eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
بهتره یه چسبی بهش بزنی داره خون میاد. موبالیش زنگ خورد قطعش کرد و گذاشتش تو جیب کتش. دوباره رفت به دستشویی. از جعبه یه چسب برداشت و زد به دستش. دسته چکشو از کشوي میز عسلیش برداشت و رفت. پرده رو جمع کردم، تو بغلم گرفتم و رفتم پایین. خاتون راست می گه کرم از خود درخته! همش تقصیر خودمه عصبانیش می کنم. از پله ها رفتم پایین. خاتون و ویدا داشتن سالنو تمییز می کردن. خاتون گفت: چه بلایی سر پرده آوردي؟! - چیزیش نشده؛ فقط کمی ترکش خورده! الانم موجیه! ببرمش درمانگاه خوب می شه!! خاتون خندید و گفت: از دست تو با این حرفات! ویدا هم یه لبخند با موج ضعیف زد! پرده رو بردم به اتاقم. کف زمین پهنش کردم و نگاش کردم. نچ! قابل تعمیر نیست؛ باید کلا باز سازي بشه. واي پارچه کاملیا هم هست. اونو چیکار کنم؟! حالا کی می ره پارچه براي پرده بخره؟ تو همین فکرا بودم که یکی ضربه به در زد. درو باز کردم و گفتم: چقدر حلال زاده اي دختر! همین الان داشتم بهت فکر می کردم! کاملیا: بیام تو؟ - نه اگه می خواي می تونی بري! با خنده اومد تو و گفت: پارچمو برش زدي؟ نه - . امشب آقامون مهمونی دارن. وقت نمی کنم باید به خاتون کمک کنم. - باشه عیبی نداره... پس می رم دیگه. با هم رفتیم بیرون. همین جور که راه می رفتیم، گفتم: یه سوالی بپرسم؟ - بله! - آراد تا حالا خندیده؟ وایساد و نگام کرد و گفت: معلومه که خندیده! قبل از اینکه مهتاب... بمیره، همیشه می خندید. خیلی خوش خنده بود. فقط کافی بود یه لطیفه براش تعریف کنی؛ دیگه از خنده می افتاد رو زمین. انقدرم خوشگل می خنده؟ بخاطر خنده هاش بود که دخترا عاشقش میشدن. اون موقع ها وقتی مهمونی می گرفت، مجلسو از خنده منفجر می کرد. هر کسی که آرادو می شناخت، تا اسم مهمونی به گوششون می رسید، با سر می اومدن. اما الان تعداد مهموناش خیلی کم شده. نزدیک عمارت که رسیدیم، یهو با خنده گفت: می دونستی آراد قلقلکیه؟! با تعجب گفتم: واقعا؟! - آره! فقط کافیه دست یکی به بدنش برسه، دیگه از خنده می میره .. . اون موقع ها وقتی آراد از یه چیزي ناراحت می شد، امیرعلی قلقلکش می داد... با خنده ي آراد ما هم می خندیدیم! - خوشبخت بودین، نه؟ - خیلی... با اومدن مهتاب و مردنش، تمام خوشی هامون از بین رفت. تا دم در همراهش رفتم. گفت: خب من میرم دیگه. کاري نداري؟ - نه به سلامت! - یادت نره فردا دیگه پارچه مو برش بزنیا؟ - چشم! خواست بره، گفتم: صبر کن... صبر کن! - بله؟ - می تونی برام پارچه پرده ا ي بخري؟ - آره! بهش گفتم چه نوع پارچه و رنگ و چند متر بیاره. بعد از خداحافظی، یه راست رفتم آشپزخونه و تا شب من و ویدا و خاتون براي مهمونی سالنو حاضر کردیم . بعد نماز رفتم حموم. چه کیفی می داد تو ي سرماي پاییز، بري زیر دوش آب گرم! بعد از حموم رفتم اتاقم. در کمدمو باز کردم و گفتم: - حالا چی بپوشم؟ کاش امیر کمتر برام لباس می گرفت که حداقل می تونستم راحت تر انتخاب کنم! چند قدم رفتم عقب تر و به کل لباسا نگاه می کردم که ویدا اومد تو و گفت: - انقدر به لباسات زل نزن! هر چی بپوشی خوشگل نمی شی! در کمدشو که کنار کمد من بود، باز کرد. چشمش افتاد به کفشام و پوزخندي زد و گفت: - این همه کفشو براي چی خریدي؟ تو که ماهی یه بارم نمی ري بیرون؟ - خریدم ببینم فضولم کیه؟ نگام کرد و گفت: خیلی زبون درازي می کنی... یه کاري نکن اعصابم خرد بشه! تو چشماش نگاه کردم و گفتم: مثلا اگه خرد بشه چی می شه؟! با عصبانیت اومد جلو. خاتون تو چارچوب وایساد و گفت: سریع لباس بپوشید بیاید بالا! ویدا ازم جدا شد و کت و دامن کوتاهی که از قبل انتخاب کرده بود، برداشت. نگاش کردم. گفت: روتو اون ور کن می خوام لباسمو عوض کنم! - هر چی تو داري منم دارم! از چی خجالت می کشی دیگه؟ اینو گفتم و عین باد اومدم بیرون و از هر گونه دعواي احتمالی جلوگیري کردم. تو هال منتظرش بودم. رجب اومد تو و گفت: - شماها چرا هنوز اینجایید؟ همه ي مهمونا اومدن. گفتم: منتظر پرنسس فیونام که حاضر بشن! مش رجب خندید و رفت به آشپزخونه. ویدا اومد بیرون. اونم با چه وضعی! از هیچ لوازم آرایشی دریغ نکرده بود. گفتن آرایش اونم در حد ملایم؛ نه نقش و نگار کردن صورت!
