتی. -نه! با چشمای گرد شده گفت: -نه؟پس سر کمد من چیکار می کردی؟ کلافه گفتم: -هیچی! پریدم رو تخت و پتو رو سرم کشیدم.بدجور ضایع شدی!لبمو گاز گرفتم.صدای پرهام رو شنیدم: چقدرم که هیچی نمیگی.اصن بذارشون در کوزه آبشو بخور.یخوام چیکارش کنم اصن؟اه!با حرص تو دلم گفتم پرهامنیاز یه بار دیگه دست زدی نزدیا!هی هرچی هیچی نمیگم... خیلی بدی،خیلی بد!کاش چیزی به اسم غرور نمی موند واسم، اونموقع به پات میفتادم که با طناز ازدواج نکنی.اشک رو گونم چکید.چرا انقد بد شانسم؟خدایا این چه تقدیریه؟با کدوم عدالتی؟من به درک به این بچه رحم کن!خدایا بهونه بچه رو باور نکن، به دل من رحم کن! این سه روز، زودتر از چیزی که فکر می کردم گذشت.حالا اگه یه اتفاق خوب قرار بود بیفته، این سه روز اندازه سیصد سال می گذشت.از پنجره اتاق رو به ورودی حیاط زل زدم به بیرون.زن و مرد میانسالی از ماشین پیاده شدن و بعد طناز.نگاهم چرخید به پرهام.به گرمی باهاشون دست داد.غم عجیبی رو دلم نشست.یعنی همه چی تمومه؟بغض بدی گلومو گرفت.نمیتونم بمونم و تحمل کنم.باید برم!نباید ببینم!نگاهی به زمینی انداختم که یکدست با برف پوشیده شده بود.تحمل سرما آسونتره نیاز.فقط برو! سریع سمت اتاقم حرکت کردم.پالتو و شال گردنی رو برداشتم.گور بابای طناز!اه لعنتی!سمت در پشتی ساختمون حرکت کردم و از فضا دور شدم.سوز شدیدی رو صورتم حس کردم.صورتمو بیشتر پشت شال گردن مخفی کردم.با قدمای کمی تند از عمارت فاصله گرفتم و به سمت مخفی گاهم حرکت کردم.پرهام؟فقط بخاطر یه حرفم باید اینجوری باهام برخورد می کردی؟بخدا دوست دارم، بخدا محبتات رو باور دارم،فقط...نمیدونم چم شده بود؟!کاش می فهمیدی و می بخشیدی!کاش این ازدواج لعنتی رو کنسل می کردی! تمام راه به پرهام فکر می کردم.به چیزایی که روزی هزار بار با خودم تکرار می کردم و تنها آرزوم این بودکه پرهام صدای ذهنمو بشنوه و پشیمون شه.اما امکان نداشت!هیچکس همچین قدرتی نداره،هیچکس. رو سنگ مخفی گاهم نشستم.بعضی جاها قندیل بسته بود.آروم خودمو بغل کردم.بغض تو گلوم دوباره سرباز کرد.فکر کن الان طناز میره تو اتاق ما.سرمو تکون دادم اتاق ما نه، اتاق اونا.دیگه اتاق من نیست،دیگه من هیچ سهمی از پرهام ندارم.قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم چکید.بعد میره لباس عروس رو می پوشه، پرهام بهش می خنده میگه چقد خوشگل شدی.اشکای بعدی روونه شد.بعد با خنده دست همو می گیرن و یه جشن بزرگ!میخ واست امروز خونه رو
نبود که تهدیدش کنه و بترسونتش ؛ بابام کم پیشمون بود اما وقتی بود هیچ چیز رو ازمون دریغ نمی کرد ؛ همیشه عاشقش بودم ، حتی بیشتر از مامان سرم تیر می کشید، چشمام سیاهی میرفت ؛ کم کم پلکام روی هم افتادن دیگه چیزی نفهمیدم تنها چیزی که توی ذهنم تکرار میشد یک کلمه بود "یتیمی . با احساس درد توی سرم چشمای خسته م رو باز می کنم تصویر تار مردی که بالا سرم نشسته رو می بینم ، چند بار پلک میزنم تا واضح تر ببینم ، تصویر برديا با چشمای سرخ از گریه جلو دیدم ظاهر میشه. دستم رو روی زمین میذارم از جا بلند میشم سرم گیج میره ، متوجه م میشه با صدای گرفته ای میگه: چی میخوای دراز بکش؟ سرم روی روی سینه ش میذارم با خستگی میگم: خوابم میاد. نوازش وار دستش رو روی سرم می کشه چشمام رو میبندم همین که میخوام برای یه لحظه آرامش بگیرم صدای جیغ و داد زنی خط میندازه روی اعصابم با داداش گفتنش می فهمم که عمه يلداست. چقدر داد میزنه. اخمی می کنه و با محبت میگه: می خوای بریم خونه خودمون؟ _نه فقط.... _ چی میخوای؟ _نمیدونم... ارغوان.   _چیه؟ _حالت خوبه؟ _ آره فقط يکم سرم درد می کنه. _ بخاطر داروهاست. _چه دارویی؟ _آرام بخش _ بابام مرد؟ با بغض نگام می کنه چیزی نمیگه نمیدونم دقیقا چه حسی دارم. _بردیا؟ _ جانم. _ بابام رو خیلی دوست داشتم میدونمی میگه همزمان بغضش میترکه و از اتاق بیرون میره. نفس عمیقی می کشم به ساق دست چپم که پنبه ای روش چسبیده شده نگاه می کنم ، مانتوم و که کنارم روی تخت پهن شده بر میدارم ؛ میپوشمش در اتاق رو باز می کنم سرم کمی گیج میره به در تکیه میدم دستی به سر دردناکم می کشم ، بردیا هراسون نزدیکم میشه با کمی خشم رو بهم با صدای کنترل شده ای میگه: چرا اومدی بیرون؟ همه نگاه ها به طرف من کشیده میشه با آرامش بر می گردم رو بهش میگم: میخوام بیرون باشم. دستش رو دور کمرم حلقه می کنه و من به این فکر می کنم که هنوز یک ماه هم از عروس شدنم نگذشته رخت عزا به تن کردم.