کنارش نشستم سرم را روی شانه اش گذاشتم و همانطور که با سر انگشتانش موهایم را نوازش میکرد ساعتها برایش حرف زدم از همه چیز گفتم از فرانک از مادرم از ثریا از بابام از همه دلتنگیهام از همه خشم هایم از همه ناراحتیام بهزاد فقط گوش کرد صبورانه گوش کرد نمیدانم چرا بهش حس نزدیکی داشتم و حس میکردم اگر قرار باشه با کسی حرف بزنم فقط اوست... بعد از اینکه حرفهایم تمام شد صورتم را با دستانش قاب گرفت گفت: شده این دنیا را زیر و رو کنم، شده آسمان را به زمین بدوزم نمیزارم هیج وقت احساس کنی که تنهایی....حتی نمیخوام ببینم یک قطره اشک از چشمای عسلیت بریزه..... چشمهایم را بستم میخواستم تک تک این کلمات را با وجودم تنفس کنم و بره توی خونم پوستم و باز جون دوباره بگیرم یک روز که توی سالن نشسته بودیم بهزاد گفت: ستاره؟ -جان -برام پیانو میزنی؟؟ همیشه دوست داشتم وقتی تنها هستیم وقتی دوتایی هستیم برایم بزنی....مخصوص خودم - چرا که نه.... اینقدر از اینکه دیگه کنارش آرامش داشتم از اینکه دیگه بهم بی احترامی نمیکرد و زور نمیگفت خوشحال بودم که میخواستم این همه محبتش را جبران کنم....اگر پیانو زدن خوشحالش میکرد چرا که نه..... بدون حرف دستش را گرفتم و رفتیم اتاق پیانو....پشت پیانوی سفید رنگ نشستم روی مبل روبرویم نشست....نفس عمیقی کشیدم....بوی پیپی که بهزاد دود کرده بود مشامم را کرد....لبخند زدم و دکمه های پیانو را فشردم عشق یعنی وقتی که دستت را میگیرم مطمئن باشم که از خوشی میمیرم عشق یعنی وقتی که بی قرارت میشم مطمئن باشم که تو میمونی پیشم از صمیم قلبم با همه احساسم پای تو موندم تا خودم را بشناسم وقته دیدارت بود زیر نور ماهه با تو تا خوشبختی دائم و کوتاهه عشق یعنی وقتی که دستت را میگیرم مطمئن باشم که از خوشی میمیرم عشق یعنی وقتی که بی قرارت میشم مطمئن باشم که تو میمونی پیشم تو ماهه منی بتاب و بمون دلم روشنه به آیندمون چه آرامشی تو رفتارته دلم تا ابد گرفتارته دستش روی شانه ام نشست.....دستانش را نوازش گونه به گردن و بازوهایم کشید..... نفسم حبس شد و چشمهایم بسته......موهایم را به شانه ی چپم کشید و روی سرم را نرم بوسید.... وقتی دستم را گرفت و بلندم کرد نفسم را بیرون دادم و چشمهایم راباز کردم.....دستش را از روی شانه ام برداشتم به لب نزدیک کردم و نرم بوسیدم دستش را عقب کشید و سخت به آغوشش فشردم....سریع از خودش جدایم کرد و با نگرانی گفت: چرا داری میلرزی؟؟ به چشمای بارونیم خیره شد و گفت: نه اشک نریز خواهش میکنم با التماس نگاهش کردم و گفتم: قول بده هیچ وقت این روزها را یادت نره آرام لبخند زد که دلم گرم شد و نگرانی ها پر زد... وقتی رفتیم توی اتاق خواب قبل از خوابیدن رفتم که دوش بگیرم...وقتی با حوله تن پوش بیرون آمدم دیدم بهزاد خیره سر تا پایم را نگاه میکند... نگاهش پر از نیاز بود اما من با اینکه دلم برای آغوشش پر میزد اما آمادگیه رابطه را نداشتم....نگاهم را دزدیم و تند تند لباسم را پوشیدم.....گوشه تخت دراز کشیدم.... طولی نکشیدم که توی حصار آغوشش پنهان شدم.... لبش را روی گردنم گذاشت و آرام بوسید....توی خودم جمع شدم هنوز نه، آماده نبودم.... بهزاد سرش را عقب برد و دقیق نگاهم کرد و گفت: چیه چرا یخ کردی؟ آب دهانم را فرو دادم و با دلواپسی سرم را تکان دادم، پلکی زد و بعد از اینکه محکم گونه ام را بوسید، کنارم دراز کشید....وقتی صدای نفس هایش آرام و عمیق شد فهمیدم خوابیده و خیالم راحت شد کارش برایم ارزشمند بود، اینکه درکم میکرد..... اینکه دیگه نخواستنم برایش اهمیت داشت.... اینکه دیگه رابطمون فقط رختخوابی نبود..... اینکه دیگه فقط شبهایی که به جسمم نیاز داشت به خانه نمی آمد و کنارم نمیخوابید..... روزی که قرار بود با هم بریم شرکت با ماشین بهزاد رفتیم....وقتی وارد شرکت شدیم همه کارکنان برای استقبال پیش آمدن.... بهزاد سینه اش را جلو داد و سرش را بالا گرفت و با غرور از بینشان گذشت در حالی که دستش دور دستم قفل بود....رفت درگوش مهرداد چیزی گفت، مهرداد سری تکان داد و رو به من گفت: بیا تا اتاقت را نشانت بدم بهش نزدیک شدم....همان دری که روبرویش ایستاده بود را باز کرد
_بی خیال سبحان تو هم تو این وضعیت وقت گیر اوردی؟ چیزی نگفت بی تفاوت سرش رو برگردوند ، با اخم زل زد به اتاق ارغوان عرق سردی گوشه شقيقه م جاری شد نفسم برای لحظه ای قطع شد نمی تونستم درست نفس بکشم از روی صندلی با زانو روی زمین افتادم برای ذره ای هوا زمین رو چنگ زدم قلبم به شدت میزد مرگ رو جلوی چشمام میدیدم؛ انگار که نفس کشیدن رو از یادم برده باشم سبحان ترسیده به طرفم هجوم آورد بازوم رو گرفت و داد زد. _یکی کمک کنه پرستار. كل تنم داغ شده بود و بدنم گز گز می کرد؛ بیمارستان دور سرم میچرخید چشمام از ترس گشاد شده بود ، نفس نفس میزدم دستم رو روی قلبم گذاشته بودم به سختی تنفس می کردم. سبحان بدجوری ترسیده بود. رنگش به سفیدی میزد ؛ چشمام داشت سیاهی میرفت چیزی تا بیهوش شدنم نمونده بود. پرستارا به طرفم اومدن بازوم رو گرفتن سعی کردم تمرکز کنم حرفای دکتر موقعی که حالم بد میشد رو به خاطر آوردم. " همه چیز خياله حالت خوبه این حالت ها واقعی نیست مغزت داره فريبت میده" آروم آروم شروع کردم به دم و بازدم پرستاری که بالای سرم بود هم همین رو ازم میخواست ، كل هیکلم میلرزید حالم که کمی بهتر شد بازوم رو گرفتن به طرف اتاقی بردن بعد از دراز کش کردنم سرمی به دستم زدند. سبحان در حالی که اشکاش رو پاک می کرد گوشه تختم نشست و گفت: تو چه مرگت شد داشتم سکته می کردم مرتیکه؟ ؟ لبخند بی جونی زدم و گفتم: نترس من صد تا جون دارم به این راحتیا نمیمیرم. مکث طولانی کرد بعد از چند دقیقه با بغض گفت: چه مریضی داری بردیا؟؟ _ گفتم که بی خیال. _بیشعور خر لااقل بگو اینجور موقع ها که حالت بد میشه بفهمم چیکارت کنم. _ پانیک اتک راحت شدی ، حالا ببند میخوام بخوابم. ابرویی بالا انداخت و گفت: خوب بقیه ش